سهل‌وممتنع، با مخاطب خاص ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۶] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم یک کوارتت دیرهنگام [به کارگردانی یارون زیلبرمن] ابتدا پنج روز پیش [جمعه هفدهم اردیبهشت ۱۳۹۵] تحت همین عنوانِ «سهل‌وممتنع، با مخاطب خاص» در مجله‌ی ‌سینمایی ‌آنلاین «‌فیلم‌نگاه» (با صاحب‌امتیازیِ و سردبیریِ پیمان جوادی) انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب صدوُشصت‌وُششمین (۱۶۶) شماره‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

A Late Quartet

كارگردان: یارون زیلبرمن

فيلمنامه: یارون زیلبرمن و سِت گروسمن

بازيگران: فیلیپ سیمور هافمن، کریستوفر واکن، کاترین کینر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۶ دقیقه

گونه: درام

فروش: بیش‌تر ار ۱ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۶ 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۶: یک کوارتت دیرهنگام (A Late Quartet)

 

«یک کوارتت دیرهنگام» (A Late Quartet) نخستین فیلم داستانیِ یارون زیلبرمن، درباره‌ی گروه موسیقی ۴ نفره‌ای است که در آستانه‌ی بیست‌وُپنجمین سالگرد فعالیت‌ خود و به‌دنبالِ اطلاع از مبتلا شدن پیتر -مسن‌ترین عضو گروه‌شان (با بازی کریستوفر واکن)- به بیماری پارکینسون، دچار بحرانی نامنتظره می‌شوند... به‌نظر می‌رسد در این چهار سالی که از نمایش عمومی فیلم گذشته، «یک کوارتت دیرهنگام» به‌قدر استحقاق‌اش، نه دیده شده و نه مورد توجه قرار گرفته است.

«یک کوارتت دیرهنگام» بیش از هر چیز، فیلمی جمع‌وُجور و "به‌اندازه" است که سعی شده هیچ جزئی از اجزای آن، گل‌درشت نباشد؛ بازی‌ها، فیلم‌برداری، تدوین و... هیچ‌کدام اغراق‌شده نیستند و ‌اصطلاحاً از فیلم بیرون نمی‌زنند. حتی حضور موسیقی نیز که مضمون محوری داستان بر آن استوار است، آزارنده و بیش از حد -آن‌طور که «یک کوارتت دیرهنگام» تبدیل به فیلم شبه‌مستندی لبریز از تمرین‌ها و اجراهای کسل‌کننده‌ شود- نیست.

با این حال، «یک کوارتت دیرهنگام» ساخته‌ای است که مخاطب خاص خودش را دارد. مقصود نگارنده البته این نیست که عامه‌ی مردم نمی‌توانند درک‌اش کنند یا ارتباط گرفتن با فیلم، نیازمند بهره‌مندی از علم و اطلاعات پیچیده‌ای باشد؛ اما ریزه‌کاری‌ها و ظرافت‌های نهفته در روابط کاراکترها، برای طیف هنرمند و هنرشناس ملموس‌تر است و قشر مورد اشاره، دغدغه‌های آدم‌های «یک کوارتت دیرهنگام» را خیلی بهتر متوجه خواهند شد. برجسته‌ترین مثالی که در این خصوص می‌توان زد، چالش‌های زندگی زناشویی دو نوازنده‌ی دیگر گروه، رابرت (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) و جولیت (با بازی کاترین کینر) است.

«یک کوارتت دیرهنگام» از لطف یکی از واپسین حضورهای فیلیپ سیمور هافمنِ کبیر برخوردار است؛ انکار نمی‌کنم که در وهله‌ی اول رؤیت نام او در پوستر، نگارنده را به انتخاب و تماشای فیلم ترغیب کرد زیرا «یک کوارتت دیرهنگام» نه در فستیوال مهمی کاندیدای کسب جایزه شده بود، نه گیشه‌ی خبرساز و سودآوری داشت و نه کارگردان اسم‌وُرسم‌داری پشت دوربین‌اش.

تلاش برای جان بخشیدن به کالبد کاراکتر رابرت گلبرت، از جمله آخرین نقش‌آفرینی‌های هافمنیِ او در سینماست؛ اصلاً فیلیپ سیمور هافمن در ایفای نقش مردهای به‌بن‌بست‌رسیده و مستأصل -که اندوه، جزئی جدایی‌ناپذیر از اعماق وجودشان بود- تخصص داشت. اتفاقی نبود که آدام الیوت او را به‌منظور نقش گفتن به‌جای مکسِ مبتلا به سندرم آسپرگر [۱] در "مری و مکس" (Mary and Max) [محصول ۲۰۰۹] [۲] برگزید؛ انیمیشنی که به‌جرئت می‌توان ادعا کرد در سطور آغازین فهرست متأثرکننده‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما قرار دارد.

بازی آقای هافمن در قالب موزیسینی کارکشته که ازدواج‌اش به مخاطره افتاده است، بیش‌تر از سایر نقش‌آفرینانِ شناخته‌شده‌ی فیلم (کریستوفر واکن و کا‌ترین کینر) در ذهن تماشاگر جا خوش می‌کند. دیگر حضور شایسته‌ی تحسین «یک کوارتت دیرهنگام»، متعلق به کریستوفر واکن است که این‌جا با شمایل آشنای همیشگی‌اش در باورپذیر ساختن کاراکترهای خبیث تفاوت دارد؛ یک ویولنسل‌نوازِ پیر که پارکینسون، او را ناگزیر به ترک دنیای موسیقی کرده است.

وقتی با ساخته‌ای سینمایی طرف‌ایم که تماماً درمورد موسیقی است و حتی نام آن نیز از یک اصطلاح موسیقایی اخذ شده، پیشاپیش انتظارمان از کیفیت موزیک متن و قطعاتی که بناست در فیلم بشنویم بالا‌تر می‌رود؛ این انتظارِ به‌حق در «یک کوارتت دیرهنگام» به‌واسطه‌ی آهنگسازیِ آنجلو بادالامنتی [۳] برآورده می‌شود. موسیقیِ بادالامنتی، علی‌الخصوص متأثر از کوارتت اپوس ۱۳۱ لودویگ فان بتهوون است که فیلم روی آن تأکید ویژه دارد؛ پیتر در کنسرت خداحافظیِ انتهایی، خطاب به حضار چنین جملاتی را بر زبان می‌آورد: «اصرار ما روی اجرای بی‌وقفه‌ی قطعه‌ی ۱۳۱ اشتباهِ بتهوونه، من می‌خوام دست نگه دارم...» (نقل به مضمون)

«یک کوارتت دیرهنگام» نظیر اکثرِ قریب به‌اتفاقِ آثار شاخص و ماندگار، فیلم سهل‌وُممتنعی [۴] است. در «یک کوارتت دیرهنگام» آن‌قدر همه‌چیز درست سرِ جای خودش نشسته‌ که ممکن است فکر کنید فیلم‌ساز به‌جز مشخص کردن جای دوربین و ضبط تصاویر متحرک، هیچ کار دیگری برای انجام دادن نداشته است! از نقاط عطف «یک کوارتت دیرهنگام» گرد هم آمدنِ دوباره‌ی هر ۴ عضو گروه در خانه‌ی پیتر، بعدِ از سر گذراندن ماجراهای عمده‌ی فیلم و در شرایطی است که هیچ‌یک، دیگر همان آدم‌های سابق نیستند... «یک کوارتت دیرهنگام» فیلمی سروُشکل‌دار، باب طبع علاقه‌مندانِ هنر و به‌ویژه موسیقی است.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۲۲ اردیبهشت ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: سندرم آسپرگر (Asperger syndrome) نوعی اختلال زیستی-عصبی است که با تأخیر در مهارت‌های حرکتی تظاهر می‌یابد. وجه تمایز این سندرم از مبتلایان به اوتیسمِ کلاسیک، حفظ مهارت‌های تکلمی و هوش طبیعی است؛ با این وجود، جزء بیماری‌های طیف اوتیسم شمرده و توانایی‌ها و روابط اجتماعی ضعیف، رفتارهای وسواسی و تکراری و خویشتن‌محوری در مبتلایان‌اش دیده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ نشانگان آسپرگر).

[۲]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "مری و مکس" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «نه، وصل ممکن نیست!»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۳۰ بهمن ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی ۷۴ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: آهنگساز چند ساخته‌ی دیوید لینچ که به‌خصوص برای ساخت موسیقی سریال "توئین پیکس" (Twin Peaks) شهرت دارد.

[۴]: قطعه‌ای -شعر یا نثر- که در ظاهر آسان نماید ولی نظیر آن گفتن، مشکل باشد. (فرهنگ فارسی معین).

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پیکره‌ی بدون سر، جذاب و خوش‌تراش! نقد و بررسی فیلم «مرشد» ساخته‌ی پل تامس اندرسون

The Master

كارگردان: پل تامس اندرسون

فيلمنامه: پل تامس اندرسون

بازيگران: خواکین فونیکس، فیلیپ سیمور هافمن، امی آدامز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۴ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۳ اسکار، ۲۰۱۳

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۹: مرشد (The Master)

 

مرشد فیلمی به نویسندگی و کارگردانی پل تامس اندرسون است که در خلالِ روایتِ برشی از زندگی یک سرباز سابق نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا (با بازی خواکین فونیکس)، به چگونگی فعالیت و عضوگیریِ فرقه‌ای تحت عنوان "هدف" (The Cause) به رهبری شخصی دست‌به‌قلم و کاریزماتیک به‌اسم لنکستر داد (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) می‌پردازد که پیروان‌اش او را "مرشد" (Master) خطاب می‌کنند. خواکین فونیکس در نقش فِرِدی کوئل با آن بدن و چهره‌ی دفرمه، به‌خوبی مصائب گریبان‌گیرِ سربازان بازگشته از جنگ جهانی دوم را بروز می‌دهد.

فِرِدی به‌واسطه‌ی عوارض روحی عدیده‌ای که گرفتارشان شده است، در هیچ شغلی دوام نمی‌آورد تا این‌که به‌طور اتفاقی [و بدون اجازه] سوار یک کشتی تفریحی حامل پیروان فرقه‌ی "هدف" [۱] می‌شود. فِرِدی که پدری دائم‌الخمر و مادری مبتلا به بیماری روانی داشته [و خودش هم از اجتماع طرد شده] است، مورد توجه و محبت رئیس فرقه قرار می‌گیرد. بدین‌ترتیب، فِرِدی کوئل سرکش و معتاد به الکل و درگیر با مشکلات حاد شخصیتی بدون این‌که خودش متوجه باشد [گرچه کِیس ساده‌ای به‌نظر نمی‌رسد] جذب فرقه‌ی کذایی می‌شود و به‌خاطر احترام و اعتباری که "مرشد" به او می‌بخشد، حاضر است حتی جان و سلامتی‌اش را برای فرقه و رئیس آن بدهد؛ تصویری درست و باورپذیر از عضوگیری فرقه‌های این‌چنینی.

فصول معرفی کاراکتر فِرِدی کوئلِ تک‌افتاده، آشنایی‌اش با "مرشد" و به‌کار گرفته شدن‌اش مثل خوکچه‌ای هندی، جذاب و حتی شاید بتوان گفت که نفس‌گیر و تکان‌دهنده از آب درآمده‌اند. هرچند تمرکز اصلی روی فِرِدی است و نه رئیس فرقه اما در تشریح اثرات مخرب فرق انحرافی بر ذهن و روانِ به‌دام‌افتادگانِ بخت‌برگشته‌شان هیچ فیلم درست‌وُحسابی‌ای نظیر مرشد سراغ ندارم که تا این اندازه باورکردنی [و سینمایی] به این آفتِ عصر معاصر ورود پیدا کرده باشد؛ از منظر مورد اشاره، بخش‌هایی از مرشد را می‌توان هشداردهنده و چه‌بسا آموزنده تلقی کرد.

