تلفیقِ تردید و تعلیق؛ نقد و بررسی فیلم «شیطان‌صفتان» ساخته‌ی هانری-ژرژ کلوزو

Diabolique

عنوان به فرانسوی: Les Diaboliques

كارگردان: هانری-ژرژ کلوزو

فيلمنامه: هانری-ژرژ کلوزو، ژروم ژرومینی، فردریک گرندل و رنه ماسون [براساس رمان پیر بوالو و توماس نارسژاک]

بازيگران: ورا کلوزو، سیمون سینیوره، پل موریس و...

محصول: فرانسه، ۱۹۵۵

زبان: فرانسوی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌‌انگیز

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۸: شیطان‌صفتان (Diabolique)

 

نمی‌دانم شما هم مثل نگارنده، به افسون سینمای کلاسیک باور دارید یا نه؟ کلاسیک‌های سینما به‌شیوه‌ای آرام و بی‌سروُصدا، جای خودشان را در دل بیننده باز می‌کنند. اجازه بدهید مثالی بزنم، اخیراً غرامت مضاعف (Double Indemnity) [ساخته‌ی بیلی وایلدر/ ۱۹۴۴] را دیدم؛ در وهله‌ی اول چندان جذب‌ام نکرد، نه شیفته‌اش شدم و نه از فیلم تنفر پیدا کردم... این روزها، پلان‌هایش زنده و شفاف، مدام جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند! بد‌های سینمای کلاسیک حتی از متوسط‌های سینمای معاصر، قابلِ تحمل‌تر و در ذهنْ ماندگارترند.

شیطان‌صفتان را شاهکار سینمای کلاسیک نمی‌دانم اما با مهم و تأثیرگذار بودن‌اش در تاریخ سینما هیچ مخالفتی ندارم. در مواجهه با شیطان‌صفتان هم بلافاصله پس از اتمام فیلم، وضعی مشابهِ زمانِ تماشای غرامت مضاعف داشتم ولی افسون شیطان‌صفتان انگار کارش را بهتر بلد بود! سه-چهار ساعت بعد، جادو کارگر افتاد و یادآوری سکانس‌های فیلم، دست از سرم برنداشت. شیطان‌صفتان، اقتباس غیروفادارانه‌ی هانری-ژرژ کلوزو از رمان "زنی که دیگر نبود" (The Woman Who Was No More) نوشته‌ی مشترک پیر بوالو و توماس نارسژاک است.

در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی پسرانه، زن محجوبی به‌نام کریستینا (با بازی ورا کلوزو) که صاحب همه‌چیزِ آنجاست، تحت آزار و اذیت و تحقیرهای خُردکننده‌ی شوهر خشن و بی‌نزاکت‌اش، میشل (با بازی پل موریس) قرار دارد که دیگران او را "آقای مدیر" صدا می‌زنند. در این بین، معلمه‌ای به‌نام نیکول (با بازی سیمون سینیوره) هم حضور دارد که با میشل سروُسری داشته ولی انگار حالا میانه‌شان شکراب شده است. او پیوسته کریستینا را به قتل میشل تحریک می‌کند اما کریستینا که زنی پاکدامن و صاحب عقاید مذهبی است، زیر بار نمی‌رود. اهانت‌های روزافزون میشل، به‌تدریج کریستینای شکننده و رنجور را متقاعد می‌کند تا روی اعتقادات‌اش پا بگذارد. کریستینا با شک و دودلی، سرانجام پیشنهاد نیکول را می‌پذیرد و آن‌ها وقت ارتکاب قتل را تعطیلات ۳ روزه‌ی مدرسه تعیین می‌کنند...

از جنبه‌ی جذابیت‌های ساختاری فیلم آنچه بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند، قاب‌های قرص‌وُمحکم و شسته‌رفته هم‌چنین نورپردازی پرکنتراست است. به‌عبارت دیگر، فیلمبرداری شیطان‌صفتان از نقاط قوت‌اش به‌شمار می‌رود. انکار نمی‌شود کرد که شیطان‌صفتان فیلم خوش‌عکسی است و فیلمبرداری سیاه‌وُسفیدش (توسط آرماند تیرار) یکی از بهترین‌های سینمای کلاسیک. کافی است نسخه‌ی بلوری فیلم را ببینید تا به صحت ادعایم ایمانِ کامل بیاورید!

آقای کلوزو در چیدن مقدمات وقایع موردِ نظرِ بعدی‌اش، صبر و حوصله‌ی بالایی دارد. طمأنینه‌ای که شاید تحمل‌اش برای تماشاگر ناشکیبای امروزی دشوار باشد. از نقطه‌نظر چنین تماشاگری، شیطان‌صفتان تا نیمه -یعنی دقیقاً زمانی که مشخص می‌شود جسد ناپدید شده است- کُند به‌نظر می‌رسد. تردید و تعلیق دو بن‌مایه‌ی مشترک اثر محسوب می‌شوند. تعلیق خصوصاً در شیطان‌صفتان نقشی بااهمیت ایفا می‌کند. در این فیلم، تعلیق از عنوان‌بندی و اسم‌اش آغاز می‌شود. با شروع فیلم و به‌دنبال معارفه با شخصیت‌ها و اطلاع از کلیت ماجرا، کنجکاویم هرچه زودتر بدانیم که بالاخره "شیطان‌صفت‌ها" کدام‌یک از آدم‌های قصه هستند و علت نام‌گذاری فیلم چه بوده است. فیلمساز برای سر درآوردن از این راز، مخاطب را تا پایان، تشنه باقی می‌گذارد.

سه بازیگر اصلی فیلم -کلوزو، سینیوره و موریس- به‌خوبی ایفای نقش کرده‌اند. اگر آخرین لحظات حضور ورا کلوزو [۱] را فاکتور بگیریم، بهترین بازی شیطان‌صفتان متعلق به اوست. ورا با هنرمندی، بیننده را روی مرز نازک انزجار و ترحم نسبت به کاراکتر کریستینا نگه می‌دارد. گاه اعصاب‌مان را با سادگی و بی‌دست‌وُپایی‌اش چنان به‌هم می‌ریزد که دوست داریم سر به تن‌اش نباشد(!) و گاهی نیز از مشاهده‌ی رفتار دوروُبری‌ها با او، مجاب می‌شویم برایش عمیقاً دل بسوزانیم. پل موریس هم از حق نگذریم، "یک عوضی تمام‌عیار" را ملموس بازی می‌کند! علاوه بر این، سایر بازیگران -به‌ویژه پسرهای مدرسه‌ی شبانه‌روزی- قابل قبول ظاهر شده‌اند.

شیطان‌صفتان از میانه‌ی راه، جانی دوباره می‌گیرد و فوق‌العاده هیجان‌انگیز می‌شود. اگرچه حدسِ رازِ نهانی فیلم غیرممکن نیست اما -تا موعد رمزگشایی- نمی‌توان از قطعیت این گمانه‌زنی با اطمینان حرف زد و به شیطان‌صفتان انگِ دست‌کم گرفتن تماشاگرش را چسباند. در پی ورود کمیسر پیر و بدپیله (با بازی چارلز وانل) به شیطان‌صفتان، با اتکا به شمِ پلیسی-سینماییِ‌‌مان حدس می‌زنیم که گره‌ی معماهای فیلم عاقبت به‌دست باتجربه‌ی او گشوده خواهد شد [۲].

دیده‌ام شیطان‌صفتان -حتی در دیتابیس‌ معتبری هم‌چون IMDb- گهگاه به‌عنوان فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت طبقه‌بندی می‌شود که نوعی آدرس غلط دادن به مخاطب است؛ رگه‌هایی از برخی کلیشه‌های پرکاربردِ سالیانِ بعدِ گونه‌ی سینمای مذکور در فیلم به چشم می‌خورد اما شیطان‌صفتان معمایی است نه ترسناک. ناگفته نماند که عنوان و علی‌الخصوص پوستر معروف فیلم -که بر پیشانی‌اش چشمان هراسان ورا کلوزو (در نقش کریستینا) نقش بسته است- نیز به چنین طرز تلقی نادرستی دامن می‌زند.

همان‌طور که در سطور آغازین برشمردم، شیطان‌صفتان شاهکار نیست و طبیعتاً خالی از ایراد هم نه. طی یک ارزیابی ریزبینانه، مثلاً می‌شود به‌خاطر انتخاب نوع زاویه‌ی دید -در پاره‌ای لحظات- به کلوزو و فیلم‌اش خُرده گرفت. و یا به‌عنوان نمونه‌ای دیگر؛ هانری-ژرژ کلوزو هرچه در مقدمه‌چینی‌های ابتدایی -چنان‌که پیش‌تر اشاره شد- صبوری به خرج می‌دهد، در گره‌گشایی انتهایی -با حضور پلیس بازنشسته- شتابزده عمل می‌کند.

یادگار برجسته‌ی آقای کلوزو، حدود چهل سال بعد به‌نحوی رقت‌بار به کارگردانی جرمیا اس. چچیک و نقش‌آفرینی ایزابل آجانی و شارون استون، در ایالات متحده بازسازی شد که تنها کارکردش جلب توجه دوباره‌ی سینمادوستان به درجه‌ی غنا و کیفیت نسخه‌ی اصلی بود! شیطان‌صفتان از آن دست فیلم‌هاست که پس از رازگشایی پایانی، از به‌یاد آوردن لحظات مختلف‌اش لذتی دوچندان خواهیم برد زیرا دیگر چراییِ رفتارهای کاراکترها برایمان روشن شده است؛ معما چو حل گشت، آسان شود!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

[۱]: همسر برزیلی‌تبار هانری-ژرژ کلوزو با نام اصلی ورا گیبسون-آمادو که ۵ سال پس از این فیلم، در ۴۶ سالگی درگذشت.

[۲]: در این نوشتار -مثل نقد باقی فیلم‌های معمایی یا ترسناک- بخشی از هم‌وُغم‌ام مصروف لو ندادن داستان شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جنگ و عشق؛ نقد و بررسی فیلم «قلعه‌ی متحرک هاول» ساخته‌ی هایائو میازاکی

Howl's Moving Castle

عنوان دیگر: Hauru no Ugoku Shiro

كارگردان: هایائو میازاکی

فيلمنامه: هایائو میازاکی [براساس رمان دایانا واین جونز]

صداپیشگان نسخه‌ی انگلیسی‌: کریستین بیل، امیلی مورتیمر، جین سیمونز و...

محصول: ژاپن، ۲۰۰۴

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

بودجه: ۲۴ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۳۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن سال

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۷: قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle)

 

در کلکسیون طعم سینما، جای سینمای انیمیشن و خاطره‌ساز اسطوره‌ای‌اش، هایائو میازاکی خالی بود... قلعه‌ی متحرک هاول فیلمِ نمونه‌ای و عصاره‌ی تمام علایق، اندیشه‌ها، آمال و رؤیاهایی است که آقای میازاکی طی سالیانِ متمادی در آثارش به آن‌ها پرداخته. باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] را فراموش کنید! این انیمه‌ی بی‌رمق و ملالت‌بار [۱] در قدوُقواره‌ی حُسنِ ختامی پرشکوه بر یک عمر انیمه‌سازی نیست؛ کامل‌ترین فیلم استاد، قلعه‌ی متحرک هاول است.

