اسکار در انحصار مکزیکی‌ها! ● فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶ (۱۲) ● پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نوشتار ذیل، آخرین و دوازدهمین شماره‌ی پیج "فیلم‌به‌فیلم تا اسکار ۲۰۱۶" خواهد بود که اختصاص به مروری دیگربار بر سه فیلم برنده‌ی هر دو اسکار کارگردانی و فیلم‌برداری طی سال‌های ۲۰۱۴، ۲۰۱۵ و ۲۰۱۶ دارد. «اسکار در انحصار مکزیکی‌ها!» درواقع عصاره‌ی سه نقدِ جدا از هم است که ویژه‌ی سینمادوستان کم‌صبرتر تنظیم و ویرایش شده! این نقد و بررسی، ابتدا در سایت نشریه‌ی‌ فرهنگی هنری آدم‌برفی‌ها (به سردبیری رضا کاظمی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir درج می‌شود.

اشاره: هیچ دقت کرده‌اید که طی سه دوره‌ی اخیر، کارگردان و فیلم‌بردارِ هر سه فیلم برنده‌ی اسکارِ بهترین کارگردانی و فیلم‌برداری، مکزیکی بوده‌اند؟! در این سه سال، اسکار بهترین فیلم‌بردار را پشت‌سرهم امانوئل لوبزکی گرفته است که جایگاه‌اش دست‌نیافتنی به‌نظر می‌رسد. سه فیلم مورد بحث، یک وجه اشتراک مهم دیگر هم دارند و آن رکوردداری‌شان از حیث کاندیداتوریِ اسکار است! در دوره‌ی هشتادوششم جاذبه با ۱۰ نامزد در مراسم حاضر بود، در دوره‌ی هشتادوهفتم بردمن صاحب ۹ کاندیدا شد و بالاخره در دوره‌ی هشتادوهشتم از گور برگشته را داشتیم با ۱۲ نامزدی اسکار. تصور می‌کنم همین‌ها بهانه‌های خوبی برای در کنار هم قرار دادن این سه فیلم و مرور دوباره‌شان در قالب نوشتاری مجزا باشد.

 از گور برگشته

اسکار ۸۸: از گور برگشته، کارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو، فیلم‌بردار: امانوئل لوبزکی

«در جهنمی یخ‌بسته از قرن نوزدهم، هیو گلسِ راه‌بلد و کارکشته (با بازی لئوناردو دی‌کاپریو) از حمله‌ی یک خرس گریزلیِ خشمگین جان به‌در می‌برد. اما وضع جسمی وخیم آقای گلس، همراهان‌ او را به این نتیجه می‌رساند که به زنده ماندن‌اش امید نداشته باشند. هاک (با بازی فارست گودلاک)، جیم بریجر (با بازی ویل پورتر) و جان فیتزجرالد (با بازی تام هاردی) -هرکدام به‌علتی- قبول می‌کنند در کنار مرد محتضر بمانند تا نفس‌های آخرش را بکشد و تشییع جنازه‌ای آبرومندانه نصیب‌اش شود. در این میان، خصومت شخصی فیتزجرالد با گلس باعث می‌شود ترتیب زنده‌به‌گور کردن او را بدهد غافل از این‌که شکارچیِ زخمی ‌سخت‌جان‌تر از این حرف‌هاست...»

با هجوم ناگهانیِ خرس، قلابِ معروف، در گلوی تماشاگر بینوا بدجوری گیر می‌کند. سکانس بی‌همتای نبرد با خرس، مانند خونی گرم است که در رگ‌های از گور برگشته (The Revenant) جریان می‌یابد. فصل مذبور در از گور برگشته به‌اندازه‌ای هولناک و هیجان‌انگیز است که از جایی به‌بعد، خداخدا می‌کنیم هرچه زودتر به آخر برسد! حمله‌ی خرس به انسان را تاکنون در سینما کم نداشته‌ایم ولی به‌لحاظ کیفیت اجرا و شدت باورپذیری، هیچ‌کدام با آن‌چه آلخاندرو جی. ایناریتو به تصویر کشیده است، برابری نمی‌کنند. خُردوخاکشیر شدن لئو را در سکانس حمله‌ی خرس، با همه‌ی وجودتان می‌توانید حس کنید!

از گور برگشته بخشی انکارنشدنی از موفقیت‌اش را مدیون گروه بازیگرانی است که از جان‌ودل برای فیلم مایه گذاشته‌اند. هیو گلس شاه‌نقش کارنامه‌ی سینماییِ آقای دی‌کاپریو است؛ نقشی کم‌دیالوگ و پر از اکت و به‌معنیِ واقعیِ کلمه، یک فرصت مغتنم که به‌هیچ‌وجه هدر نشده. آقای بازیگر با ایفای نقش گلس، تمام پیش‌فرض‌های ذهنیِ ناشی از تماشای فیلم‌های قبلی‌اش را به‌هم می‌ریزد و بیننده‌ی بهت‌زده را با دی‌کاپریوی دیگری روبه‌رو می‌کند. تام هاردی نیز بعد از یکی-دو نقش‌آفرینیِ کم‌فروغ، یک‌بار دیگر با از گور برگشته می‌درخشد. تنها به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، توجه‌تان را جلب می‌کنم به جایی از فیلم که فيتزجرالد قضیه‌ی کنده شدن پوست سرش توسط بومی‌ها و علت نفرت‌اش از آن‌ها را تعریف می‌کند. هاردی به‌قدری در قالب نقش جان فیتزجرالد فرو رفته است که دوست داریم خرخره‌اش را با کمال میل بجویم!

هرچند ترکیب «فیلم‌بردار مؤلف» شاید به‌ عقیده‌ی خیلی‌ها غیرقابلِ هضم بیاید ولی این لقب در سینمای امروز اقلاً برازنده‌ی یک نفر است: امانوئل لوبزکی. لوبزکی آن‌قدر وزنه‌ی سنگینی هست که با خودش چیزهایی از تجربیات قبلی و اندوخته‌ی پروپیمان‌اش همراه بیاورد؛ از گور برگشته نیز از این قاعده مستثنی نیست. می‌دانید که فیلم‌بردار ۴ فیلم از ۷ فیلمی که ترنس مالیک ساخته است، آقای لوبزکی بوده. اگر از گور برگشته را لوبزکی فیلم‌برداری نکرده بود، مطمئناً تا این حد با آثار آقای مالیک مقایسه‌اش نمی‌کردند؛ روا نیست ‌که اعتبار از گور برگشته را با متر مالیک بسنجیم.

چشم‌گیرترین توفیق فیلم‌ساز در از گور برگشته، حفظ تعلیقی کشنده در تایمی قابلِ توجه -از مقطع له‌ولورده شدن گلس زیر دست‌وپای گریزلی، تا پایان فیلم- است. ایناریتو در از گور برگشته به گلس و اقدام متهورانه‌اش به‌قصد انتقام از فیتزجرالد، بُعدی حماسی بخشیده است به‌طوری‌که گاهی حس می‌کنیم -به‌خصوص وقت‌هایی که دی‌کاپریو سوار اسب می‌شود- مشغول مرور سرگذشت پرشکوه یکی از قهرمانان اساطیریِ «ایلیاد و ادیسه» هستیم؛ اسطوره‌ای که از چنگ مرگِ به‌ظاهر محتوم‌اش می‌گریزد و رویین‌تن می‌شود.

آقای ایناریتو قصه‌گوی قابلی است؛ او به‌کمک فیلم‌بردار تراز اول و بازیگران توانمندِ از گور برگشته توانسته تماشاگر را به تعقیب داستانی که به‌نظر نمی‌رسد جای مانور چندانی داشته باشد، علاقه‌مند نگه دارد. برای آن‌هایی هم که منبع اقتباس فیلم‌نامه‌ی از گور برگشته را نخوانده‌اند، گمانه‌زنی درخصوص رویارویی پایانیِ گلس و فیتزجرالد کار دشواری نمی‌تواند باشد. این‌که این وسط چه اتفاقاتی در پیش است، اهمیت دارد؛ پیش‌آمدهایی که حدس زدن‌شان صدالبته به‌آسانیِ مورد قبلی نیست.

از گور برگشته از آن دست فیلم‌هاست که تماشای چندباره‌اش خالی از لطف نخواهد بود گرچه تاب آوردنِ مجددِ این اتمسفر خفقان‌آور -که فیلم‌بردار (امانوئل لوبزکی) و آهنگساز (ریوئیچی ساکاموتو، آلوا نوتو، بریس دسنر) در تحمیل کردن‌اش به مخاطب، متهمین ردیف اول هستند- کار هر کسی نیست! از گور برگشته جهش دیگری در کارنامه‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو بعد از ساخته‌ی تحسین‌شده‌اش، بردمن است. از گور برگشته در برهه‌ی زمانی و فضایی کاملاً بی‌ربط و متفاوت با بردمن اتفاق می‌افتد. ایناریتو ثابت کرده که میانه‌ای با درجا زدن ندارد و فیلم‌به‌فیلم بهتر می‌شود. به‌نظرم ارزش‌اش را داشت این‌همه مصیبت را به جان خریدن، پا پس نکشیدن و از گور برگشته را در آب‌وهوا و نور طبیعی فیلم‌برداری کردن [۱].