آقای اندرسون در مرشد نیز هم‌چون شب‌های بوگی (Boogie Nights) [محصول ۱۹۹۷] [۲] به حال‌وُروز جماعتی می‌پردازد که کم‌تر فیلمسازی جرئت کرده است به‌طور جدی و موشکافانه درباره‌شان فیلم بسازد. او در شب‌های بوگی دست‌اندرکارانِ تیره‌بخت تولید فیلم‌های بزرگسالانه‌ی دهه‌ی هفتادی را تصویر می‌کند و در مرشد با دقتی مثال‌زدنی در ترسیم حال‌وُهوای آمریکای اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰، فرقه‌های مذهبیِ من‌درآوردی [۳] را به چالش می‌کشد. با همه‌ی این تفاسیر، مرشد تک‌بُعدی نیست و چنان‌که اشاره کردم مثلاً می‌شود به‌عنوان فیلمی منتقدِ سیاست‌های جنگ‌طلبانه [و در راستای هم‌دردی با سربازهایی که پس از جنگ به حال خودشان رها می‌شوند] هم محسوب‌اش کرد.

مرشد از جنبه‌ی دیگری نیز حائز اهمیت است: برخورداری‌اش از یکی از واپسین و در عین حال، کنترل‌شده‌ترین نقش‌آفرینی‌های عالیجناب هافمن. آقای هافمن به‌معنی واقعیِ کلمه، نابغه‌ای خودویران‌گر بود که مثل باقیِ نوابغی از این دست، قدر نبوغ‌اش را ندانست و خودش را دستی‌دستی به کشتن داد. در مرشد شاهد کامل‌ترین و پرریزه‌کاری‌ترین بازیِ فیلیپ سیمور هافمن در فیلم‌های مشترک‌اش با پل تامس اندرسون هستیم؛ حضوری که هیچ‌کس تصور نمی‌کرد حُسنِ ختامی بر یک همکاری مداومِ ۱۶ ساله [۴] باشد. هافمن از قبیله‌ی بازیگران انگشت‌شماری بود که با حضورش در هر پروژه‌ای، می‌توانست به‌تنهایی تضمین‌کننده‌ی جذابیتِ آن باشد. حیف!

بازی خواکین فونیکس در نقش یک "آدمِ ناراحت" خیره‌کننده است! فِرِدی کوئل به‌هیچ‌روی دوست‌داشتنی نیست و می‌دانم محال است مبدل به شخصیت محبوب‌تان شود ولی با رنج عمیقی که بر خطوط چهره‌اش حک گردیده، جایی از حافظه‌ی سینمایی‌تان را اشغال خواهد کرد. آقای فونیکس جوری به کاراکتر کوئل جان بخشیده است که انگار چنین آدمی واقعاً وجود خارجی داشته و با ماشین زمان، یک‌راست از دلِ آمریکای بعد از دومین جنگ جهانی، سرِ صحنه‌ی مرشد آمده تا فیلم [به‌اصطلاح] طبیعی‌تر از آب دربیاید!

البته عدم محبوبیتی که گفتم تنها به فِرِدی منحصر نمی‌شود چرا که مرشد اصلاً کاراکتر دلچسبی ندارد! فیلیپ سیمور هافمن این‌جا هم قدرتمندانه در قالب یک هیولا فرو رفته و امی آدامز به نقش همسر خبیث هیولا(!)، [برخلاف اغلب نقش‌هایی که بازی می‌کند] جلوه‌ای اقتدارآمیز و متفاوت دارد. فونیکس، هافمن و آدامز هر سه در هشتادوُپنجمین مراسم آکادمی [۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳] کاندیدا بودند؛ خانم آدامز دوره‌ی بعد هم نامزد اسکار شد اما آقای هافمن از فوریه‌ی ۲۰۱۴ زیر خروارها خاک خفته است...

مرشد با وجود تمام امتیازات‌اش، به‌دلیل داشتن این پایان، شبیه پیکره‌ای خوش‌تراش اما بدون سر است که نیمه‌تمام رها شده. مرشد به‌نظرم به اوجی که باید، نمی‌رسد. به‌عبارت دیگر، پایان‌بندی مرشد را هم‌شأنِ سکانس‌های جان‌دار پیشین‌اش نمی‌دانم؛ آقای اندرسون! چنین پایان‌بندی‌ای، تماشاگرِ زلف گره زده به فیلم را مأیوس ‌می‌کند! به‌ عقیده‌ی نگارنده، بعد از شب‌های بوگی [صدالبته منهای پایان‌بندی‌اش!] مرشد پرجزئیات‌ترین و جذاب‌ترین اثر پل تامس اندرسون است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲ مهر ۱۳۹۴

[۱]: The Cause را "جنبش" نیز می‌شود ترجمه کرد.


[۲]: برای مطالعه‌ی نقد شب‌های بوگی، رجوع کنید به «قصه‌ی سرخوشی‌های کوتاهِ بدفرجام»؛ بازنشرشده در چهارشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۵؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: گفته می‌شود که فرقه و رئیس فرقه‌ی نمایش داده ‌شده در فیلم بیش از همه، ساینتولوژی (Scientology) و ال. ران هابارد (L. Ron Hubbard) را تداعی می‌کنند؛ با این حال، نظیرِ چنین تعاملاتی در اکثر قریب به‌اتفاقِ فرقه‌های مذهبیِ انحرافی قابلِ رؤیت‌اند.

[۴]: فیلیپ سیمور هافمن تا زمان مرگ‌اش، در ۵ فیلم از ۶ فیلمی که پل تامس اندرسون ساخته بود، بازی کرد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مهجور و بی‌ادعا؛ نقد و بررسی فیلم «خانه‌ی انتهای خیابان» ساخته‌ی مارك توندرای

House at the End of the Street

كارگردان: مارك توندرای

فيلمنامه: دیوید لوکا

بازيگران: جنیفر لارنس، مکس تیریوت، الیزابت شو و...

محصول: کانادا و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۱ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز، ترسناک

بودجه: کم‌تر از ۷ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۴۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۱: خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street)

 

خانه‌ی انتهای خیابان دومین و تاکنون [۱] آخرین فیلم بلند سینماییِ مارك توندرای در مقام کارگردان است که براساس داستانی از جاناتان موستو ساخته شده. «دختر روان‌پریش خانواده‌ی جاکوبسن در یک شب بارانی پدر و مادرش را به قتل می‌رساند و به جنگل فرار می‌کند. چهار سال بعد، دختری جوان به‌نام الیسا (با بازی جنیفر لارنس) همراه مادرش، سارا (با بازی الیزابت شو) در حالی به خانه‌ی روبه‌روییِ جاکوبسن‌ها نقلِ‌مکان می‌کنند که طبق گفته‌ی اهالی، رایان جاکوبسن (با بازی مکس تیریوت) یک سالی می‌شود که به خانه‌ی پدری‌اش برگشته است. زمان زیادی نمی‌گذرد که الیسا با رایان دوست می‌شود؛ ارتباطی که موجبات نگرانی شدید سارا را فراهم می‌آورد...»

خانه‌ی انتهای خیابان که تا ۴۰ دقیقه مانده به پایان‌اش، ساخته‌ای خنثی و معمولی و سرد به‌نظر می‌رسد؛ ناگهان تبدیل به تریلری دیدنی و نفس‌گیر می‌شود. و تازه آن‌وقت است که متوجه می‌شویم علت آن‌همه مقدمه‌چینی و سلانه‌سلانه پیش آمدن، چه بوده است! نویسنده‌ی فیلمنامه (دیوید لوکا) و کارگردانِ خانه‌ی انتهای خیابان با صرف دقت و حوصله [طوری‌که شاید برای برخی‌ها اعصاب‌خُردکن باشد!]، انگیزه‌های روانیِ ورای قتل‌ها را روشن می‌کنند و از کنار تبیین منطق روایی داستان فیلم‌شان، بی‌تفاوت‌ نگذشته‌اند.

پیش‌ترها نیز تأکید کرده‌ام که به‌نظرم تریلرهای ترسناک [بالاخص از نوع روان‌شناسانه] زمانی قادرند به‌نحو احسن تأثیرگذار باشند که پس‌زمینه‌ی ذهنی منطقی و باورپذیری برای تماشاگر ساخته و پرداخته کرده باشند؛ برای این مورد از بین فیلم‌ترسناک‌های به‌دردبخورِ متأخر، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹] مثال مناسبی می‌تواند باشد. خوشبختانه خانه‌ی انتهای خیابان از این نظر هیچ کم‌وُکسری ندارد و مقدمات را به‌خوبی می‌چیند. فیلم به‌جز بهره‌مندی از یک زمینه‌چینی قدرتمند، تماشاگران‌اش را در دو مقطع حساس غافلگیر می‌کند که مورد دوم دقیقاً در لحظه‌ی آخر روی می‌دهد؛ مثال قابلِ اعتنا در این زمینه، هر دو نسخه‌ی تایلندی و آمریکاییِ شاتر (Shutter) است [۲]. خانه‌ی انتهای خیابان مزد یک ساعت صبر کردن‌مان را سرانجام با دقایقی آکنده از تعلیق و هیجان می‌دهد.

جنیفر لارنس، نرسیده به شهرت و اعتبار امروز [۳] و الیزابت شو اگرچه دور از دوران اوج‌ خود، علی‌الخصوص در برهه‌ی نقش‌آفرینی کم‌نظیرش در فیلم ترک لاس‌وگاس (Leaving Las Vegas) [ساخته‌ی مایک فیگیس/ ۱۹۹۵] دختر عاشق‌پیشه و مادر دل‌نگرانِ خانه‌ی انتهای خیابان را خوب از آب درآورده‌اند. امتیاز بزرگ خانه‌ی انتهای خیابان این است که همه‌ی داشته‌هایش را در طول فیلم و قبل از تمام شدن‌اش رو نمی‌کند و نکته‌ای هم برای غافلگیری پایانی در چنته نگه می‌دارد. خانه‌ی انتهای خیابان گرچه گیشه‌ی مأیوس‌کننده‌ای نداشت و توانست بیش‌تر از ۶ برابر بودجه‌ی ‌۷ میلیون دلاری‌اش بفروشد اما آن‌طور که حق‌اش بود، قدر ندیده و مهجور ماند.

در سطوری که از نظر گذراندید، سعی داشتم تا [مطابق با رویه‌ی همیشگی‌ام] علی‌رغم برشمردن نکات مثبت فیلم، داستان را لو ندهم تا اگر [از خوانندگان محترم نوشتارِ حاضر] کسی قصد تماشای خانه‌ی انتهای خیابان را داشت، حسابی لذت ببرد! این را هم اضافه کنم که از خانه‌ی انتهای خیابان انتظار یک شاهکار بلامنازع نداشته باشید! خانه‌ی انتهای خیابان فیلم کوچکی است که تکلیف‌اش با خودش روشن است؛ قرار نیست طرحی نو درانداخته شود و اتفاقاً با بعضی کلیشه‌های ژانر وحشت و تریلرهای روان‌شناسانه طرفیم اما در این میان چیزی که اهمیت دارد، استفاده‌ی درست از کلیشه‌های امتحان‌پس‌داده‌ی مذبور است. و مسئله‌ی مهم‌تر این‌که خانه‌ی انتهای خیابان [به‌قول معروف] لقمه‌ای اندازه‌ی دهان‌اش برمی‌دارد، فیلمی روشن‌فکرمآبانه نیست و کم‌ترین ادعایی ندارد.

