بازیگری یا کارگردانی؟ ‌نقد و بررسی فیلم‌های «دان جان» گوردون-لویت و «این پایان است» روگن و گلدبرگ

مقدمه:

فیلمسازی، گویا وسوسه‌ی همیشگی اکثر بازیگران است که فرنگی و وطنی، سوپراستار و خُرده‌پا نمی‌شناسد! بازیگرانی که شاید روی پرده‌ی سینماها ظاهر شدن دیگر برایشان جذابیت گذشته را ندارد و یا از اجرای موبه‌موی فرامین کارگردان‌ها خسته شده‌اند. مسلم است که درباره‌ی درست یا غلط بودن چنین تغییر موضعی -از جلوی دوربین به پشت ویزور- نمی‌توان حکمی کلی و قطعی صادر کرد؛ بوده‌اند بازیگرانی که در فیلمسازی استعدادی باورنکردنی از خود بروز داده و ثابت کرده‌اند کارگردان‌های بهتری هستند به‌طوری‌که حتی اسکار بهترین کارگردانی گرفته‌اند و در نقطه‌ی مقابل، بازیگران بسیاری هم قرار می‌گیرند که حاصل تجربه‌ی کارگردانی فیلم‌های جدی‌شان اغلب مبدل به کمدی‌های ناخواسته یا بالعکس شده است!

به دست دادن فهرست کاملی از نام بازیگرانی که تاکنون بر صندلی کارگردانی نشسته‌اند، دشوار و از حوصله‌ی بحث خارج است. برخی از مشهورترین‌ها -به‌ترتیب حروف الفبای فارسی- عبارت‌اند از: آل پاچینو، آنجلینا جولی، اد هریس، ادوارد نورتون، باربارا استرایسند، بن استیلر، بن افلک، بیل مورای، تام هنکس، تیم راث، جان فاوریو، جانی دپ، جُرج کلونی، جک نیکلسون، جودی فاستر، جیمز فرانکو، درو بریمور، رابرت دنیرو، رابرت ردفورد، رالف فاینس، ریچارد آیواد، ژولی دلپی، سارا پلی، سیلوستر استالونه، شان پن، فیلیپ سیمور هافمن، کلینت ایستوود، کنت برانا، کوین کاستنر، مارلون براندو، مل گیبسون، وارن بیتی، ورا فارمیگا و...

پس از مقدمه‌ای نسبتاً طولانی، نگاهی خواهم داشت به دو نمونه‌ از جدیدترین خروجی‌های این تب فراگیر؛ فیلم‌های دو بازیگری که اخیراً به جرگه‌ی کارگردانان پیوسته‌اند و از قضا هر دو هم سراغ ساخت فیلمی کمدی رفته‌اند.

 

۱- بازیگر/کارگردان موفق: جوزف گوردون-لویت، فیلم: Don Jon

دان جان به نویسندگی و کارگردانی جوزف گوردون-لویت؛ درباره‌ی جوان خوشگذرانی به‌نام جان (با بازی جوزف گوردون-لویت) است که علاقه‌ی زائدالوصفی به تماشای ویدئو‌های بزرگسالانه دارد. ورود باربارا (با بازی اسکارلت جوهانسون) به زندگی جان، باعث می‌شود که او دست از بعضی عادت‌های گذشته‌اش بردارد درحالی‌که هنوز دلمشغولی اصلی ‌خود را فراموش نکرده است...

دان جان تحت ‌عنوان اولین تجربه‌ی جوزف گوردون-لویت، بازیگر شناخته‌شده‌ی سینمای آمریکا در مقام نویسنده و کارگردان یک فیلم بلند، قابل قبول و -البته با مقادیری چاشنی اغراق- فراتر از حدّ انتظار است. دان جان، توقع آن دسته از علاقه‌مندان فیلم‌های کمدی-درام را که می‌خواهند مقادیری شوخی‌های کلامی به‌اضافه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه با پایانی خوش -Happy End- ببینند، برآورده نمی‌سازد؛ یعنی دقیقاً خلاف جهت همان فیلم‌های احمقانه‌ای شنا می‌کند که باربارا عاشق دیدن‌شان است!

فیلم به معضل اعتیاد یک مرد جوان به ویدئو‌های بزرگسالانه می‌پردازد و از زبان خود او (جوزف گوردون-لویت) روایت می‌شود؛ اعتیادی که باعث ناتوانی جان در برقراری روابط سالم بلندمدت با جنس مخالف و هم‌چنین پرهیز او از فکر کردن به ازدواج شده است. دان جان به نقد تأثیرات مخرب رسانه‌ها و ابزارهای رسانه -اینجا: ویدئو‌های بزرگسالانه درمورد کاراکتر جان و فیلم‌های ملودرام درمورد کاراکتر باربارا- بر زندگی خصوصی اشخاص می‌پردازد.

بی‌انصافی است اگر دان جان را به تبلیغ ویدئو‌های بزرگسالانه متهم کنیم؛ بلکه فیلم سعی می‌کند گوشه‌ای از توقعات غیرمنطقی و نابه‌جایی را که به‌واسطه‌ی مداومت بر تماشای این‌گونه ویدئو‌ها در ذهن مخاطبان بخت‌برگشته‌شان حک می‌شود، به تصویر بکشد. در دان جان البته باربارا هم حضور دارد که دیوانه‌ی کمدی-درام‌های سطحی است و در حس‌وُحال این قبیل فیلم‌ها سیر می‌کند؛ او نیز به‌شکلی معتاد به‌حساب می‌آید. مشخص است که با وجود پیش‌زمینه‌های ذهنی ‌این‌چنینی، رابطه‌ی -ظاهراً عاشقانه‌ی- جان و باربارا دیری نمی‌پاید.

تعادل، زمانی -تا اندازه‌ای- به زندگی جان بازمی‌گردد که با استر (با بازی جولیان مور) آشنا می‌شود؛ همکلاسی جان در کالج که زنی باتجربه است و به‌تازگی همسر و پسرش را طی سانحه‌ای از دست داده. استر به جان کمک می‌کند تا اعتیادش را کنار بگذارد و کم‌کم یاد بگیرد چطور ابراز علاقه کند و عشق بورزد. حرف مهم فیلم این است که برای داشتن رابطه‌ای پایدار بایستی خودخواهی‌ها را کنار گذاشت و خواسته‌ها و علایق طرف مقابل را هم در نظر گرفت و به‌اصطلاح یک‌طرفه به قاضی نرفت...

دان جان علاوه بر این‌که یک‌بار دیگر یادمان می‌آورد جوزف گوردون-لویت بازیگر قابل اعتنایی است و راه را تا اینجا درست آمده، نشان می‌دهد که او در کار هدایت بازیگران نیز تبحر دارد. گوردون-لویت از همکاران‌اش بازی‌های درخور توجهی گرفته است. به‌جز اسکارلت جوهانسون و جولیان مور، بازیگران نقش‌های فرعی هم دیدنی ظاهر شده‌اند؛ به‌ویژه اعضای خانواده‌ی جان.

انتخاب لحن کمدی برای دان جان از سوی گوردون-لویت -در کنار شیوه‌ی ایفای نقش خود او- یک تمهید هوشمندانه بوده چرا که مضمون محوری فیلم -یعنی اعتیاد- بسیار گزنده است و طنز مورد اشاره، زهر کار را قدری گرفته تا بیننده، تماشای فیلم را نیمه‌کاره رها نکند. دان جان برای جوزف گوردون-لویتی که هر سه مسئولیت بااهمیت نویسندگی، کارگردانی و بازیگری نقش اول -جان در تمام سکانس‌ها بازی دارد- را بر دوش داشته است، یک موفقیت همه‌جانبه محسوب می‌شود.

 

Don Jon

كارگردان: جوزف گوردون-لویت

فيلمنامه: جوزف گوردون-لویت

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، اسکارلت جوهانسون، جولیان مور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- بازیگر/کارگردان ناموفق: ست روگن، فیلم: This Is the End

این پایان است فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ است. جی باروچل برای دیدن رفیق قدیمی‌اش ست روگن، به لس‌آنجلس سفر می‌کند. ست، جی را راضی می‌کند تا -برخلاف میل باطنی‌اش- همراه او به مهمانی پرریخت‌وُپاش خانه‌ی جدید جیمز فرانکو برود. وقتی باروچل و روگن به قصد خرید سیگار از خانه خارج می‌شوند، اتفاقات غیرمنتظره‌ای می‌افتد که خبر از آخرالزمان می‌دهند...

ست روگن در این پایان است تقریباً دست به هر کاری می‌زند تا تماشاگران را بخنداند و مهم‌تر: فیلمش بفروشد چرا که در تیتراژ پایانی اتفاقاً پی می‌بریم که آقای روگن یکی از تهیه‌کنندگان این پایان است هم بوده! درخصوص این خنده گرفتن از بیننده به هر قیمتی، فقط یک مثال می‌زنم: جناب روگن -مثلاً از فرط تشنگی- طی سکانسی مشمئزکننده -با پوزش بی‌کران از تمام خوانندگان این نوشتار- ادرارش را به سمت دهان مبارک نشانه می‌رود!!!... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

روگن و گلدبرگ تا توانسته‌اند این پایان است را با فحاشی، شوخی‌های شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی پُر کرده‌اند. معلوم نیست اگر بازیگران با اسامی واقعی‌شان در این پایان است ظاهر نشده بودند، کار پرده‌دری‌های فیلم به کجا می‌رسید؟!

روگن و گلدبرگ به‌خاطر درآوردن چند میلیون دلار بیش‌تر با هرچه که فکرش را بکنید، شوخی می‌کنند. از بازیگرها، فیلم‌ها و سریال‌های مشهور، کلیشه‌های ژانر وحشت و... گرفته تا مقدسات دین مسیحیت! خوشبختانه این تلاش‌های صادقانه به ثمر رسیده و این پایان است توانسته حدود ۴ برابر بودجه‌ی ۳۲ میلیون دلاری‌اش فروش کند!

یک ساعت نخست این پایان است البته تا حدی مخاطب را سرگرم‌ می‌کند و سکانس بامزه هم دارد اما هرچه به پایان‌اش نزدیک‌ می‌شویم؛ خسته‌کننده، احمقانه، احمقانه‌تر و احمقانه‌تر می‌شود که این بلاهت -توأم با ساده‌اندیشی و آسان‌گیری- در پایان فیلم به نقطه‌ی جوش می‌رسد! در نظر گرفتن چنین پایان مضحکی، بدون شک زمانی میسر خواهد شد که شما تماشاگران فیلم‌تان را مُشتی کودن ِ الکی‌خوش ِ بی‌سواد فرض کنید...

این پایان است معجون بدمزه‌ای را می‌ماند که توسط کافه‌چی سودجو -برای جذب ذائقه‌ی مشتری‌های بیش‌تر- به هر آلودگی که دم دست‌اش بوده، آغشته شده است. روگن و گلدبرگ برای خنداندن تماشاگران، بیش‌ترین حساب را روی دیالوگ‌های فیلم باز کرده‌اند؛ به‌گونه‌ای‌که این پایان است گاهی هیچ توفیری با یک نمایشنامه‌ی مستهجن رادیویی ندارد.

به‌نظر نمی‌رسد که بشود این پایان است را در کارنامه‌ی هیچ‌کدام از بازیگران‌اش گامی به جلو محسوب کرد. تنها توفیق ست روگن شاید در ترغیب دوستان همکارش به پرده‌دری‌ بیش‌تر و بیش‌تر باشد! حال‌وُهوای فانتزی و آخرالزمانی این پایان است می‌توانست برای آن دسته سینمادوستانی که از برخی کمدی‌های قابل حدس و معمولی خسته شده‌اند، زنگ تفریح خاطره‌انگیزی باشد؛ افسوس! محصول نهایی، بی‌ارزش و مبتذل است و فقط وقت حرام می‌کند.

 

This Is the End

كارگردان: ست روگن و اون گلدبرگ

فيلمنامه: ست روگن و اون گلدبرگ

بازيگران: جیمز فرانکو، جونا هیل، ست روگن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۰۷ دقیقه

گونه: کمدی، فانتزی

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۲۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

مؤخره:

با توجه به هوشمندی و استعدادی که جوزف گوردون-لویت در ساخت دان جان از خودش نشان داده است، وی را می‌توان جزء معدود بازیگران موفق در عرصه‌ی کارگردانی به‌شمار آورد و به آینده‌ی فیلمسازی‌اش امیدوار بود. علی‌رغم این‌که دان جان به‌واسطه‌ی موضوع حساسیت‌برانگیزش به‌راحتی قابلیت فروغلطیدن در ورطه‌ی ابتذال را داشته است، گوردون-لویت -در مقام نویسنده و کارگردان- آگاهانه انحراف را پس زده تا فیلم‌اش برای طیف گسترده‌تری از تماشاگران قابل نمایش باشد. گوردون-لویت سعی کرده است ضمن حفظ جذابیت‌های دراماتیک، فیلمی تأثیرگذار و هشداردهنده بسازد. اما ست روگن و همکارش گویا موفق نشده‌اند تخیلات انحرافی‌شان را مهار کنند و این پایان است را مبدل به فیلمی کرده‌اند که به‌غیر از بازگشت سرمایه، هیچ کارکرد دیگری ندارد...