 

بردمن

اسکار ۸۷: بردمن، کارگردان: آلخاندرو جی. ایناریتو، فیلم‌بردار: امانوئل لوبزکی

درست از لحظه‌ای که به لطف آقای ایناریتو، اجازه‌ی ورود به اتاق ریگن را پیدا می‌کنیم، تماشاچیِ یک نمایش می‌شویم که بی‌وقفه و شبانه‌روز، تداوم می‌یابد؛ نمایشی که بیسِ موسیقی‌اش را درامری خستگی‌ناپذیر سر صحنه اجرا می‌کند و گه‌گاه نیز صدای همهمه و پچ‌پچ‌های تماشاچی‌های دوروبرمان را می‌شنویم. البته به فراخور حس‌وحال ویژه‌ی برخی پرده‌ها -مثل پرواز آقای تامسون بر فراز ساختمان‌های شهر- «ریگن/کارگردان» دستور پخش موسیقی مناسب‌تری می‌دهد.

«ریگن تامسون (با بازی مایکل کیتون) که زمانی نقش بردمن را در فیلم‌های بلاک‌باستری بازی می‌کرده، بیش از ۲۰ سال است که به حاشیه رانده شده و اکنون در برادوی، قصد دارد با کارگردانی و بازی در نمایش «وقتی از عشق حرف می‌زنیم از چه حرف می‌زنیم» -که خود او از داستان‌ ریموند کارور اقتباس کرده است- قدم بزرگی در رزومه‌ی هنری‌اش بردارد. در این اوضاع‌واحوال، ریگن مدام با کاراکتر بردمن که هرگز دست از سرش برنداشته، درگیر است و در پیش‌نمایش‌ها هم هر شب یک اتفاق غیرمنتظره رخ می‌دهد...»

در طول تمام سال‌های سینما، فیلم‌های انگشت‌شماری بوده‌اند که هم‌چون بردمن (Birdman) توانسته‌اند از دشواری و عظمت خلق یک اثر هنری، تصویری تأثیرگذار و درست‌ودرمان روی نگاتیو بیاورند؛ دشواری و عظمتی ناشی از درگیری‌ها و دغدغه‌های ذهنیِ جان‌فرسای آرتیست که شاید مهم‌ترین‌شان‌‌ همان هراس همیشگی از فراموش شدن و افول است. ریگن هنرمندی به بن‌بست رسیده است که همگی از یاد برده‌اند او هم زمانی کسی بوده و آرمان‌هایی داشته است؛ کار به جایی رسیده که خانم منتقد گنده‌دماغ نیویورک‌تایمز (با بازی لیندسی دانکن) حتی بازیگر بودن‌اش را زیر سؤال می‌برد و او را فقط یک سلبریتی خطاب می‌کند و دیگر هیچ. مردم نیز تنها آقای تامسون را به‌نام بردمن به‌یاد می‌آورند. ریگن به‌دنبال اثبات وجود دوباره‌ی خودش به‌عنوان آرتیستی جدی، خلاق و صاحب آرمان و اندیشه است؛ او با چنگ‌ودندان سعی دارد به همه بگوید: هنوز نمرده.

رفت‌وآمد مداوم بین واقعیت و خیال که فیلم‌ساز، هوشمندانه -هر مرتبه با دادن کدهایی- اجازه نمی‌دهد مرز‌هایشان مخدوش و تماشاگر، سردرگم شود،‌‌ همان چیزی است که می‌تواند حسابی سرحال‌مان بیاورد؛ بردمن یک دوپینگِ سینمایی است! جرقه‌های چنین هارمونی دل‌انگیزی که در بردمن میان روزمرگی‌ها و رؤیاها شکل گرفته، از بیوتیفول (Biutiful) [محصول ۲۰۱۰] دیگر ساخته‌ی برجسته‌ی آلخاندرو جی. ایناریتو قابل ردیابی است. برای مثال، به‌خاطر بیاورید سکانسی را که اوکسبال (با بازی خاویر باردم) بالای سرِ اجساد کارگران تازه درگذشته‌ی چینی حاضر می‌شد و ارواح‌شان را می‌دید که به سقف چسبیده‌اند و گویی قصد دل کندن از این دنیا را ندارند.

بی‌رحمانه‌ترین قضاوت در مواجهه با بردمن، پائین آوردن‌اش در حدّ هجویه‌ای انتقادآمیز از فیلم‌های ابرقهرمانانه‌ی هالیوودی است. بردمن «همه‌چیز» هست و «یک چیز واحد» -و آن‌هم تا این پایه سطحی- نیست! بردمن درامی پرشکوه است که رگه‌های فانتزی و کمدی‌اش -در یک هماهنگی کامل- مانع مکدر شدن‌مان می‌شوند. بردمن تلخ هست اما تماشاگرش را شکنجه نمی‌کند. رمز لذت بردن از بردمن، بی‌واسطه روبه‌رو شدن با آن و خود را به جریان سیال تصاویرش سپردن است.

تصادفی نبود که بردمن حتی کاندیدای بهترین تدوین نشد اما اسکار فیلم‌برداری (توسط امانوئل لوبزکی) گرفت. یکی از عمده تمایزات بردمن از ساخته‌های پیشین ایناریتو، عدم اتکایش بر مونتاژ است. سوای فیلم‌نامه و کارگردانی، بردمن قدرت خود را بیش از هر المان دیگر، مدیون گروه بازیگری و فیلم‌برداری‌اش است. کات‌های آقای ایناریتو در بردمن -انگار که واقعاً نامرئی باشند- جلب توجه نمی‌کنند. به‌نظرم سکانس برهنه عبور کردنِ ریگن از میان جمعیت انبوهِ میدان تایمز -که نیل پاتریک هریس هم حین اجرای مراسم اسکار با آن شوخی بامزه‌ای ترتیب داد- اوج هنرنماییِ آقایان لوبزکی و ایناریتو است [۲].

 جاذبه

اسکار ۸۶: جاذبه، کارگردان: آلفونسو کوارون، فیلم‌بردار: امانوئل لوبزکی

فیلم، افتتاحیه‌ی بسیار خوشایندی دارد به‌طوری‌که طی چند دقیقه‌ی بدونِ قطع آغازین، هم اطلاعات در اختیارمان قرار می‌دهد و هم ما را با شمه‌ای از خصوصیات رایان و مت آشنا می‌سازد. آقای کلونی با آن نحوه‌ی جذاب ادا کردن دیالوگ‌هایش، موفق به جلب علاقه‌ی بیننده به سمت مت کوالسکی می‌شود. جرج کلونی در جاذبه (Gravity) نقش یک فضانورد باتجربه، پرروحیه و خوش‌مشرب را بازی می‌کند که سعی دارد رایانِ تلخ و تازه‌کار را از مخمصه‌ای که گریبان‌گیرشان شده است، نجات دهد و او را به زندگی بازگرداند.

«دکتر رایان استون (با بازی ساندرا بولاک) و مت کوالسکی (با بازی جرج کلونی) دو تن از پنج عضوِ تیم فضانوردان ایالات متحده هستند که گرچه از تبعات سانحه‌ی وحشتناکِ منهدم شدن ماهواره‌ای روسی زنده می‌مانند؛ با این وجود، احتمال جانِ سالم به‌در بردن هردویشان کم است به‌خصوص که ذخیره‌ی اکسیژن رایان هم دارد تمام می‌شود...» جاذبه هفتمین ساخته‌ی آلفونسو کوارون، فیلم‌ساز سرشناس و کم‌کار مکزیکی است که در اسکار هشتادوششم نگاه‌ها را به سوی خودش خیره کرد.

رایان طی از سر گذراندن ماجراهای فیلم، گویی تولدی دوباره را تجربه می‌کند؛ پس از اولین مرحله‌ی نجات‌اش، زمانی که به مختصر فراغتی دست می‌یابد، شبیه جنینی نارس است و در مرتبه‌ی پایانی که به آن ساحل امن می‌رسد، ابتدا روی چهار دست‌وپا راه می‌رود و سرانجام، استوار و امیدوار روی هر دو پایش می‌ایستد. جاذبه، فیلمِ ساندرا بولاک است؛ بهترین فیلم او که به‌خاطرش، کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن هم شد اما قافیه را به رقیب قدرش، کیت بلانشت (جاسمین غمگین) باخت. جاذبه رکورددار بیش‌ترین کاندیداتوریِ اسکار میان فیلم‌های برگزیده‌ی هشتادوششمین مراسم آکادمی بود؛ در ۱۰ رشته نامزد داشت که نهایتاً به ۷ تا از اسکارهایش رسید.

معتقدم که وقت تولید فیلم‌های علمی-تخیلی، بایستی آن‌قدر دست‌وبال گروه در به‌کارگیری تروکاژهای سینمایی و صرف هزینه‌ها باز باشد که ماحصلِ کار، متعاقدکننده و قابلِ باور از آب دربیاید؛ خوشبختانه چنین نتیجه‌ای در جاذبه به‌دست آمده است و با قاب‌های باکیفیتی روبه‌روئیم که به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌رسند. به‌ویژه پس از مورد توجه قرار گرفتن و درست‌وحسابی دیده شدنِ جاذبه، بردمن و از گور برگشته احتمالاً حالا کم‌تر کسی در این‌که امانوئل لوبزکی از نوابغ عرصه‌ی فیلم‌برداری در زمانه‌ی ماست، شکی داشته باشد. فیلم‌برداریِ جاذبه، هم‌سنگِ اسپشیال‌افکتِ درجه‌ی یک‌اش، توانست برای تماشاگران فیلم، امکان تجربه‌ای دیگرگون از فضا را -در سالن‌های سینما- به ارمغان آورد.