تریلرهای روان‌شناسانه‌ی فراوانی را می‌شود شاهدمثال آورد که کشمکش‌های درونی کاراکتر یا کاراکترهای اصلی را بسیار درگیرکننده‌ و باورپذیر از کار درآورده‌اند و هیچ‌کدام نیز کاندیدا و برنده‌ی اسکار نشدند و نقدهای مثبت و ستایش‌برانگیز دریافت نکردند. فیلم‌های کم‌تر شناخته‌شده و مهجوری نظیرِ خانه‌ی خاموش (Silent House) [ساخته‌ی مشترک کریس کنتیس و لورا لائو/ ۲۰۱۱] [۷] و دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳] [۸] و همین فیلم مورد بحث‌مان خانه‌ی انتهای خیابان. ساخته‌های بی‌ادعا، سالم و سرگرم‌کننده اغلب در هیاهوهای رسانه‌ای گم می‌شوند و قدرندیده باقی می‌مانند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۵ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: ۲۷ آگوست ۲۰۱۵.

[۲]: نسخه‌ی تایلندی، محصول ۲۰۰۴ [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم] و نسخه‌ی آمریکایی، محصول ۲۰۰۸ [ساخته‌ی ماسایوکی اوکیای].

[۳]: خانه‌ی انتهای خیابان در فاصله‌ی دوم آگوست تا سوم سپتامبر سال ۲۰۱۰ فیلمبرداری شده است (منبع: صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی)، یعنی قبل از کاندیدای اسکار شدن خانم لارنس به‌خاطر فیلم زمستان استخوان‌سوز (Winter’s Bone) [ساخته‌ی دبرا گرانیک/ ۲۰۱۰].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد خون مقدس، رجوع کنید به «پرمدعای کثیف!»؛ منتشره در سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: با بازی ناتالی پورتمن.

[۶]: با بازی باربارا هرشی.

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد خانه‌ی خاموش، رجوع کنید به «فریم‌های دردسرساز»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: برای مطالعه‌ی نقد دشمن، رجوع کنید به «هولناک، غیرمنتظره، ناتمام»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قوانین‌ات را زیرِ پا نگذار! نقد و بررسی فیلم «وقایع‌نگاری» ساخته‌ی جاش ترنک

Chronicle

كارگردان: جاش ترنک

فيلمنامه: مکس لندیس

بازيگران: دِین دِهان، آلکس راسل، مایکل بی. جوردن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز، درام

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۲۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۳: وقایع‌نگاری (Chronicle)

 

از بای بسم‌الله که پسر جوان، دوربین و دم‌وُدستگاه‌اش را عَلَم می‌کند و این جمله‌ی کلیشه‌ای را به زبان می‌آورد: «یه دوربین خریدم و از این به‌بعد از همه‌چی فیلم می‌گیرم...» (نقل به مضمون) امکان ندارد که با خودمان زمزمه نکنیم: «اَه، اَه، اَه! یه فیلم‌ترسناکِ فوند فوتیجیِ [۱] بی‌خاصیتِ دیگه!» خوشبختانه یگانه شباهت وقایع‌نگاری با هارورهای مذکور، همین نحوه‌ی فیلمبرداری‌اش است و تازه، فیلمساز در ادامه -هماهنگ با سیر ماجراها- راه خلاقانه‌ای پیدا می‌کند تا این میزانْ تشابه و طبعاً حجم دوربینْ روی دست‌های وقایع‌نگاری را کاهش دهد.

از آنجا که پاراگراف فوق ممکن است سوءتفاهم‌برانگیز باشد، توضیح مختصری خواهم نوشت. نگارنده نه با فیلم‌ترسناک‌های فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" پدرکشتگی دارد و نه با شیوه‌ی دوربینْ روی دست، خصومت شخصی! بحث بر سر افراط‌وُتفریط‌ها و کاربرد سبک‌وُسیاق مورد اشاره بدون هیچ توجیه منطقی است که پس از موفقیت غیرقابلِ انتظار آثار برجسته‌ای نظیر پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] [۲]، فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۳] و دو قسمت اول [Rec] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] [۴] گریبان سینمای وحشت را گرفته و تبدیل به یک‌جور اپیدمیِ مبتذل شده است. بگذریم.

اندرو (با بازی دِین دِهان) جوانک دبیرستانی گوشه‌گیری است که به‌جز مادر بیمار و پدر الکلیِ خود هیچ‌کسی را ندارد و دلخوشی او ثبت وقایع دوروُبرش با هندی‌کمی است که به‌تازگی خریده. تنها دوست اندرو، پسرعموی او، مت (با بازی آلکس راسل) تشویق‌اش می‌کند تا در پارتیِ هم‌مدرسه‌ای‌ها شرکت کند و مثل بقیه خوش بگذراند. در شب موعود، توجه مت و دوست کله‌شق‌اش، استیو (با بازی مایکل بی. جوردن) نسبت به حفره‌ای مرموز در حوالی محل برگزاری پارتی جلب می‌شود. استیو از اندرو می‌خواهد با دوربین‌اش آن‌ها را برای سر درآوردن از راز گودال همراهی کند. اندرو، مت و استیو آنجا به موجودی ناشناخته و حیرت‌انگیز برمی‌خورند و از آن به‌بعد می‌فهمند صاحب توانایی‌هایی مهارناپذیر شده‌اند و هر روز هم قدرتمندتر می‌شوند...

نه‌فقط دوربینْ روی دست‌های وقایع‌نگاری منطق دارد بلکه زمینه‌ی حوادث بعدی را هم خوب می‌چیند. علی‌الخصوص در ارتباط با کاراکتر محوری -اندرو- فیلم از همان سکانس آغازین، در حال کد دادن و شخصیت‌پردازی است. بازیگر نقش اندرو علی‌رغم اسم عجیب‌وُغریب‌اش -دِین دِهان!- در وقایع‌نگاری می‌درخشد و نشان می‌دهد قابلیت‌اش را دارد تا در پروژه‌های بزرگ‌تری بازی کند. طی ۳ سالی که از اکران وقایع‌نگاری می‌گذرد، این اتفاق تا اندازه‌ای افتاده و آقای دِهان [۵] به‌عنوان مثال در مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز ۲ (The Amazing Spider-Man 2) [ساخته‌ی مارک وب/ ۲۰۱۴] حضور پیدا کرده است.

پرت‌وُپلا نبافته‌ایم چنانچه وقایع‌نگاری را یک فیلم ابرقهرمانی [۶] به‌حساب بیاوریم البته از نوع غیرمتعارف‌اش. ابرقهرمانی‌های درست‌وُدرمانِ هالیوود اکثراً بودجه‌ای ۲۰۰-۲۵۰ میلیونی دارند ولی بودجه‌ی وقایع‌نگاری ۱۲ میلیون دلار [۷] بوده است! جلوه‌های ویژه‌ی این فیلم ابرقهرمانانه‌ی جمع‌وُجور به‌گونه‌ای نیست که توی ذوق بیننده بزند و وقایع‌نگاری -از این نظر- گلیم‌اش را به‌خوبی از آب بیرون می‌کشد. وقایع‌نگاری شاهدمثالی متأخر است برای اثبات مهم‌تر بودنِ ایده از بودجه. پروژه‌ی جادوگر بلر را که یادتان هست؟

به‌غیر از یک گمانه‌زنی خیلی کلی درخصوص سرانجام سه کاراکتر اصلی -به‌ویژه‌ اندرو- که شواهد آن را هم خودِ فیلم در اختیارمان می‌گذارد، نمی‌توان دست فیلمنامه‌نویس را خواند. همین‌که کنجکاو نگه‌مان می‌دارد که دریابیم "بالاخره چه می‌شود؟" از جمله جاذبه‌های وقایع‌نگاری است. عدم محبوبیت اندرو، مشکلات شخصی او و این‌که همکلاسی‌هایش حسابی دست‌اش می‌اندارند و کتک‌خورش ملس است(!)، از میان ابرقهرمان‌های معروف بیش‌تر پیتر پارکر -اسپایدرمن- را تداعی می‌کند و وام‌دار اوست.

دقیقاً زمانی که احساس می‌کنیم وقایع‌نگاری دارد دچار یکنواختی و کسالت می‌شود، تصمیم اندرو برای زیرِ پا گذاشتن یکی از قوانین سه‌گانه‌شان -با تشویق و تحریک استیو- تکانی به فیلم می‌دهد. اندروی سابقاً توسری‌خور، در مسابقه‌ی استعدادیابی، خودی نشان می‌دهد و کلی طرفدار پیدا می‌کند! دیالوگ کلیدی -و البته کلیشه‌ای- را مت -عاقل‌ترین عضو گروه- بعد از مسابقه، خطاب به پسرعمو اندرویش که باد به غبغب انداخته، می‌گوید: «مقدمه‌ی سقوط‌ت، غروره!» (نقل به مضمون)

پایان‌بندیِ -به‌نظرِ من- خوشایند و آرامش‌بخش فیلم، یک ویژگی پول‌ساز هم دارد! سکانس آخر و دیالوگ‌هایش، دستِ فاکس قرن بیستم (Twentieth Century Fox) را برای دنباله‌سازی باز می‌گذارد هرچند اگر این‌شکلی هم تمام نمی‌شد بالاخره راه‌اش را پیدا می‌کردند و بهانه‌ای می‌تراشیدند! باکس‌آفیس ۱۲۶ میلیون دلاری وقایع‌نگاری [۸] به هر حال مسئله‌ای نبوده است که بشود [۹] به‌آسانی از کنارش عبور کرد!

جاش ترنک با ساخت وقایع‌نگاری [۱۰] خودش را به‌عنوان یک استعدادِ تازه‌نفس و خوش‌آتیه مطرح کرد. چاره‌ای نداریم جز این‌که منتظر نمایش عمومی چهار شگفت‌انگیز (Fantastic Four) بمانیم [۱۱] و امیدوار باشیم هالیوود قورت‌اش ندهد و به عاقبت امثالِ برایان سینگر، مارک وب، نیل بلومکمپ و... گرفتار نشود! وقایع‌نگاری یک اتفاق دلچسب، شبیهِ وزیدن هوایی تازه بر پیکر سینمای علمی-تخیلی و همه‌ی فیلم‌هایی است که بر قالب دوربینْ روی دست و تصاویرِ کشف‌شده متکی هستند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: فوند فوتیج، فینگلیشِ اصطلاح سینماییِ found footage است که معادل فارسی‌اش می‌شود: تصاویرِ کشف‌شده.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد [Rec]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: که اسم و فامیل‌اش بدون حرکت‌گذاری، برای مخاطب فارسی‌زبان بدخوان است!

[۶]: Superhero film.

[۷]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۸]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۹]: در مقایسه با ۱۲ میلیون دلار بودجه‌ای که پیش‌تر اشاره شد.

[۱۰]: وقایع‌نگاری اولین ساخته‌ی سینمایی آقای ترنک است.

