هم شادمانی، هم اندوه؛ نقد و بررسی فیلم «هابیت: نبرد پنج سپاه» ساخته‌ی پیتر جکسون

The Hobbit: The Battle of the Five Armies

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو [براساس کتاب جی. آر. آر. تالکین]

بازیگران: ایان مک‌کلن، مارتین فریمن، ریچارد آرمیتاژ و...

محصول: نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۴۴ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، فانتزی

درجه‌بندی: PG-13

 

بالاخره انتظارها به‌سر آمد و با راهنمائیِ شایسته‌ی عالیجناب جکسون، یک‌بار دیگر پایمان به دشت‌های وسیعِ سرزمین میانه باز شد. اگر به‌دشواری به خودمان بقبولانیم که این آخرین قسمت از سری‌فیلم‌های سراسر هیجانِ سرزمین رازآلود میانی بود، هابیت: نبرد پنج سپاه فرجامی شکوهمند بر ۱۳ سال [۱] همراهیِ خاطره‌انگیز است که با یک جمله‌ی ساده آغاز شد: «در سوراخی داخلِ زمین، یک هابیت زندگی می‌کرد.» [۲]

هابیت: نبرد پنج سپاه را می‌شود بهترین هدیه‌ی سال نو برای دوست‌داران سینمای ماجراجویانه و فانتزی علی‌الخصوص هواداران پروُپاقرصِ کتاب‌های تالکین محسوب کرد. به‌شخصه امیدوارم هابیت: نبرد پنج سپاه آن‌قدر بفروشد و بفروشد که مترو گلدوین مایر، نیولاین سینما و برادران وارنر را وسوسه کند هرطور شده کریستوفر تالکین [۳] را به فروش حقوق فیلمسازیِ باقی آثار به‌جامانده از پروفسور جی. آر. آر. تالکینِ فقید -به‌ویژه: "سیلماریلیون" (The Silmarillion)- مجاب کنند تا گذرنامه‌ای برای هفتمین دیدار از سرزمین رؤیایی محبوب‌مان فراهم شود.

هابیت: نبرد پنج سپاه یک افتتاحیه‌ی کم‌نظیر دارد که بایستی برگ آس پیتر جکسون برای علاقه‌مندانِ مشتاقِ قسمت سوم محسوب‌اش کرد. حضور اژدها، آوار شدن‌اش بر سر مردم شهر دریاچه (Laketown) و خشم بی‌اندازه‌ای که به‌شکل شعله‌های گدازنده‌ی آتش روی کلبه‌های بی‌دفاع چوبی خالی می‌کند؛ همه و همه، تماشایی و در عین حال هولناک از کار درآمده‌اند. آغازی این‌چنینی، نوید فیلمی لبریز از اعجاب و ماجراجویی می‌دهد. انتظاری که بدونِ پاسخ نمی‌ماند و هابیت: نبرد پنج سپاه به‌قدری جذابیت دارد که حتی لحظه‌ای نمی‌توانید چشم از مانیتور -و اگر خوش‌شانس باشید: پرده‌ی سینما- بردارید.

با وجودِ این‌که هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey) [محصول ۲۰۱۲] و هابیت: نابودی اسماگ (The Hobbit: The Desolation of Smaug) [محصول ۲۰۱۳] را هم دوست دارم اما خب نمی‌شود انکار کرد که هابیت: نبرد پنج سپاه مهیج‌تر و قابلِ‌دفاع‌تر است که البته به‌نظر می‌رسد ارتباطی مستقیم با مدت زمان‌اش داشته باشد؛ هابیت: نبرد پنج سپاه بین ۶ فیلمی که آقای جکسون از سرزمین میانی ساخته، صاحب کم‌ترین تایم است: ۱۴۴ دقیقه!

هابیت: نبرد پنج سپاه دروازه‌ای دیگر برای ورود به جهان خودساخته‌ی پررمزوُرازِ تالکین است. جکسون اینجا هم مثل پنج فیلم قبلی، لوکیشن‌هایی را برگزیده -عموماً از سرزمین مادری خودش: نیوزیلند- که در خلق باورهای ما از سرزمین میانه‌ کاملاً مؤثرند. چنانچه به تفاسیر سیاسی و حواشی بی‌اعتنا باشیم و تنها سینما و آنچه روی پرده می‌آید، مدّنظرمان باشد؛ درون‌مایه‌ و مضمونِ محوری هابیت: نبرد پنج سپاه و بقیه‌ی فیلم‌هایی که تاکنون پیتر جکسون طبق نوشته‌های جی. آر. آر. تالکین کارگردانی کرده، قدرت گرفتن تدریجی شر و پلیدی و رویارویی قریب‌الوقوع تیرگی و روشنی است.

سومین قسمت، از هرگونه اتهام -نظیرِ کش‌دار بودن و یا عدم وفاداری به منبع اقتباس [۴]- بری است. هابیت: نبرد پنج سپاه مبدل به مجالی برای افسانه شدنِ تورینِ سپربلوط شده که خوشبختانه جاودانگی‌اش را فقط از نبردها -بخوانید: جلوه‌های ویژه‌ی فوق‌العاده‌ی فیلم- کسب نمی‌کند و آن را مرهونِ شخصیت‌پردازی درست و بازی باورپذیر ریچارد آرمیتاژ نیز هست. جا دارد از بندیکت کامبربچ هم یاد کنم که کار بی‌نظیرِ طراحان اسپشیال‌افکت فیلم را هدر نداده و طوری به‌جای اسماگ حرف زده است که حین تماشایش، حسی دوگانه -آمیخته‌ی تحسین و وحشت- به‌تان دست می‌دهد! به‌یاد بیاورید وقتی باردِ کمان‌دار (با بازی لوک اوانز) را پرابهت، این‌طور خطاب می‌کند: «You have nothing left but your death» [چیزی برات باقی نمونده، به‌جز مرگ‌ت]

طراحی جنگ‌ها -اعم از درگیری میان ارتش‌ها در پهنه‌ی دشت و همین‌طور نبردهای تن‌به‌تن- محشر است! به‌خصوص هجوم اسماگ به شهر دریاچه و پیکار نفس‌گیرِ تورین با آزوگ (با بازی مانو بنت). گرچه انتخاب از میان انبوهی نبردِ مهیجِ هابیت: نبرد پنج سپاه کار سختی است و مثلاً نمی‌توان از کنار سکانس عقب راندن نکرومانسر/سائورون (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) توسط گالادریل (با بازی کیت بلانشت) نیز به‌سادگی گذشت.

موجودات خبیث فیلم هم حقیقتاً رعب‌آور از آب درآمده‌اند و به‌هیچ‌وجه مضحک و اسبابِ خنده نیستند که گل سرسبدشان همان اسماگ و آزوگ‌اند. در این قسمت، هم‌چنین شاهد باروریِ یک رابطه‌ی دوستانه‌ی به‌شدت استخوان‌دار میان بیلبو بگینز (با بازی مارتین فریمن) و تورین سپربلوط هستیم که به سرانجامی پرعظمت می‌رسد. گرچه طی این ۶ قسمت، رفاقت‌های درست‌وُحسابی کم ندیده بودیم اما هابیت: نبرد پنج سپاه چیز دیگری است؛ ببینید تا تفاوت را احساس کنید!

اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری فیلم نیز به‌جز یک مورد خاص [بعضی لحظات پیکار تن‌به‌تنِ لگولاس (با بازی اورلاندو بلوم) و بولگ (با بازی جان تای)؛ به‌عنوان مثال جایی که سنگ‌ها یکی‌یکی از زیر پای اِلف شجاع فرومی‌ریزند و او هم‌چنان استوار، به پریدن ادامه می‌دهد] خیلی به‌نظرم مصنوعی -و ‌اصطلاحاً کارتونی- نیامدند و توی ذوق بیننده نمی‌زنند. هابیت: نبرد پنج سپاه ملغمه‌ای از جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری، کشت‌وُکشتار، جوی خون به راه انداختن و... این‌ها نیست! در هابیت: نبرد پنج سپاه می‌شود به‌وضوح ردّپای خلاقیت [مثلاً به‌یاد بیاورید سکانس رؤیای تب‌آلود تورین را در حال قدم زدن بر گنج‌های بی‌پایان اره‌بور] و شوخ‌طبعی [نگاه کنید به سکانس بازگشت بیلبو به شایر و اتمسفر سرخوشانه‌ی حاکم بر آن] را هم مشاهده کرد.

آقای جکسون! چه خوب که به ماجرای عاشقانه‌ی تائوریل (با بازی اوانجلین لی‌لی) و کیلی (با بازی ایدن ترنر) پروُبال دادید! بدونِ این عشق پاک، گویی هابیت: نبرد پنج سپاه چیزی کم داشت. جکسون نه آن‌قدر زیاد به دلدادگیِ تائوریل و کیلی پرداخته که تبدیل به ترمزی برای پیشرفت قصه‌ی اصلی فیلم شود و نه آن‌قدر الکن و بی‌شاخ‌وُبرگ که میان خیل ماجراها از دست برود. راستی! چنانچه قصد کرده‌اید رمان "هابیت، یا آن‌جا و بازگشت دوباره" (The Hobbit, or There and Back Again) را بخوانید، کمی دست نگه دارید! چرا که اگر کتاب را نخوانده باشید، آن‌وقت هابیت: نبرد پنج سپاه مطمئناً چنته‌اش برای غافلگیر کردن‌تان خالی نیست و از فیلم لذتی بیش‌تر خواهید برد.

هرچه به لحظات پایانیِ هابیت: نبرد پنج سپاه نزدیک می‌شویم، به احساسی دووجهی -ترکیبی جدایی‌ناپذیر از شادمانی و اندوه- گرفتار می‌آییم؛ خوشحالیم به‌خاطر حظی که از تماشای فیلمِ این‌چنین پرکششی بردیم و غمگین به‌واسطه‌ی وداع قریب‌الوقوع‌مان با سرزمین میانه. هابیت: نبرد پنج سپاه فیلمی هیجان‌انگیز با تصاویری رؤیاگونه و چشم‌نواز است که داستانی پرتنش را جذاب و بی‌لکنت تعریف می‌کند.

 

بعدالتحریر: احساسِ حضور در دنیای آفریده‌ی آقایان تالکین و جکسون به‌اندازه‌ای توأم با شگفتی و لذت است که من یکی، دوست ندارم هیچ‌وقت به آخر برسد. کاش به‌زودیِ زود در خبرها بخوانیم گنجینه‌ای تمام‌نشدنی از نوشته‌های پروفسور تالکینِ کشف شده و پیتر جکسون -پس از استراحتی مطلق در جزایر فیجی!- آمادگی خود را برای ساختِ برگ‌برگ‌اش اعلام کرده و البته وراث تالکین هم هیچ مخالفتی با این قضیه ندارند! تا آن روز، من که بی‌صبرانه چشم‌انتظارِ نسخه‌ی اکستندد (Extended Edition) هابیت: نبرد پنج سپاه هستم، شما را نمی‌دانم!

 

پژمان الماسی‌نیا

سه‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳

[۱]: ارباب حلقه‌ها: یاران حلقه (The Lord of the Rings: The Fellowship of the Ring) به‌عنوان اولین فیلم، در سال ۲۰۰۱ ساخته شد.

[۲]: این چند کلمه -که در یک برگه هنگام تصحیح اوراق دانش‌آموزان، با خطی ناخوانا نوشته شد- تبدیل به یکی از پرفروش‌ترین کتاب‌های قرن بیستم شد. در ابتدا در بریتانیا در ۱۹۳۷ به چاپ رسید و یک سال بعد در آمریکا. کتاب «هابیت» جی. آر. آر. تالکین تاکنون به بیش از ۲۵ زبان زنده‌ی دنیا برگردانده شده است. «بیلبو بگینز» توسط گندالفِ جادوگر و عده‌ای دورف وادار می‌شود که زندگی بی‌دردسر و راحت‌اش -در خانه‌ی هابیتی‌اش- را ترک کند و گرفتار نقشه‌ای شود که سرانجام‌اش به حمله به گنجینه‌ی «اسماگ» منتهی می‌شود! یکی از بزرگ‌ترین و خطرناک‌ترین اژدهایان (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جان رونالد روئل تالکین).

[۳]: کریستوفر تالکین، کوچک‌ترین پسر پروفسور که بعد از مرگ او، بار ویرایش، تکمیل و انتشار بزرگ‌ترین کار زندگی تالکین را بر دوش گرفت (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ جان رونالد روئل تالکین) کریستوفر، سال ۲۰۱۲ به مجله لوموند گفت: «تالکین به یک هیولا تبدیل شده، توسط محبوبیت خودش بلعیده شده و غرق در پوچی زمان ما گشته است. شکاف بین زیبایی و جدیت اثر او و چیزی که از آن ساخته شده، مرا در هم شکسته است. تجاری کردن این کتاب، اثر زیبایی‌شناسی و فلسفی آن را به هیچ‌وُپوچ تبدیل کرده است و برای من تنها یک راه‌حل برجای می‌گذارد: این‌که روی خود را برگردانم.»

[۴]: جنگِ علاقه‌مندان رمان‌ها و منابع اقتباس با سینماگران ظاهراً بی‌پایان است! چرا که در هر صورت، سینما -به‌واسطه‌ی تفاوت اساسی‌اش با مدیوم ادبیات- نمی‌تواند به‌طور صددرصد وفادار به متن اصلی باقی بماند. هابیت: نبرد پنج سپاه هم از این قاعده‌ی کلی مستثنی نیست ولی اگر انصاف داشته باشیم، این فیلم از دو قسمت قبلی، اقتباسِ بسیار وفادارانه‌تری است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرالتهاب و تأثیرگذار؛ نقد و بررسی فیلم «مبارز» ساخته‌ی گاوین اوکانر

Warrior

كارگردان: گاوین اوکانر

فيلمنامه: گاوین اوکانر، آنتونی تامباکیس و کلیف دورفمن

بازيگران: تام هاردی، جوئل ادگارتون، نیک نولتی و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۰ دقیقه

گونه: درام، ورزشی

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۳ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۵: مبارز (Warrior)

 

شخصاً اعتقاد دارم که لو رفتن خط داستانیِ فیلمی مثل مبارز [۱] درصدی از جذابیت‌هایش کم نخواهد کرد -چرا که اساساً قصه‌اش کلیشه‌ای است و بر کلیشه‌ها بنا شده- اما اگر نمی‌خواهید هیچ سرنخی از چندوُچونِ ماجرا دست‌تان بیاید، خواندن ادامه‌ی نوشتار را به زمانی دیگر -بعد از تماشای فیلم- موکول کنید. هرچند در نقدِ حاضر، خدشه‌ای بر غافلگیریِ اصلی مبارز -که در به‌نظرم چگونه به پایان رساندن‌اش نهفته- وارد نیامده است؛ کمااین‌که اغلب پوسترهای طراحی‌شده برای فیلم نیز به مواجهه‌ای که در خلاصه‌ی داستان و لابه‌لای این متن -به‌اصطلاح- لو می‌رود، اشاره دارند.

مبارز ساخته‌ی گاوین اوکانر، درامی ورزشی درباره‌ی دو برادر است که پس از سال‌ها جدایی، در جریان برگزاری تورنمنت رزمی "ام‌ام‌ای" (Mixed martial arts) رودرروی یکدیگر قرار می‌گیرند. تامی کانلون (با بازی تام هاردی) و برندن کانلون (با بازی جوئل ادگارتون) به‌واسطه‌ی داشتن پدری خشن و دائم‌الخمر به‌نام پدی (با بازی نیک نولتی)، کودکی تلخی را از سر گذرانده‌اند؛ مادرشان مُرده، خانواده مدت‌هاست از هم پاشیده و هیچ‌کدام دل خوشی از پدرشان ندارند. پدی کانلون که در آستانه‌ی هزارمین روز بدونِ الکل‌اش قرار دارد، تلاش می‌کند به پسرها بگوید که چقدر دوست‌شان دارد...

از تماشای هیجان و حرارتِ جاری در مبارز آن‌چه به ذهن متبادر می‌شود، آشنایی کامل سازندگان‌اش با "قواعد بازی" است. گاوین اوکانر (کارگردان و یکی از نویسنده‌های فیلمنامه)، آنتونی تامباکیس (نویسنده‌ی فیلمنامه)، کلیف دورفمن (نویسنده‌ی فیلمنامه)، ماسانوبو تاکایاناگی (مدیرِ فیلمبرداری) جان گیلروی (تدوین‌گر)، شاون آلبرتسون (تدوین‌گر)، مت چز (تدوین‌گر) و آرون مارشال (تدوین‌گر) لابد هرچه فیلم درست‌وُحسابیِ این‌مدلی دست‌شان رسیده است، دیده‌اند که فیلم‌شان -حداقل از حیثِ بهره‌مندی از سکانس‌های پرالتهابِ مبارزه- چیزی کم از نمونه‌های برجسته‌ی پیشین ندارد.