برخلاف عمده‌ی فیلم‌های هایائو میازاکی، قلعه‌ی متحرک هاول اقتباسی است و برمبنای رمانی به‌همین اسم نوشته‌ی فانتزی‌نویس انگلیسی، دایانا واین جونز ساخته شده؛ نکته‌ای که از نام‌گذاری شخصیت‌ها نیز پیداست. گرچه میازاکی به اسامی اصلیِ منبع اقتباس‌اش وفادار مانده است اما گفتگو ندارد که کارگردان صاحب‌سبکی هم‌چون او اگر فیلم اقتباسی هم بسازد، داستان را -به‌قول معروف- مالِ خود می‌کند و رنگ‌وُبوی مؤلفه‌های آشنای باقی ساخته‌هایش را به اثر می‌بخشد.

چنانچه‌ -مثل نگارنده- همه‌ی ۱۱ فیلم بلند آقای میازاکی را دیده باشید، تصدیق خواهید کرد که قلعه‌ی متحرک هاول گویی چکیده‌ای بسیار شکیل از دلمشغولی‌های همیشگی او -مهم‌ترین‌شان: هنرمندانه روی پرده آوردن زشتی‌های جنگ و مذمت زیاده‌طلبی‌های انسان- است؛ به‌طوری‌که بعید می‌دانم ثانیه‌ای این فکر از ذهن‌تان عبور کند که فیلمنامه‌ی قلعه‌ی متحرک هاول برپایه‌ی یک رمان -که ۱۸ سال پیش‌تر به چاپ رسیده- نوشته شده است. قلعه‌ی متحرک هاول و قضیه‌ی اقتباسی بودن‌اش، یک تفاوت برجسته با اغلب آثار اقتباسی دنیای سینما دارد؛ این‌بار کتاب است که به‌واسطه‌ی اقتباس سینمایی‌اش به شهرت رسیده و مورد توجه قرار گرفته، نه بالعکس!

سوفی، دختر سختی‌کشیده‌ای است که در یک مغازه‌ی کلاه‌فروشی روزگار می‌گذراند. او به‌طور اتفاقی با هاول -جادوگری که بین مردم شایع شده است قلب دختران جوان را می‌دزدد- آشنا می‌شود. این مسئله از دید ساحره‌ای حسود به‌نام ویست -که دلبسته‌ی هاول است- پنهان نمی‌ماند. زن جادوگر، سوفی را طلسم و به پیرزنی سالخورده تبدیل‌ می‌کند. سوفی به امید یافتن راه باطل شدن جادوی ساحره‌ی بدجنس، مسیر کوهستان را در پیش می‌گیرد تا هاول و قلعه‌ی متحرک معروف‌اش را پیدا کند...

قلعه‌ی متحرک هاول شاهکار میازاکی است و بالاتر از تمام انیمه‌های بی‌نظیر او یعنی لاپوتا: قلعه‌ای در آسمان (Laputa: Castle in the Sky) [محصول ۱۹۸۶]، شاهزاده مونونوکه (Princess Mononoke) [محصول ۱۹۹۷] و حتی شهر اشباح (Spirited Away) [محصول ۲۰۰۱] -برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن از هفتادوُپنجمین مراسم آکادمی- می‌ایستد. هایائو میازاکی در قلعه‌ی متحرک هاول خلاقیتی تحسین‌برانگیز را چاشنی تسلط بی‌چون‌وُچرایش بر ابزار کار کرده است تا شاهد انیمه‌ای دغدغه‌مند و کمال‌یافته باشیم که دست‌کمی از فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما ندارد. نشان به آن نشان که قلعه‌ی متحرک هاول در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb هم‌اکنون در رتبه‌ی ۱۴۷ قرار دارد [۲].

مضمونی که در قلعه‌ی متحرک هاول نقشی محوری پیدا کرده و میازاکی هرگز تا این اندازه پررنگ بدان نپرداخته بود، عشق است. سوفی در همان برخورد غیرمنتظره‌ی اول، به هاولِ غیرعادی و نه‌چندان خوش‌نام دل می‌بندد و همین دلدادگی، کار دست‌اش می‌دهد! احساس زنانه‌ی جادوگر ویست به او دروغ نمی‌گوید. ساحره‌ی پیر، تاوان بی‌توجهی‌های هاول را از سوفی بیچاره می‌گیرد. قلعه‌ی متحرک هاول نشان می‌دهد که هاول برخلاف حرف‌های وحشتناکی که پشتِ سرش می‌زنند، موجودی به‌شدت احساساتی و بیزار از جنگ است. همان‌طور که سوفی، آن دختر عاری از جذابیتی که انگار محکوم است تا ابد کلاه بدوزد، نیست و زیبایی و ملاحتی خاصِ خود دارد که به‌غیر از هاول، هیچ‌کسی درک‌شان نکرده است.

موسیقی متن در انیمه‌های هایائو میازاکی همواره زیبا و گوش‌نواز است حتی در ضعیف‌ترین اثر او، باد وزیدن گرفته موزیک و ترانه‌های شنیدنی‌اش هستند که در پاره‌ای لحظات، تکانی به پیکره‌ی نیمه‌جان فیلم می‌دهند. قلعه‌ی متحرک هاول و موسیقی‌اش نیز از این قاعده‌ی کلی و تخلف‌ناپذیر مستثنی نیستند. منهای لوپن سوم: قلعه‌ی کالیوسترو (Lupin the Third: Castle of Cagliostro) [محصول ۱۹۷۹] اولین انیمه‌ی سینمایی بلند میازاکی، موزیک متنِ ۱۰ فیلم دیگر او را جو هیسائیشی ساخته؛ یک همکاری مداوم و پربار که سودش به گوش طرفداران پروُپاقرصِ سینمای آقای میازاکی رفته است!

قلعه‌ی متحرک هاول آن‌قدر جهان‌شمول هست که هر آدمی در هر گوشه‌ی دنیا، مطابق با تجربه‌های زیستی‌اش با آن ارتباط برقرار کند. در فیلم، جنگی هولناک در جریان است؛ منِ ایرانیِ دهه‌ی شصتی، زمانی که جنگنده‌های پرنده‌ی میازاکی را می‌بینم، بی‌درنگ یاد عبور وحشت‌زای میگ‌های عراقی از فراز سرمان در شب‌های جنگ‌زدگی می‌افتم و مثل بید می‌لرزم! کریه‌المنظر بودنِ فجایعی نظیر جنگ، خون‌ریزی، کشت‌وُکشتار و تخریب و لطمه به جهانِ طبیعت را کارگردان با قدرتی مثال‌زدنی به تصویر می‌کشد... و کسی هست که نداند سرنخ تمامی این هراس‌های آقای میازاکی و هم‌نسلان‌اش، به هیروشیما و ناکازاکی می‌رسد؟

بد نیست با صداپیشگان سرشناس نسخه‌ی انگلیسی‌زبان قلعه‌ی متحرک هاول هم آشنا شوید: کریستین بیل (در نقش هاول)، امیلی مورتیمر (در نقش سوفی جوان)، جین سیمونز (در نقش سوفی سالخورده)، لورن باکال (در نقش جادوگر ویست) و بالاخره بیلی کریستال (در نقش کالسیفر). قلعه‌ی متحرک هاول پنجم مارس ۲۰۰۶ طی هفتادوُهشتمین مراسم آکادمی، کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن بود. دو رقیب‌اش، عروس مُرده (Corpse Bride) [ساخته‌ی مشترک تیم برتون و مایک جانسون/ ۲۰۰۵] و والاس و گرومیت: نفرین موجود خرگوش‌نما (Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit) [ساخته‌ی مشترک نیک پارک و استیو باکس/ ۲۰۰۵] بودند که جایزه را با کج‌سلیقگی به فیلم دوم دادند.

قلعه‌ی متحرک هاول جذاب و درگیرکننده است و بیننده را تا انتها، مشتاقانه به‌دنبال خود می‌کشاند. در قلعه‌ی متحرک هاول به‌نحوی کنجکاوی‌برانگیز، وارد جهانِ پر از رمزوُراز جادوگران و ساحره‌ها می‌شویم؛ مجوز ورود بی‌دردسرمان را البته عالیجناب میازاکی صادر می‌کند که در نوع خودش، جادوگری افسانه‌ای است. او با جان بخشیدن به ایده‌هایی خلاقانه افسون می‌کند، شگفتی می‌آفریند و حسِ دلچسب شگفت‌زدگی را به دوستداران بی‌شمار انیمه‌هایش -در سرتاسر دنیا- تقدیم می‌کند... سینمای پرجزئیات میازاکی که حالا -نوامبر ۲۰۱۴- قدمتی ۳۵ ساله پیدا کرده، نمونه‌ی خوبی برای بررسی آثار یک فیلمساز مؤلف است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳

[۱]: برای اطلاع از ادله‌ام جهت اطلاق چنین القابی به باد وزیدن گرفته، رجوع کنید به نقد و بررسی مبسوط آن تحت عنوان «امیدهای بربادرفته»، منتشرشده به تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۴ نوامبر ۲۰۱۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شبِ مُدام؛ نقد و بررسی فیلم «چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟» ساخته‌ی مایک نیکولز

Who's Afraid of Virginia Woolf

كارگردان: مایک نیکولز

فيلمنامه: ارنست لمان [براساس نمایشنامه‌ی ادوارد آلبی]

بازيگران: الیزابت تیلور، ریچارد برتون، جرج سگال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۱ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۷ و نیم میلیون دلار

فروش: ۴۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۵ اسکار و کاندیدای ۸ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۴۶: چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ (Who's Afraid of Virginia Woolf)

 

چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ از تلخ‌ترین و گزنده‌ترین فیلم‌های تاریخ سینماست؛ گونه‌ای خاص و عمیق از تلخی و گزندگی که به این زودی‌ها دست از سر مخاطب برنمی‌دارد و تا مدت‌ها، با تلنگری کوچک، سروقت‌اش می‌رود. فیلم به‌تمامی در شب می‌گذرد، چه تقارن معنی‌داری! چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ به‌مثابه‌ی دوئلی سهمگین است. نبردی تن‌به‌تن و نفس‌به‌نفس که هیچ برنده‌ای ندارد؛ پیروز این میدان هم بی‌تردید شکست‌خورده‌ای تمام‌عیار بیش‌تر نیست.

چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ ترجمانی سینمایی از یک متن نمایشی استخوان‌دار است. مارتا (با بازی الیزابت تیلور) و جرج (با بازی ریچارد برتون) زن و شوهری میانسال و به‌ظاهر ایده‌آل هستند. جرج در دانشکده‌ای که پدر مارتا رئیس‌اش است، تاریخ درس می‌دهد. مارتا پس از اتمام یک مهمانی شبانه، زوجی جوان به‌اسم نیک (با بازی جرج سگال) و هانی (با بازی سندی دنیس) را به خانه دعوت می‌کند. جرج که دلِ خوشی از این شب‌نشینی دیرهنگام با حضور همکارِ تازه از گردِ راه رسیده‌اش ندارد، بنای ناسازگاری می‌گذارد و متلک‌های ویران‌کننده‌ی مارتا را به جان می‌خرد...

ادوارد آلبی نامی پرآوازه در نمایشنامه‌نویسی قرن بیستم است، از آن طرف مایک نیکولز را داریم که از فیلمسازان قابل احترامِ -به‌ویژه دهه‌های ۶۰ و ۷۰- سینمای آمریکا به‌شمار می‌رود و بعد از این‌ها، تازه می‌رسیم به خانم تیلور و آقای برتون که علاوه بر این‌که به‌عنوان بازیگرانی قدر می‌شناسیم‌شان، واقعاً هم طی زمان فیلمبرداری چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ زن و شوهر بودند! بدون شک، بخش عمده‌ای از باورکردنی از کار درآمدن رابطه‌ی زناشویی مارتا و جرج را بایستی مدیون همین حقیقتِ فرامتنی دانست.

