هیچ‌کجا خانه نمی‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «جادوگر شهر آز» ساخته‌ی ویکتور فلمینگ

The Wizard of Oz

كارگردان: ویکتور فلمینگ [با همکاری کینگ ویدور]

فيلمنامه: نوئل لانگلی، فلورنس ریرسون و ادگار آلن وولف [براساس رمان ال. فرانک باوم]

بازيگران: جودی گارلند، فرانک مورگان، ری بولگر و...

محصول: آمریکا، ۱۹۳۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۱ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، موزیکال

بودجه: بیش‌تر از ۲ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار [در اکران اول]

درجه‌بندی: G

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۴۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۵: جادوگر شهر آز (The Wizard of Oz)

 

یک فیلم فانتزی، موزیکال و به‌تمام معنی: کلاسیک! باورکردنی نیست که با وجود دست‌یابی روزافزون صنعت سینما به این‌همه امکانات شگفت‌انگیز، فیلمی فانتزی با قدمتی ۷۶ ساله، در پاییز ۲۰۱۵ [۱] هنوز کار می‌کند! جادوگر شهر آز یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای آمریکاست که نسل‌به‌نسل به خیل دوست‌داران‌اش اضافه می‌شود و خود و قصه‌ی منبع اقتباس‌اش طی چند دهه به جایگاهی غیرقابلِ دسترس در حافظه‌ی جمعی و باورهای مردم ایالات متحده نائل آمده‌اند.

خلاصه‌ی داستانِ [از کفر ابلیس مشهورترِ] فیلم را عالم‌وُآدم از حفظ‌اند(!): «یک دختر نوجوان کانزاسی به‌نام دوروتی (با بازی جودی گارلند) برای نجات سگ‌اش توتو از گزند کینه‌توزی‌های همسایه‌‌شان، خانم گالچ (با بازی مارگارت همیلتون) از خانه فرار می‌کند. درست وقتی که دوروتی تصمیم می‌گیرد پیش عمه اِم (با بازی کلارا بلندیک) و عمو هنری (با بازی چارلی گراپوین) برگردد، گردباد شدیدی او و توتو را همراه با کلبه‌ی چوبی‌شان از زمین بلند می‌کند و به سرزمینی اعجاب‌آور به‌اسم آز می‌برد. دخترک در آن‌جا گرفتار دشمنی جادوگر غرب (با بازی مارگارت همیلتون) می‌شود. او که دیگر به هیچ‌چیز به‌غیر از بازگشت به کانزاس فکر نمی‌کند، درمی‌یابد که کلید حل مشکل‌اش در دست جادوگر شهر آز (با بازی فرانک مورگان) است. دوروتی حین عبور از جاده‌ی طلایی‌رنگ با مترسک (با بازی ری بولگر)، هیزم‌شکن حلبی (با بازی جک هالی) و شیر (با بازی برت لار) که آن‌ها هم هرکدام خواسته‌ای از جناب جادوگر دارند، همسفر می‌شود...»

جودی گارلند در قامت ستاره‌ای کم‌سن‌وُسال [اما پرفروغ] طوری در این فیلم می‌درخشد که امروز به‌محض شنیدن نام جادوگر شهر آز بی‌درنگ چهره‌ی معصوم او را به‌خاطر می‌آوریم. دوشیزه گارلند در جادوگر شهر آز دست‌نیافتنی است؛ او در ۱۷ سالگی، فارغ از تمام تلخی‌های پیش رویش در ۳۰ سال آینده [۲] و دقیقاً‌‌ همان زمان که روی پرده‌ی نقره‌ای شروع به خواندن ترانه‌ی "بر فراز رنگین‌کمان" (Over the Rainbow) کرد، به جاودانگی رسید.

علی‌رغم سالیان بسیاری که از ساخت جادوگر شهر آز سپری می‌شود، صحنه‌پردازی و تمهیدات بصری فیلم به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌آیند؛ چیزی که بیش‌تر به معجزه شبیه است! لابد قبول دارید که فانتزی‌ها و علمی-تخیلی‌ها غالباً قافیه را به گذشت زمان می‌بازند و از پیشرفت‌های تکنولوژیک عقب می‌مانند؛ جادوگر شهر آز مثالی نقض برای این قاعده‌ی کلی محسوب می‌شود. به‌یاد بیاورید نقطه‌ی اتصالِ بخش سپیا [۳] به رنگیِ جادوگر شهر آز را که از فرازهای هم‌چنان درخشان فیلم است.