آلفونسو کوارون و همکاران‌اش جاذبه را به‌اندازه‌ای واقع‌گرایانه ساخته و پرداخته‌اند که سخت است فیلم را علمی-تخیلی خطاب کنیم! شاید عبارت من‌درآوردیِ «علمی-تخیلیِ رئالیستی» عنوان گویا‌تری برای توضیح ژانر جاذبه باشد! شیوه‌ی کارگردانیِ آقای کوارون و طریقه‌ی استفاده‌ی خلاقانه‌اش از تکنیک سه‌بعدی در جاذبه باعث شده تا به مخاطب احساسی قوی از حضور در محل وقوع داستان دست بدهد هرچند که انگار دست‌وپایتان بسته است و صدایتان هم به گوش رایان نمی‌رسد و فقط حرص می‌خورید از این‌که چرا نمی‌توانید کمک‌اش کنید! جاذبه یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که چگونه می‌شود از هیچ، همه‌چیز ساخت.

یکی از محسنات جاذبه نسبت به اغلب فیلم‌های این‌چنینی، تایم معقول‌اش است! چنانچه تیتراژ را در نظر نگیریم، جاذبه تکلیف خانم استون را در کم‌تر از یک ساعت و نیم روشن می‌کند و پروسه‌ی تماشای فیلم تبدیل به ماراتنی طاقت‌فرسا نمی‌گردد! به‌عنوان مثال، یادمان هست که سولاریس (Solaris) [ساخته‌ی آندره تارکوفسکی/ ۱۹۷۲] ۱۶۵ دقیقه طول می‌کشد! اگر یک سال بعد، از کریستوفر نولان میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [محصول ۲۰۱۴] به نمایش عمومی درنیامده بود، آن‌وقت حتی شاید می‌توانستم آن‌جای فیلم که ساندرا بولاک به‌شکل عذاب‌آور و مفتضحانه‌ای در حال عوعو کردن است(!) را زیرسبیلی رد کنم و جاذبه را برترین و جذاب‌ترین ساخته‌ی غیراکشنی بنامم که در ارتباط با فضای لایتناهی تولید شده است [۳].

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه، ۲۸ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: برای مطالعه‌ی بیش‌تر، می‌توانید رجوع کنید به «افسانه‌ی مرد نفس‌بریده» نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده در تاریخ چهار‌شنبه ۲۳ دی ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی بیش‌تر، می‌توانید رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها» نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده در تاریخ شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی بیش‌تر، می‌توانید رجوع کنید به «از فضا متنفرم!» نوشته‌ی پژمان الماسی‌نیا، منتشرشده در تاریخ دو‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مسخ تدریجی مرد لهستانی ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۲] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم مستأجر، ابتدا پریروز (دوشنبه، ۲۳ فروردین ۱۳۹۵) تحت همین عنوان [مسخ تدریجی مرد لهستانی] در سایت پژوهشی، تحلیلی و خبری "آکادمی هنر" (به سردبیری مجید رحیمی جعفری؛ دبیر سینما: رامین اعلایی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir در قالب صدوُشصت‌وُدومین (۱۶۲) شماره‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

The Tenant

عنوان فیلم به فرانسوی: Le locataire

كارگردان: رومن پولانسکی

فيلمنامه: رومن پولانسکی و ژرار براش [براساس رمان رولان توپور]

بازيگران: رومن پولانسکی، ایزابل آجانی، ملوین داگلاس و...

محصول: فرانسه، ۱۹۷۶

زبان: فرانسوی و انگلیسی

مدت: ۱۲۵ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌انگیز

فروش: بیش‌تر از ۵ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای نخل طلای کن، ۱۹۷۶

 طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۲

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۲: مستأجر (The Tenant)

 

«مستأجر» (The Tenant) تریلری روان‌شناسانه و اقتباسی، به کارگردانی رومن پولانسکی است که آن را سال ۱۹۷۶ براساس رمانی تحت ‌همین عنوان اثر رولان توپور، در فرانسه ساخت. پولانسکی همراه با ژرار براش -همکار فیلمنامه‌نویس‌اش در چند فیلم دیگر- نوشته‌ی توپور را به زبان سینما برگردانده است. «مردی لهستانی به‌نام ترکوفسکی (با بازی رومن پولانسکی) برای اجاره‌ی آپارتمانی به سرایدر ساختمان مراجعه می‌کند. ترکوفسکی علی‌رغم این‌که سرایدار به او هشدار می‌دهد که مستأجر قبلی، زن جوانی بوده و خود را از پنجره‌ی آپارتمان به پایین پرت کرده است؛ تصمیم می‌گیرد خانه‌ی کذایی را کرایه کند...»

«مستأجر»، سومین و واپسین فیلم از تریلوژی آپارتمانیِ رومن پولانسکی (Apartment Trilogy) به‌شمار می‌رود. دو فیلم پیشین، به‌ترتیب: "انزجار" (Repulsion) [محصول ۱۹۶۵] و "بچه‌ی رزماری" (Rosemary's Baby) [محصول ۱۹۶۸] هستند. قبل‌تر، درباره‌ی "انزجار" و از دست رفتن تأثیر و جذابیت‌اش نوشته‌ام [۱]؛ اما "بچه‌ی رزماری"، هم به‌لحاظ کشش و هم از بُعد میزان اثرگذاری، درست در نقطه‌ی مقابل "انزجار" قرار دارد [۲]. "بچه‌ی رزماری" هنوز که هنوز است کار می‌کند و به اشکال مختلف، منبع الهام بسیاری از فیلم‌هایی قرار می‌گیرد که در رده‌ی سینمای وحشت و روان‌شناسانه تولید می‌شوند؛ مثال‌ها فراوان‌اند: "درو" (The Reaping) [ساخته‌ی استفن هاپکینز/ ۲۰۰۷]، "آخرین جن‌گیری" (The Last Exorcism) [ساخته‌ی دانیل استام/ ۲۰۱۰] [۳]، "تحت توجه شیطان" (Devil's Due) [ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت/ ۲۰۱۴] [۴] و...

«مستأجر» از هر نظر، بینابینِ سایر فیلم‌های این سه‌گانه جای می‌گیرد؛ نه مثل "انزجار" ازنفس‌افتاده و بی‌رمق است و نه به پای شاهکار جریان‌سازی هم‌چون "بچه‌ی رزماری" می‌رسد. «مستأجر» از حیث مضمونی به فیلم اول، "انزجار" تا اندازه‌ای نزدیک‌تر از "بچه‌ی رزماری" است؛ در آن فیلم، شخصیت اصلی داستان -کارول (با بازی کاترین دنوو)- دختری منزوی و متنفر از جنس مخالف است که در یک آپارتمان تنها می‌ماند و به‌مرور گرفتار توهماتی جنون‌آمیز می‌شود تا آنجا که دست به جنایت می‌زند.

در ساخته‌ی مورد بحث‌مان نیز هرچه زمان جلو‌تر می‌رود، ترکوفسکیِ تنها و بیگانه [۵] تحت تأثیر اتمسفر آپارتمان و حرکات و القائات ساکنان غیرعادی‌اش، بیش‌تر و بیش‌تر به‌سوی عاقبت شوم ساکن قبلی آپارتمان مذکور سوق داده می‌شود تا جایی که شب‌ها لباس‌های زن جوان را می‌پوشد و از لوازم آرایش‌اش استفاده می‌کند؛ حتی گاهی حس می‌کنیم صدا و اطوار ترکوفسکی هم رنگ‌وُبویی زنانه به خود گرفته است. این استحاله‌ی محتملِ ترکوفسکیِ بیچاره، البته بدیهی است که "مسخ" کافکا (The Metamorphosis) و گرگور زامزا را نیز برای بیننده تداعی کند.

اما شاید بهتر بود رومن پولانسکی و ژرار براش در پروسه‌ی ترجمان سینمایی، حداقل در یک برهه از «مستأجر»، وفاداری به کتاب رولان توپور را رها می‌کردند و سکانس پایانی -بیمارستان- را در اقتباس‌ خودشان نمی‌گنجاندند چرا که به‌نظرم در حالت کنونی، تماشاگر -علی‌الخصوص تماشاگرِ ناآشنا با چندوُچونِ رمان- دچار نوعی سردرگمی می‌شود و این سکانس، بر ارتباط او با فیلم خدشه وارد می‌آورد. در هر سه بخش تریلوژی پولانسکی، آپارتمان صرفاً مکانی واحد برای وقوع ماجرای فیلم محسوب نمی‌شود بلکه صاحب شخصیت و کارکردی فراتر از این است.