درست است که آلبی نمایشنامه‌نویس قابلی بوده اما افتخار فیلمنامه‌ی پرجزئیات چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ را نباید یک‌سره به حساب او واریز کرد چرا که یک نام احترام‌برانگیز دیگر نیز همراه فیلم هست: ارنست لمان؛ فیلمنامه‌نویس برجسته‌ی سه دهه‌ی ۵۰، ۶۰ و ۷۰ که از قضا تهیه‌کنندگی چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ را هم بر عهده دارد. ادوارد آلبی طبق اظهارنظر خودش، آن زمان تجربه‌ای در نوشتن فیلمنامه نداشته و لمان بوده است که به داد این اقتباس سینمایی رسیده. حضور ارنست لمان به‌علاوه باعث شده است که فیلم هرچه بیش‌تر از اتمسفرِ به‌قول معروف "تئاتری" فاصله بگیرد. اگر اشتباه نکنم نمایشنامه تماماً در مکانی ثابت -یک اتاق- می‌گذرد و خبری از اتومبیل، کافه و باغ نیست.

در چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ به‌هیچ‌وجه حس نمی‌کنید با اولین ساخته‌ی یک جوان ۳۵ ساله طرفید. مایک نیکولز پیش از این فیلم، استعدادش در هدایت بازیگران را روی سن نشان داده و درواقع برای کارگردانی این نمایشنامه‌ی پرطرفدار، از تئاتر راهی سینما شده بود. او در گام نخست به موفقیت کم‌نظیری دست یافت؛ کاندیداتوری اسکار در تقریباً تمامی رشته‌ها -سیزده مورد!- موقعیتی نبود که هر فیلم‌اولی انتظارش را داشته باشد. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ در ردیف پرافتخارترین فیلم‌اولی‌های سینماست؛ از آن اتفاق‌ها که شاید فقط یک‌بار در زندگی هنری یک فیلمساز رخ دهد.

چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ برنده‌ی پنج اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن (الیزابت تیلور)، بازیگر نقش مکمل زن (سندی دنیس)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (هاسکل وکسلر)، طراحی هنری (ریچارد سیلبرت و جرج جیمز هاپکینز) و طراحی لباس (ایرنه شاراف) شد. ‌علاوه بر این، در هشت رشته‌ی بهترین فیلم (ارنست لمان)، کارگردانی (مایک نیکولز)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (ارنست لمان)، بازیگر نقش اول مرد (ریچارد برتون)، بازیگر نقش مکمل مرد (جرج سگال)، صدا (جرج گراوس)، تدوین (سام اوستین) و موسیقی (آلکس نورث) نیز کاندیدای کسب جایزه از سی‌وُنهمین مراسم آکادمی بود.

به‌جز فیلمنامه -که برشمردم- المان مهم دیگری که چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ را از فروغلطیدن به ورطه‌ی تله‌تئاتر نجات داده، فیلمبرداری هاسکل وکسلر است. چقدر خوب که این فیلم سیاه‌وُسفید گرفته شده! برعکسِ فیلم‌های وطنی که فیلمبرداری سیاه‌وُسفیدشان یا برای لاپوشانی ضعف‌ها و سهل‌انگاری‌ها و یا -بدتر از آن- نوعی پز بلاهت‌آمیز روشن‌فکرانه است؛ سیاه‌وُسفید بودن چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ کاملاً منطقی و سازگار با حال‌وُهوای حاکم بر فیلم است. اصلاً چنین حجم قابل توجهی از تلخی را مگر امکان داشت با نگاتیوهای رنگی روی پرده آورد؟

موقعیت آدم‌های چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ حالا برای سینمادوستان آشناست؛ کاراکترهایی گرفتار آمده در شرایطی ویژه که با گذشت مدت زمانی -عمدتاً کوتاه- مشخص می‌شود آن‌هایی که در ابتدا به‌نظر می‌رسیده، نبوده‌اند و حقایقی ناخوشایند ورای چهره‌ها و رابطه‌ها نهفته است. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ فیلمی دیالوگ‌محور و ناگفته پیداست که چنین اثری، بازیگر درست‌وُحسابی می‌طلبد. فیلم فقط با حضور چهار بازیگر جلو می‌رود ولی ممکن نیست کمبودی احساس کنید و یا دچار کسالت و ملال شوید؛ چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ هرگز از نفس نمی‌افتد.

هیچ‌کدام از بازیگران چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ به‌اندازه‌ی الیزابت تیلور زحمت نکشیدند؛ او ریسک رفتن زیر بار افزایش وزن و یک چهره‌پردازی پرکار را -که پیر و زشت جلوه‌اش می‌داد- پذیرا شد و جلوی دوربین هم از جان‌وُدل مایه گذاشت تا مارتا فقط با او برایمان مارتا باشد. مثلاً تخیل کنید از میان بازیگران زنِ سردوُگرم‌چشیده‌ی سینمای امروز، میشل فایفر این نقش را بازی کرده بود، افتضاح به بار می‌آمد! قبول ندارید؟! تیلور دومین اسکارش را برای ایفای نقش مارتا گرفت.

نقش مردی تلخ و سخت، پررمزوُراز و درون‌گرا که ریچارد برتون همواره به‌نحو احسن از عهده‌ی ایفایش برمی‌آمد، اینجا به بار نشسته و ماندگارترین حضور سینمایی او در چنین قالبی، با چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ رقم می‌خورد. چه خاطره‌انگیز می‌شد اگر برتون هم همان سال اسکار می‌گرفت، کاش فرد زینه‌مان مردی برای تمام فصول (A Man for All Seasons) را یک سال دیرتر ساخته بود! خانم تیلور و آقای برتون حتی اگر هیچ کار دیگری در سینما انجام نداده بودند، همین یک فیلم برای جاودانه‌ شدن‌شان کافی بود؛ لیز و ریچارد در چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ هر دو بر فراز قله ایستاده‌اند.

پیش‌تر طی طعم سینمای مختصِ گربه روی شیروانی داغ (Cat on a Hot Tin Roof) [ساخته‌ی ریچارد بروکس/ ۱۹۵۸] به دوبله‌ی فارسی بی‌همتای چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ اشاره کرده بودم. دوبله‌ی این فیلم به‌نوعی مکمل هنرنمایی بانو ژاله کاظمی و استاد چنگیز جلیلوند در گربه روی شیروانی داغ محسوب می‌شود. برتری دادن یکی از این دو دوبله نسبت به دیگری، کار حقیقتاً دشواری است. شاید بشود از دو مورد با قطعیت یاد کرد: نقش‌گویی‌های بانو کاظمی به‌جای خانم تیلور در این دو فیلم، بهترین دوبله‌هایی است که روی فیلم‌های این سوپراستار سینمای کلاسیک صورت گرفته و در گام بعدی، به‌نظرم دوبله‌ی چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ و گربه روی شیروانی داغ، برجسته‌ترین یادگارهای بانوی بزرگ دوبله‌ی فارسی هستند؛ گرچه زنده‌یاد کاظمی آثار به‌یادماندنی کم ندارد. این فیلم‌ها هم‌چنین دو نقطه‌ی اوج در کارنامه‌ی حرفه‌ای عریض‌وُطویل چنگیز جلیلوند به‌شمار می‌روند.

مایک نیکولز اصلاً در به تصویر کشیدن پیچ‌وُخم‌های روابط زن و مرد، تبحر دارد؛ فارغ‌التحصیل‌اش را که حتماً به‌یاد دارید. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ نیز در عین سادگی ظاهری‌، نمایشی بغرنج از اوج‌گیری تنش میان شخصیت‌هایی تودرتو و پیچیده است. چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ یک کمدی-درام به‌تمام‌معنی سیاه است که از تماشاگرش به‌جای قهقهه، زهرخند می‌گیرد. علی‌رغم این‌که فیلم بعضاً تحت ‌همین عنوان -کمدی سیاه- شهرت یافته، اعتقاد دارم که اطلاق "درام روان‌شناسانه" به چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ حقِ مطلب را درمورد این فیلم چندلایه بهتر ادا می‌کند.

به عقیده‌ی نگارنده، کوچک‌ترین اهمیتی ندارد که نیک و هانی واقعی هستند یا ماحصل افراط مارتا و جرج در مصرف مشروبات الکلی؛ آنچه اهمیت دارد، درام قدرتمندی است که در پسِ رگبار دیالوگ‌هایی که زن و مرد، بی‌رحمانه بر سر یکدیگر آوار می‌کنند، شکل می‌گیرد. مهم، ترسیم هنرمندانه‌ی دره‌ی بسیاربسیار عمیقی است که میان مارتا و جرج، فاصله‌ای پرنشدنی انداخته. آن دو درنهایت آدم‌هایی تنها هستند که با وجود زخم‌های التیام‌ناپذیری که به هم می‌زنند، پناهگاهی به‌جز یکدیگر ندارند. همدیگر را مجروح می‌کنند، می‌ترسانند و دیگربار و دیگربار -از شدت ترس- پناه به آغوش هم می‌برند. رابطه‌ی مارتا و جرج، نگسستنی و آمیخته‌ی عشق و نفرت است. آن‌ها هر دو از تنهایی می‌ترسند... هرچه بیش‌تر از چه کسی از ویرجینیا وولف می‌ترسد؟ می‌نویسم، به دیدنِ دوباره‌اش مشتاق‌تر می‌شوم؛ پس از آنجا که فعلاً فرصت‌اش را ندارم، بهتر است کات کنم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۲ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شورشی آرمانخواه؛ نقد و بررسی فیلم «گرسنگی» ساخته‌ی استیو مک‌کوئین

Hunger

كارگردان: استیو مک‌کوئین

فيلمنامه: استیو مک‌کوئین و اندا والش

بازيگران: مایکل فاسبندر، لیام کانینگهام، لیام مک‌ماهون و...

محصول: انگلستان و ایرلند شمالی، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، تاریخی

فروش: کم‌تر از ۳ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی دوربین طلایی در کن ۲۰۰۹

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۵: گرسنگی (Hunger)

 

با وجود این‌که ۱۲ سال بردگی‌اش چندان به مذاق‌ام خوش نیامد ولی هم‌چنان استیو مک‌کوئین را یکی از پدیده‌های عرصه‌ی فیلمسازی طی چندساله‌ی اخیر می‌دانم؛ اکنون که به مدد عنايت حضرت باری‌تعالی و صدالبته حضور دائمی عشاق واقعی پرده‌ی نقره‌ای، طعم سینما مبدل به آلبوم آثار قابل اعتنای فیلمسازان دیروز و امروز شده است؛ گرچه پیش‌تر نیز به فیلم موردِ علاقه‌ام گرسنگی پرداخته بودم، حیف‌ام آمد آقای مک‌کوئین در این صفحه غایب باشد.

"بابی ساندز" حداقل به گوش پایتخت‌نشین‌ها آشناست؛ اگر کارتان به سفارت انگلیس یا حوالی‌اش افتاده باشد، حتماً نام خیابان بابی ساندز هم به‌خاطرتان مانده. قهرمان فیلم، بابی ساندز (با بازی مایکل فاسبندر) است، از جمله مشهورترین زندانیان سیاسی دوره‌ی معاصر که با صرف زمانی ناچیز -در فضای مجازی- می‌توان به اطلاعاتی کلی درباره‌ی او دست پیدا کرد. در این میان -و مهم‌تر از هر مورد دیگری- پی خواهیم برد که او به‌واسطه‌ی اعتصاب غذایی طولانی‌مدت جان باخته است.