[۱۱]: در تاریخ هفتم آگوست ۲۰۱۵، شانزدهم مرداد ۱۳۹۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۵۰ سالگیِ شیرین؛ نقد و بررسی فیلم «اسکای‌فال» ساخته‌ی سم مندز

Skyfall

كارگردان: سم مندز

فيلمنامه: نیل پرویس، رابرت وید و جان لوگان [براساس آثار یان فلمینگ]

بازيگران: دنیل کریگ، خاویر باردم، جودی دنچ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲۰۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیارد و ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۸: اسکای‌فال (Skyfall)

 

مصادف با پنجاهُمین سال ورودِ آقای باند به سینما، سم مندز موفق می‌شود فیلمِ بیست‌وُسوم را طوری بسازد که عام و خاص دوست‌اش داشته باشند. تیتراژ شکیلِ آغازین که ترانه‌ای خاطره‌انگیز و پرمفهوم همراهی‌اش می‌کند، تماشاگر را شدیداً سر شوق می‌آورد برای دیدن یک جیمز باندِ درست‌وُحسابی. اسکای‌فال فیلمی "به‌اندازه" است؛ جلوه‌های ویژه‌اش زیاده از حد نیست، زدوُخوردها و اکشن‌اش حوصله سر نمی‌برد و لحظات رُمانتیک و عاطفی‌اش پهلو به پهلوی سانتی‌مانتالیسم نمی‌زند.

جیمز باند (با بازی دنیل کریگ) طی مأموریتِ ترکیه، سهواً هدف گلوله‌ی نیروهای خودی قرار می‌گیرد. سازمان مطبوع‌اش به گمان این‌که باند مُرده است، نام او را در فهرست کشتگان قرار می‌دهد. چندی بعد، ساختمان مرکزی ام‌آی‌سیکس در لندن دچار انفجار مهیبی می‌شود. جیمز باند علی‌رغم دلخوری از ام (با بازی جودی دنچ) از آنجا که فکر می‌کند به وجودش نیاز است، بازمی‌گردد درحالی‌که قدرت و تمرکز سابق را ندارد و حریف هم حریفِ قدری است...

اسکای‌فال رجوعی دلپذیر و موفقیت‌آمیز به اصل‌ها و ریشه‌هاست کمااین‌که در یکی از دیالوگ‌ها، از زبان خودِ باند نیز می‌شنویم: «دوست دارم بعضی کار‌ها رو به روش قدیم انجام بدم، روش‌های قدیمی گاهی بهترین هستن.» (نقل به مضمون) نمودِ عینی این رجعت شیرین را می‌شود در انتخاب لوکیشن سکانس فینال و آلت قتاله‌ی آقای باند یافت. شاهدمثال دیگر، بهره‌گیری متناوب توماس نیومن از تم کلاسیک جیمز باند در موسیقی متن اسکای‌فال است. آهنگسازی نیومن برای اسکای‌فال خاطره‌ی باندهایی که جان باریِ فقید موزیک‌شان را ساخته، زنده می‌کند.

از امتیازات فیلم، یکی فضاسازی آن است که علی‌الخصوص در دو لوکیشن بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند. اول، جزیره‌ی متروک آقای سیلوا (با بازی خاویر باردم) در ناکجاآباد و دیگری، عمارت پدریِ جیمز باند در اسکاتلند که تقابلِ نهایی خیر و شر هم همان‌جا رقم می‌خورد. اسکای‌فال صاحب فینال تأثیرگذار و پایان‌بندی خوشایندی است. علاوه بر این، فینال اسکای‌فال یک غافل‌گیری نیز دارد که باعث می‌شود برچسبِ "قابلِ حدس بودن" به فیلم نزنیم.

همان‌طور که تریلوژی بت‌منِ کریستوفر نولان، جانی تازه به مجموعه‌ی فیلم‌های این ابرقهرمان دمید و توقع دوست‌داران‌اش را بالا برد؛ برای اسکای‌فال هم میان باندها -گیرم نه تا آن‌ حد جاه‌طلبانه و پرشکوه- چنین نقشی قائل‌ام. اگر -برای مقایسه- از میان سه‌گانه‌ی نولان، بهترین‌شان یعنی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] را مبنا قرار دهیم؛ آن‌وقت چیزی که بیش‌تر جلب توجه می‌کند این است که هر دو فیلم، ضدقهرمان‌هایی درجه‌ی یک دارند. با احترام ویژه به آقایان بیل و کریگ، جوکر و سیلوا از قهرمان فیلم جذاب‌ترند!

بله! این یک قانونِ بی‌چون‌وُچرای قدیمی است: تا ضدقهرمانِ فیلم درست از آب درنیاید، قهرمان‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند. ولی مسئله اینجاست که ضدقهرمان‌های شوالیه‌ی تاریکی و اسکای‌فال زیادی خوب از کار درآمده‌اند! به این معنی که حضورشان، سویه‌ی خیر داستان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. به‌نظرم ادامه‌ی این بحث دوست‌داشتنی در نوشتار حاضر دیگر محلی از اعراب ندارد؛ سطور پیشین می‌توانند مقدمه‌ی مقاله‌ای مجزا باشند با این تیتر: «وقتی بدمن از قهرمان جذاب‌تر می‌شود!»

به هر حال، نمی‌توان انکار کرد که شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر اتفاق مهمی در سینما بوده که حالا حالاها منبع الهام قرار گیرد. آقای مندز قبول داشته باشد یا نه، به‌جز برخورداری از یک بدمنِ کاریزماتیک، برشمردن پاره‌ای مشابهت‌ها میان جیمز باند و بروس وین کار چندان مشکلی نیست [۱]. اما اشاره‌ای مختصر به عنوان فیلم و ترجمه‌ی فارسی‌اش؛ از آنجا که اسکای‌فال در فیلم، نامِ همان ملک آبا و اجدادیِ باند در اسکاتلند است -که ام را با خودش به آنجا می‌برد- بنابراین ترجمه‌پذیر نیست. برگردانِ اسکای‌فال به کلمات مضحکی مثلِ "رگبار"، "سقوط آسمانی" یا "هبوط" نشان از بی‌دقتی دارد.

دکتر نوی اسکای‌فال چیزی کم‌تر از باندش ندارد، حتی شاید به‌راحتی بتوان ادعا کرد که از او سرتر است. یک سابقاً خودیِ زخم‌خورده با انگیزه‌های شخصی قوی. او حداقل دو ورود شکوهمند در فیلم دارد. یکی، اولین سکانس حضورش که از انتهای سالن به‌آرامی به دوربین/باند نزدیک می‌شود و آن ماجرای محشر "دو تا موش آخر" را باطمأنینه نقل می‌کند و دوم، وقتِ رسیدن‌ او به کارزار انتهایی که با به گوش رسیدن ترانه‌ی محبوب‌اش توأم است و خوفی دلچسب به لحظات مذکور هدیه می‌کند.

فیلم به‌دنبال رونمایی از ضدقهرمان‌اش جان تازه که چه عرض کنم اصلاً جان می‌گیرد؛ اگر بی‌انصافی نباشد، اسکای‌فال با از راه آمدن آقای سیلوا به‌طور رسمی از دقیقه‌ی ۷۱ شروع می‌شود! اسکای‌فال هفتمین حضور خانم دنچ در نقش ام است. گرچه نخستین‌بار نیست که از دنچ شاهد چنین بازی روانی هستیم اما نمی‌توان منکر ظرایف همین نقش‌آفرینی آشنا شد؛ جودی دنچ ترکیبی از جدیت و طنز را با ملاحت خاصی پیش چشم مخاطب می‌گذارد.

دنیل کریگ هم به‌خوبی ایفاگر همان نقشی است که باید؛ مأموری کارکشته و جدی که تحت هیچ شرایطی از انجام وظایف‌اش دست نمی‌کشد. قیاس مع‌الفارغی است ولی جیمز باند به‌نوعی پلیس‌های وظیفه‌شناس خودمان را در فیلم‌ها و سریال‌های وطنی تداعی می‌کند که خدشه وارد آمدن بر اعتقاد راسخ‌شان انگار از محالات است! شاید یک دلیلِ این‌که باندِ اسکای‌فال به‌اندازه‌ی بدمن‌اش جذاب به‌نظر نمی‌رسد، سرسپردگی تخلف‌ناپذیرش باشد.

با وجود این‌که حتی یک پلان از گذشته‌ی رائول سیلوا نمی‌بینیم اما باردم به‌قدری سرگذشت تلخ‌اش را جان‌دار تعریف می‌کند که در محق بودن‌اش لحظه‌ای تردید نمی‌کنیم و مثل او، دل‌مان می‌خواهد خرخره‌ی ام را بجویم! این‌که اسکای‌فال کدهایی از کودکی و چگونگی شکل‌گیری شخصیت جیمز باند می‌دهد، جالبِ توجه است و از وجوه قابلِ اعتنای فیلمنامه. قرار دادنِ جزئیاتی از پیشینه‌ی باند و سیلوا هم‌چنین کم‌وُکیفِ روابط‌شان با ام در لابه‌لای داستان، مؤثر واقع شده است و اسکای‌فال را از گزندِ "توخالی بودن" نجات داده. کاراکترهای فیلم با این تمهید، شناسنامه‌دار شده‌اند و اقدامات‌شان بی‌منطق نیست.

بدین‌ترتیب در اسکای‌فال با ابعاد انسانی‌تری از باند و به‌ویژه ام آشنا می‌شویم. اوج این مهم، زمانی به وقوع می‌پیوندد که ام به جیمز باند می‌گوید: «من گند زدم، نه؟» (نقل به مضمون) درست اینجاست که حس می‌کنیم آقای سیلوا به هدف‌اش رسیده و دیگر در این دنیا کاری برای انجام دادن ندارد چرا که ام بالاخره اظهار پشیمانی می‌کند. یادمان هست که رائول طی پیام‌های تهدیدآمیزش برای ام، مدام به طعنه می‌نوشت: «به گناهانت فکر کن!»

یک‌شنبه ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳، اسکای‌فال در اسکار هشتادوُپنجم برنده‌ی دو جایزه‌ی بهترین تدوین صدا (پر هالبرگ و کارن بیکر لندرز) و ترانه (ادل ادکینز و پل اپورث) شد. فیلم به‌علاوه در رشته‌های بهترین موسیقی متن (توماس نیومن)، صداگذاری (اسکات میلان و گرگ پی. راسل) و فیلمبرداری (راجر دیکینز) نیز از سوی آکادمی کاندیدا بود. ترانه‌ی ادل که به‌حق شایسته‌ی کسب اسکار بود، گویی برای به‌خاطر سپردن، بارها به‌یاد آوردن و زمزمه کردن ساخته شده. ترانه‌ی زیبای ادل، لذت تماشای عنوان‌بندیِ اسکای‌فال را دوچندان می‌کند.