مبارز -علی‌رغم برخورداری از مضمونی که کاملاً اجازه‌اش را می‌داده- توانسته است از ورطه‌ی سانتی‌مانتالیسم نجات پیدا کند؛ به‌عنوان مثال، حتی یک فلاش‌بک از مرگ ناگوار مادر نمی‌بینیم و فیلم فقط به ذکر اشاراتی گذرا در خلال دیالوگ‌ها بسنده می‌کند. مبارز ایده‌ی مرکزی چالش‌برانگیزی دارد -راه‌یابی دو برادر به فینال یک تورنمنت معتبر رزمی- که گرچه وقوع‌اش از همان ابتدا که تامی و برندن -هریک به انگیزه‌ای- تصمیم به شرکت در مسابقات مذکور می‌گیرند، قابل حدس است؛ اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان عاقبتِ کار‌ را پیش‌بینی کرد.

فیلم‌هایی از این دست، لاجرم بازیگرمحور هستند و نقش‌آفرینیِ بازیگران‌شان نیز بسیار به چشم می‌آید. رابرت دنیرو تنها اسکار نقش اول‌اش را برای گاو خشمگین (Raging bull) [ساخته‌ی مارتین اسکورسیزی/ ۱۹۸۰] گرفت. هیلاری سوانک با دختر میلیون دلاری (Million Dollar Baby) [ساخته‌ی کلینت ایستوود/ ۲۰۰۴] موفق شد برای دومین‌بار برنده‌ی اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن شود [۲]. ویل اسمیت در مراسم هفتادوُچهارم به‌خاطر ایفای نقش محمدعلی کلی در علی (Ali) [ساخته‌ی مایکل مان/ ۲۰۱۰] نامزد اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد بود. سیلوستر استالونه، دانیل دی-لوییس، راسل کرو و مارک والبرگ هم به‌ترتیب به‌واسطه‌ی بازی در راکی (Rocky) [ساخته‌ی جان جی. آویلدسون/ ١٩٧۶]، بوکسور (The Boxer) [ساخته‌ی جیم شریدان/ ۱۹۹۷]، مرد سیندرلایی (Cinderella Man) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۰۵] و مشت‌زن (The Fighter) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۰] کاندیدای کسب جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین بازیگر مرد فیلم درام‏ شده‌اند.

بی‌شک بخش غیرقابلِ کتمانی از جذابیت‌های مبارز هم مرهون انتخاب درستِ سه بازیگر محوری‌اش است. تام هاردی از ستاره‌های تازه‌نفس عرصه‌ی بازیگریِ سینماست. تماشای هنرنمایی او در نقش‌هایی از زمین تا آسمان دور از یکدیگر، طی سه سال متوالی در سه فیلم بااهمیت و متفاوتِ مبارز [محصول ۲۰۱۱]، شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۲] و لاک [ساخته‌ی استیون نایت/ ۲۰۱۳] جهت پی بردن به میزانِ جدیت و استعداد ذاتیِ او در بازیگری کفایت می‌کند [۳]. جوئل ادگارتون و نیک نولتی هم فوق‌العاده هستند؛ به‌خصوص نولتی که بعد از مدت‌ها با مبارز خودی نشان داد و به‌خاطرش نامزد دریافت اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل مرد نیز شد.

نبردهای تن‌به‌تنِ ام‌ام‌ای از خشونت‌بارترین رقابت‌های رزمی‌اند. اوکانر برای نمایش این خشونتِ افسارگسیخته،‌ حرصِ چندانی نمی‌زند؛ مبارزه‌های فیلم‌اش را -چنان‌که گفتم- عالی درآورده اما خوشبختانه اسیرِ جاذبه‌های درگیری‌های فیزیکیِ روی رینگ نشده و بیش‌ترِ سعی‌اش این است که اعضای خانواده‌ی متلاشی‌شده‌ی کانلون را به ما بشناساند. گاوین اوکانر مبارزاتِ فیلم را مبدل به بستری برای شناخت هرچه عمیق‌ترِ کاراکترها کرده؛ به‌عبارتی، نبردها در خدمت شخصیت‌پردازی و درام است نه بالعکس.

کم‌ترین تردیدی وجود ندارد که در درام‌های ورزشی نظیر مبارز، تدوین نقش مهمی ایفا می‌کند؛ اینجا هم چهار تدوین‌گر فیلم (جان گیلروی، شاون آلبرتسون، مت چز و آرون مارشال) به‌خوبی توانسته‌اند تأثیر اضطراب و هیجانی که انتظارش را داریم -به‌خصوص در مبارزه‌ی نفس‌گیر برندن با قهرمان روسی- دوچندان کنند. نکته‌ی دیگر این‌که دوربینْ رویِ دست‌های مبارز گرچه زیادند ولی به‌واسطه‌ی تنشِ تنیده با پیکره‌ی اثر، این خصیصه تبدیل به المانِ اعصاب‌خُردکن و اصطلاحاً پاشنه‌ی آشیلِ فیلم نمی‌شود. مبارز در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb در حال حاضر در رتبه‌ی ۱۴۳ قرار دارد [۴].

از آنجا که تامی سابقاً در ارتش ایالات متحده آمریکا خدمت می‌کرده، بدیهی است که فیلم از پاره‌ای اشارات سیاسی خالی نباشد. مبارز از حدود ۵۰ دقیقه مانده به پایان‌اش -یعنی از زمان دومین نبرد تامی به‌بعد- جانی تازه می‌گیرد. پازل معرفی کاراکترها و اتفاقات فیلم آن‌قدر خوب چیده شده‌اند تا رویارویی نهایی تامی و برندن تبدیل به مبارزه‌ای شود که نه دوست داریم هیچ‌وقت به آخر برسد و نه اصلاً برنده‌ای داشته باشد... مبارز با خرج کم‌ترین احساسات‌گرایی و تأکید، عاطفی و تأثیرگذار از کار درآمده است.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۳

 

[۱]: به "جنگجو" و حتی "سلحشور" هم ترجمه شده اما بین سینمادوستان فارسی‌زبان بیش‌تر با عنوانِ مبارز مشهور است.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر دختر میلیون دلاری، می‌توانید رجوع کنید به «بودن یا نبودن، مسئله این است!»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌‌شنبه ۷ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر لاک، می‌توانید رجوع کنید به «غافلگیرکننده و فراتر از انتظار»؛ منتشرشده به تاریخ یک‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۹ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شاهکاری برای زمانه‌ی ما؛ نقد و بررسی فیلم «شوالیه‌ی تاریکی» ساخته‌ی کریستوفر نولان

The Dark Knight

كارگردان: کریستوفر نولان

فيلمنامه: کریستوفر نولان و جاناتان نولان [براساس کمیک‌بوک‌های دی‌سی کمیکز]

بازيگران: کریستین بیل، هیت لجر، آرون اکهارت و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۵۲ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، درام

بودجه: ۱۸۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱ بیلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۶ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۴: شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight)

 

ورود جوکر، باابهت‌ترین و نفس‌گیرترین ورود یک ضدقهرمان به عالم سینماست؛ طوری‌که امکان ندارد از یاد ببریدش! تا جوکر این‌قدر فراموش‌نشدنی «هست» چه دلیلی دارد که باور کنیم لجر مُرده؟... در شوالیه‌ی تاریکی، جوکر (با بازی هیت لجر) تبدیل به معضل اساسی گاتهام و صدالبته قهرمان شهر، بت‌من [بروس وین] (با بازی کریستین بیل) شده است. جوکر به هیچ‌چیز اعتقاد ندارد، از کسی نمی‌ترسد و خواستار استقرار یک جهانِ بی‌قاعده است. جوکر با اتکا بر چنین امیال و مشخصه‌هایی -به‌اضافه‌ی نبوغ و قساوت بی‌حدوُمرزش- بت‌من را وارد چالشی جدی می‌کند. شوالیه‌ی تاریکی قصه‌ی این بزرگ‌ترین چالشِ بت‌من/وین است.

هوشمندی‌ها در شوالیه‌ی تاریکی خیلی قبل‌تر از ساخت و اکران فیلم، از زمان انتخاب نام‌اش آغاز شده بود! اولاً: شوالیه‌ی تاریکی نمونه‌ای نادر [یکه؟] در فرایند نام‌گذاری فیلم‌های ابرقهرمانی -و بلاک‌باستری- است که در عنوان اصلی‌اش اثری از آثار اسم خودِ ابرقهرمان نمی‌یابیم. ثانیاً: Dark Night و Dark Knight هر دو یک‌جور تلفظ می‌شوند؛ اولی حاوی مفهومی سراسر مأیوس‌کننده و منفی و تیره‌وُتار است درحالی‌که در ترکیب دوم -که اسم فیلم نیز همان است- هرچند ابهام وجود دارد ولی "امید" هم هست. چیزی که مردم گاتهام -و تمام دنیا- برای تداوم زندگی، نیازمندش هستند.

بسیار پیش آمده که کاراکتری یکسان را بازیگران مختلفی ایفا کنند؛ توجه کرده‌اید که همواره فقط و فقط یکی‌شان است که در ذهن‌مان ثبت می‌شود؟ آقای نیکلسون! شما بازیگر موردِ علاقه‌ام هستید، درست! اما با جوکر [۱] اصلاً به‌جا نمی‌آورم‌تان! جوکر تا ابد برایم با هیت لجر معنی می‌دهد و به‌همین خاطر است که از شوالیه‌ی تاریکی به‌بعد، تمایل ندارم هیچ‌یک از فیلم‌های قبلی‌اش را ببینم. البته مشکل بتوان بازیگری دیگر را هم -به‌غیر از آقای بیل- در قامت بت‌من تصور کرد. موج عظیم مخالفت‌ها با انتخاب بن افلک به‌عنوان بت‌من جدیدِ سینما، گواهی بر این مدعا بود.

گفتگو ندارد که کریس نولان با شوالیه‌ی تاریکی استانداردهای بت‌من‌ها و به‌طور کلی، فیلم‌های ابرقهرمانی را جلو برد. نولان با شوالیه‌ی تاریکی حقِ مطلب را ادا می‌کند و کاری که با بت‌من آغاز می‌کند (Batman Begins) [محصول ۲۰۰۵] سنگ‌بنایش را گذاشته بود، به اتمام می‌رساند. شوالیه‌ی تاریکی با همه‌ی اسپشیال‌افکت‌های درجه‌ی یک‌اش اصلاً و ابداً فیلمِ جلوه‌های ویژه نیست؛ برای آقای نولان، اولویت با شخصیت‌پردازی است. بت‌منِ سه‌گانه‌ی نولان، ملموس‌ترین ابرقهرمانی است که تاکنون بلاک‌باسترها به خود دیده‌اند. بعد از کریستوفر نولان و کریستین بیل، اصولاً بت‌من ساختن و بت‌من بازی کردن، کار حضرت فیل است!

بعید می‌دانم در برخورداری از دیالوگ‌های ناب و به‌خاطرسپردنی، حداقل هیچ فیلم ابرقهرمانانه‌ای به گردِ پای شوالیه‌ی تاریکی برسد. شوالیه‌ی تاریکی کلکسیونی از تک‌جمله‌هایی است که هیچ‌کسی به‌جز یک عشقِ‌سینمای واقعی قدرشان را نمی‌داند! به این نمونه‌ی مشهور، توجه کنید: «تاریک‌ترین زمانِ شب، درست قبل از سپیده‌دم است و من به شما قول می‌دهم که سپیده‌ سر خواهد زد.» (نقل به مضمون) این‌ را از زبان دادستان بدعاقبتِ گاتهام، هاروی دنت (با بازی آرون اکهارت) می‌شنویم و یا جمله‌ی: «چرا این‌قدر جدی؟» که جوکر می‌گوید... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

با وجودِ تایم بالای شوالیه‌ی تاریکی -دو ساعت و نیم!- حتی دیدنِ چندباره‌اش خسته‌تان نخواهد کرد چرا که کریستوفر نولان جهانی آکنده از ریزه‌کاری‌ها خلق کرده است که هربار یک بُعدش توجه‌تان را جلب می‌کند. تعقیب‌وُگریزهای اتومبیلیِ به‌شدت هیجان‌انگیزِ شوالیه‌ی تاریکی، جانشین بسیار شایسته‌ای برای ارتباط فرانسوی (The French Connection) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۱] و رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸] هستند که پیش‌تر به‌خاطر داشتنِ چنین سکانس‌هایی در اذهان سینمادوستان ثبت شده بودند.

خانم‌ها! آقایان! خوش‌بینی را کنار بگذاریم، پیروز واقعیِ شوالیه‌ی تاریکی کسی به‌جز جوکر نیست! او به هرچه می‌خواهد، می‌رسد. از گاتهام‌سیتی، دروازه‌ی همان دنیای بدونِ قاعده و قانونِ دلخواه‌اش را می‌سازد. هاروی دنت و آرمان‌هایش را لجن‌مال می‌کند. و از همه مهم‌تر، "قهرمان مردم" را زیر سؤال می‌برد و به زیرش می‌کشد. در یک کلام، جوکر درستیِ تمام تئوری‌های شریرانه‌اش را عملاً به اثبات می‌رساند. علی‌رغم امیدِ مستتر در نام فیلم -که به آن اشاره‌ای داشتم- شوالیه‌ی تاریکی یک‌سره امیدوارانه تمام نمی‌شود؛ اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: امید چندانی به خدشه‌ناپذیریِ امیدواری‌ای که می‌دهد، وجود ندارد! بت‌من ضعیف‌تر از همیشه است و از کجا معلوم که جوکر دوباره برنگردد؟

جوکر یک روانیِ به‌تمام‌معنا، آدم‌کشی فاقدِ احساسات انسانی و دلقکی هراس‌انگیز است با این‌همه اما دوست‌اش داریم! او خواهان آشفتگی، سلطه‌ی آشوب و برهم زدنِ نظم‌ها و قواعد است. جوکر انگار خلق شده تا با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر، بت‌من را با نقیصه‌هایش رودررو کند. چنانچه سایه‌ی بت‌من -به‌عنوانِ شخصیتِ بی‌بروبرگرد نخستِ کمیک‌بوک‌های منبعِ اقتباس- روی شوالیه‌ی تاریکی سنگینی نمی‌کرد، کسی بود که جوکر را آدمِ اصلی نداند؟ اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برازنده‌ی هیت لجر بود، نه مکمل! اگر آقای لجر کاندیدای اسکار نقش اول شده بود، چه کسی حریف‌اش می‌شد؟ شان پن [۲] در نقش هاروی میلکِ هم‌جنس‌باز؟!

شوالیه‌ی تاریکی، ۲۲ فوریه‌ی ۲۰۰۹ طی هشتادوُیکمین مراسم آکادمی، به‌خاطر بهترین صداگذاری (لورا هیرشبرگ، گری ریتسو و اد نوویک)، طراحی هنری (ناتان کراولی و پیتر لاندو)، فیلمبرداری (والی فیستر)، چهره‌پردازی (جان کالیونه و کانر اُسالیوان)، تدوین (لی اسمیت)، جلوه‌های ویژه (نیک دیویس، کریس کاربولد، تیم وبر و پل فرانکلین)، تدوین صدا (ریچارد کینگ) و بازیگر نقش مکمل مرد (هیت لجر) کاندیدای ۸ جایزه بود که تنها ۲ اسکار آخر، نصیب‌اش شد. بلاهت‌آمیز نیست که شوالیه‌ی تاریکی حتی در میان نامزدهای ۳ رشته‌ی بهترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه‌ی اقتباسی غیبت داشت؟!

شوالیه‌ی تاریکی هم‌اکنون [۳] پس از رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] و پدرخوانده ۱ و ۲ [ساخته‌ی فرانسیس فورد کوپولا/ ۱۹۷۲ و ۱۹۷۴] صاحب رتبه‌ی چهارمِ ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه سایت سینمایی IMDb است. شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر تخیل و رؤیا دارد، آن‌قدر «فیلم هست» که علاقه‌ای نداشتم به مسائل بی‌جذابیت سیاسی ربط‌اش بدهم و دنبال مابه‌ازاهای کاراکترهایش در دنیای آلوده‌ی سیاست بگردم... شوالیه‌ی تاریکی شاهکاری احترام‌برانگیز برای زمانه‌ی کم‌اتفاق ماست، قدرش را بدانیم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳

 

[۱]: جک نیکلسون نیز در بت‌من (Batman) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۱۹۸۹] نقش جوکر را بازی کرده است.