وقتی از اول تا آخر ماجرای یک فیلم و به‌خصوص از نقطه‌ی اوج‌اش باخبر باشیم، به‌نظرم کار فیلمساز دشوارتر است چرا که برای شگفت‌زده و احیاناً غافلگیر کردن تماشاگران‌اش دیگر نمی‌تواند حسابی روی گره‌افکنی‌های فیلمنامه باز کند و عمده‌ی بار اثرگذاری فیلم به حیطه‌ی اجرا منتقل می‌شود. در پروسه‌ی مواجهه با فیلمی درباره‌ی بابی ساندز، شک ندارم عمده‌ی مخاطبان منتظرند ببینند کارگردان، عمل قهرمانانه‌ی او را -که حالا همه می‌دانیم به قیمت جان‌اش تمام شده است- چطور به زبان سینما ترجمه می‌کند.

استیو مک‌کوئین با درک چنین نکته‌ی بااهمیتی، پاسخی درخور به انتظار معقول تماشاگر می‌دهد و مأیوس‌اش نمی‌کند؛ او مرگ خودآگاهانه‌ی ساندز را شکوهمند و پرتأکید روی پرده آورده است. اعتبار این پرداختِ موقعیت‌شناسانه، زمانی دوچندان می‌شود که توجه داشته باشیم مک‌کوئین کلِ دقایقِ منتهی به مرگ بابی را با پرهیزی عامدانه از سقوط به سانتی‌مانتالیسم به تصویر کشیده. گرسنگی بسیار فراتر از انتظاری است که از نخستین ساخته‌ی بلند سینمایی یک کارگردان داریم.

گرسنگی روایت‌گر برهه‌ای حساس و ملتهب از تاریخ مبارزات آزادی‌خواهان ایرلندی است، بزنگاهی از دو سال آغازین دهه‌ی ۸۰ میلادی که با جان‌سپاری بابی ساندز در پنجم می ۱۹۸۱ پایان می‌یابد؛ پس هیچ تعجبی ندارد که استیو مک‌کوئین فیلم‌اش را لبریز از تونالیته‌های تیره کند، گرچه هرچقدر قضیه‌ی اعتصاب غذای بابی جدی و جدی‌تر می‌شود، دیگر هجوم رنگ سفید به قاب‌های گرسنگی است که جلبِ نظر می‌کند.

بزرگ‌ترین حُسن گرسنگی شاید لطمه وارد نیاوردن به وجهه‌ی حماسی بابی ساندز و ازخودگذشتگی قابل تقدیرش باشد؛ در مسیر دست‌یابی به این هدف علاوه بر تأکید روی سهم انکارناپذیر آقای مک‌کوئین در مقام نویسنده و کارگردان اثر، دور از انصاف است اگر نامی از مایکل فاسبندر نبرم. تشخیص این‌که فاسبندر -که اتفاقاً تبار ایرلندی نیز دارد- به‌خاطر هرچه درست‌تر به سرمنزل مقصود رساندن بار چنین نقش‌آفرینی سختی، چه مشقاتی -هم از بُعد جسمی و هم روحی- از سر گذرانده است، هوش بالایی نمی‌خواهد.

گفتگو ندارد که گرسنگی فیلمِ بازیگر است و فیلمِ مایکل فاسبندر. او که در حال حاضر بیش‌تر با نقش ادوین اپس -ارباب خشن و نامتعادلِ ۱۲ سال بردگی (twelve Years a Slave) به‌یاد آورده می‌شود- اینجا هم مثل شرم (Shame) حضوری فراموش‌نشدنی دارد. جالب است که هر سه فیلم را استیو مک‌کوئین کارگردانی کرده. فاسبندر -به‌ویژه با چشم‌هایش- جادو می‌کند و کاندیدای اسکار نشدن‌اش با گرسنگی از عجایب روزگار است!

گرسنگی سکانس‌های در ذهن ماندگار، کم ندارد. به‌عنوان نمونه به سکانسِ سعی نافرجام پدر دومینیک موران (با بازی لیام کانینگهام) برای تغییر دادن تصمیم سرنوشت‌ساز بابی ساندز اشاره می‌کنم که مک‌کوئین در تایمی بالا، دوربین‌اش را حتی سرسوزنی حرکت نمی‌دهد؛ گویی کارگردان، قطع صحبت‌های پراهمیت بابی را بی‌احترامی به او و اهداف‌ آرمانگرایانه‌اش تلقی می‌کند. فیلمساز خاموش می‌ماند تا علاوه بر این‌که کلام آقای ساندز منعقد شود، بیننده هم -از این طریق- به شمایی کلی از عقاید قهرمان گرسنگی پی ببرد.

اما همه‌ی گرسنگی یک طرف و ۲۰ دقیقه‌ی انتهایی‌اش یک طرف دیگر؛ استیو مک‌کوئین در طول مدت زمان مورد اشاره، انگار به قالب شاعری خوش‌قریحه فرو می‌رود و از تمام پتانسیل نهفته در پلان‌هایش بهره می‌گیرد تا قطعه‌ شعری جاودانه در توصیف عظمت پای‌مردی بر آرمان‌های بلند بسراید... گرسنگی آن‌قدر تکان‌دهنده و درگیرکننده هست که دوباره به‌یادمان بیاورد سینمای امروز، صاحب چه کارگردان برجسته‌ای شده.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فرشته‌ی مرگ و مرد نویسنده؛ نقد و بررسی فیلم «زنی در طبقه‌ی پنجم» ساخته‌ی پاول پاولیکوفسکی

The Woman in the Fifth

كارگردان: پاول پاولیکوفسکی

فيلمنامه: پاول پاولیکوفسکی [براساس رمانی از داگلاس کندی]

بازيگران: اتان هاوک، کریستین اسکات توماس، جوانا کولیگ و...

محصول: فرانسه، لهستان و انگلستان؛ ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی، لهستانی و فرانسوی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: درام، معمایی

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۴: زنی در طبقه‌ی پنجم (The Woman in the Fifth)

 

زنی در طبقه‌ی پنجم فیلمی سینمایی به کارگردانی و نویسندگی پاول پاولیکوفسکی، فیلمساز باتجربه‌ی لهستانی است که براساس رمانی تحت همین عنوان، نوشته‌ی داگلاس کندی ساخته شده. نویسنده‌ای آمریکایی به‌اسم تام ریکز (با بازی اتان هاوک) برای گرفتن حضانت دختر ۶ ساله‌اش، کلویی (با بازی ژولی پاپیلون) -از همسر سابق خود- به شهر پاریس می‌رود. تام پس از دزدیده شدن پول و وسائل شخصی‌اش مجبور می‌شود در کافه و مهمان‌پذیری ارزان‌قیمت‌ سکونت کند؛ سزار، صاحب آنجا (با بازی سمیر گوسمی) پاسپورت مرد نویسنده را نگه می‌دارد و اتاقی در اختیارش می‌گذارد. او بعد از شرکت در محفلی با حضور نویسندگان فرانسوی، به سمت مارگیت کادار (با بازی کریستین اسکات توماس) که زن میانسال مرموزی است، کشیده می‌شود...

امتیاز بزرگ زنی در طبقه‌ی پنجم را می‌توان قابل حدس نبودن‌اش به‌حساب آورد؛ خوشبختانه پیش‌بینی این‌که عاقبتِ تام چه خواهد شد -تا لحظات آخر فیلم- امکان‌پذیر نیست. نکته‌ی جالب توجه دیگر، عدم تأکید داستان زنی در طبقه‌ی پنجم روی مضمونی خاص است؛ در وهله‌ی اول فکر می‌کنیم شاهد فیلمی سینمایی درباره‌ی دردسرهای پدری برای دوباره به‌دست آوردن دخترش خواهیم بود، زمانی بعد -به‌دنبال قبول کار شبانه‌ی پیشنهادیِ سزار توسط تام- رنگ‌وُبویی جنایی و دلهره‌آور به زنی در طبقه‌ی پنجم تزریق می‌شود، در پی دیدار تام و مارگیت -و بعدتر: نزدیک شدن‌ او به آنیای جوان و عاشقِ رمان و ادبیات (با بازی جوانا کولیگ)- شاهد حال‌وُهوایی رُمانتیک هستیم، پس از کشته شدن عُمَر -همسایه‌ی بی‌مبالات تام در هتل محل اقامت‌اش- هم تصورمان درمورد این‌که تام از اتهام قتل نجات پیدا نخواهد کرد، غلط از آب درمی‌آید...

گره‌ی معماهای فیلم وقتی اندکی گشوده می‌شود که در اداره‌ی پلیس، مأمور بازجویی می‌گوید خانم کادار -زن ساکن طبقه‌ی پنجم- که تام از او به‌عنوان شاهد نام برده است، در ۱۹۹۱ خودکشی کرده و حدود ۱۵ سالی می‌شود که هیچ‌کسی در آپارتمان‌اش سکونت ندارد. وقتی مارگیت از تام می‌خواهد دخترش و هم‌چنین محبوب لهستانی ‌خود -آنیا- را از یاد ببرد و تا ابد کنارش بماند؛ یادآوری باقی گفته‌هایش مثل این‌که: «من همه‌جا بوده‌ام» یا «۷-۶ تایی زبان بلدم که همه به کارم می‌آیند» (نقل به مضمون)، مجاب‌ام می‌کنند تا او را استعاره‌ای از فرشته‌ی مرگ بدانم...

تام یک نویسنده‌ی افسرده‌حال و بحران‌زده است که غم نان دارد ولی آسودگی خاطر، نه. او برای به جریان افتادن روند قانونی در اختیار گرفتن سرپرستی کلویی باید پول هنگفتی داشته باشد. تام از سر احتیاج و ناچاری حاضر می‌شود شغلی ناچیز و بی‌اهمیت را قبول کند به امید این‌که فراغتی برای نوشتن نصیب‌اش شود. نویسندگی نیازمند آرامش است اما انگار سرچشمه‌ی ذوق ‌تام هم از جوش‌وُخروش افتاده و کم‌کم دارد خشک می‌شود.

زنی در طبقه‌ی پنجم فیلمی خاص است و مخاطبان خاصی نیز می‌طلبد. بینندگان ویژه‌ی زنی در طبقه‌ی پنجم را شاید بشود آن‌هایی تلقی کرد که دست بر آتش نوشتن دارند اما زیر بار تنگناهای مالی کمرشان خم شده؛ آن‌هایی که میان عشق‌شان به کاغذ و قلم و حقایق تلخ زندگی که بخش اعظم‌اش به پول و پول و پول مربوط می‌شود، قادر به برقراری تعادل نیستند و ناگزیر پناه به دنیای خیال می‌برند؛ آن‌ها که حتی راضی به هم‌آغوشی با فرشته‌ی مرگ می‌شوند تا بلکه دمی با فراغ بال "بتوانند بنویسند"...

از سر تا تهِ زنی در طبقه‌ی پنجم میانِ واقعیت ناخوشایند زندگیِ تام و اوهام و خیالات و فانتزی‌های ذهنیِ او غوطه می‌خوریم و تنها در پایان فیلم است که آقای نویسنده بالاخره دل یک‌دله می‌کند، از دنیای بی‌رحم و عزیزترین دلبستگی این‌جهانی‌اش یعنی کلویی دل می‌بُرد و خود را به آغوش پذیرنده‌ی فرشته‌ی نیستی و مرگ می‌سپارد؛ او به‌دنبال پیدا شدن دخترک‌اش، سرانجام به دیدار مارگیت کادار در همان طبقه‌ی پنجم می‌شتابد: یک سفیدی مطلق و کات!