کافی است چند دقیقه از فیلم آز بزرگ و قدرتمند (Oz the Great and Powerful) [محصول ۲۰۱۳] ساخته‌ی احمقانه و فقط و فقط پرزرق‌وُبرق [و دیگر هیچِ!] سام ریمی را که تازه‌ترین اقتباسِ پرسروُصدا از رمان ال. فرانک باوم به‌شمار می‌رود، ببینید تا به ارزش کاری که آقایان فلمینگ، ویدور و له‌روی [۴] در دهه‌ی ۱۹۳۰ به سرانجام رساندند، پی ببرید! جادوگر شهر آز ضیافتی دوست‌داشتنی از رنگ‌ها و آواهاست که چشم و گوش بیننده‌ی شیفته‌ی رؤیا‌پردازی را خیلی خوب سیر می‌کند.

نکته‌ی شایان توجه در رابطه با جادوگر شهر آز کاربرد به‌اندازه‌ی قطعات موسیقایی است؛ در عین حال که [خوشبختانه!] بازیگرها پیوسته و به‌شکلی عذاب‌آور مشغول آواز خواندن نیستند، لابه‌لای ترانه‌ها نیز آن‌قدر فاصله نمی‌افتد که تماشاگر به‌طور کلی فراموش کند قرار بوده است فیلمی موزیکال تماشا کند! جدا از اکران نخست جادوگر شهر آز در ماه آگوست ۱۹۳۹، فیلم با بهانه‌های مختلف و به‌دفعات روی پرده رفته است؛ به‌عنوان مثال، سال قبل و به‌مناسبت ۷۵ سالگی‌اش در قالب سه‌بعدی به نمایش گذاشته شد.

آقای باوم ۴ دهه پیش‌تر از در معرض دید عموم گذاشته شدن جادوگر شهر آز، کتاب‌اش را چاپ کرده [۵] و مورد توجه قرار گرفته بود. هرچند کلمات نیز جادوی خاصّ خودشان را دارند ولی ورود ماجراهای سفر سمبلیک دوروتی و دوستان‌اش به فرهنگ عامه را بایستی بی‌اغراق مدیون همین ورژن سینماییِ محصول ۱۹۳۹ و توفیق دوجانبه‌ی [تجاری-هنریِ] فیلم دانست؛ احتمالاً شما هم جملاتی مثل این را زیاد شنیده‌اید: «یک تصویر گویای هزاران کلمه است».

جادوگر شهر آز در اتمسفر داستان‌های پریان، همراه با کاراکترهایی تودل‌برو و خوش‌قلب [گرچه هیزم‌شکن حلبی از قلب نداشتن گله دارد!] مخاطب را به سفری می‌فرستد که پیامدش حس‌وُحالی خوشایند برای اوست. جادوگر شهر آز را از جنبه‌هایی می‌توان فیلمی آموزنده [و حتی اخلاقی] تلقی کرد. مثلاً از این لحاظ که جمله‌ی هزاربار شنیده‌شده‌ی «به توانایی‌هایمان ایمان بیاوریم» را با ظرافت به تصویر می‌کشد؛ مترسک، هیزم‌شکن و شیر درواقع خودشان مغز، قلب و جرئت دارند اما باورش نکرده‌اند. جادوگر شهر آز با مضمون عاطفی‌اش، پیام‌آور وفاق و دوستی است و لزوم سرسختی در راه رسیدن به هدف را گوش‌زد می‌کند.

دیده‌ایم که از فیلمی واحد، پیام‌های متناقضی برداشت می‌کنند. پیام‌هایی‌ گاه تا آن حد بدبینانه که حتی ممکن است به عقل از ما بهتران هم خطور نکرده باشند چه برسد به دست‌اندرکاران ساخته‌ی مورد بحث! درمورد جادوگر شهر آز و داستان اصلی‌اش نیز ادعا می‌شود که برخلاف ظاهر غلط‌اندازشان، باطنی ضددینی دارند. به‌نظرم برای چنین اظهارنظرهایی هیچ‌کس واجد صلاحیت نیست به‌جز کارشناسانِ کاردان و بی‌غرضِ مذهبی.