با وجود تأکید دوباره بر پرهیز از صدور حکم کلی، به‌نظر می‌رسد بازیگرانی که به کارگردانی رو می‌آورند عمدتاً فیلم‌های متوسط و بد می‌سازند تا شاهکار. اگر به چنین طرز تلقی‌ای بها دهیم، لاجرم به سوی این اظهارنظر بدبینانه رهنمون خواهیم شد که کارگردان شدن بازیگران چیزی فراتر از ارضای نصفه‌نیمه‌ی همان وسوسه‌ی پیش‌گفته‌ی فیلمسازی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

یک کمدی-درام تمام‌عیار؛ نقد و بررسی فیلم «ماهی مرکب و نهنگ» ساخته‌ی نوآ بامباک

The Squid and the Whale

كارگردان: نوآ بامباک

فيلمنامه: نوآ بامباک

بازيگران: جف دانیلز، لورا لینی، جسی آیزنبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۲ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۱ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای بهترین فیلمنامه‌ی اوریژینال در اسکار ۲۰۰۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴: ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale)

 

ماهی مرکب و نهنگ فیلمی سینمایی در گونه‌ی کمدی-درام، به نویسندگی و کارگردانی نوآ بامباک است. «سال ۱۹۸۶، نیویورک، منطقه‌ی بروکلین؛ طی جلسه‌ای خانوادگی، یک زوج نویسنده به‌نام‌های برنارد (با بازی جف دانیلز) و جون (با بازی لورا لینی) به اطلاع دو پسر نوجوانشان می‌رسانند که -پس از ۱۷ سال زندگی مشترک- قرار گذاشته‌اند به‌زودی طلاق بگیرند. برای والت (با بازی جسی آیزنبرگ) و فرانک (با بازی اوون کلاین) خیلی سخت است که با حقیقت تلخ جدایی پدر و مادر کنار بیایند...»

ماهی مرکب و نهنگ کمدی-درامی موفق با فیلمنامه‌ای محکم و چفت‌وُبست‌دار است که نوآ بامباک آن را طبق بعضی خاطرات دوران کودکی‌اش به رشته‌ی تحریر درآورده (پدر و مادر بامباک، به‌ترتیب: نویسنده و منتقد فیلم بوده‌اند). از همین‌جا علت استحکام فیلمنامه روشن می‌شود؛ رمز موفقیت بامباک، نویسندگی و کارگردانی مضمونی است که با تمام وجود، حس‌اش کرده. ماهی مرکب و نهنگ به‌شکلی جذاب، به گرفتاری‌های پس از طلاق در خانواده‌ای فرهیخته و همین‌طور دردسرهای دوران بلوغ نوجوانی می‌پردازد.

نوآ بامباک، حرف‌های مهم‌اش را نه آن‌قدر ناراحت‌کننده می‌زند که تماشاگرش را آزار بدهد و نه آن‌قدر طنزآمیز که اهمیت موضوع، لوث شود. ماهی مرکب و نهنگ به‌معنی واقعی کلمه، یک کمدی-درام است؛ نه کم‌تر و نه بیش‌تر. تعجبی ندارد که بامباک، مارس ۲۰۰۶ با این فیلم در هفتادوُهشتمین مراسم آکادمی، کاندیدای کسب اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اوریژینال شد.

علاوه بر برخورداری از یک متن قوی، ماهی مرکب و نهنگ از بازی قدرتمند بازیگران‌اش هم سود برده. بی‌انصافی است اگر جف دانیلز، لورا لینی، جسی آیزنبرگ و اوون کلاین ِ ماهی مرکب و نهنگ را "یک خانواده‌ی کاملاً باورکردنی" به‌حساب نیاوریم. دانیلز و لینی، هر دو نامزد دریافت جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین بازیگر فیلم موزیکال یا کمدی شدند. تنها مقایسه‌ی ماهی مرکب و نهنگ با یکی از فیلم‌های مهم کارنامه‌ی دانیلز و لینی، کافی است تا متوجه شویم آن‌ها در فیلم بامباک چقدر متفاوت ظاهر شده‌اند؛ پیشنهاد می‌کنم که به‌عنوان مثال، احمق و احمق‌تر (Dumb and Dumber) را از کارهای جف دانیلز و خانواده‌ی سَوِیج (The Savages) را هم برای لورا لینی در نظر بگیرید. جسی آیزنبرگ -که حالا تبدیل به بازیگر سرشناسی شده است- و اوون کلاین -فرزند بااستعداد ِ بازیگر مطرح برنده‌ی اسکار، کوین کلاین- هم در نقش والت و فرانک عالی و غافلگیرانه ظاهر شده‌اند.

ماهی مرکب و نهنگ لحظات بامزه و به‌یادماندنی کم ندارد. مثل آنجا که والت در نمایش استعدادیابی مدرسه، ترانه‌ی مشهور و خاطره‌انگیز "Hey You" از آثار پینک‌ فلوید [۱] را به‌عنوان ساخته‌ی خودش جا می‌زند و جایزه‌ی اول را می‌برد! در جای دیگری از فیلم، والت -که خودش چیزی نخوانده و فقط هرچه پدرش می‌گوید، بلغور می‌کند!- وقتی از دوست‌اش سوفی (با بازی هالی فیفر) می‌شنود "مسخ" اثر فرانتس کافکا را خوانده است؛ درباره‌ی رمان، چنین اظهارنظر کارشناسانه‌ای می‌کند: «کافکایی‌یه!» سوفی هم جواب می‌دهد: «آره خب، چون نویسنده‌ش کافکاست!» (نقل به مضمون)

برنارد، روشن‌فکری بازنده است؛ نویسنده‌ای که هیچ ناشری حاضر به چاپ کتاب‌های او نیست و -آن‌طور که همسرش انتظار داشته- نتوانسته موفق شود. در نقطه‌ی مقابل‌اش، جون ایستاده است که انگار –طبق ادعای والت- زمانی بعدتر از برنارد و تحت تأثیر او به نویسندگی روی آورده. به‌تازگی، نوشته‌های جون در نشریات معتبری از قبیل نیویورکر منتشر می‌شوند و قرار است کتاب‌اش هم در آینده‌ی نزدیک به چاپ برسد. برنارد از اسب افتاده، اما هنوز از اصل نیفتاده و آدم خوبی است. باخت او به ایوان (با بازی ویلیام بالدوین) در زمین تنیس، گویا اشاره‌ای است بر این‌که دوران برنارد دیگر به‌سر آمده.

با این‌همه، برنارد را نمی‌شود یک بازنده‌ی تمام‌عیار محسوب کرد؛ او هنوز امیدوار است که بتواند خانواده‌ی ۴ نفره‌اش را پس بگیرد و حتی پیشنهادش را هم به جون می‌دهد: «چرا با هم شام نخوريم و درمورد اين موضوع -بازگشت به زندگی زناشویی- حرف نزنيم؟» (نقل به مضمون) جالب است که از جون ِ ماهی مرکب و نهنگ -با وجود همه‌ی خطاهایی که مرتکب شده- متنفر نمی‌شویم؛ همان‌طور که جایی از فیلم، جون به پسر بزرگ‌اش، والت می‌گوید: «فکر می‌کنی ازم متنفری، اما می‌دونم که اين‌طور نيست.» (نقل به مضمون)

نوآ بامباک، پایان فیلم‌اش را نمی‌بندد، البته این اصلاً به‌معنی پادرهوا ماندن ماهی مرکب و نهنگ و تماشاگرش نیست؛ دیالوگ‌های انتهایی والت با پدرش -در بیمارستان- و بعد، دویدن او به سوی ساختمان موزه‌ی تاریخ طبیعی آمریکا -برای روبه‌رو شدن با ترس بزرگ دوران کودکی‌اش: دیوراما‌ی غول‌پیکر نبرد ماهی مرکب و نهنگ- آن‌قدر امیدوارانه هستند که در ذهنمان، پایانی خوش برای خانواده‌ی برکمن‌ تصور کنیم.

بدون این‌که هیچ‌گونه قرابت نسلی، اعتقادی، فرهنگی یا ملی با نوآ بامباک داشته باشیم، در ماهی مرکب و نهنگ اتمسفری جریان دارد که القاکننده‌ی موجی خوشایند از عواطف و احساسات نوستالژیک است... ماهی مرکب و نهنگ، تماشاگران‌اش را به تماشای برشی دلپذیر از سخت‌ترین روزهای یک زندگی خانوادگی در نیویورک ِ دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی دعوت می‌کند؛ یک برش عاطفی و احساس‌برانگیز.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۳

[۱]: ترانه‌ی آغازین دیسک دوم آلبوم معروف "دیوار" (The Wall) از گروه موسیقی پینک فلوید که اثری از راجر واترز ‌است و در سال ۱۹۷۹م منتشر شده. (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Hey You: Pink Floyd song).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرمدعای کثیف! نقد و بررسی فیلم «خون مقدس» ساخته‌ی آلخاندرو ژودوروفسکی

پوستر فیلم
Santa Sangre
كارگردان: آلخاندرو ژودوروفسکی
فيلمنامه: آلخاندرو ژودوروفسکی، روبرتو لئونی و کلودیو آرجنتو
بازيگران: اکسل ژودوروفسکی، بلانکا گوئرا، گای استاکول و...
محصول: ایتالیا و مکزیک، ۱۹۸۹
مدت: ۱۲۳ دقیقه
گونه: ترسناک، درام
درجه‌بندی: NC-17


«خون مقدس» (Santa Sangre) محصول ۱۹۸۹ ایتالیا و مکزیک، ساخته‌ی آلخاندرو ژودوروفسکی شیلیایی است. «در یک آسایشگاه بیماران روانی، مرد جوانی به‌نام فنیکس (با بازی اکسل ژودوروفسکی)، خاطرات دوران کودکی‌اش را از زمانی که همراه مادر (با بازی بلانکا گوئرا) و پدرش در سیرک ال‌گرینگو برنامه اجرا می‌کرد، به‌یاد می‌آورد. تیره‌روزی‌های فنیکس وقتی آغاز می‌شود که پدر هوسران و دائم‌الخمر او، پس از قطع هر دو دست مادرش، خودکشی می‌کند...»
در فهرست‌هایی که طی برخی مناسبت‌ها، از ترسناک‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما نام برده می‌شود، گاهی به «خون مقدس» هم برمی‌خوریم که جای تعجب دارد! شاید علت را این‌طور بشود توجیه کرد: «خون مقدس» یکی از مشمئزکننده‌ترین فیلم‌هایی است که تاکنون تولید شده. بیش از ۹۰ درصد -به‌اصطلاح- آدم‌های این -مثلاً- فیلم، پست‌تر از پست‌ترین حیوانات تصویر شده‌اند. سکانسی کلیدی که در این خصوص می‌توان به آن اشاره داشت، همان سرازیر کردن جنازه‌ی فیل میان زباله‌ها، هجوم لشکری از انسان‌های گرسنه و بدبخت و پاره‌پاره‌ کردن لاشه‌ی حیوان است که فیلمساز طوری -از بالای دره- به تصویرشان کشیده تا درست مثل یک مشت کرم مفلوک به‌نظر برسند.
ژودوروفسکی در «خون مقدس» مذبوحانه سعی دارد عمیق و فیلسوف جلوه کند اما حاصل کار، فیلمی مملو از کثافت و ابتذال از آب درآمده است؛ به‌طوری‌که برای نمایش در ایالات متحده، درجه‌ی NC-17 به آن تعلق گرفت (یعنی که افراد پایین‌تر از ۱۷ سال مطلقاً اجازه‌ی دیدن‌اش را ندارند). کارگردان در ادامه‌ی تلاش مذکور و لابد برای جهانی شدن، بازیگران ِ -اغلب- مکزیکی‌اش را وادار کرده انگلیسی حرف بزنند که البته نتیجه‌ای جز ادای کلمات به‌شکلی آزاردهنده و نفرت‌انگیز نداشته است!
«خون مقدس» را پیش از هر چیز، بایستی محصول عقده‌های روانی فروخفته‌ی ذهن بیمار فیلمساز -که از اتفاق یکی از نویسندگان فیلمنامه هم بوده است- به‌حساب آورد. فیلم به‌غیر از این‌که پسری روان‌پریش، به دست‌ها و بازوان مادر نقص عضو شده‌اش -و به‌تعبیر دقیق‌تر: ماشین آدم‌کشی او- تبدیل می‌شود، چه چیز دیگری در چنته‌ دارد؟! ایده‌ای که تازه در گره‌گشایی پایانی می‌فهمیم توهمی بیش‌تر نبوده است!
«خون مقدس» فیلمی دوپاره است که پاره‌ی دوم‌اش -پس از خروج فنیکس از تیمارستان- به فیلم‌های ترسناک صامت و البته نازل پهلو می‌زند! تا به حال، فیلم‌هایی بوده‌اند که -عمدتاً به‌دلیل ضعف‌های ساختاری- بی‌ارزش خطاب‌شان کرده‌ باشیم؛ اما جدا از کیفیت غیرقابل ِ دفاع «خون مقدس»، بی‌ارزش دانستن این فیلم از جنس دیگری است که به فکر مریض و آلوده‌ای که پشت‌اش بوده، بازمی‌گردد.
مضحک‌ترین بخش فیلمی که تماشاگرانش را ۲ ساعت تمام با نمایش جزءبه‌جزء حجم عظیمی از زشتی‌ها عذاب داده، آنجا رقم می‌خورد که به مضمون کلیشه‌ای "عشق نجات‌دهنده است" متوسل می‌شود! تصور می‌کنم لقب "پرمدعای کثیف" کاملاً برازنده‌ی «خون مقدس» باشد. چسباندن مفاهیم فلسفی، مذهبی، روان‌شناسانه و... به این فیلم و خنده‌دارتر از آن، سعی در تجزیه‌ و تحلیل‌اش از چنین نظرگاه‌هایی، شبیه یک شوخی است که حاصلی جز اتلاف وقت ندارد...
دیگر وقت‌اش رسیده است که ننگ بدترین کارگردان و بدترین فیلم تاریخ سینما از نام اد وود بیچاره و "نقشه‌ی ۹" (Plan 9 from Outer Space) برداشته و نصیب فیلمساز دیگری شود؛ شما چه گزینه‌ای بهتر از آلخاندرو ژودوروفسکی و «خون مقدس»اش سراغ دارید؟!