قطعاً زنی در طبقه‌ی پنجم را از دریچه‌های گوناگونی می‌شد بررسی کرد و حتی -از آن ابعاد- به فیلم خُرده هم گرفت؛ ولی به‌شخصه‌ به‌واسطه‌ی نقش‌آفرینی هم‌دلی‌برانگیز آقای هاوک، بُعدِ نویسنده بودن، نویسنده‌ی دربند و اندوهگین بودنِ شخصیت محوری فیلم برایم جذابیت داشت. زنی در طبقه‌ی پنجم در عین حال ثابت می‌کند که فیلم خوب ساختن منوط به هزینه‌ی بودجه‌ای فراوان نیست. اتان هاوک این‌بار نیز -طبق روال همیشگی‌اش- حضور در پروژه‌ای کم‌هزینه با نتیجه‌ای قابل قبول را پذیرفته است. البته بایستی از بازی کنترل‌شده‌ی خانم کریستین اسکات توماس در نقش زن اثیری و پرجاذبه‌ی طبقه‌ی پنجم یاد کنم که بخشی از بار باورپذیری فیلم بر دوش اوست.

نمی‌دانم اتمسفر برگردان سینمایی زنی در طبقه‌ی پنجم تا چه اندازه وامدار متن اصلی است و فیلم اصلاً اقتباس وفادارانه‌ای به‌شمار می‌رود یا نه؛ اما به‌نظرم آنچه در زنی در طبقه‌ی پنجم اهمیت بیش‌تری داشته، خلق فضایی رئالیستی آمیخته با وهم بوده است که در جمع‌بندی نهایی و بعد از کنار یکدیگر چیدن قطعه‌های پازل لحظات مختلف فیلم، می‌شود رأی به موفقیت پاولیکوفسکی داد. قصد ندارم زنی در طبقه‌ی پنجم را تا حد یک شاهکار سینمایی کشف‌نشده بالا ببرم که درحقیقت چنین هم نیست؛ در اظهارنظری منصفانه، زنی در طبقه‌ی پنجم فیلم مهجور و قدرندیده‌ای است که حداقل به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۵ آبان ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دو یاغیِ بی‌هدف؛ نقد و بررسی فیلم «بدلندز» ساخته‌ی ترنس مالیک

Badlands

كارگردان: ترنس مالیک

فيلمنامه: ترنس مالیک

بازيگران: مارتین شین، سیسی اسپیسک، وارن اوتس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۴ دقیقه

گونه: جنایی، درام

بودجه: ۵۰۰ هزار دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۳: بدلندز (Badlands)

 

در پیشانی متن، اجازه بدهید تکلیف یک مسئله را روشن کنم؛ سینمای ترنس مالیک و حتی به‌شکل موردی، بدلندز [۱] هیچ‌یک محبوب‌ام نیستند. دلایل انتخاب این فیلم، یکی تعلق‌اش به دهه‌ی مهم ۱۹۷۰ و دیگری تأثیرپذیری شماری از آثار سینمایی سالیانِ بعد، از آن است. البته اثرگذاری مذکور اصلاً هم‌معنی با "قائم بالذات" و "اولین" بودنِ بدلندز نیست. در این زمینه -یعنی فیلم‌های جاده‌ای عاشقانه یا رفاقتی آمیخته به خون‌ریزی و جرم و جنایت- حتی اگر هیچ مثال قابل اعتنای قدیمی‌تری به‌یاد نداشته باشیم، فیلم جریان‌سازِ بانی و کلاید (Bonnie and Clyde) [ساخته‌ی آرتور پن/ ۱۹۶۷] را امکان ندارد فراموش کنیم [۲]. کاراکتر مردِ بدلندز علاوه بر این‌که اگر او را "شبیهِ جیمز دین" خطاب کنند، لذت می‌برد، در توهمِ پا جای پایِ کلاید گذاشتنْ غوطه‌ور است!

خلاصه‌ی داستان مختصر و مفیدِ بدلندز از این قرار است: یک دختر نوجوان به‌نام هالی (با بازی سیسی اسپیسک) با کیت (با بازی مارتین شین) که جوانکی بی‌سروُپاست، آشنا می‌شود. کیت، روزی به‌طور ناگهانی، پدر هالی (با بازی وارن اوتس) را -که مخالف رابطه‌ی آن‌هاست- می‌کشد و دونفری راهی سفری ناگزیر می‌شوند...

حالا بپردازیم به پراهمیت‌ترین وجه تمایز بدلندز از فیلم‌های این‌چنینی. بعید می‌دانم هیچ دلباخته‌ی سینمایی وجود داشته باشد که از سوراخ‌سوراخ شدن بانی و کلاید متأثر نشود یا از مشاهده‌ی به پرواز درآمدن اتومبیل آبی‌رنگ تلما و لوییز بر فراز دره‌ی گراند کانیون قلب‌اش به درد نیاید. اما احساس تماشاگر نسبت به هالی و کیت دقیقاً در نقطه‌ی مقابل احوالات پیش‌گفته قرار می‌گیرد. شاید بدلندز را بتوان از این منظر، مفتخر به القابی مثل پیش‌رو یا ساختارشکن کرد.

بیننده کم‌ترین ارزشی برای سرنوشت دختر و پسر جوانِ فیلم قائل نیست؛ این عدم هم‌دلی از ضعف فیلمنامه یا کارگردانی ناشی نمی‌شود بلکه به نوع نگاه فیلمساز به کاراکتر‌هایش مربوط است. ترنس مالیک، هالی و کیت را دوست ندارد؛ آن‌ها و اعمال غیرقابلِ دفاع‌شان را بدون هیچ‌گونه دل‌سوزی و جانب‌داری، تنها و عریان، در برابر قضاوت‌های سختگیرانه‌ی مخاطبان رها می‌کند. درنتیجه، تماشاگران، هالی و کیت را "دو عوضیِ به‌تمام‌معنا" خواهند نامید گرچه بدتر از این‌ها لایق‌شان است! کک‌مان هم نمی‌گزد وقتی می‌شنویم کیت را عاقبت با صندلی الکتریکی اعدام کرده‌اند؛ همان‌طور که از دستگیر شدن‌اش احساس خاصی پیدا نمی‌کنیم، اگر خوشحال نشویم البته!

به‌نظرم مهم‌ترین ابزار کارگردان برای القای چنین حسی، انتخاب بازیگران و نحوه‌ی بازی گرفتن از آن‌هاست. سیسی اسپیسک و مارتین شین! چه ترکیب محشری! تصور کنید اگر قصه سمت‌وُسویی دیگر داشت و به‌جای اسپیسک و شین، مثلاً مریل استریپ و جک نیکلسون، هالی و کیت را بازی می‌کردند، چقدر حس‌وُحال کار، دگرگون می‌شد! به‌یاد بیاورید پنج قطعه‌ی آسان (Five Easy Pieces) [ساخته‌ی باب رافلسون/ ۱۹۷۰] و مرد جوان گریزپایی که نیکلسون نقش‌اش را بازی می‌کرد، او هم چندان "آدم جالبی نبود" ولی هرگز دوست نداشتیم سر به تن‌اش نباشد! احتمالاً برایان دی‌پالما با دیدنِ بدلندز بوده که ترغیب شده است ایفای نقش دختر منفور فیلم کری (Carrie) [محصول ۱۹۷۶] را به سیسی اسپیسک بسپارد.

هالی و کیت دو موجود نفرت‌انگیزند، دو عوضی غیرعادی که اگر فیلم در این سال‌ها ساخته می‌شد، مالیک با فراغ بال بیش‌تری سبعیت‌شان را به تصویر می‌کشید و به اشاراتی نظیرِ دور انداختن زنده‌زنده‌ی ماهی خانگی هالی یا راه رفتن کیت روی جنازه‌ی گاوها و بعدتر، بی‌تفاوتی هالی در قبال قتل پدرش و مثل آب خوردنْ آدم کشتنِ کیت اکتفا نمی‌کرد. گرچه -در یک قضاوتِ شاید بدبینانه- به‌نظر می‌رسد فیلمساز در سراسر بدلندز -به‌ویژه یک‌سوم پایانی- محافظه‌کار و دست‌به‌عصا جلو می‌رود و امتناع‌اش از نمایش کوبنده‌تر وقایع، ربط چندانی به اقتضائات زمانه نداشته باشد.

هالی و کیت هیچ‌کدام کاریزماتیک نیستند، یکی از یکی پوچ‌تر! هالی آن‌قدر بی‌عاطفه و سرد هست که وقتی رفیق نیمه‌راه می‌شود اصلاً تعجب نکنیم. کیت هم که به سیم آخر زده، انگار حوصله‌اش سر می‌رود یا چون دیگر کسی نیست تا شاهد قهرمان‌بازی‌هایش باشد، انگیزه‌اش را از دست می‌دهد و تسلیم می‌شود؛ کیت فرصت دارد ولی تقلایی برای فرار نمی‌کند.

برخورد ترنس مالیک با آدم‌های فیلم‌اش، بیش‌تر واقع‌گرایانه و منطقی است تا به‌قول معروف سینمایی. در اغلب دقایق بدلندز گویی نظاره‌گر یک مستند-داستانی هستیم که این مستندگونگی علی‌الخصوص پس از دستگیری کیت به اوج می‌رسد. گویا خط اصلی داستان از یک‌سری جنایات حقیقی الهام گرفته شده، این یک برهان برای مستندگونگی مورد اشاره. البته این‌که از ابتدا تا انتها، صدای راوی -که همان هالی است- را می‌شنویم، خود عامل قابل توجه دیگری برای تشدید چنین حال‌وُهوایی محسوب می‌شود. بدلندز پایانی قهرمانانه ندارد، واقع‌بینانه صفت مناسب‌تری است.

کیت انسان بیهوده‌ای است و هیچ هدفی جز این‌که قانون را زیر پا بگذارد و تبهکار سرشناسی شود، نمی‌شناسد. او دوست دارد از خودش یادگاری‌هایی به‌جا بگذارد. نگاه کنید به آنجا که کیت در حضور سربازها، ادای قهرمان‌ها را درمی‌آورد و متعلقات بی‌ارزش‌اش را بذل‌وُبخشش می‌کند! او شیفته‌ی این است که مثل کلاید، خلافکاری مشهور باشد. کیت آدم مزخرفی است و هالی حتی از او هم مزخرف‌تر! کیت -با هر استدلال ابلهانه‌ای- آن‌قدر معرفت دارد که تمام تقصیرها را به گردن بگیرد؛ اما هالی یک موجودِ باری به هر جهتِ به‌دردنخور بیش‌تر نیست!

بدلندز را از این نظرگاه که "تیترِ یکِ رسانه‌های عمومی شدن" تا چه اندازه می‌تواند برای جوانی آس‌وُپاس و دست‌کم گرفته‌شده، وسوسه‌انگیز و برای سایرین، خطرناک باشد؛ فیلمی انتقادی و اجتماعی به‌حساب می‌آورم. جنایتِ نخست یعنی قتل پدر هالی به‌شکلی احمقانه و نامنتظره اتفاق می‌افتد و مقدمه‌ای برای سرازیر شدن کیت به چاه ویلِ مجموعه‌ای از جنایت‌های کورکورانه و بی‌هدف، فراهم می‌کند. چنان‌که مفصل برشمردم، مالیک در این اولین فیلم سینمایی‌اش [۳] سعی کرده بی‌طرف بماند و قضاوت را به عهده‌ی تماشاگران بگذارد. بدلندز بعد از ۴۱ سال هنوز کهنه نشده است؛ تصور می‌کنم همین یکی، دلیل خوبی برای تماشا کردن‌اش باشد، این‌طور نیست؟

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۲ آبان ۱۳۹۳

[۱]: Badlands اسم خاص است و طبیعتاً غیرقابل ترجمه. اگر به این شکل Bad lands نوشته شده بود، آن‌وقت می‌شد "زمین‌های لم‌یزرع" یا "برهوت" ترجمه‌اش کرد. Badlands نام یک پارک ملی در داکوتای جنوبی است که استارتِ ماجراهای فیلم نیز از همین ایالت زده می‌شود.