جیمز باند، این قهرمان فوقِ بشری که با کازینو رویال (Casino Royale) [ساخته‌ی مارتین کمپبل/ ۲۰۰۶] قدم به وادی تازه و ملموس‌تری گذاشت؛ ۶ سال بعد، با اسکای‌فال به اوجی تماشایی می‌رسد. ممکن است اسکای‌فال بهترین فیلم مجموعه‌ی باندها نباشد اما قطعاً جزء سه‌تای اول هست زیرا نادیده گرفتن کازینو رویال و گلدفینگر (Goldfinger) [ساخته‌ی گای همیلتون/ ۱۹۶۴] به این سادگی‌ها نیست! برای نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها، شخصاً اعتقاد و عادت به دو یا چندبار دیدن‌شان ندارم ولی تصور می‌کنم اسکای‌فال آن‌قدر ریزه‌کاری دارد که دوباره دیدن‌اش خالی از لطف نباشد. سکانسی از اسکای‌فال که بیش از همه در ذهن می‌ماند، فینال فیلم است. آقای مندز و گروه‌اش سنگ‌تمام گذاشته‌اند؛ حیف است نبینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ دی ۱۳۹۳

[۱]: بحث تأثیرپذیری‌های اسکای‌فال از شوالیه‌ی تاریکی تنها محدود به کاراکتر باند نیست و سیلوا هم بسیاربسیار وام‌دار جوکر است. کسانی که هر دو فیلم را به‌دقت دیده باشند، کاملاً به جزئیات این تأثیر و تأثر پی خواهند برد. این هم چنان‌که گفتم اجتناب‌ناپذیر است؛ شوالیه‌ی تاریکی شاهکار آقای نولان است و برترین فیلم ابرقهرمانانه‌ی تاریخ سینما.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی؛ نقد و بررسی فیلم «بدشگون» ساخته‌ی اسکات دریکسُن

Sinister

كارگردان: اسکات دریکسُن

فيلمنامه: اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیل

بازيگران: اتان هاوک، ژولیت ریلانس، فرد تامپسُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: ترسناک

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۸ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۵: بدشگون (Sinister)

 

اگر شما هم به دیدن فیلم‌های درست‌وُدرمان در رده‌ی سینمای وحشت علاقه‌مندید و در عین حال، مثل نگارنده به‌هیچ‌عنوان تمایلی به تماشای سفره شدن شکم و بیرون ریختن امعا و احشای قربانیان نگون‌بخت ندارید(!)، در کنار مهم‌ترین آثار دهه‌ی اخیر این گونه‌ی محبوب سینمایی نظیر شاتر (Shutter) [ساخته‌ی مشترک بانجونگ پیسانتاناکُن و پارکپوم وانگپوم/ ۲۰۰۴]، یتیم‌خانه (The Orphanage) [ساخته‌ی خوان آنتونیو بایونا/ ۲۰۰۷]، بگذار آدم درست وارد شود (Let the Right One In) [ساخته‌ی توماس آلفردسُن/ ۲۰۰۸]، یتیم (Orphan) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۰۹]، چشمان جولیا (Julia’s Eyes) [ساخته‌ی گیلِم مورالس/ ۲۰۱۰] و مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی/ ۲۰۱۳] بدشگون می‌تواند پیشنهاد صددرصد مناسبی باشد.

این فیلم با ترجمه‌های مختلفی -از عنوان‌اش- بین سینمادوستان و کاربران ایرانی -در فضای مجازی- معروف شده است؛ از همین بدشگون، "شوم" و "منحوس" گرفته تا "شیطانی" و حتی "شیطان‌صفت"! که البته به‌نظرم با توجه به مضمون فیلم، "فریبکار" را هم می‌شود به این لیست بلندبالا اضافه کرد! چنانچه با حال‌وُهوای کار ارتباط برقرار کنید، بدشگون از آن دست فیلم‌هاست که بعد از دیدن‌اش تا مدت‌ها حتی از سایه‌ی خودتان خواهید ترسید!

الیسُن اُزوالت (با بازی اتان هاوک) یک نویسنده‌ی شناخته‌شده‌ی کتاب‌های جنایی است؛ او از جنایاتی می‌نویسد که واقعاً روی داده‌اند. شیوه‌ی الیسُن برای نزدیک شدن به موضوع نوشته‌هایش، سکونت در محل رخداد جنایت‌هاست. او کفگیرش به ته دیگ خورده است و برای خروج از بن‌بست مالی، نیاز به چاپ یک کتاب پرفروش تازه دارد. الیسُن خانه‌ای می‌خرد که ساکنان پیشین‌اش دسته‌جمعی به قتل رسیده‌اند؛ طبیعتاً چنین خانه‌ای ارزان‌قیمت است و آقای نویسنده با یک تیر، دو نشان می‌زند! او در اتاق زیرشیروانی به جعبه‌ای حاوی آپارات و چند حلقه فیلم ۸ میلیمتری برمی‌خورد که ثابت می‌کند قتل‌عام صاحبان قبلی خانه درواقع بخشی از یک‌سری قتل‌هایی زنجیره‌ای بوده است که از سال ۱۹۶۶ آغاز شده‌اند و همگی دارای مؤلفه‌هایی مشترک هستند...

اسکات دریکسُنِ ۳۵ ساله [۱] در این سومین تجربه‌ی کارگردانی‌اش نشان‌مان می‌دهد که با کلیشه‌های سینمای وحشت آشنایی کامل دارد. بدشگون عاری از کلیشه‌ نیست؛ دریکسُن کلیشه‌ها را به‌کار گرفته ولی با اشراف زیاد و خلاقانه. منطق باورپذیر داستانی و انتخاب شیوه‌ی روایتی به‌حدّ کافی درگیرکننده، بدشگون را از تولیدات تکراری و نخ‌نمای ژانر مجزا ساخته است. از جمله وجوه تمایز فیلم، قرار گرفتن یک شخصیت مرد در مرکز ماجراهاست؛ در اکثر فیلم‌های ترسناکی که همه‌ساله اکران می‌شوند، حوادث عمدتاً حول محور یک زن یا دختر جوان اتفاق می‌افتد.

دریکسُن با فیلم‌اش به‌طور عملی اثبات می‌کند که برای وحشت‌آفرینی لازم نیست تمام مدتْ دوربین‌تان بلرزد و تصاویر بی‌کیفیت به خورد جماعت علاقه‌مند سینما بدهید! به‌جز آثار شاخصی چون پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک دانیل مایریک و ادواردو سانچز/ ۱۹۹۹] و دو قسمت اولِ [REC] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] چند فیلم‌ترسناک دیگر می‌توانید مثال بزنید که کاربرد دوربین روی دست‌ در آن‌ها دقیقاً منطبق با منطق روایی فیلمنامه باشد و به‌اصطلاح به فیلم تحمیل نشده باشد؟

بدشگون از پروژه‌های موفق ۲۰۱۲ به‌لحاظ برگرداندن هزینه‌های اولیه‌ی تولید محسوب می‌شود. دست‌یابی به حدود ۸۸ میلیون دلار فروش در ازای صرف تنها ۳ میلیون بودجه‌؛ یعنی یک سرمایه‌گذاری بی‌بروبرگرد مطمئن و سودآور. بی‌خود نیست که مطابق با رویه‌ی همیشگی فیلم‌ترسناک‌های پرفروش، جیسُن بلوم و بقیه‌ی تهیه‌کنندگان به صرافت ساخت قسمت دوم افتاده‌اند. بدشگون ۲ -طبق خبرها- بیست‌وُیکم آگوست ۲۰۱۵ [مرداد ۱۳۹۴] به نمایش درخواهد آمد.

بلوم در حیطه‌ی تهیه‌کنندگی فیلم‌های ترسناک طی سال‌های گذشته، کارنامه‌ی قابل قبولی دارد. او فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اُرن پلی/ ۲۰۰۷]، توطئه‌آمیز (Insidious) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۰]، آسمان‌های تاریک (Dark Skies) [ساخته‌ی اسکات استوارت/ ۲۰۱۳] و پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو/ ۲۰۱۳] را تهیه کرده است. جیسُن بلوم انگار کاملاً یاد گرفته که چطور نان‌اش را از راه زهره‌ترک کردن خلایق به‌دست بیاورد!

اتان هاوک را علاوه بر بازیگری و نویسندگی برای سه‌گانه‌ی عاشقانه‌ و پرطرفدار پیش از طلوع (Before Sunrise) [محصول ۱۹۹۵]، پیش از غروب (Before Sunset) [محصول ۲۰۰۴] و پیش از نیمه‌شب (Before Midnight) [محصول ۲۰۱۳] -هر سه ساخته‌ی ریچارد لینکلیتر- حالا دیگر چند سالی هست که به‌عنوان بازیگر خوب فیلم‌های مستقل، ترسناکِ کم‌هزینه و آبرومند نیز می‌شناسیم.

آقای هاوک سال گذشته در پاکسازی ایفاگر نقش اصلی مرد بود که فیلم توانست در رتبه‌ی سوم پرسودترین‌ محصولات سینمایی ۲۰۱۳ قرار بگیرد. قسمت دوم پاکسازی -البته بدون حضور اتان هاوک- با نام پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو] در جولای امسال روی پرده آمد که با نقاط ضعف‌اش بیش از هر چیز، خاطره‌ی دلنشین فیلم اول را مخدوش ‌کرد. امیدواریم چنین سرنوشتی در انتظار دنباله‌ی بدشگون نباشد.

اما اجازه بدهید ادعا کنم که فصل تعقیب مرد نویسنده توسط بچه‌ها در اتاق‌های خانه، یکی از بهترین و -در ذهن- ماندنی‌ترین نمونه‌های کاربست ترفند اسلوموشن در سینماست. وجه تمایز دیگر بدشگون، به کاراکتر شیطانی‌اش بازمی‌گردد؛ آقای بوگی (Mr. Boogie)، آرام و ساکت، بدون این‌که کوچک‌ترین حرکتی -که غالباً از شخصیت‌های این‌چنینی سر می‌زند- انجام دهد، یکی از وحشت‌انگیزترین شیاطین فیلم‌های ترسناک به‌شمار می‌رود. او در عمده‌ی لحظات، فقط ایستاده و ناظرِ خاموش فجایع در حال وقوع است.

به‌رغم تحمل انتظاری کشنده، فینال در جایی به‌جز خانه‌ای که خانواده‌ی اُزوالت -در ابتدای فیلم- به آن نقل‌مکان می‌کنند، حادث می‌شود؛ تماشاگر اینجا از اسکات دریکسُن و سی. رابرت کارگیلِ فیلمنامه‌نویس رودست می‌خورد. موسیقی متن کریستوفر یانگ نیز ایفاگر نقش خود در راستای مضطرب کردن تماشاگران به عالی‌ترین شکلِ ممکن است؛ این تشویش علی‌الخصوص از وقتی عاقبت الیسُن تصمیم به ترک خانه می‌گیرد، به نقطه‌ی اوج‌اش می‌رسد. شنیدن صدای تعدادی بچه که مدام از یک تا ده می‌شمارند -در پس‌زمینه- مو به تن هر تنابنده‌ای راست می‌کند!

در پایان، خالی از لطف نیست که به پوستر دیدنی فیلم هم اشاره‌ای داشته باشم. با وجود این‌که اغلب فیلم‌ترسناک‌ها پوسترهای فکرشده‌ای ندارند و تابع سنت دیرپای کله‌چسبانی [۲] هستند! ولی پوستر بدشگون، اتمسفر رعب‌آور فیلم را به‌خوبی به بیننده منتقل می‌کند. برای کسانی که بدشگون را دیده‌اند، این پوستر تداعی‌کننده‌ی حسّ پرخفقان فینال فیلم است و در عین حال، به‌قدری کنجکاوی‌برانگیز از آب درآمده که بسیاری دیگر را به تماشای فیلم ترغیب کند.

فیلم‌ترسناک‌ها به‌جز پاره‌ای استثنائات معمولاً یک‌بار مصرف هستند؛ بدشگون را به‌دلیلی -با فاصله‌ای نه‌چندان زیاد- دوبار دیدم. فیلم در دیدار مجدد هم هنوز می‌توانست بترساند. توصیه می‌کنم بدشگون را با چند یار موافق و عشق‌سینما ببینید! فیلم دیدنِ دسته‌جمعی از جمله عادات خوشایندی است که -حداقل در مملکت ما- کم‌کم به دست فراموشی سپرده می‌شود... گره‌گشایی پایانی بدشگون، آن‌قدر متقاعدکننده هست تا از وقتی که برایش صرف کرده‌اید، پشیمان نشوید. بدشگون تأثربرانگیز و تأثیرگذار است اما مبتذل و چندش‌آور نه!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳

[۱]: در زمان تولید بدشگون.