پژمان الماسی‌نیا
سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قصه‌ی پری مهربان و پسرک خطاکار؛ نقد و بررسی فیلم «پسری با دوچرخه» ساخته‌ی ژان-پیر و لوک داردن

The Kid with a Bike

عنوان به فرانسوی: Le gamin au vélo

كارگردان: ژان-پیر و لوک داردن

فيلمنامه: ژان-پیر و لوک داردن

بازيگران: توماس دُره، سسیل دِفرانس، ژرمی رنیه و...

محصول: بلژیک، فرانسه و ایتالیا؛ ۲۰۱۱

زبان: فرانسوی

مدت: ۸۸ دقیقه

گونه: درام

فروش: بیش‌تر از ۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: جایزه‌ی بزرگ هیئت داوران کن ۲۰۱۱ (مشترکاً با روزی روزگاری در آناتولی)

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳: پسری با دوچرخه (The Kid with a Bike)

 

 پسری با دوچرخه فیلمی سینمایی در گونه‌ی درام، به نویسندگی و کارگردانی مشترک ژان-پیر و لوک داردن است. «پسر ۱۲ ساله‌ای به‌نام سریل (با بازی توماس دُره) در دنیا هیچ‌کس را به‌جز پدرش (با بازی ژرمی رنیه) ندارد؛ پدری که او را -با وعده‌ی موقتی بودن این وضعیت- به یتیم‌خانه سپرده است و سراغ‌اش نیامده. سریل که از بی‌پاسخ ماندن تماس‌های تلفنی مکرر با پدرش خسته شده است، از یتیم‌خانه فرار می‌کند تا به محل سکونت پدر برود. سریل تنها پس از وارسی تمام اتاق‌های آپارتمان خالی، می‌پذیرد پدرش دیگر آنجا ساکن نیست. در این بین، پسرک تصادفاً با زن خوش‌قلبی به‌اسم سامانتا (با بازی سسیل دِفرانس) آشنا می‌شود...»

پسری با دوچرخه فیلمی ساده است که داستانی ساده و سرراست را بدون هرگونه ابهام و پیچیدگی روایت می‌کند. این نکته حتی در انتخاب نام فیلم هم به‌ چشم می‌خورد: پسری با دوچرخه. از آنجا که شمار زیادی از ماجراها حول و حوش پسرک و دوچرخه‌اش اتفاق می‌افتد، برادران داردن هم اولین نامی را که از تماشای -سرسری- پلان‌ها ممکن است به ذهن هر بیننده‌ای برسد، روی فیلم‌شان گذاشته‌اند. البته اگر دقت داشته باشیم، درمی‌یابیم ارتباط آدم‌های فیلم به‌واسطه‌ی حضور همین دوچرخه است که شکل می‌گیرد و دوچرخه، نقشی اساسی در پیش‌برد داستان به عهده دارد. پس ساده‌ترین اسم، درواقع همان بهترین اسم برای فیلم بوده است.

تأمل در این مثال دم‌دستی نام‌گذاری فیلم، نشان می‌دهد که سادگی مذکور در پسری با دوچرخه، خوشبختانه مترادف با "آسان‌گیری" نیست. باورپذیر بر پرده آوردن برشی از یک زندگی روزمره‌ی امروزی، بسیار دشوارتر از -به‌عنوان مثال- ساخت فیلمی فانتزی یا علمی-تخیلی است. توجه به این نکته‌ی بدیهی، باعث می‌شود بیش از پیش به اهمیت کار داردن‌ها پی ببریم.

پسری با دوچرخه اشاره‌ای به شرایط بغرنج بچه‌های بداقبالی است که -مثل سریل- والدین خودخواه و مسئولیت‌ناپذیر دارند. تمام فکر و ذکر سریل، یافتن ردّی از پدرش است. سامانتا سرانجام از طریق اداره‌ی پلیس موفق می‌شود نشانی پدر سریل را پیدا کند. پدر بی‌عاطفه انگار نه انگار که بچه‌ای هم دارد، تازه یادش افتاده که می‌خواهد زندگی‌اش را از نو بسازد و تنها مزاحم‌اش کسی نیست به‌جز سریل! واکنش پسر در برابر لطمه‌ی شدید روحی ِ حاصل از دیدار پدر و سعی سامانتا در آرام کردن‌اش، از متأثرکننده‌ترین لحظات فیلم است...

جوانک لاابالی و خلافکار محله‌ی سامانتا، پس از بو بردن از حال‌وُروز سریل، موفق می‌شود -با کمی محبت و توجه- او را به راه خلاف و دزدی بکشاند. پسر نوجوان آسیب‌دیده‌ای که -در این سن‌وُسال بحرانی- اجباراً از محبت پدر محروم شده، طعمه‌ی سهل و آسانی است. وقتی نقشه‌ی سرقت آن‌طور که باید پیش نمی‌رود، سریل -که برای بیرون آمدن از خانه با سامانتا درگیر شده- به پدرش پناه می‌برد و دوباره طرد می‌شود. این‌بار هم سامانتاست که به داد سریل می‌رسد. سامانتا اینجا نقش پری آبی‌موی مهربان "ماجراهای پینوکیو" را دارد؛ سریل هم بی‌گفتگو، آدمک چوبی قصه‌ی کارلو کلودی [۱] است که هربار خطا می‌کند، فرشته‌ی مهربان او را می‌بخشد و در آغوش‌اش می‌گیرد.

انتخاب بازیگران از نقاط قوت فیلم است؛ به‌ویژه "توماس دُره" به نقش سریل که پسری جسور و یک‌دنده در عین حال، پراحساس و دوست‌داشتنی را -با هدایت درست برادران داردن- آن‌قدر عالی بازی کرده است که تماشاگر نمی‌تواند نسبت به سرنوشت‌اش بی‌تفاوت بماند. هنر دیگر داردن‌ها، بازی گرفتن از سسیل دِفرانس -که علاقه‌مندان سینما او را برای حضورش در آخرت (Hereafter) کلینت ایستوود به‌خاطر می‌آورند- به‌شکلی است که نقش‌آفرینی او در میان غیرحرفه‌ای‌ها و چهره‌های ناشناخته‌ی فیلم نمود ندارد و اصطلاحاً گل‌درشت نیست.

برادران داردن که متوجه بوده‌اند تصاویر به‌قدر کافی گویا و مؤثر هستند، برای تأثیرگذاری فیلم‌شان، تسلیم وسوسه‌ی کاربرد موسیقی‌های عاطفی ِ پرسوزوُگداز نشده‌اند و به‌جز شاید مجموعاً یکی دو دقیقه از کلّ فیلم -مثلاً پس از همان صدمه‌ی روحی مورد اشاره‌ی سریل- موزیکی نمی‌شنویم که تازه آن چند ثانیه هم مخصوص پسری با دوچرخه نوشته نشده و انتخابی از آثار بتهوون است. با وجود صداهای صحنه، کمبود موسیقی در پسری با دوچرخه احساس نمی‌شود.

علی‌رغم آن سادگی پیش‌گفته، پسری با دوچرخه به‌هیچ‌عنوان کُند و خسته‌کننده نیست. امتیازی مثبت که البته با تمهیداتی، شامل حال فیلم شده است زیرا طراوت پسری با دوچرخه هم از اجرا می‌آید (در اغلب سکانس‌ها شاهد این‌در و آن‌در زدن پسرکی تندوُتیز هستیم) و هم از تدوین (به‌دلیل کاربرد نماهای کوتاه و قطع‌های سریع).

طی ۱۵ دقیقه‌ی انتهایی، به‌جای این‌که از تماشای دوچرخه‌سواری و پیک‌نیک خوش‌وُخرم سامانتا و سریل لذت ببریم، دچار احساس ناخوشایندی می‌شویم و دائم از خودمان می‌پرسیم که نکند این آرامش پیش از طوفان باشد؟! شوک دقایق پایانی فیلم، باعث می‌شود که پسری با دوچرخه تا انتها جذاب باقی بماند و افت نکند... پسری با دوچرخه فیلمی سالم است که بدون شکنجه کردن تماشاگر یا توسل به هیجان‌های زودگذر، حرف مهمی می‌زند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۹۳

[۱]: کارلو کلودی، نام مستعار کارلو لورنزینی (Carlo Lorenzini) نویسنده‌ی ایتالیایی است که در سال ۱۸۸۰م پینوکیو را به جهانیان معرفی کرد (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Carlo Collodi).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فیلم‌ترسناکی که چندان نمی‌ترساند! ‌نقد و بررسی فیلم «چشم» ساخته‌ی مایک فلاناگان

Oculus

كارگردان: مایک فلاناگان

فيلمنامه: مایک فلاناگان و جف هاوارد

بازيگران: کارن گیلان، برنتون توایتز، روری کوچرین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۹ دقیقه

گونه: ترسناک

درجه‌بندی: R

 

Oculus فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به کارگردانی مایک فلاناگان است که از تاریخ یازدهم ماه آوریل ۲۰۱۴م در سینماهای آمریکا به نمایش درآمد. فلاناگان این فیلم را براساس ساخته‌ی کوتاه خود، تحت عنوان "Oculus: Chapter 3 - The Man with the Plan" -محصول سال ۲۰۰۶م- به مرحله‌ی تولید رسانده. Oculus یک کلمه‌ی لاتین به‌معنی "چشم" است.

پسر جوانی به‌نام تیم (با بازی برنتون توایتز) که در ۱۰ سالگی باعث مرگ پدرش شده است؛ پس از سال‌ها مراقبت و درمان با نظر مساعد پزشک معالج‌اش از آسایشگاه بیماران روانی ترخیص می‌شود تا به زندگی عادی باز‌گردد. جایی که خواهرش، کیلی (با بازی کارن گیلان) منتظرش است تا کار نیمه‌تمامی را به سرانجام برسانند. کیلی قصد دارد ثابت کند عامل اصلی از هم پاشیدن زندگی خانوادگی‌شان، آینه‌ای عتیقه بوده است که با نزدیک ۴ قرن قدمت، قدرت‌های ماورایی دارد...

طرح این‌که یک آینه طی سالیان متمادی، مسبب قتل‌های بسیاری بوده، به خودی خود ایده‌ی جالبی است؛ اما تنها زمانی از حدّ ایده‌ای صرف فراتر خواهد رفت که سازوُکارهای مناسب برای قابل باور و سینمایی کردن‌اش نیز اندیشیده شود. نمی‌توان فیلم را فقط با یک‌سری حرف، خاطره، ایده و ادعای بی‌پشتوانه جلو برد و توقع داشت تماشاگر هم با اثر ارتباط خوبی برقرار کند. چنین ارتباطی درصورتی شکل می‌گیرد که چه وقت نگارش فیلمنامه و چه در زمان اجرا، "چیزی" وجود داشته باشد که مخاطب را متقاعد کند و به باور برساند. در چشم حجم افعالی که از آینه سر می‌زند در قیاس با ادعاهای طرح‌شده، ناچیز است.

از بهترین سکانس‌های فیلم که انتظار مواجهه با یک فیلم ترسناک درست‌وُحسابی را در تماشاگر بیدار می‌کند، همان فصل تماشایی اولین دیدار بی‌واسطه‌ی کیلی با آینه در لوکیشن انبار اشیای باستانی است. کیلی طوری پرحرارت، آینه را طرف صحبت قرار می‌دهد که انگار جان دارد، نفس می‌کشد و به‌زودی انتقام سختی از او گرفته خواهد شد. متأسفانه در ادامه‌ی فیلم، هرگز پاسخی برای انتظار به‌وجودآمده دریافت نمی‌کنیم تا آنجا که به دست فراموشی سپرده می‌شود. گویا سازندگان فیلم -چنان‌چه اشاره شد- به‌قدری شیفته‌ی ایده‌ی اولیه بوده‌اند که هیچ فکری برای باورپذیری‌اش نکرده‌اند؛ در چشم کوچک‌ترین اشاره‌ای به این نکته که انگیزه‌ی آینه از ارتکاب این قتل‌ها چه بوده است، نمی‌شود. آیا این آینه، دریچه‌ای به سوی دوزخ است؟ یا گذرگاهی برای آمدوُشد ِ شیاطین؟ این سؤال که اصلاً چه عاملی موجب شده آینه صاحب چنین قدرت اسرارآمیزی باشد نیز تا انتها بی‌پاسخ باقی می‌ماند.

سکانس طولانی راه‌اندازی دوربین‌های تصویربرداری، کامپیوترها و به‌دنبال آن، اطلاعاتی که کیلی رو به دوربین‌ها از اولین مالک آینه -یعنی همان قربانی اول- و قربانیان بعدی ارائه می‌دهد، گویا قرار بوده کارکرد روشن‌گرانه‌ای داشته باشد؛ ولی فقط مقادیری آمار و ارقام و عکس‌های بیهوده تحویل تماشاگر می‌دهد که هیچ کمکی به برطرف کردن ابهامات ذهنی‌اش نمی‌کند. کارن گیلان این داده‌های به‌دردنخور را چنان خشک و عاری از هرگونه جذابیت بیان می‌کند تا این احساس به بیننده منتقل شود که انگار تمام حواس‌اش را متمرکز کرده تا مبادا حتی یک واو از دیالوگ‌هایش جا بماند! سکانس مذکور، تأکیدی بر انتخاب نادرست بازیگر نقش کیلی است.