به‌یادماندنی‌ترین بازی‌های «مستأجر» بی‌تردید در درجه‌ی نخست، متعلق به خودِ پولانسکی -به‌علت نمایش قابلِ باور تحول تدریجی ترکوفسکی- و بعد، ایزابل آجانی -در نقش استلا- است. آقای پولانسکی تقریباً به همان تعداد که فیلم کارگردانی کرده، تجربه‌ی نقش‌آفرینی هم داشته است [۶] اما اغلب او را به‌عنوان یک فیلمساز تراز اول می‌شناسند تا بازیگر؛ «مستأجر» مثال خوبی است که اثبات می‌کند پولانسکی در عرصه‌ی بازیگری نیز حرف‌هایی جدی برای گفتن دارد. خانم آجانی در دهه‌ی پربار فعالیت خود در سینما و بلافاصله پس از بازی در تک‌خال کارنامه‌اش "سرگذشت آدل ﻫ." (The Story of Adele H) [محصول ۱۹۷۵] برای فرانسوا تروفو [۷] این‌بار جلوی دوربین رومن پولانسکی آمده تا به کالبد شخصیت مغموم و پریشان‌حال استلا -یگانه کاراکتر فیلم که رابطه‌اش با ترکوفسکی، متفاوت از دیگران است- جان ببخشد.

«مستأجر» پولانسکی، آن دسته از بینندگانی را که با "مستأجر" توپور و تمام ریزه‌کاری‌هایش به زبان ادبیات زلف گره زده‌اند، سرخورده می‌کند ولی چنانچه به رمان منبع اقتباس دسترسی نداشته باشید، «مستأجر» را -با توجه به زمان ساخت‌اش- فیلمی ناامیدکننده نخواهید یافت و حتی ممکن است الهام‌بخش یا تأثیرگذار خطاب‌اش کنید... هرچند از همان بدو ورود مرد به آپارتمان، گمانه‌زنی درباره‌ی این‌که فرجامی مشابه مستأجر پیشین انتظار ترکوفسکی را می‌کشد، برای خوره‌های فیلم دشوار نخواهد بود؛ با این حال، تماشای «مستأجر» که دیگر چیزی به ۴۰ سالگی‌اش باقی نمانده [۸] وقت هدر دادن نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۲۵ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: می‌توانید رجوع کنید به «کبریت‌های خیس و بی‌خطر! / مرور ۵ فیلم معروف سینمای وحشت که دیگر ترسناک نیستند»، منتشرشده در تاریخ سه‌شنبه ۱۳ بهمن ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "بچه‌ی رزماری" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی‌ ۲۴ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "آخرین جن‌گیری" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «دنباله‌رو ولی استاندارد و درگیرکننده‌»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴؛ در قالب شماره‌ی‌ ۱۳۷ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "تحت توجه شیطان" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «مثل سوزن در انبار کاه»، منتشرشده در تاریخ سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: چنان‌که ذکر شد، ترکوفسکی مهاجری لهستانی است.

[۶]: در سایت IMDb نام پولانسکی در ۳۵ اثر به‌عنوان کارگردان و در ۳۸ اثر نیز به‌عنوان بازیگر ثبت شده است؛ تاریخ آخرین بازبینی: جمعه، ۸ آوریل ۲۰۱۶.

[۷]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "سرگذشت آدل ﻫ." به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «قصه‌ی پرغصه‌ی دلباختگی»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه ۱۷ مهر ۱۳۹۳؛ در قالب شماره‌ی‌‌ ۳۶ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۸]: «مستأجر» اولین‌بار، ۲۶ می ۱۹۷۶ در فرانسه اکران شد.

 

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

انتخاب‌های پژمان الماسی‌نیا از بهترین‌های سینمای ۲۰۱۵ در آکادمی هنر

توضیح: روز گذشته (جمعه، بیستم فروردین ۱۳۹۵) سایت پژوهشی، تحلیلی و خبری "آکادمی هنر" آرای منتقدان و نویسندگان خود درمورد بهترین‌های سینما در سال ۲۰۱۵ میلادی را منتشر کرد. در نظرسنجی مذکور، «هشت نفرت‌انگیز» به‌عنوان بهترین فیلم، آلخاندرو جی. ایناریتو (از گور برگشته) به‌عنوان بهترین کارگردان، لئوناردو دی‌کاپریو (از گور برگشته) به‌عنوان بهترین بازیگر مرد و کیت بلانشت (کارول) به‌عنوان بهترین بازیگر زن شناخته شد. فهرست انتخاب‌های نگارنده را در سطور ذیل می‌توانید بخوانید. جهت اطلاع از نظرات سایر منتقدان، نویسندگان و مترجمان "آکادمی هنر" و هم‌چنین دسترسی به لیست کامل برگزیدگان، می‌توانید رجوع کنید به این دو لینک: [لینک شماره‌ی‌ ۱] و [لینک شماره‌ی‌ ۲].

 انتخاب‌های پژمان الماسی‌نیا از بهترین‌های سینمای ۲۰۱۵ در آکادمی هنر

● بهترین فیلم:

۱- از گور برگشته (The Revenant)

۲- بروکلین (Brooklyn)

۳- کسری بزرگ (The Big Short)

۴- ۴۵ سال (Forty five Years)

۵- پل جاسوس‌ها (Bridge of Spies)

۶- هشت نفرت‌انگیز (The Hateful Eight)

۷- اسپات‌لایت (Spotlight)

۸- اکس‌مشینا (Ex Machina)

۹- ناکجاآباد (Strangerland)

 

● بهترین کارگردان:

۱- آلخاندرو جی. ایناریتو (The Revenant)

۲- اندرو هِی (Forty five Years)

۳- استیون اسپیلبرگ (Bridge of Spies)

۴- جان کراولی (Brooklyn)

۵- آدام مک‌کی (The Big Short)

 

● بهترین فیلمنامه:

۱- آلخاندرو جی. ایناریتو و مارک ال. اسمیت (The Revenant)

۲- نیک هورنبی (Brooklyn)

۳- آدام مک‌کی و چارلز راندولف (The Big Short)

۴- کوئنتین تارانتینو (The Hateful Eight)

۵- الکس گارلند (Ex Machina)

 

● بهترین فیلمبرداری:

۱- امانوئل لوبزکی (The Revenant)

۲- یانوش کامینسکی (Bridge of Spies)

۳- تیمیوس باکاتاکیس (The Lobster)

۴- ایوز بلانگر (Brooklyn)

۵- لول کراولی (Forty five Years)

 

● بهترین موسیقی متن:

۱- ریوئیچی ساکاموتو و آلوا نوتو (The Revenant)

۲- انیو موریکونه (The Hateful Eight)

۳- مایکل بروک (Brooklyn)

۴- توماس نیومن (Bridge of Spies)

۵- کیفوس کیانکیا (Strangerland)

 

● بهترین بازیگر زن:

۱- سیرشا رونان (Brooklyn)

۲- کیت بلانشت (Carol)

۳- شارلوت رمپلینگ (Forty five Years)

۴- جسیکا چستین (Crimson Peak)

۵- نیکول کیدمن (Strangerland)

 

● بهترین بازیگر مرد:

۱- لئوناردو دی‌کاپریو (The Revenant)

۲- تام هاردی (The Revenant)

۳- استیو کارل (The Big Short)

۴- مارک روفالو (Spotlight)

۵- کرت راسل (The Hateful Eight)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهشت گم‌شده ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۱] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم توریست‌ها در ابتدا روز جمعه، ۱۳ فروردین ۱۳۹۵ تحت همین عنوان [بهشت گم‌شده] در سایت نشریه‌ی‌ فرهنگی هنری آدم‌برفی‌ها (به سردبیری رضا کاظمی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب شماره‌ی صدوُشصت‌وُیکم (۱۶۱) از صفحه‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

Turistas

عنوان دیگر: Paradise Lost

كارگردان: جان استاکول

فيلمنامه: مایکل آرلن راس

بازيگران: جاش دوهامل، ملیسا جرج، اولیویا وایلد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۶

زبان: انگلیسی و پرتغالی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۴ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۱

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۱: توریست‌ها (Turistas)

 

«به‌دنبالِ زنده ماندن از یک سانحه، چند جوان گردشگر – تا زمان از راه رسیدن وسیله‌ی نقلیه‌ی بعدی – در منطقه‌ای دورافتاده از کشور برزیل گیر می‌افتند؛ منطقه‌ای فاقد امکانات زندگی مدرن اما به‌قدری سرسبز و زیبا که جوان‌ها تصور می‌کنند آن‌جا بهشت گم‌شده‌شان را یافته‌اند. پس از سپری کردن شبی شاد و پرانرژی، ۶ دختر و پسر جوان، صبح روز بعد در شرایطی از خواب بیدار می‌شوند که تمام داروندارشان به سرقت رفته است و حتی لنگه کفشی برای به پا کردن ندارند...»

در توریست‌ها (Turistas) هیچ تایمِ هدرشده‌ای وجود ندارد؛ پیش از اتمام تیتراژ آغازین و رؤیت نام کارگردان، کم‌تر از ۷ دقیقه طول می‌کشد تا بیننده دست‌اش بیاید جاده‌ی پرپیچ‌وخمی که اتوبوس لکنتی از آن می‌گذرد، کجاست و قضیه از چه قرار است. حسن ختام این مقدمه‌ی جان‌دار، سقوط اتوبوس از پرتگاه و به‌کلی درب‌وداغان شدن‌اش است که زنگ خطر دوم را به صدا درمی‌آورد. اولین‌بار، طی ۳۰ ثانیه‌ی ابتدایی و از طریق مونتاژ چند پلان کوتاه – که ترجیع‌بندشان، چشمان وحشت‌زده‌ی زنی جوان است – شاخک‌های تماشاگر حساس شده بود. دو هشدار مذکور کفایت می‌کند تا شیرفهم شویم سیروسیاحت در برزیل – به احتمالِ زیاد – عاقبت خوشی در پی نخواهد داشت!