[۲]: اشاره به فیلم میلک (Milk) [ساخته‌ی گاس ون‌سنت/ ۲۰۰۸] است که پن به‌خاطرش اسکار گرفت.

[۳]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۵ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تگرگی نیست، مرگی نیست؛ نقد و بررسی فیلم «جاسمین غمگین» ساخته‌ی وودی آلن

Blue Jasmine

كارگردان: وودی آلن

فيلمنامه: وودی آلن

بازيگران: کیت بلانشت، سالی هاوکینز، الک بالدوین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۸ دقیقه

گونه: درام، کمدی سیاه

بودجه: ۱۸ میلیون دلار

فروش: ۹۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۲ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۳: جاسمین غمگین (Blue Jasmine)

 

در ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]، والت وقتی از دوست‌اش سوفی می‌شنود که "مسخ" (The Metamorphosis) کافکا را خوانده، درباره‌ی رمان -از زبان پدرش- این‌طور بلغور می‌کند: «کافکایی‌یه!» دختر هم جواب می‌دهد: «آره خب، چون نویسنده‌ش کافکاست!» (نقل به مضمون) حالا حکایت ساخته‌های وودی آلن است و لقلقه‌ی زبان بعضی‌ها که -باربط و بی‌ربط- می‌شنویم: «فیلم‌ش وودی آلنی‌یه»! اصطلاحی من‌درآوردی که دیگر زیادی لوث شده! پس خیال‌تان راحت، قصد ندارم به جاسمین غمگین از منظر "یک فیلم وودی آلنی" بپردازم!

بالاخره ۵ سال پس از اکران جهانی ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [محصول ۲۰۰۸] یک ساخته‌ی تماشایی دیگر از آقای آلن دیدم: جاسمین غمگین که تا انتها حتی لحظه‌ای از جذابیت‌اش کم نمی‌شود و سرپا می‌ماند. جاسمین غمگین -چهل‌وُچهارمین فیلم سینمایی وودی آلن به‌عنوان کارگردان- همان‌طور که از نام‌اش می‌شود حدس زد، درباره‌ی زنی به‌اسم جاسمین است. جاسمین فرانسیس (با بازی کیت بلانشت) در اوج فقر، آشفتگی و درهم‌شکستگیِ روحیِ ناشی از تباه شدن زندگی زناشویی مرفه‌‌اش -در نیویورک- به خانه‌ی خواهر ناتنی‌اش جینجر (با بازی سالی هاوکینز) در سان‌فرانسیسکو می‌رود تا بتواند خودش را جمع‌وُجور کند و از نو بسازد...

آلن با جاسمین غمگین نامزد اسکار بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی هم که شده باشد؛ این فیلم، اقتباسی -گیرم آزاد- از اتوبوسی به نام هوسِ تنسی ویلیامز است! هرچند که اقتباس آقای آلن به‌اندازه‌ی فیلمِ الیا کازان وفادارانه نباشد -که حقیقتاً نیست و شاخ‌وُبرگ و آدم‌های خیلی بیش‌تری دارد- باز هم قیاس جاسمین غمگین با آن اجتناب‌ناپذیر است. به عقیده‌ی نگارنده، فیلم وودی آلن در هیچ زمینه‌ای کم نمی‌آورد به‌جز بازیگر نقشِ چیلی، هم‌خانه‌ی جینجر؛ بابی کاناویل.

کاناویل بهترین بازی همه‌ی عمرش را هم اگر ارائه کرده باشد مگر می‌تواند حریفِ کاریزمای براندوی بزرگ شود؟! ناگفته نماند که این یک مورد نیز از جهتی قابل اغماض است زیرا آلن نقش مذکور را در مقایسه با اقتباسِ دهه‌ی پنجاهیِ کازان و هم‌چنین متن اصلی نمایشنامه، بسیار کم‌رنگ کرده. آن تأثیر غیرقابلِ کتمانِ استنلی کووالسکیِ اتوبوسی به نام هوس (A Streetcar named Desire) [محصول ۱۹۵۱] در سوق دادنِ بلانش دوبوآ (با نقش‌آفرینی به‌یادماندنیِ خانم ویوین لی) به سوی ویرانی نهایی را چیلی در جاسمین غمگین به‌هیچ‌وجه ندارد.

جاسمین غمگین یکی از متفاوت‌ترین و در عین حال، غم‌انگیزترین فیلم‌هایی است [۱] که وودی آلن تاکنون ساخته و از این جنبه هم نمی‌توان نادیده‌اش گرفت. با پوزش از آقای آلن و دوست‌دارانِ بی‌شمار آثارش، این تنها دلیل اهمیت جاسمین غمگین و -این‌همه- مورد توجه قرار گرفتن فیلم نیست. دلیل بزرگ‌تر، وزنی است که بازی فراموش‌نشدنیِ خانم بلانشت به جاسمین غمگین بخشیده. بازی‌ای که مطمئن باشید زیاده‌روی نخواهد بود چنانچه ادعا کنم پاره‌ای اوقات، فیلم را نجات داده است.

کیت بلانشت، نقش زنی دچار فروپاشی عصبی (که گهگاه با خودش حرف می‌زند)، بلاتکلیف، دچار سردرگمی‌های بی‌پایان و غوطه‌ور در خاطرات تلخ و شیرین گذشته را هنرمندانه -بازی که نه- گویی واقعاً زندگی می‌کند. فیلم در ترسیم موقعیت متزلزل جاسمین، تکان‌دهنده است؛ مای بیننده طوری با او همراه می‌شویم که از صمیم قلب آرزو می‌کنیم مردِ تازه از راه رسیده‌ی زندگی‌اش، دوایت (با بازی پیتر سارسگارد) هیچ‌وقت بویی از دروغ‌هایش نبرد...

از ناداوری‌های اعضای آکادمی و فیلم‌هایی که بایستی جایزه می‌گرفته‌ یا حداقل کاندیدای اسکار می‌شده‌اند، می‌توان چندین کتاب‌ نوشت! اما ضمن احترام به حضور درخشان بانو مریل استریپ در آگوست: اوسیج کانتی (August: Osage County) [ساخته‌ی جان ولز/ ۲۰۱۳] با اطمینان می‌توانم بگویم از معدود اسکارهای تقسیم‌شده‌ی به‌حقِ تاریخ آکادمی علوم و هنرهای تصاویر متحرک (AMPAS) اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن به کیت بلانشت برای جاسمین غمگین است. البته خانم بلانشت، پیش‌تر جایزه‌های بااهمیت دیگری نظیر گلدن گلوب، بفتا و انجمن منتقدان فیلم آمریکا را با این فیلم گرفته بود.

سوایِ درخششِ کم‌نظیر کیت بلانشت، سایر بازی‌ها هم یک‌سره عالی است و یاری‌رسان به کیفیت نهایی فیلم و مؤثر بر پذیرش هرچه بیش‌تر حال‌وُهوایش از جانب مخاطب. بازی قابل توجهِ بعدی جاسمین غمگین بی‌شک متعلق به سالی هاوکینز است که به‌خاطرش کاندیدای کسب اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن [۲] شد. فیلم -چنان‌که اشاره شد- در مراسمِ هشتادوُششم، یک کاندیداتوری دیگر نیز داشت: وودی آلن برای نگارش بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی.

به‌نظرم ناهمسازترین عنصرِ جاسمین غمگین موسیقی متن‌اش است که بعضاً تناسبی با سیاهی جاری در دقایقِ اثر ندارد و زیادی سرخوشانه است. شاید این موزیک قرار بوده زهر جاسمین غمگین را تا حدی بگیرد اما عملاً چنین کارکردی نیافته است و گاه به ارتباط تماشاگر با فیلم لطمه وارد می‌کند. بد نیست اشاره‌ای هم داشته باشم به این‌که جاسمین غمگین از لحاظ تجاری -با در نظر گرفتن بودجه‌اش- موفق بود و با فروشی حدوداً ۹۷ و نیم میلیون دلاری، بیش از ۵ برابر هزینه‌ی تولید را برگرداند. جاسمین غمگین یک‌بار دیگر یادمان آورد که آقای آلن در ۷۷ سالگی [۳] هنوز کارگردان و فیلمنامه‌نویس قابلی است.

در جاسمین غمگین به‌قدری جزئیات از حال و گذشته‌ی کاراکتر محوری -به‌واسطه‌ی فلاش‌بک‌هایی دیدنی و کاملاً در خدمت شخصیت‌پردازی- می‌بینیم که اگر فیلم را درامی روان‌شناسانه بدانیم -و نه یک کمدی سیاه مثلاً- راه به خطا نبرده‌ایم. جزئیاتی که روشن‌گر موقعیتِ کنونی جاسمین‌اند و به بیننده گوش‌زد می‌کنند که او بیش از هر عاملی -به‌عنوان مثال: کلاهبرداری و خودکشی شوهرش هال (با بازی الک بالدوین)- قربانی اشتباهات خود شده است.

جاسمین آن بره‌ی معصومی که آزارش به هیچ‌کس نرسد، نیست؛ تحمل کردن‌اش دشوار است و با این‌که کلِ داروُندارش در چمدانی جا می‌گیرد، در سان‌فرانسیسکو هم دست از اُرد دادن نمی‌کشد و خانه و زندگی و دوروُبری‌های جینجر را دونِ شأن‌اش می‌داند! با تمام این تفاسیر، شناخت همه‌جانبه‌ای که مخاطب به‌مرور از کاراکتر جاسمین -و ضعف‌های متعددش- به‌دست آورده است، در برابر بازی به‌شدت همدلی‌برانگیز خانم کیت بلانشت رنگ می‌بازد و تماشاگر باز هم دوست دارد بر وضع جاسمین دل بسوزاند و غصه‌اش را بخورد.

جاسمین غمگین اگرچه نه در حدّ شاهکاری هم‌چون پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) [ساخته‌ی کیمبرلی پیرس/ ۱۹۹۹]؛ ولی آن‌قدر دردناک هست که دوست نداشته باشم -حداقل به این زودی‌ها- دوباره ببینم‌اش. پایان‌بندیِ جاسمین غمگین نیز سهم مهمی در ماندگاری‌اش دارد؛ فرجامی که به‌هیچ‌عنوان سطحی نیست و امید واهی نمی‌دهد: «تگرگی نیست، مرگی نیست... صدایی گر شنیدی، صحبت سرما و دندان است...» [۴] جاسمین غمگین یک شاهکار سینمایی تمام‌عیار نیست؛ حتی بین آثار وودی آلن هم شاهکار به‌حساب نمی‌آید اما چیزی دارد که شاید اسم‌اش را بشود گذاشت: جادو.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۲ دی ۱۳۹۳

[۱]: از آنجا که عجیب‌وُغریب نیست که تمام ۴۵ فیلم آلن را ندیده باشم(!) از صدور حکم قطعی خودداری می‌کنم.

[۲]: سالی هاوکینز برای کسب جایزه‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن، در گلدن گلوب و بفتا نیز کاندیدا بود.

[۳]: منظور، سن‌وُسال وی حین ساخت جاسمین غمگین (۲۰۱۲) است؛ وگرنه آلن حالا (۱۲ ژانویه‌ی ۲۰۱۵) در آستانه‌ی ۸۰ سالگی قرار دارد.

[۴]: دو سطر از شعر مشهور "زمستان" سروده‌ی مهدی اخوان‌ثالث (م. امید).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تراژدی تورینگ؛ نقد و بررسی فیلم «بازی تقلید» ساخته‌ی مورتن تیلدام

The Imitation Game

كارگردان: مورتن تیلدام

فيلمنامه: گراهام مور [براساس کتاب اندرو هاجز]

بازیگران: بندیکت کامبربچ، کایرا نایتلی، متیو گود و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13

 

نه با شاهکاری سینمایی رودرروئیم و نه اثری نوآورانه، بازی تقلید ساخته‌ای کاملاً استاندارد است و به‌عبارتی، همان است که باید باشد؛ یک فیلم زندگی‌نامه‌ای کلاسیک. بازی تقلید در زمینه‌ی برخورداری از موسیقی متن هم شبیه کلاسیک‌های سینماست؛ حداقل هنگام تایپِ این نوشتار، به‌یاد نمی‌آورم پلانی از بازی تقلید بی‌صدا -اعم از موزیک، افکت‌های صحنه یا دیالوگ- و در سکوتِ محض گذشته باشد!

هیچ بحثی در این مورد ندارم که ایفای نقش بندیکت کامبربچ در بازی تقلید دیدنی است؛ آن‌قدر چشم‌گیر که گویی صحنه را اوست که -هرطور بخواهد- می‌گرداند و ردّ و نشانی از کارگردان نیست! البته تعجبی هم ندارد، بازی تقلید فیلمی بیوگرافیک درباره‌ی آلن تورینگ است که نقش‌اش را آقای کامبربچ، پرقدرت بازی می‌کند. بازی تقلید به زندگی این ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی می‌پردازد که در شرایط بحرانیِ جنگ جهانی دوم، به یاری ارتش بریتانیا می‌شتابد. او با ‌همراهی زن جوان باهوشی به‌نام جون کلارک (با بازی کایرا نایتلی) و سایر افراد تیم مستقر در بلچلی پارک -مرکز کدشکنی انگلستان- به راز پیغام‌های سری آلمانی‌ها پی می‌برد ولی پس از پایان جنگ، دولت مطبوع‌اش به‌مثابه‌ی یک "قهرمان" با او تا نمی‌کند...

چقدر خوب که گراهام مور، فیلمنامه‌نویسِ بازی تقلید -علی‌رغم تا حدّ زیادی قابل حدس بودنِ متن اقتباسی‌اش- این هوشمندی را به خرج داده است که جایی هم برای کشف و شهود تماشاگران باقی بگذارد. بارزترین نمودِ این ویژگیِ فیلمنامه را می‌توان در برهه‌ی روشن شدن علت نام‌گذاریِ ماشین تورینگ (یعنی: کریستوفر) و دلیل وابستگیِ -بخوانید: دلبستگی- بی‌حدوُمرز آلن به آن، مشاهده کرد که رمزگشاییِ کامل‌اش تا دقایق پایانی فیلم -در عین ظرافت- به طول می‌انجامد.

نکته‌ای که پیرامون زندگی خصوصی آقای تورینگ از کفر ابلیس هم شهرت بیش‌تری دارد(!) تمایلات هم‌جنسگرایانه‌ی اوست؛ تمایلی دردسرساز که عاقبت موجبات مرگ‌اش را نیز فراهم آورد. امتیاز مثبتِ بازی تقلید که در عین حال می‌شود -از منظری دیگر- پوئنی منفی قلمدادش کرد، نحوه‌ی نمایشِ -عدم نمایش!- تمایلات خاص تورینگ است. درواقع، مای بیننده غالباً از خلال گفتگوها به این وجهِ تمایز آلن پی می‌بریم و جای خوشحالی دارد که حتی پلانی گذرا که دال بر وجود چنین تمایلاتی در او باشد، نمی‌بینیم.

مورتن تیلدام و گراهام مور بدین‌ترتیب کاری را انجام می‌دهند که مثلاً کیمبرلی پیرس ۱۵ سال قبل‌تر در پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) صورت داده بود؛ یعنی جلب توجه عامه به "عارضه -یا اختلالی- که هست" و "افراد متفاوتی که دچارش هستند". آن شعار قدیمیِ وطنی -که حالا تبدیل به لطیفه شده!- را یادتان هست؟ "معتاد مجرم نیست، بیمار است". بازی تقلید هم با بهره‌گیری هنرمندانه از زبان فیلم، در چنین مسیری گام می‌زند. ضمن این‌که توجه داریم بازی تقلید نسبتی با رئالیسم خشونت‌بارِ پسرها گریه نمی‌کنند [۱] ندارد و فیلم خانم پیرس، دغدغه‌ی تراجنسی‌ها را داشت و نه هم‌جنسگرایان.