نصب وسائل و تجهیزات پیشرفته برای اثبات وجود فعالیت‌های ماورای طبیعی در یک یا چند نقطه‌ی خانه، از جمله کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک است که به‌عنوان یکی از بهترین نمونه‌های کاربرد این کلیشه، بيداری (The Awakening) ساخته‌ی ۲۰۱۱م نيك مرفی را می‌توان مثال زد چرا که به حلّ معمای فیلم مورد نظر یاری می‌رساند. اما کلّ فرایند به‌کار انداختن دستگاه‌های مدرن در چشم، مبدل به نمایش کسالت‌بار مسخره‌ای شده است که به‌جز بالا بردن تایم فیلم، نقش قابل ملاحظه‌ای ایفا نمی‌کند و گره‌ای از کلاف سردرگم راز آینه نمی‌گشاید... اختصاص مدت زمان قابل توجهی از چشم به زمینه‌چینی و ارائه‌ی اطلاعات ناکارآمد، مخاطب را به این نتیجه‌ی مأیوس‌کننده می‌رساند که: "گویا فیلم هیچ‌وقت قرار نیست شروع شود"!

به موازات وقایع زمان حال و به‌طور مداوم، شاهد فلاش‌بک‌هایی از ۱۰ سالگی تیم -یعنی همان روزهای منتهی به فاجعه‌ی کشته شدن پدر و مادر- هستیم. در این میان، کارگردان -هماهنگ با اتفاقی که بناست در فینال فیلم رخ دهد- سعی می‌کند با توجیه بازگشت تیم و کیلی به خانه‌ی قدیمی‌شان و تجدید خاطرات آن دو هفته‌ی جهنمی، به‌نوعی، حال و گذشته را تلفیق کند که این تمهید هم منهای سکانس پایانی، ناموفق است و به کار چشم نمی‌آید!

توسل به ترفند‌های بارها تکرارشده‌ای از قبیل زل زدن شیاطین و تسخیرشدگان ِ آینه با چشم‌هایی براق -درست مثل گربه‌ها در تاریکی شب!- به دوربین، بیش‌تر حال‌وُهوایی کُمیک به فیلم بخشیده است تا ترسناک! باقی تمهیدات فیلمساز هم نظیر شبح زن خبیثی که به‌یکباره با صدایی مردانه -اینجا: صدای پدر بچه‌ها- به حرف می‌آید -گرچه اجرای ضعیفی ندارند- قدیمی شده‌اند و جواب‌گو نیستند.

دیگر کلیشه‌ی فیلم‌های ترسناک که چشم هم شاید به‌واسطه‌ی تنگناهای مالی -بودجه‌ی فیلم ۵ میلیون دلار بوده- خود را ملزم به رعایت‌اش دانسته، به‌کار نگرفتن چهره‌های تراز اول بازیگری است؛ با این وجود، بازیگران تمام نقش‌ها -علی‌الخصوص روری کوچرین که پدر بچه‌ها را بازی می‌کند- توانسته‌اند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند. تنها کارن گیلان، ایفاگر نقش کیلی در زمان حال است که گاهی اوقات بازی مقابل دوربین‌ سینما را با راه رفتن روی استیج مُد اشتباه می‌گیرد!

طی یک‌سوم پایانی که توهمات خواهر و برادر -لابد تحت تأثیر نیروهای فوق طبیعی آینه- اوج می‌گیرد، بارقه‌هایی از خلاقیت و جذابیتی که برای دیدنشان جان‌به‌لب شده بودیم، بالاخره تکانی به پیکره‌ی فیلم می‌دهند! سیب خوردن کیلی -هم‌زمان با تعویض لامپ‌های سوخته- به‌علاوه‌ی جراحت کارسازی که کیلی به نامزدش وارد می‌کند، ۲ نمونه‌ی موفق از این دست هستند. چشم با وجود چنین جرقه‌هایی، درصورتی‌که خیلی در قیدوُبند منطق روایی فیلم نباشید، شاید بتواند نظرتان را جلب کند... گرچه تا انتها به‌وضوح معلوم نمی‌شود کیلی واقعاً نامزد نگون‌بخت‌اش را کشته یا هم‌چون گاز زدن لامپ، زائیده‌ی توهمات‌اش بوده است.

بارزترین نقطه‌ی قوت چشم، پایان‌بندی خوب‌اش است. ویژگی مثبتی که در عین حال، حرصمان را هم درمی‌آورد! زیرا این فکر به ذهن بیننده خطور می‌کند که چه خوب می‌شد اگر مایک فلاناگان و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش جف هاوارد، هوشمندی بیش‌تری به خرج داده بودند و طرح این‌‌که تیم -به‌شکلی ناخواسته- باعث قتل پدرش شده است را تا انتها به تعویق می‌انداختند و به‌طور موازی با حادثه‌ای که در سکانس فینال نظاره‌گرش هستیم، پرده از این راز برمی‌داشتند؛ آن‌وقت چشم صاحب یک غافلگیری نهایی پر‌وُپیمان می‌شد که شاید مجابمان می‌کرد از حفره‌های فیلمنامه‌اش صرف‌نظر کنیم.

چشم در حالت کنونی، شبیه مخلوقی ناقص‌الخلقه شده که بیش‌ترین لطمه را از ناحیه‌ی خام رها کردن ایده‌ی اولیه‌اش خورده است... خلاصه این‌که چشم چنان که باید، نمی‌ترساند؛ برای یک "فیلم ترسناک" چه نقطه‌ضعفی از این بالاتر؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

طوفان حتمی است؛ نقد و بررسی فیلم «پناه بگیر» ساخته‌ی جف نيكولز

 Take Shelter

كارگردان: جف نيكولز

فيلمنامه: جف نيكولز

بازيگران: مايكل شانُن، جسيكا چستين، شیا ویگام و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: بهترین فیلم هفته‌ی منتقدان کن ۲۰۱۱

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲: پناه بگیر (Take Shelter)

 

پناه بگیر فیلمی سینمایی به نویسندگی و کارگردانی جف نيكولز، روایت‌گر دلنگرانی‌های کُرتیس (با بازی مايكل شانُن) پدر خانواده‌ای ۳ نفره است که همسری مهربان به‌نام سامانتا (با بازی جسيكا چستين) و دختری ناشنوا دارد. کُرتیس مدام کابوس‌هایی می‌بیند که همگی خبر از فرارسیدن طوفانی عظیم می‌دهند. او تصمیم می‌گیرد برای حفاظت از جان خانواده‌اش، پناهگاهی مجهز بسازد...

شاید شما هم -مثل نگارنده- در برابر فیلم‌هایی که به ترس از وقوع حوادث طبیعی می‌پردازند، دافعه داشته باشید؛ اما پیشنهاد می‌کنم موقتاً آن قبیل تولیدات سینما را فراموش کنید چرا که پناه بگیر از جنس دیگری است! فیلم چه از نظر کیفیت بصری و چه به‌لحاظ انتخاب شیوه‌ی روایت داستان‌اش چند سروُگردن از فیلم‌های این‌چنینی بالاتر قرار می‌گیرد. جلوه‌های ویژه‌ی پناه بگیر، علی‌الخصوص در سکانس به تصویر کشیدن یکی از کابوس‌های کُرتیس -همانی که تمام اسباب و اثاثیه‌ی خانه از زمین کنده می‌شود- بسیار خوب و باورپذیر از آب درآمده‌اند.

کُرتیس در پناه بگیر دچار همان ترس و وحشتی است که اجداد و نیاکان نخستین‌اش بوده‌اند. نیکولز به‌جای دستاویز قرار دادن اجنه و ارواح خبیثه یا شیاطین نابکار، به سراغ یکی از هراس‌های ازلی-ابدی نوع بشر رفته که اتفاقاً از درون‌مایه‌های مشترک اساطیری است: "افسانه‌ی طوفان بزرگ". در «این افسانه، اغلب کلّ جهان زیر آب می‌رود. تنها یک تن با خانواده‌اش موفق به فرار می‌شوند و از طوفان جان سالم به‌در می‌برند، چون شخص مزبور قبلاً از این حادثه‌ی غیرطبیعی باخبر می‌گردد. پس کشتی‌ای می‌سازد و بدین‌طریق، خود و خانواده‌اش را از طوفان می‌رهاند.» [۱] در اینجا، پناهگاه زیرزمینی کُرتیس درواقع نقش همان کشتی نجات‌بخش را ایفا می‌کند که در قصه‌هایی کهن نظیر نوح در "سِفر پیدایش"، خیسوتروس [۲] در "تاریخ بروسوس"، اوتَنه‌پیشتیم [۳] در "حماسه‌ی گیل‌گمش" و زیوسودرا [۴] در "لوحه‌ی مکشوفه از نیپور" به آن‌ها اشاره شده است.

اضطراب‌های کُرتیس -که در طول فیلم پی می‌بریم مادرش در ۳۰ سالگی مبتلا به اسکیزوفرنی شده است- به‌مرور اوج بیش‌تری می‌گیرد تا جایی که بیکار می‌شود و مردم روستا فکر می‌کنند عقلش را از دست داده است. پس از این‌که فکر ساخت پناهگاه به ذهن کُرتیس می‌رسد، عمده‌ی زمان فیلم به آماده‌سازی و تجهیز پناهگاه مورد نظر اختصاص پیدا می‌کند؛ چنین مضمونی گرچه کسل‌کننده به‌نظر می‌آید، اما پناه بگیر خوشبختانه خواب‌آور نیست و کنجکاوی تماشاگر را برای سر درآوردن از این‌که عاقبت پناهگاه کُرتیس به دردی خواهد خورد یا نه؟... به‌خوبی برمی‌انگیزد. علاوه بر اسپشیال‌افکت درست‌وُحسابی و به‌اندازه‌ی پناه بگیر، فیلمبرداری کار هم قابلِ توجه است و قاب‌هایی چشم‌نواز تحویلمان می‌دهد.

از بازیگران خانواده‌ی کُرتیس -که قصه بر محور آن‌ها می‌چرخد- تا ایفاگران نقش‌های کوچکی مثل روستایی‌ها و همکاران کُرتیس، هریک به سهم خود، بازی قابل قبولی داشته‌اند که نشان از انتخاب درست بازیگران پناه بگیر دارد. مايكل شانُن -بازیگر ثابت فیلم‌های نيكولز- که فیلم بر اکشن‌ها و ری‌اکشن‌های او بیش از سایر بازیگران متکی است، چنان متقاعدکننده ظاهر می‌شود که با او همدردی می‌کنیم و حتی از مردم -مخصوصاً در سکانس منقلب‌کننده‌ای که کُرتیس با از کوره در رفتن‌اش در حضور اهالی روستا بر درماندگی‌ خود صحه می‌گذارد- کینه به دل می‌گیریم که چرا هشدارهایش را جدی نمی‌گیرند. جسيكا چستين هم خیلی خوب از عهده‌ی اجرای نقش یک زن ساده‌ی خانه‌دار برآمده است؛ زنی که زندگی مشترک‌اش را دوست دارد و پشت همسرش را تحت هیچ شرایطی خالی نمی‌کند.

نیمه‌شبی که کُرتیس و خانواده‌اش بالاخره راهی پناهگاه می‌شوند، تصور می‌کنیم کابوس‌ها به حقیقت پیوسته‌اند و فیلم بناست تمام شود؛ اما وقتی کُرتیس با شک و تردید بسیار -پس از اصرارهای همسرش- راضی می‌شود که از پناهگاه بیرون بیاید، درمی‌یابیم فقط طوفانی جزئی رخ داده و آخرالزمان مدّنظر کُرتیس هنوز فرانرسیده است. نيكولز سعی کرده پایانی متفاوت برای پناه بگیر رقم بزند؛ یک پایان‌بندی تا حدی گنگ و ابهام‌آمیز، چرا که شاید از خودمان بپرسیم آیا این هم یکی دیگر از کابوس‌های کُرتیس نیست؟! ممکن است سکانس آخر پناه بگیر را هم‌ارز باقی فیلم دوست نداشته باشیم؛ اما به‌هیچ‌وجه دلیل نمی‌شود تا پناه بگیر را یک‌سره بی‌تأثیر، کم‌اهمیت و یا بی‌رحمانه‌تر: "سطحی" خطاب کنیم...

از آنجا که نیکولز -در مقام نویسنده و کارگردان اثر- تکلیف‌اش با خودش روشن بوده و از ابتدا می‌دانسته قرار است به کجا برسد، طی تایم ۲ ساعته‌ی پناه بگیر شاهد تغییر لحن و از کف رفتن ریتم فیلم نیستیم؛ به‌تعبیری، جف نيكولز در پناه بگیر هم‌چون نقال باتجربه‌ای است که به‌خوبی بر نحوه‌ی روایت داستان‌اش اشراف دارد، پس آرام و باطمأنینه صحنه‌گردانی می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳

[۱]: از کتاب "دانشنامه‌ی اساطیر جهان"، زیر نظر رکس وارنر، برگردان ابوالقاسم اسماعیل‌پور، انتشارات اسطوره، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، صفحه‌ی‌ ۴۳.