[۲]: به دو فیلم مؤثر دیگر هم می‌شود اشاره کرد؛ پیرو خله (Pierrot le Fou) [ساخته‌ی ژان‌-لوک گدار/ ۱۹۶۵] و شورش بی‌دلیل (Rebel Without a Cause) [ساخته‌ی نیکلاس ری/ ۱۹۵۵] که اصلاً مارتین شین سعی دارد حالات جیمز دین را تقلید کند.

[۳]: ترنس مالیک، هزینه‌ی فیلم را شخصاً تأمین کرده و به‌جز نویسنده و کارگردان، تهیه‌کننده‌ی بدلندز هم خودِ اوست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هرگز جیغ نزن! نقد و بررسی فیلم «سکوت مطلق» ساخته‌ی جیمز وان

Dead Silence

كارگردان: جیمز وان

فيلمنامه: لی وانل [براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل]

بازيگران: رایان کانتن، آمبر والتا، دونی والبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۲ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۲: سکوت مطلق (Dead Silence)

 

از همان دقتی که صرف تیتراژ ابتداییِ سکوت مطلق شده است، می‌توانیم امیدوار باشیم که با "یک فیلم‌ترسناک سردستی دیگر" طرف نیستیم. عنوان‌بندی مورد اشاره، شامل به تصویر کشیدن کلیه‌ی مراحل طراحی و ساخته شدن عروسکی به‌اسم بیلی است که بخش قابل توجهی از آتش‌های فیلم، از گور ‌او بلند می‌شود! خوشبختانه این‌بار از نقل‌مکان و اسباب‌کشی معمولِ سرآغاز فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت خبری نیست! سکوت مطلق با سبز شدن یک بسته‌ی پستی بزرگ و البته بدونِ نام‌وُنشان، پشت در آپارتمان زن و شوهری جوان به‌نام‌های لیزا و جیمی شروع می‌شود.

بسته‌ای حاوی عروسکی با چشمان هوشیار که پشت گردن‌اش، کلمه‌ی Billy حک شده؛ چیزی هم که در وهله‌ی نخست، توجه لیزا (با بازی لارا رگان) را جلب می‌کند، همین خصوصیت بیلی است: «چشماش خیلی واقعی به‌نظر می‌یاد...» (نقل به مضمون) لیزای بیچاره، اولین قربانی فیلم است آن‌هم به فجیع‌ترین شکل، با دهانی دریده‌شده... جیمی (با بازی رایان کانتن) که برای خرید غذای چینی بیرون رفته بود، وقت بازگشت با چنین منظره‌ی دلخراشی مواجه می‌شود.

لحظات منتهی به مرگ لیزا، جالب و نفس‌گیر از کار درآمده‌اند. گویی زمان می‌ایستد، سکوت مطلق حاکم می‌شود و زن جوان به‌جز صدای نفس‌های نامنظم و بریده‌بریده‌ی خودش، دیگر چیزی نمی‌شنود. به‌نظر می‌رسد که جیمز وان و لی وانل، خط اصلی داستان را برمبنای یک قصه‌ی هراس‌آور قدیمی استوار کرده‌اند؛ از آن‌ها که در فرهنگ عامه دهان به دهان می‌چرخند و پدروُمادرها برای ترساندن بچه‌ها، بی‌رحمانه برایشان زمزمه می‌کنند! تم انتقام یکی از مضامین جذاب ادبیات، سینما و بالاخص سینمای وحشت است. به‌ویژه اگر شخص انتقام‌گیرنده دست‌اش از دنیا کوتاه شده باشد، جذابیت پیش‌گفته دوچندان می‌شود.

شبی در شهر کوچکِ راونز فیر، حین اجرای پربیننده‌ی پیرزنی عروسک‌گردان (با بازی جودیت رابرتز)، پسرک گستاخی -به‌قول معروف- در کارش موش می‌دواند و توانایی و اعتبار چندین‌وُچند ساله‌ی پیرزن -که ماری شاو نام دارد- را زیر سؤال می‌برد. دیری نمی‌گذرد که پسربچه ناپدید می‌شود؛ خانواده و اقوام‌اش که تقصیر را متوجه پیرزنِ هنرمند می‌دانند، ماری شاو را سخت مجازات می‌کنند. زبان‌اش -اصلی‌ترین وسیله‌ی هنرنمایی‌ او که با آن، به‌جای تمام عروسک‌هایش حرف می‌زد- را می‌بُرند و به قتل‌اش می‌رسانند. ماری را با ۱۰۱ عروسک‌اش دفن می‌کنند...

جیمی حین وارسی دقیق‌تر جعبه‌ی بیلی، اعلان یکی از نمایش‌های ماری شاو را پیدا می‌کند؛ زنی که در راونز فیر، قصه‌ها و ترانه‌های دلهره‌آوری درباره‌ی او بر سر زبان‌هاست: «مراقب نگاه خیره‌ی ماری شاو باش! / اون بچه‌ای نداره به‌جز عروسکاش / و اگه اونو توی خواب ببینی / مطمئن باش که هیچ‌وقت جیغ نمی‌زنی!» (نقل به مضمون) مرد جوان درحالی‌که توسط یک کارآگاه پلیس به‌نام لیپتون (با بازی دونی والبرگ) تعقیب می‌شود، برای سر درآوردن از راز مرگ لیزا، بیلی را برمی‌دارد و به زادگاه‌اش -راونز فیر- می‌رود.

سکوت مطلق در سینمای ترسناک که جای خود، بین ساخته‌های کارگردان‌اش نیز فیلم مهجوری است و به‌نسبتِ باقی آثار جیمز وان، امتیاز کم‌تری گرفته. این فیلم، شاهدمثال خوبی است برای اثبات این‌که به امتیازهای IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک نبایستی همیشه اعتماد کرد. سکوت مطلق، فیلمی بی‌ادعا و پر از ایده است و به‌هیچ‌وجه دنبال گنده‌گویی و فلسفه‌بافی نمی‌رود. آقای وان، قصه‌گویی را دوست دارد و در سکوت مطلق سعی می‌کند داستان‌اش را به پرجاذبه‌ترین شیوه روایت کند.

وان در ۲۷ سالگی با کارگردانی اره (Saw) [محصول ۲۰۰۴] جانی تازه به کالبد سینمای اسلشر دمید. فیلم‌های او همواره جزء پرمنفعت‌ترین تولیدات سینمای آمریکا بوده‌اند. سال گذشته، توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان، توانست بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش بفروشد و صاحب عنوان "سودآورترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳" شود! هر گونه‌ی سینمایی بالاخره هر چند سال یک‌بار، نیاز به ظهور نابغه‌ای کاربلد دارد. در ژانر وحشت و طی دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی، قرعه به نام آقای وان افتاد. وقتی قادر باشید در کوتاه‌ترین زمان ممکن با صرف کم‌ترین هزینه، فیلمی سروُشکل‌دار بسازید که هم بتواند خوب بترساند و هم این‌که فروشی خیره‌کننده داشته باشد، حتماً یکی از نوابغ هستید!

توجه داشته باشید که اشاره‌ام به تبحر وان در سینمای ترسناک، مترادف با به‌هم ریخته شدن تمامی قواعد ژانر توسط او نیست؛ منکر این نمی‌توان شد که درست و خلاقانه به‌کار گرفتن کلیشه‌ها هم از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. جیمز وان کلیشه‌ها را به‌خوبی می‌شناسد و مطابق با قصه، به‌کارشان می‌بندد. برای مثال، سه مورد از عناصر تکرارشونده‌ی محتوایی و فرمیِ فیلم‌ترسناک‌ها که در همین سکوت مطلق نیز استفاده شده‌اند، این‌ها هستند: ۱- حضور یک افسر پلیس در بزنگاه‌های فیلم همراه با کاراکتر محوری (که اینجا لطمه‌ای به ریتم وارد نیاورده)؛ ۲- وقوع عمده‌ی ماجراها در شهری کوچک، دورافتاده و پرت؛ ۳- فیلم از نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول و اصطلاحاً چهره بهره‌ای‌ ندارد اما به‌لحاظ بازیگری لنگ نمی‌زند و بازیگرها توانسته‌اند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند، به‌خصوص جودیت رابرتز [۱] در نقش ماری شاو. شاید شناخته‌شده‌ترین بازیگر سکوت مطلق، باب گانتون باشد که در رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] نقش رئیس زندان را بازی کرده بود.

جدا از کارگردانی مسلط جیمز وان، فیلمنامه‌ی پرجزئیات -یار غارش- لی وانل و ضمن ادای احترام به تدوین تأثیرگذار و کوبنده‌ی‌ مایکل کنو، چشم‌گیرترین عنصر سکوت مطلق به‌نظرم صحنه‌پردازی و ساخت آکسسوار آن، به‌ویژه تماشاخانه‌ و عروسک‌های نفرین‌شده‌ی ماری شاو است که در باورپذیر کردن فیلم، سهم انکارناپذیری دارد. سکوت مطلق به‌طور کلی فیلم خوش‌رنگ‌وُلعابی است؛ در درجه‌ی اول، با غلبه‌ی قهوه‌ای‌ها و بعد، رنگ‌های آبی و سرد.

سکوت مطلق را نمی‌شود صرفاً یک فیلم‌ترسناک محسوب کرد چرا که وجه معمایی فیلم نیز بسیار پررنگ است [۲]. درست زمانی که بیننده حس می‌کند تکلیف همه‌چیز روشن شده است، فیلمساز برگ برنده‌ی تازه‌ای از جیب‌اش بیرون می‌آورد. امتیاز سکوت مطلق این است که تا ثانیه‌ی آخر، مشت‌اش را باز نمی‌کند؛ جیمز وان، تیر خلاص را استادانه به سوی تماشاگر شلیک می‌کند تا بهت‌زده، شاهد نمایش تیتراژ پایانی باشد. اگر فیلم می‌بینید تا شگفت‌زده شوید، کافی است فقط یک ساعت و نیم وقت صرفِ سکوت مطلق کنید؛ آقای وان را دست‌کم نگیرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

[۱]: جالب است بدانید که جودیت رابرتز در کله‌پاک‌کن (Eraserhead) [ساخته‌ی دیوید لینچ/ ۱۹۷۷] هم بازی کرده.

[۲]: این که می‌گویم، بدیهی و تکراری است: سعی کردم فرازهای مهم قصه را لو ندهم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

برف چرا می‌بارد؟ نقد و بررسی فیلم «ادوارد دست‌قیچی» ساخته‌ی تیم برتون

Edward Scissorhands

كارگردان: تیم برتون

فيلمنامه: کارولین تامپسون

بازيگران: جانی دپ، وینونا رایدر، دایان ویست و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۵ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، عاشقانه

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۶ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۱: ادوارد دست‌قیچی (Edward Scissorhands)

 

کتمان نمی‌کنم که اگر قرار باشد از میان ساخته‌های تیم برتون و همکاری‌های مشترک‌اش با جانی دپ، فیلم مورد علاقه‌ام را نام ببرم، بی‌معطلی سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت را معرفی خواهم کرد. اما در این برهه، تمایل داشتم به اثر قدیمی‌تری از برتون بپردازم [۱]؛ چه فیلمی بهتر از نقطه‌ی شروع این همکاری هنری پرثمر؟ ادوارد دست‌قیچی، محصول ۱۹۹۰ سینمای آمریکا.