این درست که اصل ماجرا – به هر حال – کلیشه‌ای است و پایین افتادن اتوبوس کذایی هم بهانه‌ای برای گرفتار شدن کاراکترها در گوشه‌ای پرت از دنیا دست‌وپا می‌کند؛ ولی فرق عمده‌ی توریست‌ها با اغلب فیلم‌های هم‌صنف‌اش، رها نکردن جانب منطق است. این‌جا نه آدم‌های داستان ابله‌اند و نه به شعور تماشاگران توهین می‌شود. دخترها و پسرهای جوانِ توریست‌ها برخلاف جوانک‌های بی‌عقل برخی فیلم‌ترسناک‌ها – که سردم‌دارشان مرده‌ی شریر (The Evil Dead) [ساخته‌ی سم ریمی/ ۱۹۸۱] است – به‌قصدِ خوش‌گذرانی، به کلبه‌ای متروک و تسخیرشده در اعماق جنگل نیامده‌اند تا خودشان را دستی‌دستی به کشتن بدهند!

توریست‌ها منطق روایی را فدای خلق موقعیت‌های جذاب نمی‌کند؛ هرچند بدیهی است چنان بزنگاه‌هایی اساساً وقتی تأثیرگذارتر خواهند بود که از پشتوانه‌ای منطقی برخوردار باشند. فیلم‌نامه‌ی توریست‌ها، از ناحیه‌ی وقوع یک‌سلسله اتفاقات خلق‌الساعه که با عقل جور درنمی‌آیند، لطمه نخورده است. به‌علاوه، با وجود این‌که کمبود بودجه و هارور بودن توریست‌ها، بهانه‌های محکمه‌پسندی برای تن دادن به افراط در کاربرد شیوه‌ی دوربینْ روی دست‌ بوده‌اند اما فیلم توانسته است از تله‌ی آسان‌گیری نیز جان سالم به در ببرد!

در کارنامه‌ی فیلم‌سازی جان استاکول گرچه همه‌رقم ژانری به چشم می‌خورد ولی اکثریت با تریلرها و ساخته‌های اکشن است؛ توریست‌ها هم بیش‌تر از آن‌که ترسناک باشد، فیلمی خوش‌ریتم و هیجان‌انگیز است. استاکول که چند سال قبل از کارگردان شدن، بازیگر بوده است [۱] – و هنوز گه‌گاه بازی می‌کند – از بازیگران‌اش حضورهایی صرفاً قابلِ قبول ثبت کرده و در توریست‌ها نظاره‌گر نقش‌آفرینی‌های درخشان نیستیم؛ هرچند اگر بخواهیم منصف باشیم، نقش‌ها نیز اصولاً جای کارِ چندانی نداشته‌اند.

از همان لحظه به‌بعد که بدمن قسی‌القلبِ فیلم، سیخ داغ به چشم یکی از هم‌قطاران‌ سربه‌هوای خودش فرو می‌کند، منتظریم تا به ورطه‌ی تحملِ اسلشری چندش‌آور [۲] سقوط کنیم؛ انتظاری که خوشبختانه – تقریباً! – بدونِ ‌پاسخ باقی می‌ماند و توریست‌ها خیلی حال‌مان را به‌هم نمی‌زند! آقای استاکول در توریست‌ها ترجیح‌اش بر این بوده است که بیش‌تر برای تعلیق و هیجانِ فیلم وقت صرف کند تا نمایش جزئیاتی که برای تماشاگر، حاصلی به‌جز تهوع و دل‌آشوبه به‌ ارمغان نخواهد آورد.

برعکس قاب‌های خوش‌آب‌ورنگِ عنوان‌بندی، توریست‌ها تصویر دل‌چسب و روشنی از یک برزیلِ امن و گردشگرپذیر به دست نمی‌دهد؛ در فیلم، اکثر قریب به‌اتفاقِ برزیلی‌ها، مشتی وحشی‌اند که به‌غیر از غارت و سلاخیِ گردشگرهای آمریکایی، کسب‌وکار دیگری ندارند!... در سطور پیشین، ابداً قصد نداشتم فیلم مورد بحث را تا عرش اعلی بالا ببرم و از آن تحت عنوان یک شاهکار کشف‌نشده یاد کنم؛ توریست‌ها تریلر دلهره‌آور، سرگرم‌کننده و مهجوری است که در نوع خود، از خوش‌ساخت‌ترین‌هاست و استحقاق دیده شدن دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۱۸ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: معروف‌ترین نقش‌آفرینی‌اش در تاپ‌گان (Top Gun) [ساخته‌ی تونی اسکات/ ۱۹۸۶] بوده.

[۲]: Slasher Film، گونه‌ای از سینمای وحشت یا دلهره‌آور که قاتلی – اغلب دچار مشکلات روانی – قربانی یا قربانی‌هایی – گاه از پیش انتخاب‌شده – را به قتل می‌رساند. در فیلم‌های اسلشر، قاتل معمولاً از وسیله‌ای تیز برای این کار استفاده می‌کند؛ مانند چاقوی ضامن‌دار، تبر، ساتور، یا کارد آشپزخانه (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ فیلم اسلشر).

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عبور از دروازه‌ی بهشت ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۰] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم گرسنگی، ابتدا تحت همین عنوان [عبور از دروازه‌ی بهشت] در سایت پژوهشی، تحلیلی و خبری "آکادمی هنر" (به سردبیری مجید رحیمی جعفری؛ دبیر سینما: رامین اعلایی) انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب شماره‌ی صدوُشصتم از صفحه‌ی "طعم سینما" با ویرایشی نو، بازنشر می‌شود.

 

Hunger

كارگردان: استیو مک‌کوئین

فيلمنامه: استیو مک‌کوئین و اندا والش

بازيگران: مایکل فاسبندر، لیام کانینگهام، لیام مک‌ماهون و...

محصول: انگلستان و ایرلند شمالی، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

فروش: کم‌تر از ۳ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی دوربین طلایی در کن ۲۰۰۹

 طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۰

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۰: گرسنگی (Hunger)

 

به‌ویژه بعد از کسب جایزه‌ی اسکار بهترین فیلم توسط "۱۲ سال بردگی" (Twelve Years a Slave) [محصول ۲۰۱۳] در مارس سال ۲۰۱۴، حالا دیگر کم‌تر سینمادوستی است که استیو مک‌کوئین را نشناسد. اما این تنها دلیل اهمیت او نیست؛ بررسی سلیقه و نوع نگاه مک‌کوئین در ساخت دو فیلم قبلی‌اش، یعنی «گرسنگی» (Hunger) [محصول ۲۰۰۸] و "شرم" (Shame) [محصول ۲۰۱۱] [۱] نشان می‌دهد که در قرن بیست‌وُیکم، فیلمسازی ظهور کرده که می‌شود هر ساخته‌ی تازه‌ی او را "یک اتفاق قابلِ اعتنا" به‌حساب آورد. در ادامه، سعی خواهم داشت به برخی زوایای فیلم مهم «گرسنگی» از بُعدی دیگر بپردازم [۲].

«گرسنگی» اولین فیلم سینمایی بلند استیو مک‌کوئین است که به زندگی آزادی‌خواه شهیر ایرلندی، بابی ساندز می‌پردازد. فیلم، برهه‌ای از مبارزات آقای ساندز (با بازی مایکل فاسبندر) در ماه‌های پایانی حیات او را -طی سال‌های ۱۹۸۰ و ۱۹۸۱- به تصویر می‌کشد که لبریز از اقدامات خشونت‌آمیز حکومت وقت بریتانیا علیه زندانیان سیاسی ارتش جمهوری‌خواه ایرلند بوده است.

«گرسنگی» را به‌سادگی می‌توان به سه بخش مجزا تقسیم کرد: نیمه‌ی نخست فیلم، به تشریح پرجزئیات شرایط نابسامان مبارزان ایرلندی و رفتار غیرانسانی مأموران زندان با آن‌ها اختصاص دارد؛ بعد از آن، به سکانس گفت‌وگوی بلندمدت بابی ساندز با پدر روحانی -دومینیک موران (با بازی لیام کانینگهام)- می‌رسیم که در آشنایی ما با افکار و اعتقادات بابی و درک انگیزه‌های او از عملی کردن بزرگ‌ترین تصمیم عمرش نقش به‌سزایی ایفا می‌کند. سومین بخش «گرسنگی» نیز وضع متأثرکننده‌ی ساندز پس از شروع اعتصاب غذا در ماه مارس ۱۹۸۱ و زوال تدریجی علائم حیاتی‌اش تا مرگ او -در پیِ ۶۶ روز گرسنگی- را دربرمی‌گیرد.