[۲]: Xisuthros

[۳]: Utanapishtim

[۴]: Ziusudra

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کنجکاوی‌برانگیز و پرجزئیات؛ نقد و بررسی سریال «کارآگاه واقعی» اثر نیک پیزولاتو


True Detective
نوشته و اثری از: نیک پیزولاتو
كارگردان: کری جوجی فوکوناگا
بازيگران: متیو مک‌کانهی، وودی هارلسون، میشل موناگان و...
محصول: آمریکا، شبکه‌ی اچ‌بی‌او
زمان پخش: ۲۴ ژانویه تا ۹ مارس ۲۰۱۴
تعداد اپیزود‌ها: ۸ اپیزود ۶۰ دقیقه‌ای
درجه‌بندی: تماشای این سریال برای افراد زیر ۱۹ سال ممنوع است!


اشاره:
ممکن است به‌نظر برسد که پرداختن به یک سریال آن‌هم در صفحه‌ای که عنوان‌اش طعم سینماست چندان مناسبتی نداشته باشد؛ اما وقتی بدانید ۲ تن از بهترین بازیگران سینما ایفاگر نقش‌های اصلی‌اش بوده‌اند که از قضا یکی‌شان اخیراً اسکار گرفته و خود مجموعه هم ربطی به ذهنیت معمول ما از یک سریال تلویزیونی ندارد طوری‌که انگار به تماشای یک فیلم سینمایی خیلی بلند ۸ ساعته نشسته‌ایم، آن‌وقت شاید نظرتان تغییر کند.


«کارآگاه واقعی» (True Detective) یک مجموعه‌ی تلویزیونی ۸ اپیزودی پرطرفدار، محصول شبکه‌ی کابلی اچ‌بی‌او به‌شمار می‌رود. خالق مجموعه، نیک پیزولاتو است و کارگردانی تمام اپیزودهای فصل اول را کری جوجی فوکوناگا بر عهده‌ داشته. «داستان از سال ۱۹۹۵ آغاز می‌شود، زمانی که کارآگاه مارتین هارت (با بازی وودی هارلسون) و کارآگاه راستین کول (با بازی متیو مک‌کانهی) درگیر پرونده‌ی قتل زنی به‌نام دورا لنگ می‌شوند؛ جسد او در مزرعه‌ای سوخته به‌نحوی پیدا شده که روی بدنش علائمی غریب قابل رؤیت است، بر سرش شاخ‌های گوزن قرار دارد و مثل این‌که در حال نیایش باشد، مقابل درختی بزرگ زانو زده. تحقیقات مارتی و راست برای پرده برداشتن از راز این جنایت مرموز، مقدمه‌ای می‌شود بر آغاز ماجرای یافتن قاتلی زنجیره‌ای که ۱۷ سال به طول می‌انجامد...»
کتمان نمی‌کنم که چندان اهل سریال دیدن نیستم و انگیزه‌ی اولیه‌ام برای تماشای «کارآگاه واقعی»، حضور مک‌کانهی و هارلسون به‌عنوان بازیگران نقش‌های اصلی بود؛ انگیزه‌ای که خیلی زود و پس از ارتباط برقرار کردن با قصه‌ی جذاب و درگیرکننده‌ی مجموعه، جایش را به کنجکاوی برای سر درآوردن از راز و رمز قتل دورا لنگ - و قتل‌های دیگر - می‌دهد.
ماجرای سریال را در زمان حال (سال ۲۰۱۲) و به‌طور موازی از خلال اظهارات مارتی و راست می‌شنویم -می‌بینیم- چرا که اخیراً دختری به‌شکلی مشابه همان جنایت ۱۷ سال پیش، کشته شده است و به‌همین دلیل، پلیس جداگانه از هارت و کول -که بعداً پی می‌بریم هر دو استعفا داده‌اند- درخصوص جزئیات پرونده‌ی ۱۹۹۵ سؤال می‌کند. ریزه‌کاری‌هایی که متیو مک‌کانهی و وودی هارلسون در ایفای نقش راست و مارتی به‌کار بسته‌اند همراه با چهره‌پردازی و طراحی صحنه و لباس درخور توجه، باعث شده که روایت ماجراها طی سه مقطع زمانی سال‌های ۱۹۹۵، ۲۰۰۲ و ۲۰۱۲ به‌خوبی قابل تفکیک و باورپذیر باشد و بیننده به‌هیچ‌وجه دچار سردرگمی نشود.
راست یک پلیس باهوش و اهل مطالعه است و به‌خاطر سختی‌هایی که متحمل شده -مهم‌تر از همه: مرگ دختر خردسالش- به پوچی رسیده. او تنها زندگی می‌کند، متولد تگزاس است و در لوئیزیانا یک بیگانه به‌حساب می‌آید. می‌شود گفت مارتی -از جهاتی- در نقطه‌ی مقابل راست قرار دارد، او عمل‌گراست و با همسر و دو دخترش زندگی می‌کند. مارتی به همسرش وفادار نیست و زندگی زناشویی‌‌اش دست‌خوش بحران شده.
چنانچه دور از ذهن نبود، در «کارآگاه واقعی» شاهد بده‌بستان‌های تماشایی دو بازیگر نقش‌های اصلی هستیم؛ تعاملی پویا که بر غنای مجموعه افزوده و به کمک کیفیت نهایی اثر آمده. فراموش نکنیم که در کنار حلّ معمای جنایت‌های "شاه زردپوش"، «کارآگاه واقعی» داستان پرپیچ‌وُخم همکاری و رفاقت ۱۷ ساله‌ی دو مأمور کارکشته‌ی پلیس است. جدا از حضور قابل اعتنای وودی هارلسون، در «کارآگاه واقعی» فرصت مغتنمی پیش آمده تا دستگیرمان شود متیو مک‌کانهی چه بازیگر درجه‌ی یکی بوده و نمی‌دانستیم! "باشگاه خریداران دالاس" (Dallas Buyers Club)، اسکار و گلدن گلوب ۲۰۱۳ را فراموش کنید چرا که ایفای نقش گاوچران بی‌سروُپای فیلم مورد اشاره ابداً نمونه‌ی خوبی برای درک قدرت بازیگری مک‌کانهی نیست.
مشخص است که برای تحقیق و نگارش فیلمنامه، وقت کافی وجود داشته و گروه نیز فیلمبرداری اپیزودهای مجموعه را با صرف دقت، صبر و حوصله به سرانجام رسانده‌اند. در «کارآگاه واقعی» هم خیلی حساب‌شده، روند دلهره‌آور رسیدگی به پرونده‌ی جنایت پی گرفته می‌شود و هم خیلی خوب و بدون ابهام، به سویه‌ی درام داستان و مسائل شخصی و خصوصی دو کاراکتر اصلی پرداخته شده است.
«کارآگاه واقعی»، صاحب فیلمنامه‌ای پرجزئیات است. نیک پیزولاتو، خیلی خوب و از همان دقایق ابتدایی مجموعه، مارتی و راست را به‌عنوان شخصیت‌هایی باورکردنی، نه کاملاً سیاه و نه یک‌سره سفید، به بیننده می‌شناساند؛ قهرمان‌هایی که مصون از لغزش نیستند و تا مدت‌ها در ذهن بینندگان حک می‌شوند. طبق اخباری که به‌تازگی درخصوص فصل دوم سریال منتشر شده، گویا قرار نیست مک‌کانهی و هارلسون در اپیزودهای بعدی حضور داشته باشند؛ چه بهتر! در این صورت می‌توانیم مطمئن باشیم که هیچ خدشه‌ای بر خاطره‌ی خوبمان از راست و مارتی وارد نخواهد شد.
تنها مثال وطنی قابل ذکر با مضمونی معمایی و شخصیت‌هایی باورپذیر که تخت و تک‌بُعدی نبودند، مجموعه‌ی تلویزیونی چهارده قسمتی "جستجوگران" به نویسندگی و کارگردانی محمدعلی سجادی است؛ بهترین ساخته‌ی سجادی تاکنون که فیلمنامه‌ی آن را براساس پرونده‌های سازمان بازرسی کل کشور نوشته بود. "جستجوگران" در بحبوحه‌ی حوادث ناگوار سال ۸۸ گم شد و ارزش‌هایش آن‌طور که باید و شاید به چشم نیامد.
از دیگر نقاط قوت فیلمنامه‌ی مجموعه، می‌شود به قرار دادن دیالوگ‌های به‌دردبخور و پرمفهوم در دهان شخصیت‌ها -به‌ویژه راست- اشاره کرد که گویا پیزولاتو -به استناد مصاحبه‌ها- برای نوشتن‌شان از منابع مختلفی الهام گرفته است. دیالوگ پایانی که از زبان راست می‌شنویم، از قضا درخشان‌ترین و امیدوارانه‌ترین عبارتی است که در «کارآگاه واقعی» شنیده می‌شود. راست در جواب اظهارنظر چند لحظه‌ی قبل مارتی که -با اشاره به آسمان بالای سرشان- گفته بود انگار تاریکی جای خیلی بیش‌تری را اشغال کرده، می‌گوید: «می‌دونی! تو آسمونو اشتباه نگاه می‌کنی... اگه از من بپرسی، می‌گم روشنایی داره پيروز می‌شه.» (نقل به مضمون)
جنس «کارآگاه واقعی» مطابقتی با سریال‌های متعارف ندارد زیرا واجد مؤلفه‌هایی است که موجب می‌شود بی‌اغراق ادعا کنیم از استانداردهای معمول سریال‌سازی یک سروُگردن بالاتر است. از وجوه ممتاز مجموعه، می‌توان به کار شاخص فیلمبردار -که خوشبختانه هیچ ردّی از آفت دوربین روی دست‌های بی‌منطق در کارش نمی‌شود پیدا کرد- در استفاده از لوکیشن‌های چشم‌نواز و گاه رعب‌آور ایالت لوئیزیانا -زادگاه پیزولاتو، خالق و نویسنده‌ی سریال- اشاره کرد. موسیقی هم که ساخته‌ی تی بون برنت -آهنگساز برنده‌ی اسکار- است، کارکرد مثبتی در حال‌وُهوای اثر دارد. ترانه‌هایی که طی سکانس‌های مختلف شنیده می‌شوند، تحمل رویدادهای تلخ مجموعه را آسان‌تر می‌کنند. ترانه‌ی شنیدنی و ثابت تیتراژ ابتدایی [۱] هم که جای خود دارد و مخاطب را برای دیدن یک سریال درست‌وُحسابی، سر شوق می‌آورد!
هر اپیزود از مجموعه، در هیجان‌انگیزترین نقطه به پایان می‌رسد و مخاطب را -تا هفته‌ی بعد- مشتاق پیگیری دنباله‌ی ماجراها نگه می‌دارد؛ افزایش تصاعدی آمار بینندگان سریال در آمریکا -به‌ویژه از اپیزود سوم به‌بعد- نشان می‌دهد که پیزولاتو و فوکوناگا در به‌گارگیری تمهید مذکور تا چه حد موفق بوده‌اند. این موفقیت در شب نهم مارس ۲۰۱۴ و هم‌زمان با پخش آخرین اپیزود فصل اول، زمانی به اوج رسید که حدود ۳٫۵۲ میلیون نفر به تماشای سریال نشستند و بدین‌ترتیب، «کارآگاه واقعی» توانست به پرمخاطب‌ترین مجموعه‌ی جدید اچ‌بی‌او تبدیل شود؛ ضمن این‌که سریال توانست در IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک امتیازهای بالایی به‌دست بیاورد.
در «کارآگاه واقعی» خوشبختانه از هندی‌بازی، اغراق و چرخش ۱۸۰ درجه‌ای شخصیت‌ها خبری نیست؛ اگر هم امید و تغییری مشاهده می‌شود، پیش‌زمینه‌هایش به‌طور منطقی از همان اپیزود نخست چیده شده و غیرقابل باور نیست. نویسنده در اپیزود آخر، کورسوی باریکی از امید برای مارتی باقی می‌گذارد که شاید زندگی خانوادگی‌‌اش دوباره سروُسامان پیدا کند. اما راست... راستِ خودویرانگر که انگار این‌بار قدم در راه گذاشته بود تا حسابی کلکش کنده شود؛ او پس از رؤیارویی با "شاه زردپوش" و جراحت عمیقی که برمی‌دارد، به‌نوعی تجربه‌ی مرگ را از سر می‌گذراند. در پایان طی دیالوگ‌های درخشانش با مارتی - که پیش‌تر اشاره شد - بارقه‌هایی از امید و شکلی از ایمان در کلام و حس‌وُحال راست می‌توان دید که احساس خوشایندی را به بیننده منتقل می‌کند.
«کارآگاه واقعی» هیچ سکانس بیهوده‌ای ندارد و تمامی سکانس‌ها به کار ِ پیش‌برد داستان می‌آیند. حدّ اعلای کیفیت بازی‌ها، کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین، موسیقی، صحنه‌پردازی (به‌خصوص در خلق فضای وهم‌آلود کارکوسا)، صداگذاری، چهره‌پردازی و... در «کارآگاه واقعی»، یک‌بار دیگر این جمله‌ی کلیشه‌ای را اثبات می‌کند که "مدیوم مهم نیست" بلکه آن‌چه اهمیت دارد، به‌جای گذاشتن اثری ارزشمند است.
خلاصه این‌که «کارآگاه واقعی» در کنار آن سری از "ماجراهای شرلوک هولمز" (The Adventures of Sherlock Holmes) که جرمی برت فقید بازیگر اصلی‌اش بود و ما - در سال‌های نوجوانی - سریال را با دوبله‌ی تکرارنشدنی بهرام زند می‌دیدیم، شاخص‌ترین مجموعه‌ی معمایی است که به‌شخصه دیده‌ام. در این نوشتار سعی‌ام بر این بود که تا حدّ امکان داستان را لو ندهم؛ حالا اگر شما هنوز مجاب نشده‌اید که چرا مک‌کانهی و هارلسون بازی در یک سریال تلویزیونی را پذیرفته‌اند، کافی است ۸ ساعت وقت بگذارید!