[۲]: منظور، چسباندن کله‌های بازیگران در ابعاد مختلف و اضافه کردن اسامی عوامل، لابه‌لای آن‌هاست!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شب می‌گذرد؛ نقد و بررسی فیلم «کتابچه‌ی بارقه‌ی امید» ساخته‌ی دیوید اُ. راسل

Silver Linings Playbook

كارگردان: دیوید اُ. راسل

فيلمنامه: دیوید اُ. راسل [براساس رمان متیو کوئیک]

بازيگران: برادلی کوپر، جنیفر لارنس، رابرت دنیرو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۲۱ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۳۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۷ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۸: کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook)

 

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید ششمین فیلم بلند دیوید اُ. راسل در مقام کارگردان محسوب می‌شود که از رمانی با همین اسم، نوشته‌ی متیو کوئیک اقتباس شده است. پت سولاتانو (با بازی برادلی کوپر) پس از پشتِ ‌سر گذاشتن ۸ ماه دوره‌ی درمان -طبق موافقت دادگاه و پزشک معالج- همراه مادر دلسوزش، دولورس سولاتانو (با بازی جکی ویور) به خانه بازمی‌گردد تا زندگی تازه‌ای‌ را شروع کند. اما پت هنوز همسر خیانت‌کارش، نیکی (با بازی بری بی) را دوست دارد و همه‌ی فکروُذکر او، بازگشت به همان زندگی سابق‌اش با نیکی است. پت علی‌رغم این‌که از جانب دادگاه ملزم شده است تا قانون حفظ فاصله‌ی معین را مراعات کند، تصمیم جدی به برقراری رابطه‌ی دوباره با نیکی دارد. آشنایی غیرمنتظره‌ی او و تیفانی (با بازی جنیفر لارنس) -زن جوان عجیب‌‌وُغریبی که گذشته‌ی تلخی را از سر گذرانده است- باعث جوانه زدن این امید در دل پت می‌شود که بتواند نامه‌ای را توسط تیفانی به دست همسرش برساند...

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید یا: دفترچه‌ی امیدبخش -برگردان دیگری از عبارتِ "Silver Linings Playbook" که سینمادوستان ایرانی، فیلم را تحت این عنوان نیز به‌جا می‌آورند- یک کمدی-درام دلپذیر و خوش‌ساخت است که پیش از هر چیز، از بازی‌هایی گرم و تماشایی سود می‌برد؛ بی‌خود نبوده است که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید در هر چهار رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول مرد، نقش اول زن، نقش مکمل مرد و هم‌چنین نقش مکمل زن کاندیدای تصاحب اسکار شده بود.

خانم جنیفر لارنس در این ارزنده‌ترین حضور سینمایی‌اش تاکنون [۱]، به‌خوبی موفق می‌شود کاراکتر چندبعدی زن جوان نامتعارفی که به‌دنبال شانسی دیگر برای ادامه‌ی زندگی است را چنان باورپذیر از کار دربیاورد که بعد از دیدن فیلم، در تأیید شایستگی‌اش برای به‌دست آوردن هم‌زمان دو جایزه‌ی اسکار و گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش اول زن [۲]، به‌واسطه‌ی جان بخشیدن به نقش دشوار "تیفانی ماکسول" آن‌هم در ۲۱ سالگی -کتابچه‌ی بارقه‌ی امید، از اکتبر تا دسامبر ۲۰۱۱ فیلمبرداری شده است- کوچک‌ترین تردیدی به دل راه ندهیم.

در عین حال، به‌نظرم شاهد موفقیت‌آمیزترین اجراهای برادلی کوپر و جکی ویور روی پرده‌ی سینما نیز هستیم و بالاخره این‌که دنیروی کهنه‌کار با کتابچه‌ی بارقه‌ی امید توانست بعد از ۲۱ سال [۳]، مجدداً نامزد اسکار شود. رابرت دنیرو، نقش پاتریزیو سولاتانو، پدری خانواده‌دوست و -کمی تا قسمتی- خرافاتی و کله‌خراب را که تمام هم‌وُغم‌اش شرط‌بندی کردن روی مسابقات تیم فوتبال آمریکایی "ایگلز فیلادلفیا" (Philadelphia Eagles) است -بدون اکت‌های اغراق‌آمیز- جذاب ایفا می‌کند و این ضرب‌المثل قدیمی را یادمان می‌آورد که دود هم‌چنان از کنده بلند می‌شود!

شیوه‌ای که از سوی دیوید اُ. راسل برای پرداخت فیلمنامه و علی‌الخصوص چالش نزدیک شدن به بیماری روانی اختلال دوقطبی [۴] که پت به آن مبتلاست اتخاذ شده، بدون تردید از برتری‌های کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به‌شمار می‌رود. نشان به آن نشان که فیلم نه آن‌قدر غم‌خوارانه و پرسوزوُگداز از آب درآمده است که ملودرام‌های سطحی تلویزیونی را به ذهن متبادر کند و نه آن‌قدر غیرمسئولانه و شوخ‌وُشنگ شده که به ورطه‌ی هزل و هجو کمدی‌های حال‌به‌هم‌زنِ متداول بغلطد. جدا از نقش انکارناپذیر آقای راسل، صدالبته نباید فراموش کنیم که انتخاب چنین زاویه‌ی دیدی، وام‌دار رمان منبع اقتباس فیلم هم بوده است.

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید به‌غیر از کاندیداتوری‌های مورد اشاره‌اش برای بازیگری -طی هشتاد و پنجمین مراسم آکادمی- به‌علاوه در رشته‌های مهم بهترین فیلم، کارگردانی (دیوید اُ. راسل)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (دیوید اُ. راسل) و تدوین (جی کسیدی و کریسپین استروترز) کاندیدای جایزه‌ی اسکار بود. کتابچه‌ی بارقه‌ی امید با وجود تأثیرگذاری در زمینه‌ی به تصویر کشیدن وضع‌وُحال آدم‌هایی گرفتار آمده در شرایط بغرنج، آزاردهنده نیست؛ لبخند به لب می‌آورد، امید می‌دهد و امیدواری می‌بخشد.

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید را -ضمن ادای احترام به مشت‌زن (The Fighter) درگیرکننده و نفس‌گیر- تا بدین‌جا بهترین ساخته‌ی راسل می‌دانم. مشت‌زن که زندگی‌نامه‌ی میکی وارد (با بازی مارک والبرگ) را پرجذابیت روایت می‌کند، واجد این قابلیت است که تبدیل به فیلم مورد علاقه‌ی خیلی‌ها شود. کتابچه‌ی بارقه‌ی امید و مشت‌زن -از دو گونه‌ی سینمایی کاملاً متفاوت- توقع‌مان را از کارگردان‌شان تا به آن حد بالا برده‌اند که حقه‌بازی آمریکایی (American Hustle) نامزد ۱۰ اسکار ۲۰۱۳ را بی‌تعارف "فیلمی ناامیدکننده و معمولی، بدون هیچ نکته‌ی درخشانی که فقط صاحب سروُشکل یک محصول سینمایی خوب است" خطاب کنیم!

کتابچه‌ی بارقه‌ی امید با فروشی بیش‌تر از ۱۱ برابر هزینه‌ی اولیه‌ی خود -حدود ۲۳۶ و نیم میلیون دلار- توانست علاوه بر مبدل شدن به یک "موفقیت همه‌جانبه‌ی تجاری و هنری" -برای کمپانی‌های فیلمسازی برادران واین‌اشتاین [۵] و میراژ اینترپرایز- بار دیگر ثابت کند فیلم کمدی-درامی که اندازه نگه دارد، هنوز که هنوز است می‌تواند محبوب خاص و عام واقع شود... کتابچه‌ی بارقه‌ی امید کمدی-درام استخوان‌دار و قابل اعتنای سینمای چندساله‌ی اخیر است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: در کنار فیلم‌های شاخصی هم‌چون: زمستان استخوان‌سوز (Winter's Bone)، خانه‌ی انتهای خیابان (House at the End of the Street) و مسابقات هانگر (The Hunger Games).

[۲]: جنیفر لارنس در مراسم سیزدهم ژانویه‌ی ۲۰۱۳ گلدن گلوب، جایزه‌ی بهترین بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی را گرفت و جایزه‌ی بهترین بازیگر زن فیلم درام هم به جسيكا چستين برای نقش‌آفرینی در سی دقیقه پس از نیمه‌شب (Zero Dark Thirty) رسید.

[۳]: رابرت دنیرو آخرین‌بار در ۱۹۹۱ با تنگه‌ی وحشت (Cape Fear) کاندیدای اسکار شده بود.

[۴]: Bipolar disorder، اختلال دوقطبی (یا شیدایی-افسردگی) نوعی اختلال خلقی و یک بیماری روانی است. افراد مبتلا به این بیماری دچار تغییرات شدید خلق می‌شوند. شروع‌اش معمولاً با دوره‌ای از افسردگی می‌باشد و پس از یک یا چند دوره از افسردگی، دوره‌ی شیدایی بارز می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ اختلال دوقطبی).

[۵]: The Weinstein Company، یکی از شرکت‌های معتبر فیلمسازی آمریکایی است که توسط دو برادر با نام‌های هاروی و باب واین‌اشتاین -صاحبان قبلی میراماکس- در اکتبر ۲۰۰۵ ایجاد شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ واین‌اشتاین کمپانی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

راست‌اش را نگو! نقد و بررسی فیلم «وجده» ساخته‌ی هيفاء المنصور

Wadjda

كارگردان: هيفاء المنصور

فيلمنامه: هيفاء المنصور

بازیگران: وعد محمد، ريم عبدالله، عبدالرحمان الجُهنی و...

نماینده‌ی عربستان در اسکار ۲۰۱۳

مدت: ۹۷ دقیقه

گونه: کمدی، درام

درجه‌بندی: PG

 

داستانِ مقطعی از زندگی یک دخترمدرسه‌ایِ پرشروُشور به‌نام وجده (با بازی وعد محمد) در جامعه‌ی بسته‌ی کشور عربستان که به عشقِ دوچرخه‌دار شدن و مسابقه دادن با پسرک هم‌محلی‌اش به‌نام عبدالله (با بازی عبدالرحمان الجُهنی) خود را به هر دری می‌زند. او برای به‌دست آوردنِ دوچرخه هر راهی را امتحان می‌کند؛ از جمله زمانی که می‌شنود قرار است در مدرسه، مسابقه‌ی حفظ و قرائت قرآن با جایزه‌ای هزار ریالی برگزار شود، تمام عزم‌اش را برای اول شدن -و بُردن پاداش نقدی- جزم می‌کند...

با فاکتور گرفتنِ مضمون زنان و دختران تحت تبعیض و ستم، چنین خلاصه‌ی داستان و حال‌وُهوایی برای سینمادوستِ ایرانی به‌شدت آشناست چرا که بی‌درنگ او را به‌یاد فیلم‌های کودک‌محورِ موسوم به کانونی و جشنواره‌ای، طی دهه‌های ۱۳۵۰ تا ۱۳۷۰ خورشیدی می‌اندازد. تعجبی هم ندارد؛ کشوری که صاحب سینما نیست -هم به‌معنی سالن و هم صنعت سینما!- و به‌قولی این نخستین فیلم بلند سینمایی‌اش به‌شمار می‌رود، مگر امکان دارد واجد منظری ویژه، از تأثیرپذیری‌ها مصون باشد و به شعارزدگی راه ندهد؟!