مک‌کوئین البته یک‌طرفه به قاضی نرفته است و به دو تن از افسران زندان حکومتی هم تا حدی نزدیک می‌شود؛ یکی ریموند لوهان (با بازی استوارت گراهام) -که اصلاً همراه با او وارد داستان فیلم می‌شویم- هم‌چنین افسر تازه‌کاری که برای سرکوب اعتراض آزادی‌خواهان همراه عده‌ای دیگر با کامیون به زندان آورده می‌شود و وقتی نمی‌تواند جوّ ملتهبی که باتوم‌به‌دستان به‌وجود می‌آورند را تحمل کند، هیجان‌زده و مضطرب، پشت دیوار اشک می‌ریزد. لوهان هم که زندانیان -از جمله بابی ساندز- را شدیداً ضرب‌وُشتم می‌کند، مشت‌هایش همیشه خونین است و در هراسی دائمی از کشته شدن به‌سر می‌برد؛ او سرانجام وقت ملاقات مادرش در آسایشگاهی روانی، با شلیک گلوله‌ی یکی از جمهوری‌خواهان از پای درمی‌آید.

«گرسنگی» عمدتاً انباشته از رنگ‌های کدر و سرد است که به‌دنبال اوج‌گیری قضیه‌ی اعتصاب غذای ساندز، سفید هم به رنگ‌های فیلم اضافه می‌شود. با وجود این‌که خط داستانی فیلم -مرگ خودخواسته‌ی یک انسان بر اثر گرسنگی- بسیار تأثربرانگیز بوده است، خوشبختانه استیو مک‌کوئین به دام افراط در احساسات‌گرایی نیفتاده.

از آن‌جا که حدود ۹۵ درصد از زمان «گرسنگی» در زندان می‌گذرد، برخی سکانس‌های فیلم در راستای روی پرده آوردن حس‌وُحال این محیط ملالت‌بار و خفقان‌آور کار می‌کند؛ از جمله سکانس کش‌دار تمیز کردن آلودگی‌های کف راهروی مابین سلول‌ها که دوربین در انتهای راهرو، ثابت کاشته شده است (تصویر اول از بالا). در سکانس تلاش ناموفق کشیش برای منصرف کردن بابی هم دوربین طی زمانی قابلِ توجه، هیچ تکانی نمی‌خورد؛ انگار مک‌کوئین بدون توسل به حرکات دوربین، خواسته توجه تماشاگر را فقط معطوف به اظهارنظرهای بااهمیت آقای ساندز کند (تصویر دوم از بالا).

بعد از دو سکانس پیش‌گفته‌ی گفت‌وُگو با کشیش و نظافت راهرو، فیلمساز عاقبت آن‌چه بیننده ۷۰ دقیقه انتظارش را می‌کشیده است، نشان‌اش می‌دهد. یک‌پنجمِ پایانی «گرسنگی» شبیه تألیف یک قطعه‌ی ادبی پرشور در وصف قهرمانی بزرگ است با پلان‌هایی تأثیرگذار، باورکردنی و صدالبته تکان‌دهنده. بابی ساندز در این دقایق گویی همان عیسی مسیح (ع) است که مراحل مشقت‌بار به صلیب کشیده شدن را یکی‌ پس از دیگری طی می‌کند.

در بستر مرگ، مسیح (ع) به دیدار بابی می‌آید؛ با پوششی امروزی و چهره‌ای که بیش از هر چیز، شمایل‌های بیزانسی‌اش را به ذهن می‌آورد (تصویر شماره‌ی ۱). آن‌جا هم که ساندز پس از آخرین استحمام‌اش از هوش می‌رود و یکی از نگهبانان، او را پیچیده در ملافه‌ای سفید بغل می‌کند، دوباره به‌یاد تصویر پیکر بی‌جان عیسی (ع) در تابلوها و مجسمه‌های موسوم به "پی‌یتا" (pietà) اثر هنرمندان مطرح اروپایی می‌افتیم؛ مثلاً: نقاشی "پی‌یتا" (Pietà Martinengo) از جیووانی بلینی یا پیکره‌ی مشهور میکل آنژ (تصویر شماره‌ی ۲).

 

تصویر شماره‌ی ۱ 

تصویر شماره‌ی ۱: نمایی از فیلم (راست) که به شمایل مسیح در موزائیکی از آثار به‌جای‌مانده‌ی سده‌ی دوازدهم میلادی، متعلق به روم شرقی و به‌دست آمده از ایاصوفیه (چپ) شباهت کامل دارد.

 

تصویر شماره‌ی ۲ 

تصویر شماره‌ی ۲: نمایی از فیلم (راست) که شبیه به دو اثر هنری برجسته‌ی اروپا موسوم به "پی‌یتا" کار جیووانی بلینی (سمت چپ، بالا) و میکل آنژ (سمت چپ، پایین) است.

 

به‌نظرم لحظات جان دادن بابی ساندز که به‌طور موازی به یادآوری خاطره‌ی دوران نوجوانی‌اش پیوند خورده، دیگر سینما نیست و به شعر پهلو می‌زند؛ به‌خصوص جایی که بابیِ نوجوان پس از دویدنی طولانی، کمی مکث می‌کند، به راهی که طی کرده است، به پشت سرش نگاه می‌کند و گویی از دروازه‌ی بهشت می‌گذرد... در ارکستر باشکوه «گرسنگی»، وجودِ هیچ ساز ناکوکی را حس نمی‌کنیم؛ کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین، موسیقی، طراحی صحنه و لباس و... بالاخره بازیگری همگی قابلِ ستایش‌اند.

دیگر تقریباً مطمئن‌ایم که مایکل فاسبندرِ ایرلندی-آلمانی‌تبار، بازیگر مورد علاقه‌ی مک‌کوئین است چرا که در باورپذیر ساختن هر سه فیلم بلند سینمایی وی، نقشی کلیدی داشته. با دقت در تک‌تک سکانس‌های حضور فاسبندر در «گرسنگی»، نمی‌شود تردید کرد که او برای ایفای درستِ نقش ‌دشوار آقای ساندز -علی‌الخصوص طی فصل انتهایی- زحمت و رنجی بسیار متحمل شده است.

استیو مک‌کوئین که اکنون به‌واسطه‌ی ساخت فیلم اسکاری‌اش -"۱۲ سال بردگی"- چهره‌ی شناخته‌شده‌ی سینمای جهان به‌شمار می‌رود؛ در جشنواره‌ی کن سال ۲۰۰۹، برای «گرسنگی» توانست صاحب افتخار اولین کارگردان انگلیسیِ برنده‌ی جایزه‌ی دوربین طلایی شود... «گرسنگی»، شمایل مبارزی به بزرگی بابی ساندز را خدشه‌دار نمی‌کند و فیلمی هم‌شأن پای‌مردی اوست.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۱۱ فروردین ۱۳۹۵ (ویرایش‌شده)
بازنشر در سایت کافه نقد [کلیک کنید]

 

[۱]: برای خواندن نقد فیلم شرم، این‌جا را کلیک کنید.

[۲]: برای خواندن نقدی دیگر از گرسنگی، این‌جا را کلیک کنید.

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عشق و جنگ و دهه‌ی شصت ● نقد و بررسی تئاتر «هم‌هوایی» ● پژمان الماسی‌نیا

توضیح: در صفحه‌ای که عنوان‌اش طعم سینماست، قصد دارم به تئاتر بپردازم... نقد تئاتر هم‌هوایی ابتدا تحت همین عنوان [عشق و جنگ و دهه‌ی شصت] در سایت پژوهشی، تحلیلی "آکادمی هنر" انتشار یافت (کلیک کنید) و امروز در cinemalover.ir بازنشر می‌شود.

اشاره: «هم‌هوایی» سال گذشته [۱۳۹۳]، طی سه نوبت: فروردين و ارديبهشت [در سالن حافظ تهران]، خرداد [در تالار احسان شیراز]، آذر تا بهمن [در تالار شمس تهران] بر صحنه رفت. دلیل موجه پرداختن به «هم‌هوایی» در نوشتار حاضر، می‌توانست اتفاق مهم و خوشایندِ اجرای عمومی دوباره‌اش در پاییز امسال [۱۳۹۴] و این‌بار در سالن تئاتر de la Ville پاریس باشد ولی بهانه‌ی اصلی‌ام، بغضی بود که بعد از تماشای «هم‌هوایی» سفت بیخ گلویم را چسبید... چسبید و چسبید و چسبید و تا درباره‌اش ننوشتم، دست از سرم برنداشت.

هم‌هوایی

«هم‌هوایی» به تماشاگران‌اش مجال نفس کشیدن نمی‌دهد! تاب آوردنِ حجمی این‌چنین مهیب از نوستالژی و اندوه در تایمی حدوداً ۱۱۰ دقیقه‌ای و با سه بازیِ پرقدرت که فقط‌وفقط می‌تواند نتیجه‌ی درک عمیقِ نقش‌ها باشد، کار هر کسی نیست. با وجود این‌که در طول «هم‌هوایی» کلمه‌ای دیالوگ میان کاراکترها ردوُبدل نمی‌شود اما این سه زن، این سه قصه، منفک از یکدیگر نیستند و با وساطت پاره‌ای واژه‌ها، جملات، تصاویر و... به هم اتصال می‌یابند. «هم‌هوایی» روایت موازی سه سرگذشت است که بارزترین وجوه اشتراک‌شان را در وهله‌ی اول می‌توان در عشق و جنگ و دهه‌ی شصت سراغ گرفت.