[۱]: "دور از هر جاده" (Far from Any Road) از: د هندسام فمیلی (The Handsome Family).

پژمان الماسی‌نیا
چهار‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاقبت خونین یک ماجراجویی ساده؛ نقد و بررسی فیلم «دریاچه‌ی بهشت» ساخته‌ی جیمز واتکینز

Eden Lake
كارگردان: جیمز واتکینز
فيلمنامه: جیمز واتکینز
بازيگران: مایکل فاسبندر، کلی ریلی، جک اوکانل و...
محصول: انگلستان، ۲۰۰۸
مدت: ۹۱ دقیقه
گونه: هیجان‌انگیز، ترسناک
فروش: حدود ۴ میلیون دلار
درجه‌بندی: R



■ طعم سینما - شماره‌ی ۱: دریاچه‌ی بهشت (Eden Lake)

«دریاچه‌ی بهشت» فیلمی در گونه‌ی سینمای وحشت، ساخته‌ی جیمز واتکینز است که ماجرای تعطیلات آخر هفته‌ی جنی (با بازی کلی ریلی) و استیو (با بازی مایکل فاسبندر) را روایت می‌کند. استیو به جنی پیشنهاد می‌دهد تعطیلات‌شان را در حاشیه‌ی سرسبز دریاچه‌ای زیبا بگذرانند. در ساحل دریاچه‌، آن‌ها خیلی زود متوجه می‌شوند تنها نیستند و با وجود عده‌ای نوجوان گستاخ و لاابالی، انگار قرار نیست آرامش داشته باشند...
از خواندن خلاصه‌ی داستان «دریاچه‌ی بهشت» در وهله‌ی اول، تصور مواجهه با فیلمی کلیشه‌ای -نظیر "کلبه‌ی وحشت" (The Evil Dead)- به ذهن متبادر می‌شود؛ کلیشه‌هایی مثل گذراندن تعطیلات آخر هفته در مکانی پرت و دورافتاده و یا چادر زدن شبانه در جنگلی هراس‌انگیز. اما در «دریاچه‌ی بهشت» نه از چهار-پنج دختر و پسر جوان خوش‌گذران خبری هست و نه خواب موجودات اهریمنی جنگل آشفته می‌شود؛ استیو جوان سربه‌راهی است که جنی را به گردش آورده تا در موقعیتی مناسب از او تقاضای ازدواج کند. البته «دریاچه‌ی بهشت» هم شیاطین خاص خودش را دارد: همان بچه‌های شرور ساحل.
نوجوان‌ها، اتومبیل استیو را می‌دزدند و شب‌هنگام میان‌شان مشاجره‌ای درمی‌گیرد که به کشته شدن بانی، سگ مورد علاقه‌ی برت -سردسته‌ی لاقید نوجوان‌ها- ختم می‌شود. برت، کینه‌ی استیو را به دل می‌گیرد و کشمکش اصلی «دریاچه‌ی بهشت» از همین‌جا شروع به اوج گرفتن می‌کند. گرچه از وقایعی مثل دیدار نخست نوجوان‌ها و یا گیر افتادن استیو در طبقه‌ی بالای خانه‌ی برت -هم‌چنین به‌خاطر نمایش پلان‌های پاییده شدن جنی و استیو از پشت درختان- پیش‌تر نطفه‌ی اضطراب‌آفرینی‌ها در فیلم بسته شده بود.
استیو به چنگ برت و داروُدسته‌اش گرفتار و تا سرحد مرگ شکنجه ‌می‌شود؛ برت تمام بچه‌ها را وادار می‌کند در حال ضبط تصویرشان با موبایل، هریک جراحتی بر بدن استیو وارد کنند تا برای خودش به‌اصطلاح "شریک جرم" دست‌وُپا کند. بدین‌ترتیب، یک بازی و ماجراجویی نوجوانانه‌ی ظاهراً ساده، رفته‌رفته‌ به فاجعه‌ای خون‌بار  مبدل می‌شود. دومین نقطه‌ی عطف داستان وقتی رقم می‌خورد که نوجوان‌ها پی می‌برند جنی -که شب گذشته با پنهان شدن زیر شاخ‌وُبرگ درخت‌ها توانسته بود از دستشان فرار کند- هنوز همان حوالی است.
«دریاچه‌ی بهشت» آن‌طور که از فیلم‌های معمول این گونه‌ی سینمایی انتظار داریم، ترسناک نیست بلکه ترس و وحشت از جایی در وجودمان رخنه می‌کند که با گسترش تدریجی "خشونتی لجام‌گسیخته" روبه‌رو می‌شویم. سبعیت در «دریاچه‌ی بهشت» زمانی اوج می‌گیرد که برت به بچه‌ها فرمان سوزاندن جنی و استیو را می‌دهد؛ استیو که خون زیادی از بدن نیمه‌جان‌اش خارج شده، بی‌هیچ مقاومتی در شعله‌های آتش می‌سوزد اما جنی که هنوز قوای بدنی‌اش تحلیل نرفته است، یک‌بار دیگر موفق به فرار می‌شود.
یکی از تکان‌دهنده‌ترین بخش‌های فیلم -که خوشبختانه واتکینز چندان روی آن متمرکز نمی‌شود- آتش زدن پسربچه‌ای به‌نام آدام توسط برت است؛ همان پسربچه که جنی را -با هدف پذیرفته شدن در گروه برت- فریب داده بود. برت، آدام را طعمه قرار می‌دهد و با تهدید این‌که او را خواهد سوزاند، سعی می‌کند جنی را بی‌دردسر بازگرداند. شاید هیچ‌یک از تماشاگران فیلم انتظار سوزانده شدن آدام را ندارند اما در راستای همان تئوری پیش‌گفته‌ی خشونت افسارگسیخته‌ و غیرقابلِ مهار، این اتفاق می‌افتد. البته اینجا اشارات خفیف نژادپرستانه هم وجود دارد زیرا آدام یک رنگین‌پوست است و برت قبلاً در ابتدای فیلم او را تحقیر کرده بود.
مایکل فاسبندر تا به حال -به‌ویژه پس از ایفای نقش باشکوه بابی ساندز در "گرسنگی" (Hunger)- ثابت کرده که بازیگر نقش‌های دشوار است، او در «دریاچه‌ی بهشت» نیز حضور قابلِ قبولی دارد گرچه به‌نظر می‌رسد که نقش استیو جای کار چندانی نداشته و از حدوُاندازه‌های او کوچک‌تر است. دیگر بازی‌های پذیرفتنی «دریاچه‌ی بهشت» به کلی ریلی و گروه بازیگران نوجوان فیلم تعلق دارد. ریلی -با کمک هدایت درست واتکینز و هنر غیرقابلِ انکار طراح چهره‌پردازی- توانسته است استحاله‌ی یک زن جوان سرحال و شاداب به زنی درهم‌شکسته و هراسان -که هیچ هدفی ‌جز زنده ماندن ندارد- را خیلی خوب به اجرا درآورد. علاوه بر واتکینز که در نویسندگی و کارگردانی اولین تجربه‌ی بلند سینمایی‌اش سنگ‌تمام گذاشته، کار کریستوفر راس در ثبت قاب‌های چشم‌نواز از جنگل زیبای آغازین و بعد انتقال هیجان و اضطراب به تماشاگر از لابه‌لای درختان همان جنگل -که دیگر امن و زیبا به‌نظر نمی‌رسد- ستودنی است.
سیل مهارناپذیر خشونت، جنی را هم عاقبت با خودش می‌برد؛ او -اگرچه به‌شکلی تصادفی- باعث قتل دو تن از نوجوانان می‌شود. جنی با تحمل مشقت بسیار خودش را به یکی از خانه‌های شهر کوچک می‌رساند، غافل از این‌که به همان خانه‌ای قدم گذاشته است که پیش‌تر استیو در آن گیر افتاده بود، خانه‌ی پدری برت! درست زمانی که فکر می‌کنیم ترس‌های جنی به آخر رسیده است، ما هم مثل او غافلگیر می‌شویم. دیالوگ کلیدی فیلم را همین‌جا از زبان مادر یکی از بچه‌ها می‌شنویم: «اونا فقط بچه‌ان! یه مشت بچه!» (نقل به مضمون) پدر الوات برت، خانواده‌ی بچه‌های دیگر را مجاب می‌کند تا خودشان جنی را مجازات کنند. پایان فیلم با نمایش تصویر برت در آینه‌ی قدی همراه است؛ او عینک آفتابی استیو را به چشم زده و فیلم‌های جنایت کثیف‌شان را با خونسردی از گوشی پاک می‌کند درحالی‌که صدای ضجه‌ها و التماس‌های جنی از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد...
از وجوه مهم تمایز «دریاچه‌ی بهشت»، می‌توان به غافلگیری‌های غیرقابلِ پیش‌بینی فیلمنامه‌اش اشاره کرد. واتکینز با سه اتفاق، به‌سادگی همه‌ی معادلات تماشاگران را نقش‌برآب می‌کند: ۱- مرگ استیو، ۲- سوزانده شدن آدام و ۳- نجات پیدا نکردن جنی در فینال فیلم. «دریاچه‌ی بهشت» در "ناامیدی مطلق"، هشداردهنده و اثرگذار تمام می‌شود.

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشقانه‌ای آرام در درازنای شب؛ نقد و بررسی فیلم «فقط عاشقان زنده می‌مانند» ساخته‌ی جیم جارموش


Only Lovers Left Alive
كارگردان: جیم جارموش
فيلمنامه: جیم جارموش
بازيگران: تام هیدلستون، تیلدا سوئینتُن، جان هارت و...
محصول: انگلستان و آلمان، ۲۰۱۳
مدت: ۱۲۳ دقیقه
گونه: ترسناک، درام، رُمانس
درجه‌بندی: R