پگی (با بازی دایان ویست)، فروشنده‌ی دوره‌گرد لوازم آرایشی که روزی ناامیدکننده را پشت سر گذاشته است، تصمیم می‌گیرد شانس‌اش را در قصر بزرگ حومه‌ی شهر هم امتحان کند. او در اتاق زیر شیروانی، موجود مهربانی به‌نام ادوارد (با بازی جانی دپ) را پیدا می‌کند که به‌جای دست، صاحب چند قیچی است! پگی که ادوارد را آسیب‌دیده و تنها می‌بیند، او را به خانه‌ی خودش، در شهر می‌برد...

فیلم، داستان ادوارد، مخلوق نیمه‌تمامِ مخترعی منزوی و سالخورده (با بازی وینسنت پرایس) را تعریف می‌کند که مردم شهر، خواسته یا ناخواسته، هریک به‌شکلی سعی دارند او را آلوده‌ی مادیات، سرقت، تمنیات نفسانی و... کنند؛ ادوارد گرچه موجودی کامپیوتری نیست اما انگار برای لغزیدن به سمت هیچ نوعی از آلودگی‌ها برنامه‌ریزی نشده است.

ادوارد دست‌قیچی مثل باقی فیلم‌های برتون، حال‌وُهوایی فانتزی دارد. این فیلم چنان‌که برشمردم، آغاز همکاری بلندمدت تیم برتون و جانی دپ است که تاکنون ادامه یافته. فیلمنامه‌ی ادوارد دست‌قیچی که -طبق طرحی از خود برتون- توسط کارولین تامپسون نوشته شده است، ایده‌های جالبی هم دارد. برای مثال، در انتهای فیلم روشن می‌شود، ساخت مجسمه‌های یخی توسط ادوارد در شب کریسمسِ هر سال، علت باریدن برف بر پشت‌بام‌های شهر است.

شعار تبلیغاتی ادوارد دست‌قیچی این بود: «داستان یک مرد شریف غیرمعمولی» و زیرنویس پوسترش هم این عبارت به‌یادماندنی و کلیدی: «او هیچ چیز به‌جز بی‌گناهی نمی‌شناسد و هیچ چیز به‌جز زیبایی نمی‌بیند». به‌راستی هم این‌چنین است، ادوارد به‌غیر از زیبا و زیباتر کردن محیط اطراف‌اش کاری نمی‌کند؛ درواقع به‌جز خوشحال کردن ساکنان ناسپاس شهر کوچک، کار دیگری از دست‌اش ساخته نیست.

ادوارد دست‌قیچی فیلمی سمبلیک است؛ و به‌خاطر همین بُعد نمادین فیلم، می‌توان تعابیر گوناگونی از آن به‌دست داد. مثلاً می‌شود ادوارد را نماد تمام انسان‌های پاکدلی دانست که به‌علتی دچار نقصِ جسمانی‌اند ولی با این وجود، کوچک‌ترین نسبتی با پلیدی‌ها ندارند. اهالی شهر را به‌مثابه‌ی مردم جامعه‌ای عاری از احساس و ترحم گرفتن هم کار دشواری نیست.

ادوارد دست‌قیچی علاوه بر تمام وجوه قابل بررسی‌اش، ادای دین برتون به وینسنت پرایس [۲] است که دلدادگان پروُپاقرص سینما او را به‌ویژه در فیلم‌های ترسناک راجر کورمن و اقتباس‌های ارزان‌قیمتِ سینمایی از آثار ادگار آلن پو [۳] به ذهن‌شان سپرده‌اند. قصر گوتیک ادوارد دست‌قیچی -به‌عنوان نمونه- یادآور محل اقامت نیکولاس مدینا (با بازی همین آقای پرایس) در سردابه و پاندول (The Pit and the Pendulum) [ساخته‌ی راجر کورمن/ ۱۹۶۱] است. پرایس، قهرمان روزهای کودکی تیم برتون بوده است و آقای رؤیاپرداز، انیمیشن کوتاه وینسنت (Vincent) [محصول ۱۹۸۲] را نیز در ستایش او ساخت.

جانی دپ در فیلم سنگ‌تمام می‌گذارد؛ محال است ادوارد دست‌قیچی را ببینید و ادواردش را دوست نداشته باشید! خانم‌ها که حتماً عاشق‌اش می‌شوند و آرزو می‌کنند کاش جای پگی باشند تا برای این پسرک غیرعادیِ خجالتی حسابی دل بسوزانند و مادری کنند! ادوارد دست‌قیچی دارای یکی از معصوم‌ترین کاراکترهای تاریخ سینماست. ادوارد دست‌قیچی از این نظر، مدام مرد فیل‌نمای دیوید لینچ [۴] را به‌خاطرم می‌آورد.

گهگاه از برخی بازیگران صاحب‌ادعا و نه صاحب‌سبکِ وطنی، اظهارات مضحکی می‌شنویم مثل این‌که طوری جلو آمده‌ام که تماشاگر هر بار فیلم جدیدی از من ‌ببیند، با چیزی مواجه ‌شود که انتظارش را ندارد! بد نیست به این آقا، آقایان یا احیاناً بانوان محترم توصیه کرد به‌جز تولیدات خودشان، کمی "فیلم" تماشا کنند، آن‌وقت شاید دست از گزافه‌گویی بردارند! سخن کوتاه، شما میانِ ادوارد، کاپیتان جک اسپارو، ویلی وانکا و بنجامین بارکر [۵] -که جانی دپ بازی کرده است- چه وجهِ تشابهی می‌توانید پیدا کنید؟

البته شخصاً معتقد نیستم که بازیگر، هر مرتبه بایستی کاراکتر جدیدی خلق کند که از زمین تا آسمان با قبلی‌ها فرق داشته باشد؛ کمااین‌که طی عمر صدوُچند ساله‌ی سینما، بازیگران درخشانی داشته و داریم که اصلاً به‌واسطه‌ی مؤلفه‌های همیشگی و منحصربه‌فردشان، دوست داریم بارها و بارها در فیلم‌های مختلف ببینیم‌شان چرا که خوب بلدند چه جزئیاتی به همان کلیت دوست‌داشتنی بیفزایند تا تماشاگر دل‌زده نشود. از این قبیله، جک نیکلسون و خسرو شکیبایی [۶]، دو نمونه‌ی بی‌تکرار هستند؛ باقی بزرگان را هم لابد دارید در ذهن‌تان مرور می‌کنید.

از قبیله‌ی مجاور به‌غیر از دپ، یک نام قابل احترام دیگر نیز به‌یاد سپرده‌ام: پیتر سلرز. انصاف بدهید که مثلاً بین سه نقشی که او در دکتر استرنج‌لاو [۷] قدرتمندانه بازی کرده با سربازرس کلوزوی دست‌وُپاچلفتی [۸] در سری‌فیلم‌های پلنگ صورتی (The Pink Panther) و باغبان خوش‌قلب و ساده‌دلِ حضور (Being There) [ساخته‌ی هال اشبی/ ۱۹۷۹] اشتراکات چندانی نمی‌شود سراغ گرفت. بدون شک، ادوارد دست‌قیچی اگر جانی دپ را در نقش اصلی‌اش نداشت، این‌قدر در دل سینمادوستان جا باز نکرده بود.

تیم برتون معمولاً اکیپ ثابت خودش را دارد؛ از جانی دپ و هلنا بونهام کارتر که بگذریم، بین سایر عوامل، آقای فانتزی‌ساز بیش‌ترین همکاری‌ها را با دنی الفمن داشته است. الفمن از اولین فیلم بلند برتون، ماجراجویی بزرگ پی-‌وی (Pee-wee's Big Adventure) [محصول ۱۹۸۵] با او همراه شد. لحن موسیقی دنی الفمن در ادوارد دست‌قیچی کاملاً با فیلمِ گاهی شاد و گاه اندوه‌بار تیم برتون هم‌خوانی دارد. سه سال بعد، الفمن و برتون در ساخت انیمیشن کابوس قبل از کریسمس (The Nightmare Before Christmas) همکاری کردند که تا به حال، گوش‌نوازترین تجربه‌ی مشترک آن‌هاست!

ادوارد زیاده از حد، انسان است! او بویی از شهوت و منفعت‌طلبی نبرده و همین کافی است تا زندگی روی زمینِ انسان‌ها تبدیل به کابوسی ادامه‌دار شود. در دنیای آدم‌ها اگر گرگ نباشی، هر کسی سعی می‌کند کلاه‌ات را بردارد! ادوارد بلد نیست چطور هم‌رنگ جماعت شود. او می‌فهمد که هیچ‌کجا برایش امن‌تر از همان گوشه‌ی دنج قصر مطرود نیست. وقتی می‌بیند زندگی با آدم‌ها آش چندان دهن‌سوزی نیست، به تنهایی‌اش پناه می‌برد، یک تنهایی باشکوه‌ با یاد و خیال پررنگ عشق زمینی‌اش، کیم (با بازی وینونا رایدر).

غیر از فیلم‌ترسناک‌هایی که وینسنت پرایس یا -قبل‌تر از او- بوریس کارلوف ستاره‌شان بودند، فضاهای آثار تیم برتون، فیلم‌های برجسته‌ی سالیان اوج سینمای اکسپرسیونیست و ساخته‌های فریدریش ویلهلم مورنائو و فریتس لانگ را به ذهن متبادر می‌کنند. نحوه‌ی رنگ‌آمیزی و فضاسازی ادوارد دست‌قیچی در عین حال، خاطره‌ی خوش تماشای فانتزی‌های کلاسیک تاریخ سینما به‌خصوص جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را زنده می‌کند. ضمناً می‌دانیم که برتون کار در سینمای حرفه‌ای را به‌عنوان انیماتور در تولیدات دیزنی آغاز کرد و هنوز انیمیشن می‌سازد که تازه‌ترین نمونه‌اش فرنکن‌وینی (Frankenweenie) [محصول ۲۰۱۲] بود. این هم یکی دیگر از آبشخورهای حس‌وُحال رؤیایی و کارتونی ادوارد دست‌قیچی و بقیه‌ی آثارش است.

ادوارد دست‌قیچی شاید به پای نقاط عطف کارنامه‌ی سینمایی پرتعداد آقای تیم برتون -که به‌نظر من، فیلم‌های ماهی بزرگ (Big Fish) [محصول ۲۰۰۳] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۹] هستند- نرسد و حتی امروزه کمی کُند به‌نظر بیاید؛ اما پس از ۲۴ سال هنوز نفس می‌کشد و بسیار تأثیرگذار است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۵ آبان ۱۳۹۳

[۱]: سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت از آثار متأخر فیلمساز و تولید سال ۲۰۰۷ است.

[۲]: بازیگر فیلم‌های کم‌هزینه‌ی رده‌ی سینمای وحشت که صدای خاصی داشت.

[۳]: نویسنده‌ی مشهور آمریکایی سده‌ی نوزدهم که بیش‌تر به‌واسطه‌ی فضای ترسناک و درون‌مایه‌ی گوتیک حاکم بر آثارش شهرت دارد.

[۴]: The Elephant Man، محصول ۱۹۸۰.

[۵]: کاپیتان جک اسپارو، کاراکتر اصلی سری‌فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the Caribbean)؛ ویلی وانکا، کاراکتر اصلی فیلم چارلی و کارخانه‌ی شکلات‌سازی (Charlie and the Chocolate Factory) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۵] و بنجامین بارکر، کاراکتر اصلی فیلم سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۶]: خسرو شکیبایی در سینمای ایران، یک استثناست. او هم مثل ادوارد دست‌قیچی با دیگران متفاوت بود. بزرگ بود اما از اهالی امروز، نه. خسرو انگار در زمان و مکانی نامناسب به‌دنیا آمده بود. او یک شباهت دیگر هم با ادوارد داشت؛ به‌جز خودش، نمی‌توانست به هیچ‌کس صدمه بزند... یکی از افسوس‌های نگارنده این است که در زمان حیاتِ این‌جهانی آقای شکیبایی، درباره‌ی سینما نمی‌نوشت. قدر خسرو آن‌طور که باید، شناخته نشده است.