البته ذکر این نکته نیز ضروری به‌نظر می‌رسد که فیلمنامه‌ی جادوگر شهر آز برگردانی نعل‌به‌نعل از رمان باوم به زبان سینما نیست و جدا از تفاوت در چگونگی وقوع برخی ماجراها، دوروتیِ فیلم با دوروتیِ داستان فرق‌های بنیادی دارد. به‌طور مختصر، دوروتیِ فیلم [با استناد به همان معروف‌ترین دیالوگ‌اش] محافظه‌کاری را تشویق می‌کند درحالی‌که دوروتیِ داستان عمل‌گرا‌تر است و سرِ نترسی دارد.

طی دوازدهمین مراسم آکادمی، جادوگر شهر آز در ۶ رشته‌ی بهترین فیلم، موسیقی اورجینال (هربرت استوتهارت)، ترانه (شعر: ییپ هاربرگ، آهنگ: هارولد آرلن و خواننده: جودی گارلند)، کارگردانی هنری (سدریک گیبونز [۶] و ویلیام ای. هورنینگ)، فیلمبرداری رنگی (هال راسون) و جلوه‌های ویژه (ای. آرنولد گیلسپی و داگلاس شیرر) نامزد اسکار بود که دو جایزه‌ی بهترین موسیقی اورجینال و ترانه را برنده شد. ویکتور فلمینگ [در مقام کارگردان] یک فیلم فوق‌العاده مشهور دیگر هم در مراسم آن سال داشت: بربادرفته (Gone with the Wind)! جالب است بدانید که جادوگر شهر آز سه‌تا از اسکارهایش [۷] را به بربادرفته باخت!

گرچه جادوگر شهر آز [به تبعیت از رمانِ منبع اقتباس] مبتنی بر الگوی روایی قصه‌های پریان است اما اغراق نکرده‌ایم اگر بگوییم حالا خودش [و ساختار قرص‌وُمحکم فیلمنامه‌اش] الگو و معیاری قابلِ بررسی برای ساخت [پاره‌ای از] فیلم‌های فانتزی و خیالی به‌حساب می‌آید. جادوگر شهر آز اثری خاطره‌انگیز و کاملاً مناسب برای تمامی گروه‌های سنی [اعم از ۸ تا ۸۰ ساله!] است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴

[۰]: تیتر نوشتار، نقل به مضمونِ معروف‌ترین دیالوگ فیلم است که دوروتی به زبان‌اش می‌آورد.

[۱]: جادوگر شهر آز در آگوست ۱۹۳۹ اکران شد و تاریخ انتشار این نقد و بررسی، ۱۵ اکتبر ۲۰۱۵ است.

[۲]: جودی گارلند در ۲۲ ژوئن ۱۹۶۹ [زمانی که فقط ۴۷ سال سن داشت] جان سپرد.

[۳]: Sepia Effect، از صافی جلوه‌ی سپیا برای خلق رنگ زرد مایل به قهوه‌ای استفاده می‌شود. این فیلتر، تصویر را شبیه عکس‌های قدیمی می‌کند، به‌همین خاطر گاهی فیلتر سپیا را برای ایجاد حس‌وُحال قدیمی در فیلم‌ها به‌کار می‌برند (دانشنامه‌ی رشد، مدخل‌ فیلترهای تصحیح نور).

[۴]: کینگ ویدور کارگردانی صحنه‌های کانزاس را بر عهده داشته و نام‌اش در عنوان‌بندی نیامده است. مروین له‌روی تهیه‌کننده‌ی فیلم بود.

[۵]: در تاریخ ۱۷ می ‌۱۹۰۰ (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ The Wonderful Wizard of Oz).

[۶]: طرح مجسمه‌ی اسکار از سدریک گیبونز بوده است (دانشنامه‌ی رشد، مدخل‌ تاریخچه‌ی اسکار).

[۷]: اسکارِ سه شاخه‌ی بهترین فیلم، کارگردانی هنری و فیلمبرداری رنگی.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جذابیت‌ از نوعی دیگر؛ نقد و بررسی فیلم «ناین» ساخته‌ی راب مارشال

Nine

كارگردان: راب مارشال

فيلمنامه: مایکل تالکین و آنتونی مینگلا [براساس نمایشنامه‌ی موزیکالِ آرتور کوپیت]

بازيگران: دانیل دی-لوییس، ماریون کوتیار، پنلوپه کروز و...