کلمات و ادبیاتی که برای تکلم هر کاراکتر در نظر گرفته شده، نحوه‌ی ادای دیالوگ‌ها توسط بازیگران و حرکات و راه رفتن آن‌ها، شیوه‌ی چهره‌پردازی و آرایش موها و لباس پوشیدن‌ کاراکترها و حتی نوع وسایلِ آشپزخانه‌ای که بیش‌تر دست‌شان می‌گیرند... همه و همه کاملاً متناسب با خلق‌وُخو و شمای کلیِ هرکدام از زن‌های «هم‌هوایی» تعریف شده‌اند و در این مسیر، هیچ‌چیزی نیست که الابختکی و تصادفی باشد. مجموعِ این المان‌ها دست به دست همدیگر داده‌اند تا «هم‌هوایی» به تاروُپود وجود مخاطب نفوذ کند.

«هم‌هوایی» از متنی سرشار از یادهای ملموسِ نوستالژیک سود می‌برد که بااهمیت‌ترین کارکردش، زلف گره زدنِ هرچه بیش‌ترِ تماشاگر با اثر است؛ «دشمن خیال کرده ما نوگل بهاریم»، «بیوک سفید با تودوزیِ چرمی قرمز»، «تا وقتی که در وا می‌شه، لحظه‌ی دیدن می‌رسه» و... و... از این لحاظ، «هم‌هوایی» برای نگارنده تداعی‌کننده‌ی یکی از خاطره‌انگیزترین نمایش‌نامه‌هایی است که تا به حال خوانده: "در یک خانواده‌ی ایرانی" [نوشته‌ی محسن یلفانی/ چاپ ۱۳۸۶]. نمایش‌نامه‌ی مهین صدری در عین حال پر شده از ظرایفی که دمِ‌دستی‌ترین‌شان همین هوشمندی و خلاقیتی است که در نام‌گذاری‌اش به‌کار رفته [۱].

ضمن ادای احترام به تلاش نظرگیر الهام کردا برای به‌سلامت پشت سر گذاشتنِ دشواری‌های جذابْ از کار درآوردنِ نقش یک همسر شهید با ته‌لهجه‌ی شیرازی و از نسلی دیگر [۲] و با تقدیر از باران کوثری به‌خاطر سربلند بیرون آمدن از آزمونِ تلفیق ظرافتمندانه‌ی دلدادگی و صلابتِ درهم‌تنیده با کاراکتر کوهنورد فقید روی صحنه [۳] ستاره‌ی بی‌چون‌وُچرای «هم‌هوایی»، سرکارخانم اسکندری است. بایستی «هم‌هوایی» را ببینید تا دست‌تان بیاید ستاره اسکندری چقدر بازیگر درجه‌یکی است و سینما و تلویزیون ما جهت بالفعل ساختن تمام ظرفیت‌های بالقوه‌ی او، تاکنون چه بضاعت حقارت‌آمیزی داشته.

ستاره اسکندری در هم‌هوایی، عکس از: محسن شرف‌الدین، کافه سینما

به عقیده‌ی نگارنده، تنها مرتبه‌ای که فرصتی برای بروز گوشه‌ای از توان بازیگری‌ اسکندری -آن‌هم در مدیوم قاب کوچک فراهم آمد- "مرگ تدریجی یک رؤیا" [ساخته‌ی فریدون جیرانی/ محصول ۱۳۸۷] و ایفای نقش ساناز عظیمی بود. ستاره اسکندری در «هم‌هوایی» فرازوُفرودهای زندگیِ بدفرجام زنی با عشقی دیوانه‌وار را -از ایام موشک‌باران تهران که یک دختر نوجوان شاد و پرشروُشور است تا لحظه‌ای که «موهایش توی صورت‌اش می‌ریزد و با چشمانی باز بین زمین و آسمان...»- با ادراکی مثال‌زدنی، آن‌چنان پرحس‌وُحال به تصویر می‌کشد که مشکل بتوان فراموش‌اش کرد. اسکندری طوری در جلد این زن عاشق فرو رفته که پس از گذشت دقایقی از «هم‌هوایی»، "ستاره اسکندری" را به‌کلی از یاد می‌بریم؛ انگار این خودِ همان زن است که جان گرفته و راهیِ تالار شمس شده است تا ناگفته‌های عشق ویرانگرش را با ما در میان بگذارد.

سوای سه عنصرِ متن و کارگردانی و بازیگری که نقش‌شان در موفقیت «هم‌هوایی» اظهر من الشمس است، بایستی از طراحی صحنه‌ی به‌شدت فکرشده و کاربرد خلاقانه‌ی صدا هم در این تئاتر یاد کرد چرا که تأثیرگذاری‌اش را دوچندان ساخته‌اند [۴]. استفاده‌ی به‌جا و حداقلی از موسیقی، از دیگر محسناتِ «هم‌هوایی» است. در «هم‌هوایی»، موسیقی بیهوده به گوش نمی‌رسد و تبدیل به عنصری آزارنده و مخل نمی‌شود. ایده‌ی واقعاً پخت‌وُپز کردن سر صحنه نیز -چه حین مونولوگ گفتن و چه وقت خاموشیِ زنان بازیگر- علاوه بر این‌که تأکیدی مضاعف بر وجه رئالیستی اثر است، سبب‌سازِ همذات‌پنداری و صمیمیتِ بیننده با کاراکترهای «هم‌هوایی» می‌گردد. هیچ آکسسوار بلااستفاده‌ای در صحنه وجود ندارد.

«هم‌هوایی» با نرگس (با بازی الهام کردا) آغاز می‌شود و با نرگس هم به آخر می‌رسد. نرگس یگانه کاراکترِ «هم‌هوایی» است که تا انتها عاشق باقی می‌ماند و از حلقه‌ی ازدواج‌اش دل نمی‌کند. در «هم‌هوایی» تنها نرگس است که "اسم" دارد، تنها او از مردش جفا نمی‌بیند؛ نرگس تنها بانوی -به‌معنیِ واقعی- سپیدبختِ «هم‌هوایی» است هرچند، او هم مثل دو زن دیگر، جامه‌ای سیاه بر تن دارد. سیاهی‌ای که صدالبته از جنسی متفاوت است و نشانه‌ی وفاداری به عشق و ازدواجی که فقط ۳ سال به طول انجامید [۵].

گرچه حواس‌مان هست که شماری از اسامی تغییر کرده‌اند و در این بین، تخیل نویسنده نیز ابداً بی‌کار نبوده و «هم‌هوایی» تئاتری صددرصد مستند نیست اما به هر حال بعضی مزیت‌هایی که «هم‌هوایی» ازشان بهره‌مند گشته، به‌واسطه‌ی رعایت یک‌سری قوانین نانوشته‌ی حاکم بر تئاتر مستند بوده است؛ هم‌چون پی بردن به ابعاد مختلف وقایع فقط از طریق مونولوگ‌هایی که توسط هریک از کاراکترها ادا می‌گردد و یا این‌که موسیقی در «هم‌هوایی» -همان‌طور که قبل‌تر اشاره شد- درست سرِ جای خودش نشسته و به‌ندرت شنیده می‌شود.

فمینیستی خواندنِ «هم‌هوایی» یا -بدتر- محدود ساختن‌اش در چهارچوب تنگ نام‌های شهلا و لیلا و حواشی پیرامون‌شان، پاک کردن صورت‌مسأله است چرا که آن‌چه «هم‌هوایی» می‌خواهد بگوید، فراسرزمینی است و به‌مثابه‌ی احقاق حق از تمامی زنان بی‌پناهی که پیوسته قربانی شده و می‌شوند؛ خواه قربانیِ بی‌پروایی‌ها و قُدبازی‌های خودشان و خواه قربانیِ بی‌وفایی‌ها و نامردمی‌ها. بنابراین به‌نظرم صرف زمان برای سر درآوردن از چندوُچونِ اصل ماجرای شهلا و لیلا به‌قصد سنجش صحت عدم جانب‌داریِ «هم‌هوایی» [۶]، محلی از اعراب ندارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه، ۷ فروردین ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: اصطلاح "هم‌هوایی" یا "سازش" (Acclimation) [در کوهنوردی] عبارت است از این‌که: «هر‌ گاه فرد برای مدت معینی بسته به شرایط (ارتفاع، خود شخص و...) در ارتفاع اقامت کند، به‌تدریج با فشار اکسیژن پائین سازش پیدا می‌کند و به‌عبارت دیگر، آکلیماتیزه یا هم‌هوا می‌گردد؛ به‌طوری‌که فشار اکسیژن پائین موجب اثرات زیان‌آور کم‌تری در بدن می‌شود و لذا شخص می‌تواند کار سخت‌تری انجام دهد یا به ارتفاعاتی باز هم بالا‌تر صعود کند.» [ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ هم‌هوایی] ولی با توجه به سیر ماجراها و حال‌وُهوای مسلط بر اثر، راه برای تعابیر مختلف باز است.

[۲]: الهام کردا متولد ۱۳۵۷ است؛ یعنی یک سال قبل از ازدواج نرگس‌خاتون با شهید دوران.

[۳]: قبل از باران کوثری و در اجراهای «هم‌هوایی» در تهران [سالن حافظ] و شیراز، سارا بهرامی این نقش را بازی می‌کرد.

[۴]: طراح صحنه و لباس «هم‌هوایی» منوچهر شجاع بوده و محمدرضا جدیدی هم وظیفه‌ی طراحی صدا و افکتِ کار را بر عهده داشته است.