حالا می‌پردازم به این‌که در میان گذاشتنِ بدونِ پرده‌دریِ تمایز مشکل‌آفرین تورینگ، از چه بُعد می‌تواند کارکرد منفی داشته باشد. خطر اینجاست که بازی تقلید با اتکا به قدرت بی‌چون‌وُچرای سینما، بیننده را وادار می‌کند تا -ناخودآگاه- در دیدگاه‌اش نسبت به هم‌جنسگرایی تجدیدنظر کند. به‌جز این، بازی تقلید از گزند سانتی‌مانتالیسم و شعار در امان نمانده است که به‌عنوان نمونه، می‌شود به قضیه‌ی آبکی حضور برادر پیتر (با بازی متیو بِرد) -جوان‌ترین عضو گروه کدشکن- در یکی از کشتی‌های انگلیسیِ در معرض خطر هجوم نازی‌ها اشاره کرد که -طبیعتاً!- هیچ کاری برای نجات‌اش از دست تورینگ ساخته نیست.

در نقش‌آفرینی به‌جای نوابغ خیالی و واقعی، آقای کامبربچ گزینه‌ی قابل اعتمادِ این روزهای سینماست. او پس از بازی در نقش شرلوک هلمز –در سریال تلویزیونی شرلوک (Sherlock)- حالا به قامت آلن تورینگ درآمده. جالب است تورینگی که از فهمِ منظور نهفته در حالات چهره و پسِ صحبت‌های اطرافیان‌اش عاجز است -مثل کاراکتر مکس در انیمیشن جاودانه‌ی تاریخ سینما: مری و مکس (Mary and Max) [ساخته‌ی آدام الیوت/ ۲۰۰۹]- می‌تواند رمز ماشین انیگما را که تبدیل به معضلِ اصلیِ بریتانیا و جبهه‌ی متفقین شده، بشکند. بندیکت کامبربچ حینِ بازیِ این دو طیف ظاهراً متضاد از احساسات و نهایتاً در باورپذیر از کار درآوردنِ انسانی به پیچیدگی تورینگ، عملکردی موفقیت‌آمیز دارد.

فلاش‌بک‌های مدرسه‌ی شبانه‌روزی همگی عالی هستند و در عین ایجاز، تا حدّ قابل اعتنایی توانسته‌اند برای رفتارهای بعدی آلن (اینجا با بازی الکس لاو‌تر)، توجیهاتی پذیرفتنی بتراشند؛ علی‌الخصوص که خیلی خوب هم در سرتاسر فیلم پخش شده‌اند. تیم تورینگ نیز از چند آدمک کوکیِ نخبه و بی‌احساس تشکیل نشده و آقای تیلدام در روی پرده آوردنِ بده‌بستان‌های انسانیِ کاراکترهای فیلم‌اش موفق عمل کرده است.

بازی تقلید درام زندگی‌نامه‌ای مهیجی است که کارگردان و گروه‌اش سعی کرده‌اند به‌کمک ریتمی مناسب، جذابیت‌اش را تا انتها حفظ کنند. تلاشی که درمجموع، بی‌ثمر نبوده و بازی تقلید فیلمی تماشاگرپسند است. نشان به آن نشان که بازی تقلید طی دو ماهی که از اکران‌اش گذشته -از چهاردهم نوامبر ۲۰۱۴ تاکنون- توانسته است در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه سایت سینمایی معتبر IMDb، به رتبه‌ی ۲۱۷ [۲] دست پیدا کند.

بازی تقلید هم‌چنین از فیلم‌های محبوبِ جشنواره‌ها و جایزه‌های سینمایی سال است. در این رابطه، نظرتان را جلب می‌کنم به ۹ نامزدیِ بازی تقلید در بفتای شصت‌وُهشتم و ۵ کاندیداتوری‌اش در هفتادوُدومین مراسم گلدن گلوب. گرچه نامزدهای آکادمی هنوز اعلام نشده‌اند و تجربه ثابت کرده است که در اسکار همیشه حق به حق‌دار نمی‌رسد؛ اما بازی تقلید به‌ویژه در سه رشته‌ی بهترین فیلم، بازیگر نقش اول مرد و فیلمنامه‌ی اقتباسی استحقاق کاندیدا شدن و کسب جایزه را دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پسرها گریه نمی‌کنند، می‌توانید رجوع کنید به «این انتخاب من نبود»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۱ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مثل قطار، مثل آب؛ نقد و بررسی فیلم «داستان توکیو» ساخته‌ی یاسوجیرو اوزو

Tokyo Story

عنوان به ژاپنی: Tōkyō Monogatari

كارگردان: یاسوجیرو اوزو

فيلمنامه: یاسوجیرو اوزو و کوگو نودا

بازيگران: چیشو ریو، چیکو هیگاشی‌یاما، ستسوکو هارا و...

محصول: ژاپن، ۱۹۵۳

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۳۶ دقیقه

گونه: درام

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۲: داستان توکیو (Tokyo Story)

 

داستان توکیو مشهورترین ساخته‌ی یاسوجیرو اوزو، فیلمساز صاحب‌سبک و ستایش‌برانگیز سینمای ژاپن است. زن و شوهری سالخورده‌ (با بازی چیکو هیگاشی‌یاما و چیشو ریو) با ذوق و شوق فراوان، برای دیدار فرزندان‌شان عازم شهر توکیو می‌شوند درحالی‌که هیچ‌کدامِ آن‌ها حاضر نیستند از کار و مشغله‌هایشان بگذرند و وقتی را صرف مادر و پدر پیرشان کنند. در این میان، تنها نوریکو، بیوه‌ی جوان پسرشان (با بازی ستسوکو هارا) -که در جنگ کشته شده است- از پیرزن و پیرمرد به‌گرمی پذیرایی می‌کند...

اگر شما هم جزء آن دسته از سینمادوستانی هستید که نسبت به تماشای "فیلمی از یاسوجیرو اوزو" دافعه دارید و تصور می‌کنید قرار است ۲ ساعت و ربع عذاب بکشید و چُرت بزنید، سخت در اشتباه‌اید! بهتر است حداقل با این یکی ترس‌تان روبه‌رو شوید تا به عمق پوچی و بی‌اساس بودن‌اش پی ببرید! سینمای اوزو بسیار متفاوت از آن چیزی است که از دور نشان می‌دهد. کمی نزدیک‌تر بیایید، شکنجه‌ای در کار نیست! از دیدن داستان توکیو پشیمان نخواهید ‌شد.

داستان توکیو با پرهیزی آگاهانه از شعارزدگی و سانتی‌مانتالیسم، زوال روابط گرم خانوادگی و احترام به بزرگ‌ترها را از دید پیرزن و پیرمردی که صنعتی شدن و مدرنیسم انگار کم‌ترین اثری رویشان نگذاشته است و به‌گواه یکی از دیالوگ‌های فیلم: «اصلاً عوض نشده‌اند» (نقل به مضمون)، به تصویر می‌کشد. شیگه، دختر زوج مسن (با بازی هاروکو سوگیمورا) حتی اکراه دارد آن‌ها را به مشتری‌های آرایشگاه‌اش معرفی کند و از مادر و پدرش به‌عنوان دوستانی که از روستا آمده‌اند، نام می‌برد!

گویی طی مسافرت کذایی به توکیو، همه‌چیز و همه‌کس دست به دست هم می‌دهند تا پیرزن بیچاره غزل خداحافظی را زودتر بخواند! اینجاست که بیهوده آرزو می‌کنیم کاش هیچ‌وقت سفر نمی‌رفتند... رابطه‌ی عاطفی عروس وفادار خانواده با پیرزن و پیرمرد، بسیار عمیق و باورپذیر از کار درآمده است؛ پیرمرد در پایان فیلم -و طی یکی از گفتگوهای مهمِ داستان توکیو- از نوریکو به‌خاطر خدمات‌اش، سپاسگزاری می‌کند.

داستان توکیو فاقد آن فراز و فرود دراماتیکی است که در عمده‌ی فیلم‌ها شاهدش هستیم. سینمای یاسوجیرو اوزو -نظیر دیگر اعجوبه‌ی هنر هفتم، اینگمار برگمان- "سهل و ممتنع" [۱] است و همه‌چیزش در کمال سادگی برگزار می‌شود. سادگی‌ای که صدالبته هیچ نسبتی با خام‌دستی و آسان‌گیری ندارد و عمری تجربه و مرارت پس‌اش خوابیده است. اوزو فیلمسازِ جزئیات است و سرسختانه از "هیجان" و "اتفاق" دوری می‌کند.

این دیگر تبدیل به کلیشه‌ای اعصاب‌خُردکن و قابلِ انتظار شده است که برای بالا بردن سینمای ارزشمند اوزو، باید حتماً فیلم‌های آمریکایی را کوبید، پایین‌شان کشید و هیجانات و تنش‌های دراماتیک‌شان را تقبیح کرد! نگارنده برعکس در این مورد، به ضرب‌المثلِ "هر گلی، بویی دارد" معتقد است؛ به‌نظرم فقط یک فاشیستِ سرسپرده می‌تواند تا این حد راحت فیلم‌ها را قلع‌وُقمع کند، بعضی‌ها را کناری بگذارد و خیل عظیمی را دور بریزد! روش یک سینماشناسِ سینمادوست، این نیست! همان‌طور که از تماشای فیلم‌های آقای اوزو می‌توان لذتی وافر برد؛ به‌عنوان مثال، دیدن آثار آقای فورد هم لطف خاص خودش را دارد.

با این‌که حضور "خانواده" و اهمیت‌اش در داستان توکیو و سایر ساخته‌های استاد بر کسی پوشیده نیست ولی معتقدم سینمای غنی اوزو، از وجوه گوناگونی قابل بررسی است و محدود شدن به تنها "یک بُعد غالب" و "مسأله‌ای اصلی" را برنمی‌تابد. پیام نهایی فیلم -که به‌ویژه در گفتگوی کلیدی و اندوه‌بار نوریکو با کیوکو، دختر کوچک خانواده (با بازی کیوکو کاگاوا) متجلی می‌شود- لزوم تن دادن به تسلیم و رضاست در برابر زندگی‌ای که چه بخواهیم و چه نخواهیم، به هر حال راه خود را می‌رود.

چنان‌که قبل‌تر اشاره شد، داستان توکیو با فاصله گرفتن از ورطه‌ی احساسات‌گرایی، تأثیری که باید را می‌گذارد؛ علی‌الخصوص آنجا که مرد سالخورده اعتراف می‌کند اگر می‌دانست پیرزن این‌طور ناگهانی از دست می‌رود، حداقل سعی می‌کرد با او مهربان‌تر باشد... اظهار پشیمانیِ بی‌ثمر پیرمرد، بدجوری تکان‌مان می‌دهد؛ بدون هندی‌بازی و تأکیدات گل‌درشت، منقلب می‌شویم و خدا را شکر می‌کنیم که در موقعیت بغرنج پیرمردِ تنها قرار نداریم.

داستان توکیو گرچه به‌شدت ژاپنی است اما اهل هرجا که باشی، عجیب لمس‌اش می‌کنی با تمام وجودت. و این چیزی را نمی‌رساند به‌جز اعجاز آقای اوزو که فیلم‌اش فراتر از مکان و زمان، هم‌چنان پابرجاست، فهمیده می‌شود و نقش می‌بندد بر بلندای خاطرات عزیزمان از سینما. یاسوجیرو اوزو یک فیلمسازِ به‌معنی واقعیِ کلمه "مؤلف" و موفق در دست‌یابی به سینمایی منحصربه‌فرد، توأم با شاخصه‌های محتوایی و فنی مخصوص به خود -مثلاً: نمای تاتامی [۲]- و تداوم‌اش طی سالیان متمادی است.

اگر اشتباه نکنم، دوربین در تمام پلان‌های داستان توکیو -شاید به‌جز یک مورد- حرکتی ندارد و در جای ثابتی کاشته شده است؛ اما با این وجود و برخلاف ریتم بسیار کُند فیلم، به‌هیچ‌وجه حوصله‌ی بیننده‌ی ۶۲ سال بعدش [۳] را سر نمی‌برد. داستان توکیو علی‌رغم تلخ بودن فرجام‌اش و مهابت پیامی که می‌دهد، آزارنده نیست و بیننده را دچار یأس و سرخوردگی نمی‌کند... داستان توکیو مثل قطار زندگی، در گذر؛ مثل آب روان، جاری است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۸ دی ۱۳۹۳

[۱]: قطعه‌ای -شعر یا نثر- که در ظاهر آسان نماید ولی نظیر آن گفتن، مشکل باشد. (فرهنگ فارسی معین).

[۲]: اشاره به ارتفاع دوربین در اغلب آثار اوزوست که با نقطه‌ی دید انسانی نشسته بر تشکچه‌ی تاتامی، مطابقت دارد.

[۳]: داستان توکیو محصول ۱۹۵۳ است و امروز که این نقد منتشر می‌شود: ۸ ژانویه‌ی ۲۰۱۵!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سوءتفاهم عاشقانه؛ نقد و بررسی فیلم «۵۰۰ روز سامر» ساخته‌ی مارک وب

Five Hundred Days of Summer

كارگردان: مارک وب

فيلمنامه: اسکات نویشتاتر و مایکل اچ. وبر

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، زویی دشانل، جفری آرند و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۵ دقیقه

گونه: کمدی-درام، عاشقانه

بودجه: ۷ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش از ۶۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۲ گلدن گلوب

 

طعم سینما - شماره‌ی ۶۱: ۵۰۰ روز سامر (Five Hundred Days of Summer)

 

۵۰۰ روز سامر یک کمدی-درام تماشایی به کارگردانی مارک وب است که به ماجرای ۵۰۰ روز آشنایی، دلدادگی و جدایی کارمند جوانی به‌نام تام هانسن (با بازی جوزف گوردون-لویت) با دستیار جدید رئیس‌اش، سامر فین (با بازی زویی دشانل) می‌پردازد که به‌نظر دختری دست‌نیافتنی می‌آید... یک ساعت نخست فیلم -با این‌که خالی از جذابیت نیست- قدری کُند جلو می‌رود؛ اما از آن زمان که تام -با قصد رفتن به مراسم عروسی یکی از همکاران‌اش- سوار قطار می‌شود و دوباره سامر را می‌بیند، انگار ۵۰۰ روز سامر هم جانی دیگر می‌گیرد.

از جمله ژانرهای همیشه محبوب‌ام، کمدی-درام‌ است [۱]. به عقیده‌ی نگارنده، بدیهی‌ترین کارکرد یک کمدی-درام استاندارد این است که بدون پرده‌دری و یا جریحه‌دار کردن احساسات تماشاگرش، در کمال ظرافت "حال او را خوب کند". ۵۰۰ روز سامر از کمدی-درام‌های موفق چند سال اخیر است که به‌نظرم به‌راحتی در این تعریف می‌گنجد؛ فیلم کم‌بازیگری که توفیق‌اش را اول از همه باید مدیون فیلمنامه‌ای پر از ایده (کار مشترک اسکات نویشتاتر و مایکل اچ. وبر) و در درجه‌ی دوم، اجرایی سرحال و مفرح دانست.

۵۰۰ روز سامر تحت عنوان ساخته‌ی مارک وبِ ۳۵ ساله -در سال ۲۰۰۹- بالاتر از حدّ انتظار بود گرچه مرور کارنامه‌ی حرفه‌ای‌اش روشن می‌کند که او به‌هیچ‌وجه یک تازه‌کار نبوده است؛ وب از ۱۹۹۷ تا ۲۰۱۰ موزیک‌ویدئوهای متعددی کارگردانی کرده. مارک وب این فیلم را قبل از این‌که تبدیل به کارگردان ثابت بلاک‌باسترهای مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز (The Amazing Spider-Man) -محصول سال‌های ۲۰۱۲، ۲۰۱۴ و ۲۰۱۸- شود، کار کرده است و ۵۰۰ روز سامر نخستین فیلم سینمایی بلندش به‌حساب می‌آید.

۵۰۰ روز سامر -چنان‌که از زبان راوی (تام) نیز می‌شنویم- داستانی عشقی نیست؛ به تعبیر صحیح‌تر، درباره‌ی فرازوُنشیب‌های یک سوءتفاهم عاشقانه‌ی ۵۰۰ روزه است! سامر از تام بدش نمی‌آید ولی علاقه‌ای هم به او ندارد؛ رفتارش صمیمانه است و همین خصلت ذاتی، تام بخت‌برگشته را دچار سوءبرداشتی رمانتیک می‌کند که حدود یک سال و نیم طول می‌کشد و زندگی مرد جوان دست‌خوش تغییراتی می‌شود.