محصول: ایتالیا و آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی، ایتالیایی

مدت: ۱۱۸ دقیقه

گونه: درام، موزیکال، عاشقانه

بودجه: ۸۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۵۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۳: ناین (Nine)

 

ناین فیلمی به کارگردانی راب مارشال است که علاقه‌مندانِ سینما بیش‌تر او را به‌خاطر ساخت موزیکال بسیار موفق و ۶ اسکاره‌اش شیکاگو (Chicago) [محصول ۲۰۰۲] به‌جا می‌آورند. ناین -یا همان ۹ خودمان!- قصه‌ی برهه‌ی متلاطمی از زندگیِ فیلمساز ایتالیایی مشهوری به‌نام گوییدو کونتینی (با بازی دانیل دی-لوییس) را به تصویر می‌کشد. با وجود این‌که در رسانه‌های عمومی و مطبوعات اعلام شده است کونتینی قصد دارد کاری تازه تحت عنوان "ایتالیا" کلید بزند؛ اما او خودش هم نمی‌داند درباره‌ی چه موضوعی می‌خواهد فیلم بسازد و کاملاً سردرگم است...

ناین علی‌رغم در اختیار داشتن فیلمسازی کاربلد پشت دوربین‌اش و کهکشانی از ستارگان درخشان -از آقای دی-لوییس، پنلوپه کروز، نیکول کیدمن و ماریون کوتیار گرفته تا کیت هادسون، جودی دنچ و سوفیا لورن- در گیشه به‌شکلی شکست خورد که حتی در بازگرداندن بودجه‌ی اولیه‌اش نیز ناکام ماند؛ ناین در مقابل ۸۰ میلیون ناقابلی که هزینه‌ی تولیدش شده بود، کم‌تر از ۵۴ میلیون دلار فروش کرد!

به‌نظر نگارنده، علت اصلی را پیش از هر مورد دیگری، در خاص بودن این فیلم و مخاطبِ خاص داشتن‌اش بایستی دنبال کرد؛ داستانِ کارگردان به بن‌بست رسیده‌ای که ایده‌هایش ته کشیده‌اند و حرفی برای گفتن ندارد، موضوعی خوشایند عامه و همه‌پسند نیست. قشر هنرمند و هنرشناسی که طعم آفرینش ادبی و هنری را چشیده باشد، خیلی بهتر می‌تواند حال‌وُروز گوییدو و کیفیتِ هراس‌هایش را درک کند.

ناین در عین حال، قطعات گوش‌نواز و جذابی دارد که قادرند دوست‌داران موسیقی و سینمای موزیکال را راضی ‌کنند. حُسن ناین، جریان داشتن درامی جان‌دار در کنار کوریوگرافیِ [۱] درخور توجه‌اش است. چیزی به زمان شروع فیلمبرداری "ایتالیا" -نام همان فیلم خیالی که گوییدو وعده‌ی ساختن‌اش را داده است- نمانده درحالی‌که هیچ فیلمنامه یا دستِ‌کم ایده‌ای در کار نیست! کونتینی بین تمام زنان زندگی‌اش سرگردان است و هیچ‌کدام از آن‌ها نمی‌توانند الهام‌بخش آقای فیلمساز باشند.

پنلوپه کروز که یک اسپانیاییِ اصیل است -به‌دلیل قریحه‌ی ذاتی‌اش- نقش یک زن عامی ایتالیایی را به‌شدت باورکردنی از آب درآورده است؛ به‌طوری‌که به‌کلی از یاد می‌برید پنلوپه از الکوبنداز -واقع در نافِ اسپانیا- آمده! علاوه بر خانم کروز، لهجه‌ی ایتالیاییِ دانیل دی-لوییس هم شنیدنی است! که البته به‌هیچ‌وجه از بازیگری به سخت‌کوشیِ او بعید نبوده. دی-لوییسِ بزرگ، بازیگر ۵۷ ساله‌ای که در تمام عمرش [۲] فقط در ۲۰ فیلم سینمایی ایفای نقش کرده(!) و یگانه رکورددار کسب ۳ اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد است، گوییدوی غرق در تلاطم‌های متضاد احساسی را با شعور و ادراکی مثال‌زدنی بازی می‌کند.