ثبت «فقط عاشقان زنده می‌مانند» در دیتابیس‌های معتبر سینمایی -مثلاً IMDb- به‌عنوان فیلم ترسناک، اجحافی نابخشودنی در حق این فیلم و تماشاگران بالقوه‌ای است که خواه‌ناخواه‌ از دست می‌دهد زیرا برخی سینمادوستان نسبت به فیلم‌های گونه‌ی سینمای ترسناک دافعه دارند، پس اصلاً به فهرست انتخاب‌های‌شان راه‌اش نخواهند داد! بهتر است که این‌بار به اسم فیلم اعتماد کنیم؛ «فقط عاشقان زنده می‌مانند» غزلی عاشقانه و شورانگیز از آقای جارموش، فیلمساز کهنه‌کار سینمای مستقل آمریکاست. کج‌سلیقگی نیست که فیلمی را تنها به صرف خون‌آشام بودن ۲ کاراکتر اصلی‌اش، در رده‌ی سینمای وحشت جای داد؟!
وقتی در خبرها خواندم جیم جارموش یک فیلم خون‌آشامی ساخته است، اصلاً تعجب نکردم چرا که می‌دانستم حیرت واقعی حین تماشای فیلم اتفاق خواهد افتاد پس فقط به اشتیاق دیدن‌اش منتظر ماندم. هنر جارموش، به‌کار گرفتن گونه‌های مختلف سینمایی به‌عنوان بستری متفاوت برای روایت داستان جدیدی است که در سر دارد؛ فرایند خلاقانه‌ای که خروجی‌اش را مشکل بتوان در قالب‌های معهود طبقه‌بندی کرد. با این اشاره‌ی مختصر هم می‌توان پی برد که چرا درمورد «فقط عاشقان زنده می‌مانند» آدرس غلط و گمراه‌کننده‌ی "فیلم ترسناک" داده می‌شود؛ چنین اشتباهی تنها به ساده‌اندیشی دست‌اندرکاران سایت‌های مذکور ارتباط ندارد بلکه به ذات سینمای آقای جارموش و بازیگوشی‌های خاص خودش بازمی‌گردد. همان‌طور که بدیهی است نوشته‌های هر صاحب‌قلمی، رنگ‌وُبویی از منش و شخصیت‌اش داشته باشد؛ فیلم هم می‌تواند برخی روحیات سازنده‌اش را بازتاب دهد. جیم جارموش یک فیلمساز فرهیخته است پس تعجبی ندارد اگر فیلم خون‌آشامی‌اش را هم درباره‌ی ۲ خون‌آشام فرهیخته بسازد!
«فقط عاشقان زنده می‌مانند» درباره‌ی یک زوج خون‌آشام قرن پانزدهمی به‌اسم آدام و ایو -همان آدم و حوای خودمان- است. ۲ خون‌آشام متشخص، آداب‌دان و خوددار که حتی‌الامکان نمی‌خواهند برای زنده ماندن به هیچ‌کسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستان‌ها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت می‌کنند! ۲ دلداده‌ی کهن در ۲ قاره‌ی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرن‌هاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمی‌دارند که دلدادگی‌شان از ۲ جوان تازه‌سال هم پرشورتر به‌نظر می‌رسد. رابطه‌ی آدام و ایو آن‌قدر عاشقانه و احترام‌آمیز است که حتی می‌تواند توسط مشاورین خانواده به‌عنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود!
آدام (با بازی تام هیدلستون) یک نوازنده، آهنگساز تراز اول، خوره‌ی به‌تمام‌معنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آن‌قدر از خرابی‌های جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده است که گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند. ایو (با بازی تیلدا سوئینتُن) اما باتجربه‌تر، گویی که قرن‌ها بیش‌تر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که می‌تواند همسر باوفای‌اش را آرام کند؛ برای همین به دیدن‌اش می‌رود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدان‌اش فقط و فقط کتاب می‌گذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتاب‌ها را لمس می‌کند که پی می‌بریم ایو هم بدون شک، یک خوره‌ی کتاب و دیوانه‌ی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه‌ دارد. ایو بیش‌تر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند.
«فقط عاشقان زنده می‌مانند» به‌جز این‌که درباره‌ی عشق رؤیایی/ابدی یک زن و شوهر فناناپذیرِ هنرمند و هنرشناس است. فیلمی در ستایش ادبیات و -به‌ویژه- موسیقی هم به‌شمار می‌رود. تعجبی هم ندارد زیرا خود جارموش یک موسیقی‌شناس حرفه‌ای است و جدا از این‌که سال‌های جوانی‌اش در گروه‌های موسیقی ساز زده، چند کلیپ موسیقی هم ساخته. آدام موزیسینی برجسته است که از قرن‌ها قبل آهنگ می‌سازد. فیلم، ایده‌های بامزه‌ای دارد که شاید برای شیفتگان موسیقی جذاب باشد؛ مثلاً ادعا می‌شود یکی از قطعات معروف فرانتس شوبرت -آهنگساز بزرگ اتریشی دوران رُمانتیک- درواقع ساخته‌ی آدام بوده است که اجازه داده به‌نام شوبرت منتشر شود؛ با این توجیه که می‌خواسته در قرن هجدهم اثری از خودش به‌جای بگذارد تا بازتاب‌اش را ببیند! استدلالی کاملاً قانع‌کننده و هوشمندانه چرا که می‌دانیم به‌خاطر نامیرا بودن آدام، زمان برای‌اش مفهومی یک‌سره متفاوت از انسان‌ها دارد؛ او محکوم به زندگی در یک گمنامی همیشگی است.
اگر شیفته‌ی موسیقی و ادبیات هستید و می‌خواهید قطعه‌های موسیقیایی زیبا گوش بدهید، با موزیسین‌هایی به‌دردبخور -که احیاناً نمی‌شناخته‌اید- آشنا شوید یا درباره‌ی خصوصیات شخصی نویسنده‌های مطرح -از قبیل ویلیام شکسپیر، مری ولستون‌کرافت، مری شلی و لرد بایرون- چند اظهارنظر بامزه و -البته شاید- خیال‌پردازانه بشنوید؛ «فقط عاشقان زنده می‌مانند» قطعاً پیشنهاد مناسبی است. ضیافتی شکوهمند که می‌تواند برای عاشقان موسیقی و ادبیات جذابیت داشته باشد. «فقط عاشقان زنده می‌مانند» نوعی ادای دین به ادبا و هنرمندان مورد علاقه‌ی جارموش هم هست؛ در یکی از سکانس‌ها، روی دیوار خانه‌ی آدام می‌شود پرتره‌ی این چهره‌ها را تشخیص داد: ادگار آلن پو، باستر کیتون، جین آستن، شارل بودلر، فرانتس شوبرت، فرانتس کافکا، کریستوفر مارلو، لودویگ بتهوون، مارک تواین، مری ولستون‌کرافت، ویلیام بلیک و... (تصویر شماره‌ی ۱)


خلوت عاشقانه‌ی آدام و ایو تنها زمانی به‌هم می‌خورد که سروُکله‌ی ایوا (آوا) -خواهر کوچک‌تر ایو- (با بازی میا واشیکوفسکا) پیدا می‌شود! در پی ورود بدون دعوتِ ایوای بی‌مبالات و تشنه‌ی خون به داستان، دچار هیجان و اضطراب می‌شویم؛ صدالبته به‌شیوه‌ی موقرانه‌ی جارموشی! وقتی ایان (با بازی آنتون یلچین) -یکی از معدود افرادی از دنیای بیرون که با آدام ارتباط دارند- به‌دست ایوا کشته می‌شود، جارموش برخلاف انتظار، به شهوت نمایش مبتذل خون و خون‌ریزی "نه" می‌گوید و تماشاگر هم -مثل آدام و ایو- صبح روز بعد، تنها جسد بی‌جان ایان را می‌بیند؛ این پرهیز آگاهانه زمانی معنی‌دارتر می‌شود که جارموش حتی جای دندان‌های ایوا روی گردن ایان را از نمای نزدیک نشان بیننده نمی‌دهد. به‌عبارتی، جارموش در عین وفاداری پیش‌گفته به قواعد ژانر، ساختارشکنانه رفتار می‌کند؛ رویکرد معمول و سخیفِ اکثر فیلم‌های سینمای وحشت را پس می‌زند تا مرهمی باشد بر دل تماشاگرانی دیگر که از روی پرده آمدنِ این‌همه خون و خشونت و سبعیت افسارگسیخته دل‌آشوبه گرفته‌اند! ساختارشکنی جزئی از مؤلفه‌های سینمای جارموش است.
در «فقط عاشقان زنده می‌مانند» مثل عمده‌ی فیلم‌های جارموش، رگه‌های خفیف طنزی خاص، فاخر و دلنشین قابلِ ردیابی است. به‌طور مثال، آنجا که آدام و ایو برای سربه‌نیست کردن جنازه‌ی ایوان دچار مشکل می‌شوند، بعد از این‌که یک ماشین پلیس -به‌شکلی تهدیدکننده- از کنارشان عبور می‌کند، ایو می‌گوید: «دیگه مثه قدیما نیست که می‌تونستیم راحت بندازیمشون توی رودخونه‌ی تیمز!» (نقل به مضمون) یا زمانی که صمیمی‌ترین دوست آدام و ایو، کریستوفر مارلو (با بازی جان هارت) -نمایشنامه‌نویس بزرگ عصر الیزابت و هم‌عصر شکسپیر- که او هم یک خون‌آشام است و بر اثر مصرف خون‌های آلوده به بستر مرگ افتاده، تا دم مرگ هم شکسپیر را به‌خاطر سرقت ادبی "هملت" نمی‌بخشد و او را زامبیِ بی‌فرهنگ و بی‌سواد خطاب می‌کند! اشاره‌ای طنزآمیز به این‌که حتی خون‌آشام‌های فناناپذیر هم از تبعات قرن بیست‌وُیکم در امان نمانده‌اند و اگر مراقب نباشند، ممکن است زندگی مخفیانه‌شان به خطر بیفتد یا حتی جان‌شان را از دست بدهند!
آدام و ایو برای فرار از عواقب افتضاحی که ایوا بالا آورده است، با پروازی شبانه به‌ناچار از دیترویت راهی طنجه می‌شوند بدون هیچ‌گونه آلت موسیقی، کتاب یا حتی قطره‌ای خون! این سفر طولانی باعث می‌شود ضعیف و کم‌توان شوند؛ آن‌ها که به امید تهیه‌ی خون از طریق دوست‌شان مارلو به طنجه آمده بودند حالا با مشکل خون‌های آلوده و هشدار مارلوی محتضر روبه‌رو شده‌اند که می‌گوید: «از بیمارستان اینجا دوری کنین!» (نقل به مضمون) دقیقاً زمانی که چیزی به طلوع خورشید نمانده است و آدام از ایو می‌پرسد: «کارمون تمومه، مگه نه؟»؛ آن‌ها رویه‌ی معمولشان را کنار می‌گذارند و از سر ناچاری، عاقبت متوسل به یک راه‌حل بی‌رحمانه اما -از منظری- عاشقانه می‌شوند تا زنده بمانند. راه‌حلی که این فکر را به ذهن‌مان می‌آورد: "شاید برای آدام و ایو هم چنین اتفاقی افتاده باشد..." یا این سؤال که: "نکند این همان سرنوشتی باشد که روزی ایو برای آدام رقم زده؟" چنین پایانی را می‌شود نوعی رمزگشایی و ضربه‌ای نهایی ویژه‌ی سینمای جارموش به‌حساب آورد.
اگر -مثل نگارنده- با آثار رده‌ی سینمای وحشت به‌ویژه فیلم‌های خون‌آشامی آشنا هستید و از افراط در خون‌وُخون‌ریزی بیزار؛ بهتر است وقت بگذارید فیلم جارموش را ببینید تا تفاوت را احساس کنید! اگر هم چندان آشنا نیستید، هیچ اشکالی ندارد؛ کافی است یک‌سری اطلاعات جزئی داشته باشید. اطلاعاتی مثل این‌که خون‌آشام‌ها -چنان‌که ناگفته پیداست- برای زنده ماندن فقط از خون تغذیه می‌کنند، نور خورشید اگر به جسم یک خون‌آشام برسد مرگ‌اش حتمی است پس خون‌آشام‌ها روزها خواب‌اند و شب‌ها بیدار، خون‌آشام‌ها -در شرایط ایده‌آل- عمر جاودانه دارند و با مرگ بیگانه‌اند، اگر مدتی خون به بدن‌شان نرسد پای چشم‌های‌شان گود می‌افتد و رنگ از رخسارشان می‌پرد... همین‌ها را هم اگر بدانید کفایت می‌کند تا با دنیای فیلم ارتباط بهتری برقرار کنید.
فیلم، تماماً در شب می‌گذرد؛ عاشقانه‌ای آرام در درازنای شب. از جمله فصول خاطره‌انگیز «فقط عاشقان زنده می‌مانند» همان گشت‌زنی‌های شبانه و شبگردی‌های عاشقانه‌ی آدام و ایو با اتومبیل است (تصویر شماره‌ی ۲) که حیرت‌انگیز با یکی از شعرهای سالیان گذشته‌ام مطابقت کامل دارد: "می‌رانیم در خلوت خیابان‌ها.../ در تسخیر چشمان باشکوه و خنده‌های دلگشایت،/ چه بی‌دوام است شبِ شهر." [۱] با دیدن «فقط عاشقان زنده می‌مانند» شاید این بیت ماندگار از غزل معروف حضرت سعدی (علیه‌الرحمه) نیز بیش از هر سروده‌ی دیگری به‌یادمان بیاید: "شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد/ تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد..."


فیلم، به‌قدری نکات جذاب و جزئیات دوست‌داشتنی دارد که به‌هیچ‌وجه گذشت زمان را حس نمی‌کنیم؛ انگار دوست نداریم هیچ‌وقت از تماشای دلدادگی‌های این زوج مبادی آداب فارغ شویم! «فقط عاشقان زنده می‌مانند» هم درواقع تکه‌ای از زندگی عاشقانه‌ی آدام و ایو است که می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. جارموش از عرف مرسوم فیلمنامه‌نویسی سنتی پیروی نکرده و قرار نیست از هیچ نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگری برویم یا مثلاً شاهد "ساختار ۳ پرده‌ای سيد فيلد" فقید باشیم.
انتخاب تک‌تک گروه بازیگران، به‌خصوص زوج نامتعارف فیلم چنان درست و دقیق صورت گرفته که حالا دیگر مشکل است هیچ ۲ بازیگری به‌غیر از تام هیدلستون و تیلدا سوئینتُن را در قامت آدام و ایو تصور کرد. بازیگرهای نقش‌های مکمل و فرعی هم عالی انتخاب شده‌اند و هریک حضوری به‌اندازه و به‌یادماندنی دارند: جان هارت (در نقش کریستوفر مارلو)، آنتون یلچین (در نقش ایان)، میا واشیکوفسکا (در نقش ایوا)، جفری رایت (در نقش دکتر واتسُن) و بالاخره بازیگر مراکشی ایفاگر نقش بلال.
«فقط عاشقان زنده می‌مانند» سینمای اروپا را بیش‌تر به ذهن می‌آورد و متفاوت از حال‌وُهوای جریان سینمای روز آمریکاست. جارموش در این فیلم به‌هیچ‌عنوان به جلوه‌های ویژه متکی نیست و بیش از هر چیز، روی قدرت نقش‌آفرینی بازیگران‌اش و کیفیت صحنه‌پردازی و چهره‌پردازی حساب باز کرده... در این‌که «فقط عاشقان زنده می‌مانند» بهترین اثر جارموش هست یا نه؟ می‌شود تأمل، بحث یا حتی تردید کرد؛ اما -ضمن احترام به محصول باارزش سینمای سوئد: "بگذار آدم درست وارد شود" (Let the Right One In)- کوچک‌ترین شکی نداشته باشید که این فیلم تا به حال، خاص‌ترین و متفاوت‌ترین فیلمی است که درباره‌ی خون‌آشام‌ها ساخته شده. و یکی از ماندگار‌ترین تجربه‌های عاشقانه‌ی تاریخ سینما.

[۱]: از کتاب "تقویم عقربه‌دار ماه‌های بهار"، سروده‌ی پژمان الماسی‌نیا، نشر فرهنگ ایلیا، چاپ اول، ۱۳۸۹، صفحه‌ی‌ ۹۹.