تام انگار دوست دارد با این خیالِ خوش که سامر هم عاشق‌اش است، خودش را گول بزند! اما سامر عشق را نمی‌شناسد یا حداقل با تصوری رؤیایی که تام از عشق دارد، بیگانه است. ناگفته پیداست که فرجام چنین دلبستگی یک‌طرفه‌ای برای عاشق بینوا، تلخ و گس است و بدجوری هم درد دارد! با وجود این‌همه حس‌های ناخوشایندِ محتوم، آقایان نویشتاتر و وبر نمی‌گذارند حال‌مان گرفته شود! آن‌ها پایانی برای ۵۰۰ روز سامر نوشته‌اند که کفه‌ی ترازو را به سمت بارقه‌های امید و شعاع‌های نور سنگین می‌کند.

علی‌رغمِ این‌که طرز تلقی کاراکتر تام از عشق، به کلیشه‌های ساخته و پرداخته‌ی سریال‌ها و فیلم‌های عامه‌پسندِ عاشقانه پهلو می‌زند؛ ولی چه خوب که خودِ ۵۰۰ روز سامر دچار چنین آفتی نیست و پایانی پیش‌بینی‌پذیر و آبکی ندارد. فیلم از این نظر، موافق جریان رود شنا نمی‌کند. ۵۰۰ روز سامر کمدی-درام متعارفی نیست و مطابق میل مخاطبِ آسان‌گیر پیش نمی‌رود. ۵۰۰ روز سامر با کاربستِ کلیشه‌های رایج کمدی-درام‌های سطحی، برضد همان‌ها عمل می‌کند. حاصل کار، یک کمدی-درام دلنشین است که مثل خاطره‌ای شیرین، کُنج ذهن‌مان جا خوش می‌کند.

روایت غیرخطی، دیگر تفاوتِ ۵۰۰ روز سامر با کمدی-درام‌های معهود است. تام ۵۰۰ روز عاشقی‌اش را به‌ترتیب و پشتِ‌سرِهم تعریف نمی‌کند و از زمانی به زمان دیگر پرتاب می‌شویم زیرا ذهن تام در به‌یاد آوردن خاطرات دلدادگی‌اش منظم و خط‌کشی‌شده عمل نمی‌کند کمااین‌که در حالت طبیعی نیز مغز انسان چنین عملکردی دارد. ۵۰۰ روز سامر متکی به حافظه‌ی تام و چیزهایی است که او جسته‌گریخته از رابطه‌ای تمام‌شده به‌خاطر می‌آورد؛ بدونِ تقدم و تأخر زمانی. اگر دقت داشته باشید، نام فیلم اشاره‌ای تلویحی به نافرجام بودن رابطه‌ی تام با سامر است؛ پس لطفاً نگارنده را به لو دادن داستان متهم نکنید!

از ایده‌های به‌دردبخور فیلم، یکی همان روزشمارش است که به‌نوعی تنوع ایجاد کرده و به‌جز آن، تقسیم پرده به دو قسمت مساوی و نمایش "پیش‌فرض‌ها و توقعات تام" هم‌زمان با "آنچه در واقعیت اتفاق می‌افتد" -هنگام شرکت در مهمانی پشت‌بام خانه‌ی سامر- را می‌توان برشمرد. به این‌ها، به‌عنوان نمونه، بازیگوشی‌های تام و سامر را هم وقت بازدید از فروشگاه مبلمان و لوازم خانگی می‌شود اضافه کرد؛ آنجا که "ادای یک زندگی زناشویی واقعی" را خیلی بامزه درمی‌آورند!

جوزف گوردون-لویت در ۵۰۰ روز سامر عالی و "به‌اندازه" ظاهر شده و زویی دشانل نیز درخشان که نه ولی اقلاً قابلِ تحمل است! ۵۰۰ روز سامر به‌نوعی سکوی پرتاب گوردون-لویت بود به سوی بازیِ نقش‌هایی بااهمیت‌تر در فیلم‌های مهم‌تری مانند تلقین (Inception) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۰]، شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۲]، لوپر [۲] (Looper) [ساخته‌ی رایان جانسون/ ۲۰۱۲]، لینکلن (Lincoln) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۱۲] و هم‌چنین نویسندگی و کارگردانیِ کمدی-درام خوش‌ساخت و بی‌ادعای دان جان [۳] (Don Jon) [محصول ۲۰۱۳]. جوزف گوردون-لویت بازیگر بااستعدادی است که در عین جوانی، تجربه‌ای فراوان دارد [۴] و اگر همین‌طور حساب‌شده پیش برود، بعدها بیش‌تر از او خواهیم شنید.

با وجودِ برخورداریِ ۵۰۰ روز سامر از وجوه تمایزی که برشمردم، عامه‌ی سینمادوستان قادرند با آن ارتباط خوبی برقرار کنند. گواه این ادعا، گیشه‌ی‌ راضی‌کننده‌ی فیلم بوده است که توانسته بیش از ۸ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش فروش داشته باشد. توفیق ۵۰۰ روز سامر تنها به گیشه‌اش محدود نشد و مورد توجهِ منتقدان و جوایز سینمایی نیز قرار گرفت. به‌عنوان مثال، فیلم طی گلدن گلوبِ شصت‌وُهفتم در دو رشته‌ی مهم بهترین فیلم موزیکال یا کمدی (میسون نوویک، جسیکا تاکینسکی، مارک واترز و استیون جی. وولف) و بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی (جوزف گوردون-لویت) کاندیدای کسب جایزه بود... ۵۰۰ روز سامر کمدی-درامی سالم است که می‌شود با خیال آسوده به هر علاقه‌مند سینمایی پیشنهادش داد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۵ دی ۱۳۹۳

[۱]: چندتا از کمدی-درام‌های موردِ علاقه‌ی نگارنده، به‌ترتیب سال تولید: مرد آرام (The Quiet Man) [ساخته‌ی جان فورد/ ۱۹۵۲]، آپارتمان (The Apartment) [ساخته‌ی بیلی وایلدر/ ۱۹۶۰]، بوفالو ۶۶ (Buffalo '66) [ساخته‌ی وینسنت گالو/ ۱۹۹۸]، درباره‌ی اشمیت (About Schmidt) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۰۲]، ماهی مرکب و نهنگ (The Squid and the Whale) [ساخته‌ی نوآ بامباک/ ۲۰۰۵]، شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) [ساخته‌ی دیوید فرانکل/ ۲۰۰۶]، بازگشت (Volver) [ساخته‌ی پدرو آلمودوار/ ۲۰۰۶]، خانواده‌ی سویج (The Savages) [ساخته‌ی تامارا جنکینز/ ۲۰۰۷]، ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸]، ۵۰۰ روز سامر (Five Hundred Days of Summer) [ساخته‌ی مارک وب/ ۲۰۰۹]، زیردریایی (Submarine) [ساخته‌ی ریچارد آیواد/ ۲۰۱۰]، نوادگان (The Descendants) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۱]، بزرگسال نوجوان (Young Adult) [ساخته‌ی جیسون رایتمن/ ۲۰۱۱]، چشمه‌های امید (Hope Springs) [ساخته‌ی دیوید فرانکل/ ۲۰۱۲]، کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۲]، دان جان (Don Jon) [ساخته‌ی جوزف گوردون-لویت/ ۲۰۱۳] و نبراسکا (Nebraska) [ساخته‌ی الکساندر پین/ ۲۰۱۳]. نقد مرد آرام، بوفالو ۶۶، درباره‌ی اشمیت، ماهی مرکب و نهنگ، شیطان پرادا می‌پوشد، بازگشت، خانواده‌ی سویج، بزرگسال نوجوان و کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به قلم نگارنده و در شماره‌های پیشین طعم سینما موجود است.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر لوپر، می‌توانید رجوع کنید به «بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ی باطل»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]:گوردون-لویت در دان جان بازی هم می‌کند. برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر دان جان، می‌توانید رجوع کنید به «بازیگری یا کارگردانی؟»؛ منتشرشده به تاریخ شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: او از ۷ سالگی تاکنون مشغول نقش‌آفرینی است!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کلیشه‌ای ولی ترسناک؛ نقد و بررسی فیلم «تسخيرشده» ساخته‌ی مک کارتر

Haunt

كارگردان: مک کارتر

فيلمنامه: اندرو بارر

بازيگران: هریسون گیلبرتسون، لیانا لیبراتو، جکی ویور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۶ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۰: تسخيرشده (Haunt)

 

بعد از گذشت مدتی مدید، بالاخره دری به تخته خورد و موفق شدم فیلم‌ترسناک به‌دردبخوری که ارزشِ تا انتها وقت گذاشتن داشته باشد، ببینم! تسخيرشده (Haunt) -به کارگردانیِ مک کارتر- را علی‌رغم عنوان نخ‌نما و دافعه‌برانگیزش -که سال‌هاست به اشکال و ترکیبات مختلف در پیشانی فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت تکرار می‌شود- می‌توان در میان تولیدات یکی-دو سالِ اخیرِ این گونه‌ی سینماییِ محبوب، درمجموع اثری قابلِ قبول و دیدنی به‌حساب آورد.

مهم‌ترین دلایل این مقبولیت را بایستی در شروع کوبنده‌ی فیلم، برخورداری‌اش از منطق روایی و هم‌چنین غافلگیری پایانیِ آن جست‌وُجو کرد. به‌عبارتِ جزئی‌تر، تسخيرشده با یک مقدمه‌ی درگیرکننده، تماشاگر را به تعقیب ادامه‌ی داستان تشویق می‌کند؛ ماجراهای بعدی هم به‌نحوی به‌دنبال یکدیگر چیده شده‌اند که مانعِ نصفه‌نیمه رها کردن فیلم می‌شوند؛ عاقبت نیز شاهد پایان‌بندی‌ای هستیم که ضمن باورپذیر بودن، علت وقایع پیش‌آمده را روشن می‌سازد و در حدّ خودش غیرمنتظره است.

خانواده‌ی ۵ نفره‌ی اشر به خانه‌ای جدید نقل‌مکان می‌کنند؛ خانه سابقاً محلّ زندگی مورلوها بوده و صاحب آوازه‌ی ناخوشایندی است زیرا چهار عضو از پنج عضوِ خانواده‌ی مورلو هریک به‌ترتیبی جان خودشان را در آنجا از دست داده‌اند. تمرکز فیلم روی پسر ۱۸ ساله‌ی اشرهاست؛ اوان (با بازی هریسون گیلبرتسون) در حوالی خانه‌ی مذکور با دختری هم‌سن‌وُسال خودش به‌نام سامانتا (با بازی لیانا لیبراتو) آشنا می‌شود که از دست آزارهای پدری دائم‌الخمر به تنگ آمده است. پدر سامانتا مدام او را به بی‌بندوُباری و فرار از خانه متهم می‌کند چرا که مادرش سال‌ها پیش، آن دو را بی‌خبر ترک کرده و هرگز بازنگشته است. دختر جوان که در وجودش کشش عجیبی نسبت به عمارت نفرین‌شده‌ی مورلو احساس می‌کند، معتقد است یکی از ارواح ساکن خانه، کار نیمه‌تمامی دارد که او و اوان باید هرطور شده از آن سر دربیاورند...

در عین حال که تسخيرشده را اثری بی‌عیب‌وُنقص به‌حساب نمی‌آورم اما وجوه مثبتی در فیلم یافتم که ترغیب شدم درباره‌اش بنویسم. یک ویژگی برجسته‌ی تسخيرشده، بهره‌گیریِ درست از کلیشه‌ها و مختصات ژانر به نفع فیلم است؛ همان‌طور که از زبان زنِ راوی در دقایق نخست، هوشمندانه اشاره می‌شود: «اول داستان با یه خونه شروع می‌شه... رفتن به خونه‌ی جدید در متن ماجرا قرار داشت...» (نقل به مضمون) و کیست که نداند "خانه‌ی جدید" و "اسباب‌کشی" از جمله اجزاء جدایی‌ناپذیرِ فیلم‌های ترسناک‌اند؟!

استفاده‌ی به‌جا و به‌اندازه از نریشن -با صدای ژانت (با بازی جکی ویور)، آخرین بازمانده‌ی خانواده‌ی مورلو- در تسخيرشده، به باورپذیری اثر و تسهیل ارتباط مخاطب با آن کمک می‌کند. حضور راوی نه آن‌قدر زیاد و دست‌وُپاگیر است که تسخيرشده را تبدیل به یک "مستند-داستانی" کند و نه آن‌قدر کم و الکن که باری روی دوش فیلم باشد و بر ابهامات احتمالی بیفزاید. در نظر گرفتن یک راوی برای تسخيرشده و بر زبان آوردنِ جملاتی از آن دست -که اشاره شد- سبب ایجاد گونه‌ای تمایز برای فیلم شده که فاصله‌گذاری برشتی [۱] را به‌یاد می‌آورد.

به‌جز رعایت اغلب مؤلفه‌های گونه‌ی سینمای وحشت، تسخيرشده یک ادایِ دین تماشایی و مطابق با حال‌وُهوای فیلم هم به سکانس معروف، تا ابد ماندگار و ارجاع‌پذیرِ حمامِ روانی (Psycho) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۶۰] دارد که در نوع خود، اضطراب‌آور از کار درآمده است. اندرو بارر، فیلمنامه‌نویسِ تسخيرشده موقعیت‌های هراس‌آور را در قالب یک زمان‌بندی مشخص و به‌شکل حساب‌شده‌ای در فیلم پخش کرده است؛ به‌گونه‌ای‌که هر وقت احساس می‌کنیم تسخيرشده دارد از نفس می‌افتد، وقوع حادثه‌ای تازه، سبب می‌شود که تماشاگر هم‌چنان مشتاق و پیگیر پای فیلم بنشیند.

جای خوشحالی دارد که روح خسران‌دیده و بی‌آرام فیلم -که تمام آتش‌ها به‌نوعی از گور مبارک ایشان زبانه می‌کشد!- خوب و در حدّ انتظار، هول‌انگیز از آب درآمده که البته باید توجه داشت که بخشی از این مهم، به خلاقیتِ تدوین‌گر (روبن سبان) بازمی‌گردد و تنها مربوط به جلوه‌های ویژه‌ی فیلم نیست. تدوینِ تسخيرشده متکی به قطع‌های سریع در بزنگاه‌های مناسب است که اتفاقاً همین خصیصه‌ی عدم تأکید و مکث، خود باعث می‌شود تا اگر سازوُکار روح کم‌وُکاستی هم دارد به‌هیچ‌عنوان به چشم نیاید و توی ذوق بیننده نخورد.

تسخيرشده به‌غیر از جکی ویور، بازیگر چهره ندارد. او که به گواه پیشینه‌ی حرفه‌ای‌اش در ایام جوانی فروغ چندانی نداشته، حالا در پیرانه‌سر مورد توجهِ اهالی سینما و سینمادوستان واقع شده است و در خارج از مرزهای استرالیا نیز شهرتی به‌هم زده. ویور که در کارنامه‌ی خود برای قلمرو پادشاهی حیوانات (Animal Kingdom) [ساخته‌ی دیوید میچاد/ ۲۰۱۰] و کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) [ساخته‌ی دیوید اُ. راسل/ ۲۰۱۲] دو نامزدی اسکار بهترین بازیگر نقش مکمل زن دارد، در تسخيرشده هم قابلِ اعتنا و مؤثر ظاهر می‌شود.

توضیح واضحات است که طبق روال معمول اکثر نقدهایم، تلاش کردم از زوایایی به فیلم بپردازم که داستان‌اش لو نرود تا اگر مخاطبی قصد کرد فیلم را ببیند، لذت ببرد. قصدم هم این نبود که تسخيرشده را تا مرتبه‌ی یک شاهکار بالا ببرم! به‌طور کلی، به این نکته توجه داشته باشید که در فرایند مواجهه با غالب آثار ژانر وحشت -به عللی همیشگی از جمله صرف بودجه‌ی اندک- بایستی سطح توقع‌تان را از تمامی المان‌های فیلم پایین بیاورید و به‌عنوان مثال، هیچ‌وقت انتظار کیفیتِ بلاک‌باستری از جلوه‌های ویژه‌ی هارورها نداشته باشید!