کمی دقت به اسامی دست‌اندرکاران اصلی فیلم طی‌‌ همان تیتراژ ابتدایی -مشخصاً: فیلمبردار، تدوین‌گر و آهنگساز- کفایت می‌کند تا دست‌مان بیاید حرفه‌ای‌هایی از کشور آلمان به کمک خانم هيفاء المنصور آمده‌اند تا پروژه‌ی سینمایی وجده به سرانجام برسد؛ بنابراین بدیهی است که هریک حدّی از نگاه و سلیقه‌ی خاصّ خود را به فیلم تزریق کرده باشند... این صغری‌کبری چیدن‌ها و توضیحِ واضحات به‌خاطر این است که "سطح توقع" از فیلمی محصولِ عربستان را متذکر شوم.

مدت زیادی طول کشید تا با صرف وقتی برای این فیلم کنار بیایم و تماشای فیلمی دیگر را به آن ترجیح ندهم. از آنجا که همواره سعی دارم بی‌واسطه و بدون پیش‌زمینه‌ی ذهنی به دیدار فیلم‌ها بروم؛ به‌سختی بحث اختلاف‌نظر‌های جدی‌مان با "حاکمیت عربستان سعودی" را کنار گذاشتم [۱] و البته کاری به این هم نداشتم که عربستانِ واقعی از آنچه که در فیلم نشان داده می‌شود، بهتر یا بد‌تر است. تلاش کردم فقط با خود فیلم و دنیایی که بنا می‌کند، طرف باشم. این یک دستورالعمل کلی نیست، اما در مواجهه با چنین فیلم‌هایی باید به مرگ گرفت تا به تب راضی شویم! خلاصه این‌که: نگران نباشید! وجده از آن فاجعه‌ای که از "فیلمی تولید عربستان سعودی" انتظارش را دارید، بهتر از آب درآمده است!

پیروزی غیرقابل انکار فیلمساز در انتخاب وعد محمد برای نقش وجده‌ی زبان‌دراز و حاضرجواب و در عین حال، باهوش و فهمیده و هم‌چنین بازی خوبی است که از او گرفته. در شرایطی که مرد خانواده هیچ وقتی برای همسر و دخترش نمی‌گذارد و هفته‌به‌هفته به آن‌ها سر می‌زند(!)؛ رابطه‌ی مادر و دختر بسیار به‌جا و باورکردنی پرداخت شده، ريم عبدالله نیز تا حدِّ قابل قبولی از عهده‌ی ایفای نقش مادر همدل و همسر مغموم برآمده است. اوج رابطه‌ی مادر-دختری‌شان زمانی است که مرد، زن دوم اختیار کرده و جشن‌وُسرور و آتش‌بازی عروسی‌اش در پس‌زمینه جریان دارد. وجده و مادرش بر پشت‌بام دورادور نظاره‌گر ماوقع هستند؛ مادر، دیالوگ مهمِ «ما به‌جز همدیگه کسی رو نداریم» را به زبان می‌آورد و مادر و دختر در آغوش هم آرام می‌گیرند.

و بعد، ایده‌ی خوب فراهم نشدن امکان خرید دوچرخه از پول جایزه‌ی مدرسه را داریم. مادر به‌جای این‌که پس‌اندازش را صرف خرید لباسی برای "دیده نشدن" کند، تصمیم می‌گیرد آرزوی دخترک‌اش را برآورد؛ تصمیمی که به‌واسطه‌ی تعبیه‌ی نشانه‌هایی گذرا طی فیلم -هم‌چون سیگار کشیدن دزدکیِ مادر یا سرخ شدن‌اش از گفت‌وُگو درباره‌ی پسر همسایه- خیلی غیرمنطقی و خلق‌الساعه به‌نظر نمی‌رسد چرا که با یادآوری آن‌ها، حس می‌کنیم مادر نیز درواقع وجده‌ای دیگر است که فقط چند پیراهن بیش‌تر پاره کرده و طی سال‌ها مهار زدن بر احساسات‌اش را خیلی خوب بلد شده.

المنصور در وجده نیم‌نگاهی هم به جزئیات دارد؛ جزئیاتی که چنته‌ی لحظات ماندگار فیلم را پر‌تر می‌کنند. مثل آن لاک آبی‌رنگی که وجده در مدرسه از دختر‌ها کش می‌رود یا مواجهه‌ی ناگهانی مادر با وجده و عبدالله در پشت‌بام که قضیه‌ی سیگار گوشه‌ی لب‌اش را با توپ‌وُتشر بر سر دختر و پسر ماست‌مالی می‌کند! و یا سکانس بامزه‌ای که وجده با تکرار کلمه‌ی "حرامی" [۲] ادای مدیرمدرسه‌ی دگم‌اش را درمی‌آورد! به این‌ها اضافه کنید اتاق دنج وجده را که پر از آلات و ادوات اعمال خلافکارانه‌اش [۳] است! هم‌چنین نوار کاستی که دخترک برای تطمیع مرد مغازه‌دار تکثیر کرده است تا مبادا دوچرخه‌ی محبوب‌اش را به دیگری بفروشد!

یکی دیگر از لحظات به‌یادماندنی فیلم همان‌جایی شکل می‌گیرد که وجده‌ی بی‌پروا -که هنوز راه‌وُرسم دروغ‌گویی و پنهان‌کاری در این جامعه‌ی متحجر را به‌خوبی یاد نگرفته است- راست‌اش را می‌گوید؛ دختر جلوی همه‌ی دانش‌آموزان و مسئولین مدرسه، سرخوشانه با صدای بلند اعلام می‌کند که تصمیم دارد از پول جایزه‌اش یک دوچرخه بخرد!... قاب‌های‌تروُتمیز و موسیقی اندک ولی زیبا از دیگر وجوه مثبتِ قابل اشاره‌ی وجده است. هيفاء المنصور فیلم‌اش را با کلیشه‌ی امیدواری به نسل جوان‌تر تمام می‌کند؛ کلیشه‌ای نخ‌نما که امید به تحقق‌اش هنوز هم می‌تواند لذت‌بخش باشد.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۳

[۱]: جدی‌ترین مسئله‌ی ما با سعودی‌ها، بی‌تردید همان قتل‌عام ناجوانمردانه‌ی نهم مردادِ ۱۳۶۶ حجاج ایرانی است که به "جمعه‌ی خونين مکه" شهرت دارد.

[۲]: به‌معنیِ دزد.

[۳]: از دید مقررات خشک مدرسه و اجتماع.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شبیه فاخته‌ها؛ نقد و بررسی فیلم «آنچه میزی تجربه كرد» ساخته‌ی اسكات مك‌گِهی و دیوید سیگل

What Maisie Knew

كارگردان: اسكات مك‌گِهی و دیوید سیگل

فيلمنامه: نانسی دوین و كارول كارت‌‌رايت

بازيگران: جولیان مور، استیو کوگان، اوناتا آپریل و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۹ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶: آنچه میزی تجربه كرد (What Maisie Knew)

 

آنچه میزی تجربه كرد فیلمی سینمایی در گونه‌ی درام، به کارگردانی مشترک اسكات مك‌گِهی و دیوید سیگل است که براساس کتابی تحت ‌همین عنوان، نوشته‌ی هنری جیمز [۱] ساخته شده. یک خواننده‌ی راک به‌نام سوزانا (با بازی جولیان مور) و یک دلال آثار هُنری به‌نام بیل (با بازی استیو کوگان) صاحب دختربچه‌ای به‌نام میزی (با بازی اوناتا آپریل) هستند. سوزانا و بیل با یکدیگر تفاهم ندارند و سرانجام جدا می‌شوند. دادگاه، حضانت میزی را به پدرش واگذار می‌کند درحالی‌که سوزانا هنوز امیدوار است سرپرستی میزی را به‌دست بیاورد...

آنچه میزی تجربه كرد بی‌اغراق یکی از بهترین اقتباس‌های سینمایی است که تاکنون از رمان‌های هنری جیمز صورت گرفته. در جریان این روایت امروزی از رمان چاپ سال ۱۸۹۷ جیمز، تماشاگر با زن و مرد خودخواه و بی‌مسئولیتی آشنا می‌شود که اصلاً مشخص نیست با چه هدفی بچه‌دار شده‌اند! بیل بلافاصله پس از طلاق، با مارگو -پرستار جوان میزی- پیمان زناشویی می‌بندد و سوزانا هم به‌سرعت، لینکلن را وارد زندگی خود می‌کند. خیلی زود متوجه می‌شویم که بیل هیچ علاقه‌ای به مارگو ندارد و فقط با او ازدواج کرده است تا بتواند حضانت میزی را بگیرد؛ دلیل خودخواهانه‌ی سوزانا هم برای زندگی با لینکلن این بوده که به‌خاطر شغل‌اش -او یک متصدی ساده‌ی بار است- روزها وقت آزاد دارد و می‌تواند از میزی نگهداری کند! درواقع، بیل و سوزانا به کسی جز خودشان فکر نمی‌کنند و مارگو و لینکلن را فقط به‌شکل ابزاری برای گرفتن سرپرستی میزی، بازیچه قرار داده‌اند. راه و رسم زندگی و بچه بزرگ کردن چنین والدینی، بی‌شباهت به "جوجه‌گذاری انگلی" [۲] فاخته‌ها نیست!

جولیان مور در آنچه میزی تجربه كرد، نقش مادری -تا اندازه‌ای- لاقید و غیرمنطقی، حسود و البته بی‌چاک‌وُدهن را آن‌قدر خوب بازی می‌کند که از او بدمان بیاید! جوآنا وندرهم (در نقش مارگو) و الكساندر اسكارسگارد (در نقش لینکلن) بسیار باورپذیر ظاهر شده‌اند؛ به‌خصوص اسكارسگارد که لینکلن ِ مهربان را طوری بازی کرده است که کاملاً درک می‌کنیم چرا میزی تا این حد به او وابسته شده. اوناتا آپریل نیز برای ایفای نقش میزی، انتخاب درستی بوده است چرا که شعور و معصومیت در چشم‌هایش موج می‌زند. کوگان گرچه -در مقایسه با دیگر بازیگران- حضور کوتاه‌تری دارد اما طی همان زمان اندکی که در اختیار داشته، از عهده‌ی اجرای نقش یک تاجر انگلیسی خودشیفته‌ و از خود راضی به‌خوبی برآمده است.

سوزانا -چنانچه در یکی از دیالوگ‌های لینکلن بر این واقعیت تأکید می‌شود- لیاقت داشتن فرشته‌ای مثل میزی را ندارد که این درمورد بیل هم صدق می‌کند. میزی برای پدر و مادرش چیزی بیش‌تر از یک اسباب‌بازی نیست؛ یک توپ کوچک -که هر ۱۰ روز یک‌بار- دست به دست می‌شود. وقتی که بیل، تازه‌عروسش را مدتی طولانی -به بهانه‌ی سفر کاری- رها می‌کند و سوزانا درگیر کنسرت‌های احمقانه‌اش می‌شود، فرصت آشنایی مارگو و لینکلن فراهم می‌آید... عدو شود سبب خیر اگر خدا بخواهد! آن‌ها خوش‌قلب هستند و خیلی بهتر از پدر و مادر واقعی میزی، از او مواظبت می‌کنند.

مارگو و لینکلن، آدم‌های سختی‌کشیده و درستی هستند که جور پدر و مادر به‌دردنخور میزی را می‌کشند. هر دوی آن‌ها به‌نوعی فریب خورده، در یک رابطه‌ی اشتباهی وارد شده و مورد سوءاستفاده قرار گرفته‌اند. تأثیرگذارترین سکانس آنچه میزی تجربه كرد همان‌جاست که میزی بدون هیچ شک و تردیدی، مارگو و لینکلن -و قایق‌سواری روز بعد- را انتخاب می‌کند و همراه مادرش راهی نمی‌شود.