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرداخت سردستی رؤیایی ارزشمند؛ ‌نقد و بررسی فیلم «الیزیوم» ساخته‌ی‌ نیل بلوکمپ

پوستر فیلم
Elysium
كارگردان: نیل بلومکمپ
فيلمنامه: نیل بلومکمپ، بیل بلاک و سیمون کینبرگ
بازيگران: مت دیمن، جودی فاستر، شارلتو کوپلی
محصول: آمريكا، ۲۰۱۳
مدت: ۱۰۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، درام
درجه‌بندی: R


«الیزیوم» (Elysium) ساخته‌ی نیل بلومکمپ، فیلمی علمی-تخیلی است که ماجراهای‌اش در حال‌وُهوایی آخرالزمانی رخ می‌دهد. در پایان قرن بیست‌وُیکم، جهان تبدیل به ویرانه‌ شده است؛ ثروتمندان، زمین را ترک کرده‌ و راهی الیزیوم -یک ایستگاه فضایی بهشتی و کاملاً امن- شده‌اند. ساکنان فعلی زمین در فقر کامل، کمبود امکانات پزشکی و تحت شدیدترین تدابیر امنیتی به‌سر می‌برند. در چنین شرایطی، مکس (با بازی مت دیمن) که رؤیای همیشگی زندگی در الیزیوم همراه اوست، در معرض تابش اشعه‌هایی مرگ‌آور قرار می‌گیرد؛ حالا مکس برای مداوا و زنده ماندن، چاره‌ای به‌جز رفتن به الیزیوم ندارد...
«الیزیوم» را می‌توان به‌عنوان نمونه‌ای مثال‌زدنی برای تلاش ناموفق یک کارگردان در تکرار موفقیت‌های فیلم قبلی‌اش به‌خاطر سپرد. "منطقه‌ی ۹" (District 9) ساخته‌ی پیشین بلومکمپ را می‌شد یک پیروزی چندجانبه به‌حساب آورد. "منطقه‌ی ۹" حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به‌شکلی متفاوت به تصویر می‌کشید. وقتی ویکوس -شخصیت محوری فیلم- (با بازی شارلتو کوپلی) دچار آلودگی می‌شد و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌داد، دوستان و همکاران سابق‌اش او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌دیدند که می‌توانست رؤیاهای بشر در به‌کارگیری تسلیحات پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند.
از وجوه تمایز "منطقه‌ی ۹" یکی این بود که آدم‌فضایی‌های‌اش را منفعل و بی‌هدف نشان می‌داد؛ موجوداتی که تحت سلطه‌ی انسان‌ها قرار داشتند. صحنه‌پردازی چرک فیلم در هرچه باورپذیرتر کردن حال‌وُهوای "منطقه‌ی ۹" مؤثر افتاده و باعث شده بود جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. نکات مثبت مورد اشاره وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم "منطقه‌ی ۹" با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده بود! اما بلومکمپ با در اختیار داشتن حدود ۴ برابر این بودجه -یعنی: ۱۱۵ میلیون دلار- نتوانسته است "منطقه‌ی ۹" دیگری بسازد. «الیزیوم» نه شخصیت‌های درست‌وُدرمانی دارد و نه در خلق فضای آخرالزمانی‌اش موفق شده است و فیلم، حتی گاهی به بازی‌های کامپیوتری پهلو می‌زند!
در انتخاب بازیگران هم هیچ نشانی از هوشمندی نمی‌توان پیدا کرد؛ به‌ویژه خانم دلاكورت (با بازی جودی فاستر)، مأمور كروگر (با بازی شارلتو کوپلی) و فری (با بازی آلیس براگا). در «الیزیوم»، جودی فاستر بزرگ برنده‌ی چند اسکار را اصلاً به‌جا نمی‌آوریم؛ فاستر آن‌قدر دلاكورت را بی‌رمق بازی می‌کند که باور می‌کنیم نقشی بی‌رنگ‌وُخاصیت است که هر بازیگر دیگری به‌راحتی از عهده‌ی ایفای‌اش برمی‌آمده. کوپلی نیز به‌عنوان مظهر شرارت فیلم و مأمور بدسابقه‌ای تشنه‌ی خون و قدرت، بیش‌تر مضحک و چندش‌آور است تا ترسناک و نفرت‌انگیز!
«الیزیوم» در معرفی کاراکترهای‌اش آنچنان سست و کم‌توش‌وُتوان عمل می‌کند که نه زنده ماندن آدم‌های مثبت فیلم اهمیت چندانی برایمان پیدا می‌کند و نه از نابود شدن بدمن‌هایش خوشحال می‌شویم! تحقق رؤیای همیشه ارزشمند برقراری عدالت همگانی در انتهای «الیزیوم»، می‌توانست تأثیرگذار باشد اگر تا این حد سطحی و سردستی به آن پرداخته نشده بود.

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ باطل؛ نقد و بررسی فیلم «لوپر» ساخته‌ی‌ رایان جانسون


Looper
كارگردان: رایان جانسون
فيلمنامه: رایان جانسون
بازيگران: جوزف گوردون-لویت، بروس ویلیس، امیلی بلانت و...
محصول: آمریکا، ۲۰۱۲
مدت: ۱۱۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، جنایی
درجه‌بندی: R


اشاره:
با توجه به قبضه شدن پرده‌ی سینماهای جهان توسط فیلم‌های علمی-تخیلی و ابرقهرمانانه‌ای نظیر "پلیس آهنی" (RoboCop)، "کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان" (Captain America: The Winter Soldier)، "گودزیلا" (Godzilla) و... از ابتدای سال جاری میلادی تاکنون، بی‌مناسبت ندیدم که مروری داشته باشم بر فیلم «لوپر» (Looper)، یکی از برجسته‌ترین و فکرشده‌ترین تولیدات اخیر سینمای علمی-تخیلی. با این توضیح که در این نوشتار سعی کرده‌ام به‌شکلی امتیازات این فیلم را برشمرم که حتی‌الامکان داستان‌اش لو نرود.


«از آنجا که در سال ۲۰۷۴ بالاخره مسافرت در زمان ممکن شده است، هر زمان که سندیکای جنایت‌کاران بخواهند کسی را از سر راهشان بردارند، فرد مورد نظر را دست‌بسته به ۳۰ سال قبل (یعنی: ۲۰۴۴) می‌فرستند تا آدمکش‌هایی حرفه‌ای موسوم به لوپر، کارش را تمام کنند. جو (با بازی جوزف گوردون-لویت) در سال ۲۰۴۴، لوپری ۲۵ ساله است که به‌خوبی از عهده‌ی انجام مأموریت‌هایش برمی‌آید. جو حین یکی از همین مأموریت‌ها متوجه می‌شود هدفی که این‌بار باید به قتل برساند، کسی نیست به‌جز خود او در سن ۵۵ سالگی (با بازی بروس ویلیس)...»
از خواندن همین خلاصه‌ی کوتاه چندخطی هم می‌توان پی برد که رایان جانسون در «لوپر» روی چه موضوع چالش‌برانگیزی دست گذاشته است، مضمونی که چنانچه هرگونه لغزشی در اجرای‌اش صورت می‌گرفت، به‌سادگی می‌شد «لوپر» را یک "کمدی ناخواسته"ی دیگر به‌حساب آورد و در کنار باقی مهملاتی قرارش داد که این روزها به‌اسم "فیلم علمی-تخیلی" به خورد جماعت سینمادوست داده می‌شوند! فیلمنامه آن‌قدر غنی است که شاید تصور کنید براساس رمانی استخوان‌دار نوشته شده یا حداقل فکر چند آدم خوش‌ذوق پشت‌اش بوده، باید بگویم که متأسفانه هر دو حدس‌تان اشتباه است! جانسون، هیچ کتابی برای اقتباس نداشته و فیلمنامه‌ی مستحکم و عاری از حفره‌ی «لوپر» را خودش به‌تنهایی نوشته است.
با وجود این‌که «لوپر» در ابتدا پیچیده به‌نظر می‌رسد، اما هرگز به یک کلاف سردرگم و گیج‌کننده تبدیل نمی‌شود. جانسون، اطلاعات را به‌شکلی هوشمندانه، خُردخُرد و دقیقاً سرِ وقت در اختیار مخاطب فیلم قرار می‌دهد؛ به‌گونه‌ای‌که تماشاگر هم از غافلگیری‌های تعبیه‌شده در فیلمنامه لذت می‌برد و هم با نمایان شدن تیتراژ، احساس نمی‌کند ابهامی برای‌اش باقی مانده باشد. به‌عنوان نمونه، زمینه‌های شکل‌گیری هیولایی به‌نام "رین‌میکر" -در آینده- طی فیلم به‌اندازه‌ای متقاعدکننده نشان داده می‌شود که به‌هیچ‌وجه از تصمیم سرنوشت‌ساز جوی ۲۵ ساله در سکانس فینال، تعجب نمی‌کنیم و حتی خیلی‌هایمان عمل‌اش را قهرمانانه و تحسین‌برانگیز خواهیم دانست.
بهترین مثال برای شخصیت‌پردازی عالی فیلم، همین کاراکتر سید (Cid) -کودکی رین‌میکرِ پلید- است که جانسون اینجا نیز هوشمندی به خرج داده و تعمداً بزرگسالی او را نشان‌مان نمی‌دهد؛ در پایان، علت این نشان ندادن هم روشن می‌شود. سیدِ نابغه و استثنایی را از این به‌بعد می‌توان در فهرست خبیث‌ترین کودکان تاریخ سینما -حتی بالاتر از دامین تورنِ "طالع نحس" (The Omen)- جای داد! با تماشای فیلم، کوچک‌ترین تردیدی نمی‌توان داشت که پیرس گاگنُن انتخابی عالی برای ایفای نقش چندبُعدی سید بوده است و کارگردان هم به‌خوبی توانسته به‌واسطه‌ی هدایت درست این پسربچه‌ی ۶ ساله، به نتیجه‌ی دلخواه‌اش برسد چرا که مطمئناً اگر کودکی کاراکتر رین‌میکر تا این حد باورکردنی از آب درنیامده بود، فیلم زمین می‌خورد.
جوزف گوردون-لویت و بروس ویلیس نیز هر دو از پس نمایش احساسات -بعضاً- متناقض جوهای جوان و میان‌سال برآمده‌اند. «لوپر» را در کارنامه‌ی گوردون-لویت، می‌توان گامی به جلو به‌شمار آورد که البته از تأثیر مثبت کار خلاقانه‌ی چهره‌پرداز -برای نزدیک‌تر شدن به حال‌وُهوای ورژن ۵۵ ساله‌اش- نباید غفلت کرد. علاوه بر این، کیفیت بازی ویلیس در «لوپر» یادمان می‌آورد که او در ششمین دهه‌ی زندگی‌اش هنوز قادر است در آثار اکشن درست‌وُحسابی، حضوری تماشایی داشته باشد. بازیگران نقش‌های مکمل نیز همگی به باورپذیری فیلم کمک کرده‌اند؛ از امیلی بلانت گرفته که سارا -مادر سید- بازی می‌کند تا جف دانیلز که اینجا بسیار متفاوت از فیلم‌های کمدی‌اش، در نقش سرکرده‌ی بی‌رحم لوپرها ظاهر شده است.
معتقدم «لوپر» در کنار مجموعه‌ی "مسابقات هانگر" (The Hunger Games)، بهترین فیلم‌های علمی-تخیلی سال‌های اخیر را تشکیل می‌دهند که توانسته‌اند جهان تازه‌ای بنا کنند. گرچه تا به حال خبری از ساخت دنباله‌ای بر «لوپر» نشنیده‌ایم؛ اما جهان ساخته و پرداخته‌ی رایان جانسون، آن‌قدر جذاب و پرجزئیات هست که قابلیت بسط و گسترش داشته باشد. «لوپر» لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد و تا انتها هیجان‌انگیز باقی می‌ماند. جانسون با نگارش فیلمنامه‌ای غیرقابلِ پیش‌بینی، لذت کشف و شهود را از تماشاگران فیلم‌اش نمی‌گیرد.
عنصر دیگری که در «لوپر» بیش‌تر به چشم می‌آید، آکسسوار و صحنه‌پردازی قابل اعتنای‌اش است. خوشبختانه جانسون با توجه به این‌که «لوپر» به آینده‌ی خیلی دوری نمی‌پردازد؛ فیلم را آلوده‌ی افراط در طراحی وسائل و دکورهای عجیب‌وُغریب نکرده است... هنر رایان جانسون البته به موارد پیش‌گفته محدود نمی‌شود؛ دیگر امتیاز قابل اشاره‌ی «لوپر»، مربوط به خلق یک قهرمان باورپذیر است. قهرمانی که یک ماشین کشت‌وُکشتارِ صرف نیست؛ در بزنگاه، از خودش اراده و احساس نشان می‌دهد و سرانجام موفق می‌شود چرخه‌ای باطل و وحشت‌آفرین را به‌هم بزند.
رایان جانسون با «لوپر» ثابت می‌کند که با بودجه‌ای نه‌چندان بالا هم می‌توان یک تریلر علمی-تخیلی سروُشکل‌دار و خوش‌ساخت را طوری روانه‌ی پرده‌ی نقره‌ای کرد که در ذهن علاقه‌مندان سینما ماندگار شود. اگر آثار قبلی فیلمساز را ندیده باشیم، تماشای «لوپر» کافی است تا رایان جانسون را کشف تازه‌ی سینما به‌حساب آوریم؛ نویسنده/کارگردان آینده‌داری که نام‌اش را به‌خاطر می‌سپاریم و از همین حالا می‌توانیم بی‌صبرانه منتظر تماشای فیلم بعدی‌اش بمانیم و امیدوار باشیم یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند.

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.