[۷]: دکتر استرنج‌لاو یا: چگونه یاد گرفتم دست از نگرانی بردارم و به بمب عشق بورزم (Dr. Strangelove or: How I Learned to Stop Worrying and Love the Bomb) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۶۴].

[۸]: ۶ فیلم از ۱۹۶۳ تا ۱۹۸۲ و همگی به کارگردانی بلیک ادواردز.

[۹]: سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت از فیلم‌های محبوب من است؛ از انگشت‌شمار فیلم‌هایی که دوبار دیدم‌شان!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آهن‌ها و احساس؛ نقد و بررسی فیلم «منطقه‌ی ۹» ساخته‌ی نیل بلومکمپ

District 9

كارگردان: نیل بلومکمپ

فيلمنامه: نیل بلومکمپ و تری تاتچل

بازيگران: شارلتو کوپلی، جیسون کوپ، دیوید جیمز و...

محصول: آفریقای جنوبی، کانادا، نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: اکشن، درام، علمی-تخیلی

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۰: منطقه‌ی ۹ (District 9)

 

رسیدن به شماره‌ی جادویی چهل، حال غریبی دارد!... برای چهلمین طعم سینما فکر کردم بهتر است به ژانری بپردازم که تاکنون جایش اینجا خالی بوده؛ سینمای علمی-تخیلی و یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های این گونه‌ی پرهوادار: منطقه‌ی ۹. در وهله‌ی نخست، مشاهده‌ی نام پیتر جکسونِ نابغه به‌عنوان یکی از تهیه‌کنندگان منطقه‌ی ۹، کافی است تا هر علاقه‌مندِ سینمایی را ترغیب به تماشای فیلم کند. منطقه‌ی ۹، اولین ساخته‌ی بلند نیل بلومکمپ، کارگردان جوان آفریقایی‌تبار است.

سال‌ها قبل، سفینه‌ی فضایی عظیمی در آسمان شهر ژوهانسبورگ [۱] پدیدار شده است و موجودات فضایی از آن زمان به کره‌ی زمین آمده‌اند. اکنون انسان‌ها پس از گذشت بیش از دو دهه، بیگانگان را در ناحیه‌ای محصور و معروف به "منطقه‌ی ۹" ساکن کرده‌اند درحالی‌که شرایط دشواری بر محیط زندگی آن‌ها حاکم است. یک سازمان چندملیتی تحت عنوان MNU قرار است که به سرپرستی ویکوس ون‌ده‌مرو (با بازی شارلتو کوپلی) موجودات فضایی را به منطقه‌ی ۱۰ منتقل کند. زمینی‌ها، ارزشی برای بیگانه‌ها قائل نیستند و آن‌ها را -به‌دلیل شکل ظاهری‌شان- با لقب توهین‌آمیز "میگو" خطاب می‌کنند! یکی از فضایی‌های باهوش و مبتکر به‌نام کریستوفر جانسون درصدد تغییر این شرایط حقارت‌آمیز است که ویکوس حین انجام مأموریت‌، هم نتیجه‌ی تلاش او را به هدر می‌دهد و هم به خودش و سلامتی‌اش ضربه می‌زند. مایعی تیره‌رنگ، کلید حلّ مشکل ون‌ده‌مرو و بلیت بازگشت فضایی‌های درمانده به سیاره‌شان است...

بلومکمپ در منطقه‌ی ۹ سعی کرده است تا حدّ امکان از کلیشه‌های جریان غالب سینمای علمی-تخیلی فاصله بگیرد و فیلمی از جنس دیگر بسازد؛ صحت این ادعا را مثلاً در نحوه‌ی طراحی ویژه‌ی فضایی‌ها به‌وضوح می‌شود ردیابی کرد. لوکیشن فیلم هم جایی است که تا به حال کم‌تر در سینما مورد استفاده قرار گرفته و همین مسئله در تشدید حس‌وُحال متفاوت منطقه‌ی ۹ تأثیرگذار واقع شده. این‌که آدم‌فضایی‌ها در منطقه‌ی ۹ به‌شکلی منفعل و بی‌هدف نشان داده شده‌اند که تحت سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی انسان‌های جاه‌طلب قرار دارند، از جمله وجوه تمایز فیلم است.

هر بیننده‌ای که مختصری تاریخ معاصر بداند، با شنیدن نام ژوهانسبورگ و آفریقای جنوبی، بی‌درنگ سالیان سیاه آپارتاید را به‌خاطر خواهد آورد؛ بنابراین چندان دور از انتظار نیست که عده‌ای بخواهند فیلم را تا حدّ استعاره‌ای خشک‌وُخالی از دوران تبعیض نژادی -که از قضا مصادف با دوران کودکی فیلمساز بوده است- پایین بیاورند. از این منظر، منطقه‌ی ۹ را می‌توانیم یک اکشن سیاسی-اجتماعی نیز قلمداد کنیم. حرف منطقه‌ی ۹ اما به‌نظرم جهانی‌تر از این گوشه‌کنایه‌هاست.

منطقه‌ی ۹، حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به نقد می‌کشد. وقتی ویکوس دچار آلودگی می‌شود و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌دهد، دوستان و همکاران سابق‌اش در MNU او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌بینند که می‌تواند رؤیاهای بی‌پایان بشر برای به‌کارگیری تسلیحات نظامی پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند. نکته‌ی ظریف و هولناک فیلم، پناه بردن ویکوس ون‌ده‌مرو به فضایی‌ها از دست اطرافیان و هم‌پالکی‌های پیشین‌اش است.

منطقه‌ی ۹ با پوسترهای کنجکاوی‌برانگیز و جملات تبلیغاتی محشری نظیرِ «اینجا به شما خوش‌آمد نمی‌گویند» موفق به جذب علاقه‌مندان فیلم‌های علمی-تخیلی شد. این‌ها را به نام پیتر جکسون -که سفت‌وُسخت پشت فیلم و کارگردان‌اش ایستاد- اضافه کنید؛ نتیجه، مرکز توجه قرار گرفتن فیلم بود. منطقه‌ی ۹ طی هشتادوُدومین مراسم آکادمی -مورخ هفتم مارس سال ۲۰۱۰- در ۴ رشته‌ی بهترین فیلم (پیتر جکسون و کارولاین کانینگهام)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (نیل بلومکمپ و تری تاتچل)، تدوین (جولین کلارک) و جلوه‌های ویژه (دن کافمن، پیتر مایزرز، رابرت هابروس و مت آیتکن) کاندیدای کسب اسکار بود که افتخار بزرگی برای نیل بلومکمپِ تازه‌وارد به‌شمار می‌رفت.

منبع اقتباس فیلمنامه‌ی منطقه‌ی ۹، رمان یا کتابی مشهور نیست بلکه براساس فیلم کوتاه حدوداً ۵ دقیقه‌ای و تحسین‌شده‌ی کارگردان به‌نام زنده ماندن در جوبورگ (Alive in Joburg) [محصول ۲۰۰۶] توسط خودِ بلومکمپ و همسرش خانم تری تاتچل نوشته شده است. صحنه‌پردازی چرک منطقه‌ی ۹ در هرچه باورپذیرتر کردن فضاهای خاص فیلم مؤثر افتاده و باعث شده است که جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. عجیب است که فیلم برای طراحی صحنه و لباس [۲]، حداقل نامزد جایزه‌ی اسکار هم نشد!

تمام نکات مثبت فیلم وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم منطقه‌ی ۹ تنها با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده است! بودجه‌ای که با هزینه‌ی تولید بلاک‌باسترهای امروزی، قابل مقایسه نیست. برای مثال، بودجه‌ی تبدیل‌شوندگان: عصر انقراض (Transformers: Age of Extinction) [ساخته‌ی مایکل بی/ ۲۰۱۴] یکی از علمی-تخیلی‌های ضعیفِ اکران امسال، ۲۱۰ میلیون دلار بود! منطقه‌ی ۹ به‌نسبت هزینه‌ی مورد اشاره، گیشه‌ی مناسبی نیز داشت و توانست نزدیک به ۲۱۱ میلیون دلار بفروشد.

فیلم احتمالاً به‌علت در اختیار نداشتن بودجه‌ی آنچنانی، از وجود سوپراستار که چه عرض کنم(!) از حضور هیچ بازیگر چهره‌ای بهره نمی‌برد. شارلتو کوپلی هم پس از منطقه‌ی ۹ بود که شناخته‌ شد و سال جاری، ملفیسنت (Maleficent) [ساخته‌ی رابرت استرومبرگ/ ۲۰۱۴] با بازی او در نقش پادشاه استفان به نمایش درآمد. منطقه‌ی ۹ نمونه‌ی قابل بحثی برای اثبات این نکته‌ی مهم است که فیلم قبل از هر مؤلفه‌ای، به فیلمنامه‌ی سنجیده و کارگردانی مسلط نیاز دارد.

منطقه‌ی ۹ فیلمی علمی-تخیلی است اما شیوه‌ای که نیل بلومکمپ برای روایت داستان‌اش برگزیده، در دقایقی گاه فیلم‌های رئالیستی و مستندگونه را به‌یاد می‌آورد. منطقه‌ی ۹ خوشبختانه یک‌سره مبدل به ملغمه‌ای از پلان‌های خون‌بار و خشونت‌آمیز نشده و بلومکمپ مجالی نیز برای شاعرانگی و احساس در نظر گرفته است که به‌عنوان اصلی‌ترین نمونه، می‌توان به ابتکار ویکوسِ استحاله‌یافته در ساخت گل‌های فلزی برای همسرش اشاره کرد؛ در ناگوارترین شرایط، نباید اجازه داد امید رنگ ببازد... معتقدم کاربست ظرائف و جزئیات این‌چنینی‌اند که به داد فیلم‌ها می‌رسند.

نیل بلومکمپ در فیلم سینمایی بعدی‌اش، الیزیوم (Elysium) [محصول ۲۰۱۳] قصد داشت موفقیت منطقه‌ی ۹ را -به‌نوعی- تکرار کند که البته شکست خورد. فیلم طوری به پایان می‌رسد که به‌سادگی راهِ ساخت دنباله‌هایی بر منطقه‌ی ۹ را باز می‌گذارد. کاش بلومکمپ منطقه‌ی ۱۰ [۳] را با تمرکز و حال‌وُهوای منطقه‌ی ۹ بسازد تا خاطره‌ی بد الیزیوم هرچه زودتر از ذهن‌مان محو شود! دیگر این‌که منطقه‌ی ۹ اگر درجه‌ی R گرفته، پیش از هر چیز به‌ همان رئالیسم مورد علاقه‌ی کارگردان در به تصویر کشیدن صحنه‌های خشن بازمی‌گردد... منطقه‌ی ۹ از آثار قابل اعتنا و غیرمتعارف سینمای علمی-تخیلی در سال‌های اخیر است، ببینید تا باور کنید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۳

[۱]: بزرگ‌ترین شهر کشور آفریقای جنوبی.

[۲]: چنان‌که گفتم، به‌ویژه صحنه‌پردازی منطقه‌ی ۹ مدنظرم است.

[۳]: اگر قرار باشد چنین دنباله‌ای بر فیلم ساخته شود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.