[۵]: نرگس‌خاتون (مهناز) دلیرروی‌فرد و عباس دوران، تیر ۱۳۵۸ پیمان زناشویی بستند و سرلشکر دوران در تیرماه ۳ سال بعد [۱۳۶۱] به شهادت رسید.

[۶]: در بروشور «هم‌هوایی» چنین آمده است: «ما به آدم‌های حاضر و غایب این نمایش نگریستیم. نه قاضی شدیم که حکمی ‌صادر کنیم، نه جانب‌داری کردیم که مشفقانه دلسوزی کنیم. نه نفی‌شان کردیم و نه قهرمان ساختیم. ما فقط به زندگی‌شان سرک کشیدیم.»

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قصه‌ی‌ سرخوشی‌های کوتاهِ بدفرجام ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۵۹] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم شب‌های بوگی، ابتدا تحت همین عنوان [قصه‌ی‌ سرخوشی‌های کوتاهِ بدفرجام] در سایت نشریه‌ی‌ فرهنگی هنری آدم‌برفی‌ها (به سردبیری رضا کاظمی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و صبح امروز در پایگاه cinemalover.ir و در قالب صدوُپنجاه‌وُنهمین شماره از صفحه‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود. نقد حاضر، ادیت‌شده و کامل‌تر از نوشتار اولیه است.

 

Boogie Nights
كارگردان: پل تامس اندرسون
فيلمنامه: پل تامس اندرسون
بازيگران: مارک والبرگ، جولیان مور، برت رینولدز و...
محصول: آمریکا، ۱۹۹۷
زبان: انگلیسی
مدت: ۱۵۵ دقیقه
گونه: درام
بودجه: ۱۵ میلیون دلار
فروش: بیش‌تر از ۴۳ میلیون دلار
درجه‌بندی: R
جوایز مهم: کاندیدای ۳ اسکار، ۱۹۹۸
.

طعم سینما، شماره‌ی ۱۵۸
.
■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۵۹: شب‌های بوگی (Boogie Nights)

 

«شب‌های بوگی» (Boogie Nights) به نویسندگی و کارگردانی پل تامس اندرسون، دومین ساخته‌ی بلند این فیلم‌ساز صاحب‌سبک و محصول ۱۹۹۷ سینمای آمریکاست. «سال ۱۹۷۷، جوانی ۱۷ ساله‌ به‌نام ادی آدامز (با بازی مارک والبرگ) که در باشگاهی شبانه کار می‌کند، از سوی جک هورنر -کارگردان گونه‌ای خاص از فیلم‌ها که دهه‌ی ۷۰ اوج رونق‌شان بود- برای هنرپیشگیِ سینما دعوت می‌شود. ادی که از تحقیرهای دیوانه‌کننده‌ی مادر الکلی‌اش (با بازی جوآنا گلیسون) به تنگ آمده است، سرانجام پس از ترک کردن خانه، پیشنهاد هورنر (با بازی برت رینولدز) را می‌پذیرد و اسم "درک دیگلر" را روی خودش می‌گذارد...»

«شب‌های بوگی» را دوست هم نداشته باشید، نمی‌توانید منکر شوید که آقای اندرسون از آزمون دشوار ساخت این اوجِ زودهنگام‌اش با سربلندی بیرون آمده؛ سربلند از حیثِ این‌که به‌دلیل موضوع حساسیت‌برانگیز فیلم، «شب‌های بوگی» پتانسیل‌ِ آن را داشته است که درصورت لغزش سازنده‌ی اثر، تبدیل به فیلمی آلوده گردد که به‌غیر از تبلیغی جذاب برای همان تجارت منحطی -که به‌زعم نگارنده، قرار بوده است زیر سؤال‌اش ببرد- هیچ کارکرد دیگری نداشته باشد. پل تامس اندرسون در «شب‌های بوگی» هم‌چنین سعی‌اش بر این است که جانب انصاف را نگاه دارد و تمام آدم‌های گرفتارِ هزارتوی صنعت مورد اشاره را یک‌سره اسیر نفسانیات و خالی از خلق‌وُخوی انسانی معرفی نکند.

ادی با رؤیای درآمد بالا و درخشیدن اسم‌اش بر نئون‌های سردر سینماها وارد بازی می‌شود؛ از قضا -در مقطعی- به ثروت و شهرت هم می‌رسد اما به‌تدریج طعم تلخ تبعات ورود به این حرفه را می‌چشد. «شب‌های بوگی» نه درامی کاملاً گزنده است و نه فیلمی پیوسته مفرح؛ همان‌طور که چیزی بین این دو نیز نیست! مدام فاز عوض می‌کند و شگفت‌آور این‌که یک‌دست نبودن لحن، تماشاگر را آزار که نمی‌دهد هیچ، شیفته‌ی فیلم‌اش هم می‌کند! آقای اندرسون در برهه‌ی تولید «شب‌های بوگی» ۷-۲۶ سال بیش‌تر نداشت!

اکثر قریب به‌اتفاق کاراکترهای «شب‌های بوگی» زندگی خانوادگی ویرانی دارند و عاقبتی ناگوار در انتظارشان است؛ لیتل بیل (با بازی ویلیام اچ. میسی) پس از به قتل رساندن همسر خیانت‌کارش (با بازی نینا هارتلی) خودکشی می‌کند، آمبر (با بازی جولیان مور) نمی‌تواند در دادگاهِ حضانت پسر خود موفقیتی به‌دست آورد، بانک به‌دلیل شناخته‌ شدن باک (با بازی دان چیدل) به‌عنوان فردی فاسد از دادن وام اشتغال به او خودداری می‌کند، کلنل (با بازی رابرت ریجلی) کارش به زندان می‌کشد و ادی هم -که رقیب تازه‌نفس و جوان‌تری برایش پیدا شده است- پس از مصرف مقادیری مواد مخدر، سر صحنه دچار فروپاشی عصبی می‌شود و به‌دنبال درگیری با کارگردان، نقش‌اش را از دست می‌دهد و همراه با دوست و همکارش، راچیلد (با بازی جان سی. ریلی) به خلاف و دله‌دزدی روی می‌آورد.

«شب‌های بوگی» سکانس‌های تأثیرگذار کم ندارد؛ ضرب‌وُشتم ادی توسط تعدادی مرد جوان و به خاک غلطیدن‌اش بر سنگفرش خیابان و به موازات آن، خونین‌وُمالین کردن جوانی که دختر اسکیتی (با بازی هدر گراهام) را تحقیر کرده است؛ نمونه‌ای از این مواردند. مثال قابلِ اعتنای دیگر، سکانسی است که پسر آمبر به خانه‌ی شلوغ جک زنگ می‌زند و سراغ مادرش مگی را می‌گیرد اما از آنجا که مگی نام خود را به آمبر تغییر داده است، هیچ‌کدام از مهمان‌ها زنی به‌اسم مگی نمی‌شناسند؛ بعد از قطع شدن تلفن، مگی یا همان آمبر را -با درخشش خانم مور- می‌بینیم که به‌خاطر استعمال مواد، در عالم هپروت سیر می‌کند.

مثل سایر فیلم‌های پل تامس اندرسون، در «شب‌های بوگی» نیز گروه بازیگران قدرتمندی دست‌چین شده‌اند که از مارک والبرگ گرفته تا فیلیپ سیمور هافمن همگی نقش‌آفرینی‌هایی باورپذیر دارند. حضور خاطره‌انگیز عالیجناب هافمن در این فیلم گرچه کوتاه است اما از همان تایم محدود طوری استفاده می‌کند که می‌توان پی به نبوغ‌اش برد؛ نبوغی که البته -چنان‌که از بازیگر بزرگی هم‌چون فیلیپ سیمور هافمن بعید نیست- اصطلاحاً از فیلم بیرون نمی‌زند، به آن تحمیل نمی‌شود و به‌اندازه است.

«شب‌های بوگی» طی هفتادمین مراسم آکادمی، در سه رشته‌ی بهترین فیلمنامه‌ی غیراقتباسی (پل تامس اندرسون)، بازیگر نقش مکمل زن (جولیان مور) و بازیگر نقش مکمل مرد (برت رینولدز) کاندیدای اسکار بود که لابد می‌دانید در هر سه مورد، سرش بی‌کلاه ماند! «شب‌های بوگی» روایت دردناک تیره‌روزی‌های جماعتی منزوی است که هیچ‌کس به‌جز خودشان، قبول‌شان ندارد و در هیچ جمعی پذیرفته نمی‌شوند. «شب‌های بوگی» قصه‌ی سرخوشی‌های کوتاه و بدفرجام را پیش چشم می‌گذارد.

«شب‌های بوگی» را نه‌تنها بهترین ساخته‌ی آقای اندرسون بلکه از برترین‌های دهه‌ی ۹۰ میلادی می‌دانم؛ اتفاقی که در کارنامه‌ی سازنده‌ی خوش‌قریحه‌اش، یک‌بار برای همیشه روی داد. این‌که آدم‌های «شب‌های بوگی» درگیر ابتذال‌اند درست، اما خودِ فیلم به‌طرز اعجاب‌انگیزی مبتذل نیست. پل تامس اندرسون هیچ‌کجا مثل «شب‌های بوگی» راه رفتن روی لبه‌ی تیز تیغ را این‌قدر خوب بلد نبوده است!

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۴ فروردین ۱۳۹۵ (ویرایش‌شده و تکمیلی)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

      

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.