شاید فیلم، به‌ شهادت آمار پایین فروش‌اش -و هم‌چنین طبق معیارهای معمول سینمای تجاری- چندان جذاب و تماشاگرپسند به‌حساب نیاید؛ اما اسكات مك‌گِهی و دیوید سیگل با اتکا به تجربه‌ی دو دهه همکاری مشترک، در آنچه میزی تجربه كرد موفق شده‌اند مشکلاتی که -پس از جدایی پدر و مادر- گریبان‌گیر یک دختربچه‌ی ۶ ساله می‌شود را ساده، روان، بدون ‌لکنت و عاری از احساسات‌گرایی افراطی به‌نحوی به تصویر بکشند که طی ۹۹ دقیقه، حوصله‌ی تماشاگر سر نرود.

حین تماشای آنچه میزی تجربه كرد علاوه بر گرفتار نشدن در هزارتوی روایتی دیریاب، از هنرنمایی‌های اعصاب‌خُردکن فیلمبردار و دوربین روی دست‌های مبتذل سرگیجه نمی‌گیریم. و خبر بهتر این‌که بنا نیست -طبق روال بعضی فیلم‌های این سال‌ها- به‌واسطه‌ی بلای ناگواری که بر سر میزی بیچاره می‌آید، از خواب و خوراک بیفتیم! در آنچه میزی تجربه كرد تکان‌دهنده‌ترین اتفاق، همان رها کردن دخترک به امان خداست... همه‌ی این‌ها باعث نمی‌شود که تصور کنیم با اثری فاقد جذابیت و خنثی روبه‌رو هستیم؛ بلکه تأکیدی است مضاعف بر گزینش زاویه‌ی صحیح روایت.

آنچه میزی تجربه كرد فیلمی سالم است که با خاطری آسوده، در کنار خانواده می‌توان به تماشایش نشست. ساخت درامی موفقیت‌آمیز از جنس آنچه میزی تجربه كرد را می‌توان به‌عنوان یک مصداق سینمایی قابل احترام برای اصطلاح بارها شنیده‌شده‌ی "سهل و ممتنع" به‌خاطر سپرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۵ تیر ۱۳۹۳

[۱]: هنری جیمز، نویسنده‌ی آمریکایی - بریتانیایی مشهور قرن نوزدهم که داستان‌هایش از ظرافت، هوشمندی و تنوع فراوان برخوردار است. آثار جیمز تا به حال منبع اقتباس بیش از ۱۵ فیلم سینمایی بوده‌اند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Category: Films based on works by Henry James).

[۲]: فاخته در لانه‌ی دیگر پرندگان تخم می‌گذارد تا آن‌ها جوجه‌هایش را بزرگ کنند؛ این کار را جوجه‌گذاری انگلی (Brood parasite) می‌گویند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Common cuckoo).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ باطل؛ نقد و بررسی فیلم «لوپر» ساخته‌ی‌ رایان جانسون


Looper
كارگردان: رایان جانسون
فيلمنامه: رایان جانسون
بازيگران: جوزف گوردون-لویت، بروس ویلیس، امیلی بلانت و...
محصول: آمریکا، ۲۰۱۲
مدت: ۱۱۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، جنایی
درجه‌بندی: R


اشاره:
با توجه به قبضه شدن پرده‌ی سینماهای جهان توسط فیلم‌های علمی-تخیلی و ابرقهرمانانه‌ای نظیر "پلیس آهنی" (RoboCop)، "کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان" (Captain America: The Winter Soldier)، "گودزیلا" (Godzilla) و... از ابتدای سال جاری میلادی تاکنون، بی‌مناسبت ندیدم که مروری داشته باشم بر فیلم «لوپر» (Looper)، یکی از برجسته‌ترین و فکرشده‌ترین تولیدات اخیر سینمای علمی-تخیلی. با این توضیح که در این نوشتار سعی کرده‌ام به‌شکلی امتیازات این فیلم را برشمرم که حتی‌الامکان داستان‌اش لو نرود.


«از آنجا که در سال ۲۰۷۴ بالاخره مسافرت در زمان ممکن شده است، هر زمان که سندیکای جنایت‌کاران بخواهند کسی را از سر راهشان بردارند، فرد مورد نظر را دست‌بسته به ۳۰ سال قبل (یعنی: ۲۰۴۴) می‌فرستند تا آدمکش‌هایی حرفه‌ای موسوم به لوپر، کارش را تمام کنند. جو (با بازی جوزف گوردون-لویت) در سال ۲۰۴۴، لوپری ۲۵ ساله است که به‌خوبی از عهده‌ی انجام مأموریت‌هایش برمی‌آید. جو حین یکی از همین مأموریت‌ها متوجه می‌شود هدفی که این‌بار باید به قتل برساند، کسی نیست به‌جز خود او در سن ۵۵ سالگی (با بازی بروس ویلیس)...»
از خواندن همین خلاصه‌ی کوتاه چندخطی هم می‌توان پی برد که رایان جانسون در «لوپر» روی چه موضوع چالش‌برانگیزی دست گذاشته است، مضمونی که چنانچه هرگونه لغزشی در اجرای‌اش صورت می‌گرفت، به‌سادگی می‌شد «لوپر» را یک "کمدی ناخواسته"ی دیگر به‌حساب آورد و در کنار باقی مهملاتی قرارش داد که این روزها به‌اسم "فیلم علمی-تخیلی" به خورد جماعت سینمادوست داده می‌شوند! فیلمنامه آن‌قدر غنی است که شاید تصور کنید براساس رمانی استخوان‌دار نوشته شده یا حداقل فکر چند آدم خوش‌ذوق پشت‌اش بوده، باید بگویم که متأسفانه هر دو حدس‌تان اشتباه است! جانسون، هیچ کتابی برای اقتباس نداشته و فیلمنامه‌ی مستحکم و عاری از حفره‌ی «لوپر» را خودش به‌تنهایی نوشته است.
با وجود این‌که «لوپر» در ابتدا پیچیده به‌نظر می‌رسد، اما هرگز به یک کلاف سردرگم و گیج‌کننده تبدیل نمی‌شود. جانسون، اطلاعات را به‌شکلی هوشمندانه، خُردخُرد و دقیقاً سرِ وقت در اختیار مخاطب فیلم قرار می‌دهد؛ به‌گونه‌ای‌که تماشاگر هم از غافلگیری‌های تعبیه‌شده در فیلمنامه لذت می‌برد و هم با نمایان شدن تیتراژ، احساس نمی‌کند ابهامی برای‌اش باقی مانده باشد. به‌عنوان نمونه، زمینه‌های شکل‌گیری هیولایی به‌نام "رین‌میکر" -در آینده- طی فیلم به‌اندازه‌ای متقاعدکننده نشان داده می‌شود که به‌هیچ‌وجه از تصمیم سرنوشت‌ساز جوی ۲۵ ساله در سکانس فینال، تعجب نمی‌کنیم و حتی خیلی‌هایمان عمل‌اش را قهرمانانه و تحسین‌برانگیز خواهیم دانست.
بهترین مثال برای شخصیت‌پردازی عالی فیلم، همین کاراکتر سید (Cid) -کودکی رین‌میکرِ پلید- است که جانسون اینجا نیز هوشمندی به خرج داده و تعمداً بزرگسالی او را نشان‌مان نمی‌دهد؛ در پایان، علت این نشان ندادن هم روشن می‌شود. سیدِ نابغه و استثنایی را از این به‌بعد می‌توان در فهرست خبیث‌ترین کودکان تاریخ سینما -حتی بالاتر از دامین تورنِ "طالع نحس" (The Omen)- جای داد! با تماشای فیلم، کوچک‌ترین تردیدی نمی‌توان داشت که پیرس گاگنُن انتخابی عالی برای ایفای نقش چندبُعدی سید بوده است و کارگردان هم به‌خوبی توانسته به‌واسطه‌ی هدایت درست این پسربچه‌ی ۶ ساله، به نتیجه‌ی دلخواه‌اش برسد چرا که مطمئناً اگر کودکی کاراکتر رین‌میکر تا این حد باورکردنی از آب درنیامده بود، فیلم زمین می‌خورد.
جوزف گوردون-لویت و بروس ویلیس نیز هر دو از پس نمایش احساسات -بعضاً- متناقض جوهای جوان و میان‌سال برآمده‌اند. «لوپر» را در کارنامه‌ی گوردون-لویت، می‌توان گامی به جلو به‌شمار آورد که البته از تأثیر مثبت کار خلاقانه‌ی چهره‌پرداز -برای نزدیک‌تر شدن به حال‌وُهوای ورژن ۵۵ ساله‌اش- نباید غفلت کرد. علاوه بر این، کیفیت بازی ویلیس در «لوپر» یادمان می‌آورد که او در ششمین دهه‌ی زندگی‌اش هنوز قادر است در آثار اکشن درست‌وُحسابی، حضوری تماشایی داشته باشد. بازیگران نقش‌های مکمل نیز همگی به باورپذیری فیلم کمک کرده‌اند؛ از امیلی بلانت گرفته که سارا -مادر سید- بازی می‌کند تا جف دانیلز که اینجا بسیار متفاوت از فیلم‌های کمدی‌اش، در نقش سرکرده‌ی بی‌رحم لوپرها ظاهر شده است.
معتقدم «لوپر» در کنار مجموعه‌ی "مسابقات هانگر" (The Hunger Games)، بهترین فیلم‌های علمی-تخیلی سال‌های اخیر را تشکیل می‌دهند که توانسته‌اند جهان تازه‌ای بنا کنند. گرچه تا به حال خبری از ساخت دنباله‌ای بر «لوپر» نشنیده‌ایم؛ اما جهان ساخته و پرداخته‌ی رایان جانسون، آن‌قدر جذاب و پرجزئیات هست که قابلیت بسط و گسترش داشته باشد. «لوپر» لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد و تا انتها هیجان‌انگیز باقی می‌ماند. جانسون با نگارش فیلمنامه‌ای غیرقابلِ پیش‌بینی، لذت کشف و شهود را از تماشاگران فیلم‌اش نمی‌گیرد.
عنصر دیگری که در «لوپر» بیش‌تر به چشم می‌آید، آکسسوار و صحنه‌پردازی قابل اعتنای‌اش است. خوشبختانه جانسون با توجه به این‌که «لوپر» به آینده‌ی خیلی دوری نمی‌پردازد؛ فیلم را آلوده‌ی افراط در طراحی وسائل و دکورهای عجیب‌وُغریب نکرده است... هنر رایان جانسون البته به موارد پیش‌گفته محدود نمی‌شود؛ دیگر امتیاز قابل اشاره‌ی «لوپر»، مربوط به خلق یک قهرمان باورپذیر است. قهرمانی که یک ماشین کشت‌وُکشتارِ صرف نیست؛ در بزنگاه، از خودش اراده و احساس نشان می‌دهد و سرانجام موفق می‌شود چرخه‌ای باطل و وحشت‌آفرین را به‌هم بزند.
رایان جانسون با «لوپر» ثابت می‌کند که با بودجه‌ای نه‌چندان بالا هم می‌توان یک تریلر علمی-تخیلی سروُشکل‌دار و خوش‌ساخت را طوری روانه‌ی پرده‌ی نقره‌ای کرد که در ذهن علاقه‌مندان سینما ماندگار شود. اگر آثار قبلی فیلمساز را ندیده باشیم، تماشای «لوپر» کافی است تا رایان جانسون را کشف تازه‌ی سینما به‌حساب آوریم؛ نویسنده/کارگردان آینده‌داری که نام‌اش را به‌خاطر می‌سپاریم و از همین حالا می‌توانیم بی‌صبرانه منتظر تماشای فیلم بعدی‌اش بمانیم و امیدوار باشیم یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند.

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.