بدین‌ترتیب، همان‌طور که پیش‌تر نیز گفتم تسخيرشده را فیلمی تمام‌وُکمال نمی‌دانم چرا که مثلاً فیلمنامه‌اش عاری از حفره نیست. با این وجود، فیلم گلیم‌اش را از آب بیرون می‌کشد و مخاطب را سرخورده نمی‌کند. تسخيرشده چنانچه هیچ نکته‌ی دندان‌گیر و جذابی برایتان نداشته باشد و حتی اگر نتواند لحظه‌ای بترساندتان، اقلاً این حُسن را دارد که فیلم پادرهوا و بلاتکلیفی نیست و پس از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به‌واسطه‌ی -حدوداً- یک ساعت و نیم زمانی که صرف دیدن‌اش کرده‌اید؛ احساسِ یک فریب‌خورده‌ی رهاشده را نخواهید داشت!

تسخيرشده در کنار تریلر درخشانِ مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی]، فیلم خوبِ پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو]، دنباله‌ی موفق توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] و ترسناکِ استاندارد و قابل احترامِ احضار روح (The Conjuring) [ساخته‌ی جیمز وان] پنج نمونه از برجسته‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۳ در رده‌ی سینمای وحشت بودند. با این‌همه، تسخيرشده فیلم مهجوری است که در سایت‌های IMDb و راتن تومیتوس هنوز [۲] امتیازی درخور شأن‌اش نگرفته. تسخيرشده شاهدمثالِ مناسب دیگری است که متوجه‌مان می‌کند این امتیازها را همیشه نباید ملاک سنجش ارزش یک فیلم قرار داد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: عدم ارتباط حسی بین مخاطب و اثر و جایگزینی رابطه‌ی فکری و عقلانی (از طریق بیگانه‌سازی) و هم‌چنین روایت داستان به‌جای وقوع داستان و قطع کردن نمایش در جاهایی که امکان رابطه و پیوند حسی نمایشنامه و مخاطب وجود دارد، از مشخصات این ساختمان نمایشی است. تئاتر روایی برتولت برشت با استفاده از یک راوی در بطن نمایشنامه و متن‌های توصیفی خارج از دیالوگ و نیز چکیده‌ای از وقایع هر صحنه در آغاز پرده که با هدف زدودن هیجان در نزد تماشاگر صورت می‌گیرد، درصدد برانگیختن قوه‌ی تفکر تماشاگر است و او را به تقابل با آن‌چه که بر صحنه نمایش داده می‌شود، وامی‌دارد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ برتولت برشت).

[۲]: حداقل تا زمان انتشار این نقد؛ یعنی ۱ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مثل سوزن در انبار کاه؛ نقد و بررسی فیلم «تحت توجه شیطان» ساخته‌ی مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت

Devil's Due

كارگردان: مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت

فيلمنامه: لیندزی دولین

بازیگران: آلیسون میلر، زاک گیلفورد، سام اندرسون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۸۹ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

درجه‌بندی: R

 

آثار رده‌ی سینمای وحشت -علی‌رغم محبوبیت این گونه‌ی سینمایی نزد عموم سینمادوستان- عمدتاً فیلم‌های مهجور و قدرندیده‌ای هستند که حتی اکثر منتقدان اقبال زیادی به آن‌ها نشان نمی‌دهند و در سایت‌های سینمایی شناخته‌شده‌ای نظیر IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک هم نمی‌توانند امتیازهای بالایی به‌دست آورند. در این میان، جالب است که اگر فیلمساز نام‌آشنایی نیز به سراغ کارگردانی فیلم‌ترسناک برود، نتیجه‌ی کارش -هم‌سنگ دیگر ساخته‌های او- تحویل گرفته نمی‌شود!

روانی (Psycho) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۶۰]، بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸] و جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۷] را جزء فیلم‌های نمونه‌ای و استثناهای تاریخ سینما باید محسوب کرد. به‌عنوان مثال، چه تعداد از علاقه‌مندان پروُپاقرص سینما اطلاع دارند ساموئل فولرِ بزرگ علاوه بر فیلم‌نوآر مشهورش جیب‌بری در خیابان جنوبی (Pickup on South Street) [محصول ۱۹۵۳]؛ درامی برجسته با مایه‌های سینمای وحشت به‌نام سگ سفید (White Dog) [محصول ۱۹۸۲] هم دارد که اتفاقاً در آخرین سال‌های فعالیت حرفه‌ای‌اش، در اوج کمال و پختگی آن را ساخته است؟ آن‌هایی که می‌دانند، کدام‌شان فیلم را دیده‌اند؟... بگذریم! مشت نمونه‌ی خروار است.

شاید بایستی به آن دسته از قلم‌به‌دستانی که نظر مساعدی روی فیلم‌ترسناک‌ها ندارند، تا اندازه‌ای هم حق داد. این فیلم‌ها اغلب نه بودجه‌ی درست‌وُحسابی دارند و نه بازیگران تراز اول. اما گناه تمام کم‌توجهی‌ها و نادیده گرفته شدن‌های پیش‌گفته را نمی‌شود یک‌سره به گردن سرمایه‌گذاری اندک و بازیگر گمنام و منتقد کم‌لطف انداخت. یک دلیلِ مهم‌اش را باید در نخ‌نما کردنِ مضامین هزاربار استفاده‌شده و به‌عبارتی: تکرار و تکرار و تکرار جست‌وُجو کرد. تحت توجه شیطان ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت یکی از تازه‌ترین تولیدات سینمای وحشت است که می‌تواند شاهدمثال خوبی برای این عارضه‌ی سرطانی باشد!

تحت توجه شیطان به پیامدهای ناگوار اتفاقی می‌پردازد که در ماه عسل برای زاک مک‌کال (با بازی زاک گیلفورد) و تازه‌عروس‌اش، سامانتا (با بازی آلیسون میلر) رخ می‌دهد. زاک و سامانتا پس از عروسی به دومینیکن می‌روند. آن‌ها شب قبل از بازگشت‌شان به ایالات متحده، با اصرار یک راننده‌ی تاکسی، وارد مراسم مرموزی می‌شوند که در زیرزمین کلوپی شبانه در حال برگزاری است؛ زن و شوهر جوان پس از صرف نوشیدنی بدمزه‌ای، هوش و حواس‌شان را از دست می‌دهند. صبح روز بعد که زاک و سامانتا، گیج‌وُمنگ -در هتل محل اقامت‌شان- از خواب بیدار می‌شوند، چیزی از شب گذشته به‌خاطر نمی‌آورند. مدتی بعد، سامانتا به زاک اطلاع می‌دهد که -علی‌رغم مصرف مرتب قرص ضدحاملگی- باردار شده است. زن جوان به‌تدریج متوجه تغییرات عدیده‌ای در وجودش می‌شود؛ مثلاً او که یک گیاه‌خوار تمام‌عیار است، تمایل شدیدی نسبت به خوردن گوشت آن‌هم از نوع خام‌اش پیدا می‌کند...

این خلاصه‌ی داستان -به‌خصوص تکه‌ی آخرش- به‌نظرتان آشنا نمی‌آید؟! کافی است به عناوین چند فیلم کلاسیک و خاطره‌انگیزی که در سطور آغازین نوشتار برشمردم، نگاهی دوباره بیندازید! آفرین! بچه‌ی رزماری! البته بین تحت توجه شیطان و بچه‌ی رزماری [۱] تفاوتی انکارنشدنی وجود دارد؛ پس از گذشت نزدیک به نیم قرن، شاهکار پولانسکی هنوز مرکز توجه است و مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد، اما تحت توجه شیطان از همین حالا یک فیلم فراموش‌شده است. در بهترین حالت، تحت توجه شیطان شاید تحت ‌عنوان تلاشی ناموفق در ترجمانی امروزی از بچه‌ی رزماری به‌یاد آورده شود و دیگر هیچ!

تحت توجه شیطان -که احتمالاً ترجمه‌ی فارسی بهتری از برگردان‌هایی نظیر "روز تولد شیطان" باشد- در سینمای وحشت، حرف تازه‌ای نمی‌زند و فقط سعی دارد از چهارچوبی که پیش‌تر توسط فیلم‌های مهم این گونه‌ی سینمایی بنا شده است، عدول نکند. تحت توجه شیطان به‌لحاظ محتوایی -چنان‌که اشاره شد- مدام فیلم درخشان بچه‌ی رزماری را به ذهن متبادر می‌کند و از نظر فرم نیز بیش از هر فیلم دیگری، وام‌دار اولین قسمت فعالیت‌ فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] است؛ گرچه فعالیت‌ فراطبیعی هم خود به‌وضوح تحت تأثیر پروژه‌ی جادوگر بلر [۲] (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] بود! تحت توجه شیطان مثل دو فیلم اخیر، در فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) قرار می‌گیرد.

تنها تمایزی که میان تحت توجه شیطان با بچه‌ی رزماری و فعالیت‌ فراطبیعی می‌توان پیدا کرد، دلایل متفاوتی است که برای رویدادها تراشیده می‌شود. به‌عنوان نمونه، توجیهِ فیلم تحت توجه شیطان برای تصویربرداری مداوم زاک از تمام وقایعی که برایشان رخ می‌دهد، ثبت تاریخچه‌ی خانواده‌ی جدید مک‌کال است. یا با توجه به این‌که داستان در سال ۲۰۱۳ می‌گذرد، اعضای فرقه‌ی شیطانی، مراحل تولد نوزاد را از طریق دوربین‌های مداربسته‌ای که در گوشه‌وُکنار خانه نصب شده است، زیر نظر دارند؛ درحالی‌که زوج مسن شیطان‌پرست بچه‌ی رزماری، همسایه‌ی رزماری و گای بودند و مرتباً به خانه‌شان رفت‌وُآمد داشتند. فیلم، البته از فعالیت‌ فراطبیعی جلوه‌های ویژه‌ی بهتر و بیش‌تری دارد که این مورد، با در نظر گرفتن ۷ میلیون دلاری که برایش هزینه شده -در مقایسه با ۱۷ هزار دلار بودجه‌ی ناچیز فعالیت‌ فراطبیعی- چندان هم دور از انتظار نیست.

به‌نظر می‌رسد که "یک فیلم‌ترسناک متوسط" خواندن تحت توجه شیطان خیلی ناعادلانه نباشد چرا که نه آن‌قدر خوب است که چیزی برای شگفت‌زده کردن‌تان همراه داشته باشد و نه آن‌قدر بد تا از یک ساعت و نیمی که حرام‌اش کرده‌اید، احساس بلاهت به‌تان دست دهد! خلاصه این‌که: اگر وقت اضافی دارید، بهتر است که منابع اقتباس و فیلم‌های اصلی را ببینید و عمرتان را برای تماشای این قبیل کپی‌های دست‌چندمِ تکراری تلف نکنید!

سال ۲۰۱۴ میلادی در حال به‌سر آمدن است و ما هم‌چنان در حسرت دیدن فیلم‌ترسناکی درست‌وُدرمان می‌سوزیم و می‌سازیم! برعکسِ ۲۰۱۳ که شاهد چند فیلم خوب و فوق‌العاده بودیم، امسال دریغ از رؤیت حتی یک نمونه‌ی قابل اعتنا! قضاوت‌ام براساس خوانده‌ها و شنیده‌ها نیست؛ "سینمای وحشت" یکی از چند ژانر موردِ علاقه‌ام است که به‌طور جدی پیگیر تولیدات‌اش هستم. انتخاب‌هایم از بین محصولات ۲۰۱۳ -به‌ترتیب- این فیلم‌های ‌ترسناک بودند: مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی]، پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو]، توطئه‌آمیز: قسمت دوم [۳] (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان]، تسخيرشده (Haunt) [ساخته‌ی مک کارتر] و احضار روح (The Conjuring) [ساخته‌ی جیمز وان].

به‌جز تحت توجه شیطان، برخی دیگر از معروف‌ترین تولیداتِ ۲۰۱۴ سینمای ترسناک که موفق به دیدن‌شان شدم را -به‌ترتیب الفبای انگلیسی- نام می‌برم: آنابل (Annabelle) [ساخته‌ی جان آر. لئونتی]، بر درگاه شیطان (At the Devil's Door) [ساخته‌ی نیکولاس مک‌کارتی]، از شر شیطان نجات‌مان بده (Deliver Us from Evil) [ساخته‌ی اسکات دریکسون]، جسیبل (Jessabelle) [ساخته‌ی کوین گرویترت]، ماه‌عسل (Honeymoon) [ساخته‌ی لی جانیاک]، چشم (Oculus) [ساخته‌ی مایک فلاناگان]، بابادوک (The Babadook) [ساخته‌ی جنیفر کنت]، کانال (The Canal) [ساخته‌ی ایوان کاواناگ] و پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو].

از این میان، بر درگاه شیطان و پاکسازی: اغتشاش را که اصلاً نتوانستم تا آخر تحمل کنم! آنابل اتفاق چندانی ندارد و به اوجی که باید، نمی‌رسد. از شر شیطان نجات‌مان بده عقب‌گردی کامل برای کارگردان فیلم تماشایی بدشگون (Sinister) [۴] است که مذبوحانه سعی داشته جن‌گیری مدرن بسازد! جسیبل گرچه پایان بدی ندارد اما از حفره‌های فیلمنامه‌ای و گاف‌های اجرایی رنج می‌برد و قصه‌ی سرراست‌اش را گاه با لکنت تعریف می‌کند. ماه‌عسل یک حال‌به‌هم‌زنِ چندش‌آور واقعی و بی‌محتواست! ایرادات‌ چشم را هم که قبل‌تر طی نقد مفصلی بیان کرده بودم [۵]. بابادوک به‌هیچ‌وجه ترسناک نیست، از پتانسیل‌های بالقوه‌اش نمی‌تواند بهره ببرد و بیش‌ترین لطمه را از پایان‌بندی ضعیف‌اش می‌خورد. کانال نیز به‌شدت قابل پیش‌بینی است و خیلی زود مشت‌اش باز و بی‌تأثیر می‌شود... این روزها پیدا کردن یک فیلم‌ترسناک خوب، از یافتن سوزن در انبار کاه سخت‌تر شده است! منتظر می‌مانیم بلکه سال ۲۰۱۵ فرجی شود!

 

پژمان الماسی‌نیا
سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بچه‌ی رزماری، می‌توانید رجوع کنید به «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پروژه‌ی جادوگر بلر، می‌توانید رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بدشگون، می‌توانید رجوع کنید به «ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر چشم، می‌توانید رجوع کنید به «فیلم‌ترسناکی که چندان نمی‌ترساند!»؛ منتشرشده به تاریخ یک‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تنگنای بی‌قهرمان؛ نقد و بررسی فیلم «جایی برای پیرمرد‌ها نیست» ساخته‌ی جوئل و اتان کوئن

No Country for Old Men

كارگردان: جوئل کوئن و اتان کوئن

فيلمنامه: جوئل کوئن و اتان کوئن [براساس رمان کورمک مک‌کارتی]

بازيگران: تامی لی جونز، خاویر باردم، جاش برولین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۷۱ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۴ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵۹: جایی برای پیرمرد‌ها نیست (No Country for Old Men)

 

همواره دلخوری‌ام از فیلمسازها و فیلمنامه‌نویس‌ها، ادب کردن محتوم بدمن‌ها به هر ترتیبی اعم از به دست قانون سپردن و یا -بدتر- به درک واصل کردن‌شان بوده است! بنابراین شاید یک دلیلِ علاقه‌ی نگارنده به جایی برای پیرمرد‌ها نیست را بشود در رفتار متفاوتی جست‌وُجو کرد که برای نمایش آخر و عاقبتِ آدم‌بده‌اش در پیش می‌گیرد. جایی برای پیرمرد‌ها نیست حاصل سال‌ها تجربه‌اندوزی برادران کوئن در عرصه‌ی سینماست؛ فیلمی جاده‌ای با کلکسیون کم‌نظیری از بازیگران تراز اول که هرکدام‌شان برای جذابیت یک فیلم کفایت می‌کنند.

فیلمنامه‌ی جایی برای پیرمرد‌ها نیست را کوئن‌ها براساس رمانی تحت همین عنوان، اثر کورمک مک‌کارتی -چاپ سال ۲۰۰۵- نوشته‌اند. درست است که جایی برای پیرمرد‌ها نیست از فیلمنامه‌ای اقتباسی -آن‌هم یک اقتباس وفادارانه- سود می‌برد ولی این هرگز به‌معنی عاری بودنِ فیلم از مشخصه‌های سینمای کوئن‌ها نیست. برادرها مؤلفه‌های همیشگی‌شان را این‌بار در بستر داستان آقای مک‌کارتی پراکنده‌اند. بد نیست بدانید که اسم رمان -و فیلم- از نخستین سطرِ سروده‌ی معروف ویلیام باتلر ییتس [۱]، "سفر به بیزانس" (Sailing to Byzantium) برداشته شده است [۲].

کهنه‌سرباز ویتنام و شکارچی انزواطلب امروز، لولین ماس (با بازی جاش برولین) گذرش به محل قرار عده‌ای قاچاقچی می‌افتد که به‌نظر می‌رسد همدیگر را ناکار کرده‌اند. ماس پس از پیدا کردن دو میلیون دلار، مهلکه را ترک می‌کند. اما اشتباه او در بازگشت شبانه به صحنه‌ی جنایت، باعث می‌شود همدستانِ قاچاقچی‌های مُرده پی ببرند پول‌ها را لولین برداشته است و یک آدم‌کش حرفه‌ای و خطرناک به‌نام آنتون شیگور (با بازی خاویر باردم) را برای به دام انداختن‌اش اجیر کنند...

با گفتن این‌که جایی برای پیرمرد‌ها نیست و فارگو (Fargo) [محصول ۱۹۹۶] بهترین‌های کوئن‌ها هستند، اجحافی نابخشودنی در حق ‌جایی برای پیرمرد‌ها نیست روا داشته‌ایم! بر زبان آوردن چنین ادعایی همان‌قدر ظالمانه است که تعریف و تمجید از فارگو و بر عرش نشاندن‌اش، ابلهانه! انگار باربط و بی‌ربط تعریف کردن از فارگو و قیاس هر فیلمی با آن، در بررسی آثار برادران کوئن تبدیل به عادتی تخلف‌ناپذیر شده است!

سال گذشته که به‌علتی فرصتی فراهم شد و فارگو را دوباره دیدم، بیش از هر چیز به‌نظرم فیلم بلاتکلیف و پادرهوایی آمد که حتی از برخی ساخته‌های نخستینِ برادران کوئن، مثلاً بزرگ کردن آریزونا (Raising Arizona) [محصول ۱۹۸۷] هم عقب‌تر می‌ایستد و کم‌جذابیت‌تر است. پس لطفاً تصحیح کنید: جایی برای پیرمرد‌ها نیست بهترین‌ فیلمِ کارنامه‌ی کوئن‌هاست که خاطره‌ی هیچ ساخته‌ی دیگری را زنده نمی‌کند!

از جمله دلایل حاشیه‌ایِ این‌که جایی برای پیرمرد‌ها نیست فیلم خوبی از آب درآمده، غیبت فرانسیس مک‌دورمند است! گویا جوئلِ عزیز این‌مرتبه بالاخره توانسته همسر محترم را متقاعد کند که اصلاً نقشی برایش وجود ندارد! به‌یاد بیاورید پس از خواندن، بسوزان (Burn After Reading) [محصول ۲۰۰۸] را که از ناحیه‌ی حضور بی‌رمق خانم مک‌دورمند چقدر ضربه می‌خورد. فقط یک لحظه تخیل کنید اگر نقش لیندا لیتزکه را به‌عنوان مثال، سیسی اسپیسک و یا حتی جولیان مور بازی کرده بود، چه عالی می‌شد.

خاویر باردم از زمره‌ی بازیگرانی است که کارهایش را دنبال می‌کنم؛ از سال‌های لولو (The Ages of Lulu) [ساخته‌ی بیگاس لونا/ ۱۹۹۰] تا به حال. باردم آنی دارد که تماشاگر را -به‌اصطلاح- می‌گیرد. به‌همین علت، اگر کاراکتری منفی نظیر پدر لورنزوی اشباح گویا (Goya's Ghosts) [ساخته‌ی میلوش فورمن/ ۲۰۰۶] بازی کند، دوست دارید او را ببخشید و چنانچه ایفاگر نقش آدم غیرنرمالی مانند خوان آنتونیو در ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸] هم باشد، باز ناخودآگاه علاقه‌مندید رفتارهایش را عادی جلوه دهید!

ولی در جایی برای پیرمرد‌ها نیست وضع فرق می‌کند. آقای باردم اینجا در قامت هیولایی ظاهر شده است که پروُپاقرص‌ترین هواداران خاویر نیز مشکل بتوانند توجیهی برای جنایت‌هایش بتراشند و تبرئه‌اش کنند! او نقش آدم‌کشی قسی‌القلب را طوری با جان‌وُدل بازی کرده که اگر جایی برای پیرمرد‌ها نیست اولین فیلمی باشد که از باردم می‌بینید، بی‌بروبرگرد از قیافه‌اش بیزار خواهید شد! خاویر باردم در جایی برای پیرمرد‌ها نیست مثل گاو، آدم می‌کشد. سوءتفاهم نشود! قصدم توهین به آقای باردم نیست، اشاره‌ام مربوط می‌شود به روش خاص آنتون شیگور برای کشتن قربانیان‌اش؛ آلت قتاله‌ی او کپسولی است که معمولاً گاوهای بخت‌برگشته را با آن می‌کشند!

وودی هارلسون در مقایسه با باقی ستاره‌های فیلم، فرصت کم‌تری برای هنرنمایی دارد. او کارسون ولز -بر وزن اورسون ولز!- را بازی می‌کند. کاراکتری زیاده‌گو که عیان‌ترین نمودِ طنز -این عنصر جدانشدنی از سینمای برادران کوئن- را در جایی برای پیرمرد‌ها نیست با او می‌توان مزمزه کرد. شکل منحصربه‌فردی که هارلسون کلمات را ادا می‌کند، گویی انگِ این نقش است! انتخاب بازیگرانِ جایی برای پیرمرد‌ها نیست حرف ندارد؛ به‌غیر از خاویر باردم و وودی هارلسون، جاش برولین و تامی لی جونز هم بی‌نظیرند.

جایی برای پیرمرد‌ها نیست وسترنی تلخ است که هیچ قهرمانی ندارد. در حالت معمول و کلاسیک‌اش، گفتگو نداشت که قهرمان فیلم می‌توانست مأمور قانون، کلانتر اد تام بل (با بازی تامی لی جونز) باشد؛ اما او فقط پیرمردی تهِ خط رسیده و هویت از کف داده است که جایش اینجا نیست، اصلاً این پیرمردِ گرفتار شده در تنگنای تردید و سکون را چه به تعقیب دیو خون‌خواری مثل شیگور؟! کلانتر انگار یک عمر قاچاقی زندگی کرده است و حقِ آدم دیگری را خورده، او اشتباهی است؛ چه اسم بامسمایی دارد این فیلم.

جایی برای پیرمرد‌ها نیست، ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۰۸ در هشتادُمین مراسم آکادمی، برنده‌ی چهار اسکار بهترین فیلم (جوئل کوئن، اتان کوئن و اسکات رودین)، کارگردانی (جوئل کوئن و اتان کوئن)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (جوئل کوئن و اتان کوئن) و بازیگر نقش مکمل مرد (خاویر باردم) شد. فیلم هم‌چنین در چهار رشته‌ی بهترین تدوین صدا (اسکیپ لیوسی)، صداگذاری (اسکیپ لیوسی، کریگ برکی، گرگ اورلوف و پیتر کورلند)، فیلمبرداری (راجر دیکینز) و تدوین (رودریک جینز) [۳] کاندیدای کسب جایزه بود.

جادوی برادران کوئن را باید در سکانسی به‌ظاهر بی‌اهمیت جست. همان‌جا که شیگور به پیرمردِ پمپ‌بنزینی پیله می‌کند و زندگی یا مرگ‌اش را حواله می‌دهد به سکه‌ی شانس و بازی شیر و خط. شدت اضطراب و هیجانی که در این لحظات -به‌واسطه آگاهی از قساوت بی‌حدوُحصر شیگور- گریبان مخاطب را می‌گیرد، غیرقابلِ اندازه‌گیری است! ماندگارترین دیالوگ‌های فیلم نیز اینجا ردوُبدل می‌شوند: «شیگور: حدس بزن. پیرمرد: خب ببین... من باید بدونم چی رو می‌برم. شیگور: همه‌چیز...» (نقل به مضمون)

با تمرکز روی این سکانسِ نمونه‌ای و ناب، تقدیرگرایی [۴] را می‌شود جان‌مایه‌ی محوری جایی برای پیرمرد‌ها نیست محسوب کرد؛ گریز ناممکن انسان از چنگ سرنوشت! در جایی برای پیرمرد‌ها نیست آمیزه‌ای از چند گونه‌ی سینمایی مختلف، تشکیل پیکره‌ای خوش‌تراش داده که نقطه‌ی عطف کارنامه‌ی پرتعداد کوئن‌هاست. گونه‌هایی از قبیلِ جنایی، تریلر، معمایی، درام، وسترن، کمدی، جاده‌ای... باید گفت که جایی برای پیرمرد‌ها نیست تمام این‌ها هست و هیچ‌کدام نیست! برادران کوئن قصه‌گوهای خیلی خوبی هستند.

 

بعدالتحریر: هیچ حواس‌تان بود که طعم سینمای پنجاه‌وُهفتم چقدر علامت تعجب داشت؟! گویی رگه‌هایی از طنز سیاهِ کوئنی -ناخودآگاه- به این نوشتار هم سرایت کرده!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۸ دی ۱۳۹۳

[۱]: ویلیام باتلر ییتس (William Butler Yeats) (زاده‌ی ۱۳ ژوئن ۱۸۶۵ - درگذشته‌ی ۲۸ ژانویه‌ی ۱۹۳۹)‏ یکی از بزرگ‌ترین شاعران و نمایشنامه‌نویسان ایرلندی. ییتس با جستار در انواع عرفان، تصوف، فولکلور، ماوراءالطبیعه، اشراق و نوافلاطونیسم سیستمی سمبلیک آفرید که در تصاویر و اشعارش الگویی یک‌پارچه داشت. درک برخی اشعار وی بدون آشنایی با سیمبلیسم خاص‌اش دشوار است. علاقه‌ی ییتس به علوم غریبه، ادبیات سنتی سلتی و ادبیات وحشت، باعث شهرت‌اش و درنهایت دریافت جایزه‌ی ادبی نوبل از سوی او شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل ویلیام باتلر ییتس).

[۲]: آنجا جای مردان پیر نیست. جوانان در آغوش یکدگر، پرندگان در میان درختان -آن نسل‌های محتضر- آوازه‌خوانند (سفر به بیزانس: ترجمه و تحلیل شعری از ویلیام باتلر ییتس، نوشته‌ی حسن رضائی، وب‌سایت همهمه، ۲۳ ژانویه‌ی ۲۰۱۴).

[۳]: رودریک جینز (Roderick Jaynes) نام مستعار برادران کوئن است.

[۴]: Fatalism.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۵۰ سالگیِ شیرین؛ نقد و بررسی فیلم «اسکای‌فال» ساخته‌ی سم مندز

Skyfall

كارگردان: سم مندز

فيلمنامه: نیل پرویس، رابرت وید و جان لوگان [براساس آثار یان فلمینگ]

بازيگران: دنیل کریگ، خاویر باردم، جودی دنچ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲۰۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیارد و ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۸: اسکای‌فال (Skyfall)

 

مصادف با پنجاهُمین سال ورودِ آقای باند به سینما، سم مندز موفق می‌شود فیلمِ بیست‌وُسوم را طوری بسازد که عام و خاص دوست‌اش داشته باشند. تیتراژ شکیلِ آغازین که ترانه‌ای خاطره‌انگیز و پرمفهوم همراهی‌اش می‌کند، تماشاگر را شدیداً سر شوق می‌آورد برای دیدن یک جیمز باندِ درست‌وُحسابی. اسکای‌فال فیلمی "به‌اندازه" است؛ جلوه‌های ویژه‌اش زیاده از حد نیست، زدوُخوردها و اکشن‌اش حوصله سر نمی‌برد و لحظات رُمانتیک و عاطفی‌اش پهلو به پهلوی سانتی‌مانتالیسم نمی‌زند.

جیمز باند (با بازی دنیل کریگ) طی مأموریتِ ترکیه، سهواً هدف گلوله‌ی نیروهای خودی قرار می‌گیرد. سازمان مطبوع‌اش به گمان این‌که باند مُرده است، نام او را در فهرست کشتگان قرار می‌دهد. چندی بعد، ساختمان مرکزی ام‌آی‌سیکس در لندن دچار انفجار مهیبی می‌شود. جیمز باند علی‌رغم دلخوری از ام (با بازی جودی دنچ) از آنجا که فکر می‌کند به وجودش نیاز است، بازمی‌گردد درحالی‌که قدرت و تمرکز سابق را ندارد و حریف هم حریفِ قدری است...

اسکای‌فال رجوعی دلپذیر و موفقیت‌آمیز به اصل‌ها و ریشه‌هاست کمااین‌که در یکی از دیالوگ‌ها، از زبان خودِ باند نیز می‌شنویم: «دوست دارم بعضی کار‌ها رو به روش قدیم انجام بدم، روش‌های قدیمی گاهی بهترین هستن.» (نقل به مضمون) نمودِ عینی این رجعت شیرین را می‌شود در انتخاب لوکیشن سکانس فینال و آلت قتاله‌ی آقای باند یافت. شاهدمثال دیگر، بهره‌گیری متناوب توماس نیومن از تم کلاسیک جیمز باند در موسیقی متن اسکای‌فال است. آهنگسازی نیومن برای اسکای‌فال خاطره‌ی باندهایی که جان باریِ فقید موزیک‌شان را ساخته، زنده می‌کند.

از امتیازات فیلم، یکی فضاسازی آن است که علی‌الخصوص در دو لوکیشن بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند. اول، جزیره‌ی متروک آقای سیلوا (با بازی خاویر باردم) در ناکجاآباد و دیگری، عمارت پدریِ جیمز باند در اسکاتلند که تقابلِ نهایی خیر و شر هم همان‌جا رقم می‌خورد. اسکای‌فال صاحب فینال تأثیرگذار و پایان‌بندی خوشایندی است. علاوه بر این، فینال اسکای‌فال یک غافل‌گیری نیز دارد که باعث می‌شود برچسبِ "قابلِ حدس بودن" به فیلم نزنیم.

همان‌طور که تریلوژی بت‌منِ کریستوفر نولان، جانی تازه به مجموعه‌ی فیلم‌های این ابرقهرمان دمید و توقع دوست‌داران‌اش را بالا برد؛ برای اسکای‌فال هم میان باندها -گیرم نه تا آن‌ حد جاه‌طلبانه و پرشکوه- چنین نقشی قائل‌ام. اگر -برای مقایسه- از میان سه‌گانه‌ی نولان، بهترین‌شان یعنی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] را مبنا قرار دهیم؛ آن‌وقت چیزی که بیش‌تر جلب توجه می‌کند این است که هر دو فیلم، ضدقهرمان‌هایی درجه‌ی یک دارند. با احترام ویژه به آقایان بیل و کریگ، جوکر و سیلوا از قهرمان فیلم جذاب‌ترند!

بله! این یک قانونِ بی‌چون‌وُچرای قدیمی است: تا ضدقهرمانِ فیلم درست از آب درنیاید، قهرمان‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند. ولی مسئله اینجاست که ضدقهرمان‌های شوالیه‌ی تاریکی و اسکای‌فال زیادی خوب از کار درآمده‌اند! به این معنی که حضورشان، سویه‌ی خیر داستان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. به‌نظرم ادامه‌ی این بحث دوست‌داشتنی در نوشتار حاضر دیگر محلی از اعراب ندارد؛ سطور پیشین می‌توانند مقدمه‌ی مقاله‌ای مجزا باشند با این تیتر: «وقتی بدمن از قهرمان جذاب‌تر می‌شود!»

به هر حال، نمی‌توان انکار کرد که شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر اتفاق مهمی در سینما بوده که حالا حالاها منبع الهام قرار گیرد. آقای مندز قبول داشته باشد یا نه، به‌جز برخورداری از یک بدمنِ کاریزماتیک، برشمردن پاره‌ای مشابهت‌ها میان جیمز باند و بروس وین کار چندان مشکلی نیست [۱]. اما اشاره‌ای مختصر به عنوان فیلم و ترجمه‌ی فارسی‌اش؛ از آنجا که اسکای‌فال در فیلم، نامِ همان ملک آبا و اجدادیِ باند در اسکاتلند است -که ام را با خودش به آنجا می‌برد- بنابراین ترجمه‌پذیر نیست. برگردانِ اسکای‌فال به کلمات مضحکی مثلِ "رگبار"، "سقوط آسمانی" یا "هبوط" نشان از بی‌دقتی دارد.

دکتر نوی اسکای‌فال چیزی کم‌تر از باندش ندارد، حتی شاید به‌راحتی بتوان ادعا کرد که از او سرتر است. یک سابقاً خودیِ زخم‌خورده با انگیزه‌های شخصی قوی. او حداقل دو ورود شکوهمند در فیلم دارد. یکی، اولین سکانس حضورش که از انتهای سالن به‌آرامی به دوربین/باند نزدیک می‌شود و آن ماجرای محشر "دو تا موش آخر" را باطمأنینه نقل می‌کند و دوم، وقتِ رسیدن‌ او به کارزار انتهایی که با به گوش رسیدن ترانه‌ی محبوب‌اش توأم است و خوفی دلچسب به لحظات مذکور هدیه می‌کند.

فیلم به‌دنبال رونمایی از ضدقهرمان‌اش جان تازه که چه عرض کنم اصلاً جان می‌گیرد؛ اگر بی‌انصافی نباشد، اسکای‌فال با از راه آمدن آقای سیلوا به‌طور رسمی از دقیقه‌ی ۷۱ شروع می‌شود! اسکای‌فال هفتمین حضور خانم دنچ در نقش ام است. گرچه نخستین‌بار نیست که از دنچ شاهد چنین بازی روانی هستیم اما نمی‌توان منکر ظرایف همین نقش‌آفرینی آشنا شد؛ جودی دنچ ترکیبی از جدیت و طنز را با ملاحت خاصی پیش چشم مخاطب می‌گذارد.

دنیل کریگ هم به‌خوبی ایفاگر همان نقشی است که باید؛ مأموری کارکشته و جدی که تحت هیچ شرایطی از انجام وظایف‌اش دست نمی‌کشد. قیاس مع‌الفارغی است ولی جیمز باند به‌نوعی پلیس‌های وظیفه‌شناس خودمان را در فیلم‌ها و سریال‌های وطنی تداعی می‌کند که خدشه وارد آمدن بر اعتقاد راسخ‌شان انگار از محالات است! شاید یک دلیلِ این‌که باندِ اسکای‌فال به‌اندازه‌ی بدمن‌اش جذاب به‌نظر نمی‌رسد، سرسپردگی تخلف‌ناپذیرش باشد.

با وجود این‌که حتی یک پلان از گذشته‌ی رائول سیلوا نمی‌بینیم اما باردم به‌قدری سرگذشت تلخ‌اش را جان‌دار تعریف می‌کند که در محق بودن‌اش لحظه‌ای تردید نمی‌کنیم و مثل او، دل‌مان می‌خواهد خرخره‌ی ام را بجویم! این‌که اسکای‌فال کدهایی از کودکی و چگونگی شکل‌گیری شخصیت جیمز باند می‌دهد، جالبِ توجه است و از وجوه قابلِ اعتنای فیلمنامه. قرار دادنِ جزئیاتی از پیشینه‌ی باند و سیلوا هم‌چنین کم‌وُکیفِ روابط‌شان با ام در لابه‌لای داستان، مؤثر واقع شده است و اسکای‌فال را از گزندِ "توخالی بودن" نجات داده. کاراکترهای فیلم با این تمهید، شناسنامه‌دار شده‌اند و اقدامات‌شان بی‌منطق نیست.

بدین‌ترتیب در اسکای‌فال با ابعاد انسانی‌تری از باند و به‌ویژه ام آشنا می‌شویم. اوج این مهم، زمانی به وقوع می‌پیوندد که ام به جیمز باند می‌گوید: «من گند زدم، نه؟» (نقل به مضمون) درست اینجاست که حس می‌کنیم آقای سیلوا به هدف‌اش رسیده و دیگر در این دنیا کاری برای انجام دادن ندارد چرا که ام بالاخره اظهار پشیمانی می‌کند. یادمان هست که رائول طی پیام‌های تهدیدآمیزش برای ام، مدام به طعنه می‌نوشت: «به گناهانت فکر کن!»

یک‌شنبه ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳، اسکای‌فال در اسکار هشتادوُپنجم برنده‌ی دو جایزه‌ی بهترین تدوین صدا (پر هالبرگ و کارن بیکر لندرز) و ترانه (ادل ادکینز و پل اپورث) شد. فیلم به‌علاوه در رشته‌های بهترین موسیقی متن (توماس نیومن)، صداگذاری (اسکات میلان و گرگ پی. راسل) و فیلمبرداری (راجر دیکینز) نیز از سوی آکادمی کاندیدا بود. ترانه‌ی ادل که به‌حق شایسته‌ی کسب اسکار بود، گویی برای به‌خاطر سپردن، بارها به‌یاد آوردن و زمزمه کردن ساخته شده. ترانه‌ی زیبای ادل، لذت تماشای عنوان‌بندیِ اسکای‌فال را دوچندان می‌کند.

جیمز باند، این قهرمان فوقِ بشری که با کازینو رویال (Casino Royale) [ساخته‌ی مارتین کمپبل/ ۲۰۰۶] قدم به وادی تازه و ملموس‌تری گذاشت؛ ۶ سال بعد، با اسکای‌فال به اوجی تماشایی می‌رسد. ممکن است اسکای‌فال بهترین فیلم مجموعه‌ی باندها نباشد اما قطعاً جزء سه‌تای اول هست زیرا نادیده گرفتن کازینو رویال و گلدفینگر (Goldfinger) [ساخته‌ی گای همیلتون/ ۱۹۶۴] به این سادگی‌ها نیست! برای نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها، شخصاً اعتقاد و عادت به دو یا چندبار دیدن‌شان ندارم ولی تصور می‌کنم اسکای‌فال آن‌قدر ریزه‌کاری دارد که دوباره دیدن‌اش خالی از لطف نباشد. سکانسی از اسکای‌فال که بیش از همه در ذهن می‌ماند، فینال فیلم است. آقای مندز و گروه‌اش سنگ‌تمام گذاشته‌اند؛ حیف است نبینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ دی ۱۳۹۳

[۱]: بحث تأثیرپذیری‌های اسکای‌فال از شوالیه‌ی تاریکی تنها محدود به کاراکتر باند نیست و سیلوا هم بسیاربسیار وام‌دار جوکر است. کسانی که هر دو فیلم را به‌دقت دیده باشند، کاملاً به جزئیات این تأثیر و تأثر پی خواهند برد. این هم چنان‌که گفتم اجتناب‌ناپذیر است؛ شوالیه‌ی تاریکی شاهکار آقای نولان است و برترین فیلم ابرقهرمانانه‌ی تاریخ سینما.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

یک‌بار برای همیشه؛ نقد و بررسی فیلم «پروژه‌ی جادوگر بلر» ساخته‌ی ادواردو سانچز و دانیل مایریک

The Blair Witch Project

كارگردان: ادواردو سانچز و دانیل مایریک

فيلمنامه: ادواردو سانچز و دانیل مایریک

بازيگران: هدر داناهیو، مایکل سی. ویلیامز، جاشوا لئونارد و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۱ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

بودجه‌ی اولیه‌: ۲۵ هزار دلار [برآورد نهایی بودجه: حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار دلار]

فروش: نزدیک به ۲۴۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۷: پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project)

 

پروژه‌ی جادوگر بلر فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک است. ساکنان قدیمی بُرکیتسویلِ مریلند عقیده دارند که جادوگر بلر سال‌ها قبل در بیشه‌های حوالی شهر کوچک‌شان، باعث به قتل رسیدن چند بچه به‌شکلی ناگوار شده است. حالا -در ماه اکتبر ۱۹۹۴- سه دانشجوی رشته‌ی سینما به‌نام‌های هدر (با بازی هدر داناهیو)، مایک (با بازی مایکل سی. ویلیامز) و جاش (با بازی جاشوا لئونارد) تصمیم می‌گیرند درباره‌ی این افسانه، فیلم مستند بسازند...

پروژه‌ی جادوگر بلر از نظر شرایط تولید و پخش هم‌چنین به‌لحاظ شیوه‌ی ترساندن تماشاگران‌اش، یکی از پیش‌روترین و متفاوت‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای ترسناک به‌شمار می‌رود. مصاحبه‌ی گروه با مردم شهر، شنیدن اظهارنظرهای مختلف درباره‌ی جنایت‌های جادوگر بلر و بعدتر: ظاهر شدن کپه‌های سنگ، از دست رفتن نقشه، گم شدن جاش... همه و همه دست به دست هم می‌دهند تا جوی پر از استرس و وحشت -به‌خصوص هنگام فرارسیدن شب- بر عمده‌ی دقایقِ فیلم حاکم شود.

پروژه‌ی جادوگر بلر نه به‌واسطه‌ی آنچه نمایش می‌دهد بلکه به‌خاطر تمام چیزهایی که نشان نمی‌دهد، بیش‌ترین ترس را از تماشاگرش می‌گیرد و این به‌نظرم کلیدی‌ترین وجه تمایز فیلم از باقی آثار مطرح رده‌ی سینمای وحشت -تا آن زمان- محسوب می‌گردد. به‌جز تمهیداتی که کارگردان‌ها برای باورپذیری هرچه بیش‌تر حس‌وُحال فیلم‌شان اندیشیده بودند -مثل قرار دادن بازیگران در شرایطی تقریباً مشابهِ آنچه در فیلم جریان دارد و ترساندن‌شان!- دوربینْ رویِ دست‌های پروژه‌ی جادوگر بلر دیگر عامل مؤثر در وحشت‌آفرینی است.

معلوم نبود اگر آقایان سانچز و مایریک، قالب مشهور به "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) را در پروژه‌ی جادوگر بلر به‌کار نمی‌گرفتند، شمار قابلِ توجهی از زحمت‌کشان عرصه‌ی سینمای ترسناک حالا از چه راهی ارتزاق می‌کردند! پس از توفیق خیره‌کننده‌ی هنری و تجاری پروژه‌ی جادوگر بلر، سیل فیلم‌های این‌فرمتی روانه‌ی پرده‌ی سینماها شد که به‌جز دو مثال شاخص، یعنی [REC] -قسمت اول و دوم- [۱] و  فعالیت فراطبیعی -فقط قسمت اول- (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] هیچ فیلم ماندگار و حقیقتاً ترسناک دیگری را سراغ ندارم که فرمول مذکور صددرصد درموردش جواب داده باشد!

با این وجود، جالب است که پس از گذشت ۱۵ سال از ساخت و اکران پروژه‌ی جادوگر بلر [۲] تبِ مورد اشاره هنوز فروکش نکرده که چندتا از نمونه‌های تازه و صدالبته شکست‌خورده -که نگارنده موفق به دیدن‌شان شده است- این‌ها هستند: ویلوو کریک (Willow Creek) [ساخته‌ی بابکت گلدویت/ ۲۰۱۳]، مبتلا (Afflicted) [ساخته‌ی مشترک درک لی و کلیف پروس/ ۲۰۱۳]، آئین دینی (The Sacrament) [ساخته‌ی تی وست/ ۲۰۱۳] و تحت توجه شیطان (Devil's Due) [ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت/ ۲۰۱۴].

کسل‌کننده است که اکثرِ قریب به‌اتفاق‌ این فیلم‌ها بهانه‌هایی همیشگی برای تصویربرداری بی‌وقفه‌شان از همه‌چیز و همه‌کس دارند: مثلاً فیلم می‌گیریم تا بقیه بفهمند چه بر سرمان آمده است! یا دوربین را خاموش نمی‌کنیم تا این روزهای منحصربه‌فرد در تاریخ خانواده‌ی ما تمام‌وُکمال ثبت شوند! و یا نظیر فیلم اورجينال -پروژه‌ی جادوگر بلر- قصد دارند پیرامون موضوعی، مستند بسازند... و دلایل تکراری و خنده‌دارِ دیگری از این دست. به‌غیر از پروژه‌ی جادوگر بلر، تنها آثار درخوری که فیلمبرداریِ تمام‌وقت‌شان یک منطق محکمه‌پسند داشته است، همان دو مورد برجسته‌ای بوده‌اند که اشاره کردم.

ویلوو کریک به‌عنوان یکی از آخرین مثال‌ها، تقلید ناشیانه و کپی‌برداریِ خام‌دستانه‌ای از پروژه‌ی جادوگر بلر است که علاوه بر فرم، به‌لحاظ مضمونی و محتوایی نیز بسیار به فیلم اصلی شباهت دارد. در پروژه‌ی جادوگر بلر هدر و مایک و جاش به‌دنبال سر درآوردن از راز جادوگر راهی بیشه‌زار می‌شدند و در ویلوو کریک کلی و جیم برای پیدا کردن پاگنده‌ها به دل جنگل می‌زنند. از آنجا که مشت نمونه‌ی خروار است فقط به ذکر یک تفاوت بسنده می‌کنم؛ در پروژه‌ی جادوگر بلر مصاحبه‌ها -با ساکنین محلی- تحمیلی و بیهوده نیستند و در ایجاد رعب و وحشت عمیقی که بعداً گریبان‌گیر جوان‌ها می‌شود، اثری انکارناپذیر دارند درحالی‌که تنها سودِ کاربست شگرد مصاحبه در ویلوو کریک بالا بردن زمان فیلم است!

موفقیت پروژه‌ی جادوگر بلر در اصیل بودن‌اش -یا درست‌تر بگویم: شدیداً واقعی به‌نظر آمدن‌اش- است طوری‌که حین تماشای فیلم گاهی به شک می‌افتید و با خودتان زمزمه می‌کنید: «نکند این تصاویر، واقعی باشند...» بله! ساختگی بودن فیلم‌های بعدی بدجوری توی ذوق تماشاگر می‌زند، اما پروژه‌ی جادوگر بلر انگار اصلِ جنس است! پروژه‌ی جادوگر بلر ثابت می‌کند که یک فیلم‌ترسناک عالی ساختن بیش از هر المان دیگر -اعم از بودجه‌ی کلان یا جلوه‌های ویژه‌ی درجه‌ی اول- نیازمندِ ایده‌های ناب است.

پروژه‌ی جادوگر بلر از آن قبیل اتفاق‌هایی است که فقط یک‌بار رخ می‌دهند. سال بعد، کتاب سایه‌ها: جادوگر بلر ۲ (Book of Shadows: Blair Witch 2) [ساخته‌ی جو برلینگر/ ۲۰۰۰] قصد تکرار توفیق فیلم اول را داشت که افتضاحی تمام‌عیار به‌بار آورد و تنها توانست کاندیدای پنج جایزه‌ی تمشک طلایی شود! سانچز و مایریک در این دنباله‌سازی ناموفق علاوه بر مشارکت در نوشتن فیلمنامه، سمت تهیه‌‌کننده‌ی اجرایی را نیز بر عهده داشتند.

پس از فیلم استثناییِ پروژه‌ی جادوگر بلر، گویا نفرین این جادوگر مرموز واقعاً گریبان ادواردو سانچز، دانیل مایریک، هدر داناهیو، مایکل سی. ویلیامز و جاشوا لئونارد را گرفت! زیرا هیچ‌کدام بعد از آن دیگر نتوانستند فعالیت قابلِ اعتنایی در سینما داشته باشند. در این میان، از همه دردناک‌تر سرگذشت خانم داناهیو بود که کارش به اعتیاد کشیده شد و کتاب "چطور زندگی من بعد از پروژه‌ی جادوگر بلر به ماری‌جوانا رسید" [۳] را سال ۲۰۱۲ در همین رابطه، به چاپ رساند.

این فیلم -چنان‌که اشاره شد- از پرمنفعت‌ترین تولیدات سینماییِ تاریخ نیز به‌حساب می‌آید؛ پروژه‌ی جادوگر بلر با بودجه‌ای زیرِ یک میلیون دلار -بین ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار- تهیه شد و توانست نزدیک به ۲۵۰ میلیون دلار فروش کند! بازگشت سرمایه و سودی رؤیایی که هر سینماگری فقط شاید خواب‌اش را بتواند ببیند! پروژه‌ی جادوگر بلر بدون نشان دادن هیچ چیز تهوع‌آور و یا موجوداتی دفرمه و خبیث، طوری مضطرب و هراسان نگه‌مان می‌دارد که در انتها -به‌جای ابراز تأسف از فریب‌خوردگی و یا اظهار پشیمانی از تماشای فیلم- نفسی راحت می‌کشیم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: قسمت اول و دوم [REC] به‌ترتیب محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹ و ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازاست.

[۲]: تاریخ انتشار این نقد، ۲۲ دسامبر ۲۰۱۴ است و پروژه‌ی جادوگر بلر در جولای ۱۹۹۹ به نمایش درآمد.

[۳]: عنوان اصلی: Growgirl: How My Life After The Blair Witch Project Went to Pot.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.