ناین طی هشتادوُدومین مراسم آکادمی، در ۴ رشته‌ی بهترین ترانه (ماوری یستون)، طراحی لباس (کالین اتوود)، طراحی هنری (جان مایره و گوردون سیم) و بازیگر نقش مکمل زن (پنلوپه کروز) کاندیدای کسب اسکار بود. ناین هم‌چنین در گلدن گلوبِ شصت‌وُهفتم، نامزد ۵ جایزه‌ی بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، ترانه‌ی اورجینال (ماوری یستون)، بازیگر مرد فیلم موزیکال یا کمدی (دانیل دی-لوییس)، بازیگر زن فیلم موزیکال یا کمدی (ماریون کوتیار)، بهترین بازیگر نقش مکمل زن (پنلوپه کروز) شد که به هیچ‌کدام از آن‌ها نیز نرسید.

ناین در رفت‌وُبرگشتی مداوم میان خاطرات مقاطع مختلف عمر گوییدو سپری می‌شود که بخش‌های مربوط به دوران کودکی‌ او، در وهله‌ی اول، حس‌وُحال آثار فلینی نظیر آمارکورد (Amarcord) [محصول ۱۹۷۳] و بعد، فیلم‌های جوزپه تورناتوره را به‌یادمان می‌آورند. کونتینی سرانجام پس از دست‌وُپا زدن در برزخی بینابین تعهد و بی‌بندوُباری، ایمان و بی‌ایمانی... اعلام می‌کند "ایتالیا" را نمی‌سازد. گوییدو درواقع فیلم را رها می‌کند تا زندگی و همسرش، لوئیزا (با بازی ماریون کوتیار) را دوباره به‌دست بیاورد.

اما یک توصیه‌ی دوستانه! اگر می‌خواهید از ۹ راب مارشال لذت ببرید، هیچ چاره‌ای ندارید جز این‌که ۸ و نیمِ [۳] فدریکو فلینیِ فقید را فراموش کنید! مارچلو ماسترویانی را هم همین‌طور! اصولاً انتخاب کلاسیکی برجسته هم‌چون ۸ و نیم -به‌عنوان یکی از منابعِ اقتباسِ ناین- که سینمادوستانِ بسیاری، سالیانِ سال‌ است با آن زلف گره زده‌اند را می‌توان به‌منزله‌ی ورود آقای مارشال به میدان مین محسوب کرد!

بد نیست اشاره کنم که تاکنون -به‌غیر از اتفاقِ نظری که می‌شود گفت درخصوص بازیِ خوب ماریون کوتیار وجود دارد- اغلب نقدهایی که بر ناین نوشته شده، منفی بوده‌اند! اهمیتی نمی‌دهم به این‌که مثلاً کنت توران [۴] یا لو لومنیک [۵] فیلم را کوبیده‌اند حتی چنانچه مرحومان راجر ایبرت و رابین وودِ کبیر -البته ترجیحاً نه به شیوه‌ی شب مردگان زنده‌ی جرج رومرو! [۶]- سر از خاک بیرون بیاورند و ناین را بدترین موزیکالِ تاریخ سینما خطاب کنند، من این فیلم را دوست دارم!

همان‌طور که در زندگی روزمره‌ به آدم‌هایی با خلق‌وُخوهای دور از هم برمی‌خورید و طبیعی است که با همه‌شان یکسان تا نکنید، بعضی فیلم‌ها نیز قلقِ مخصوصِ خودشان را دارند و صبوری بیش‌تری طلب می‌کنند. اصلاً نمی‌توان تمام تولیدات سینما را طبق فرمولی از پیش آماده قضاوت کرد و برایشان یک‌جور نسخه پیچید! ناین از آن دست فیلم‌هاست که سهل‌وُآسان رکاب نمی‌دهد!... جذابیت‌ها و تعلیق‌های ناین از جنسی دیگر است.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۷ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: Choreography.

[۲]: تا به حال (فوریه‌ی ۲۰۱۵).

[۳]: محصول ۱۹۶۳.

[۴]: منتقد فیلمِ لس‌آنجلس‌تایمز.

[۵]: منتقد فیلمِ نیویورک‌پست.

[۶]: شب مردگان زنده (Night of the Living Dead) [ساخته‌ی جرج رومرو/ ۱۹۶۸] یکی از معروف‌ترین فیلم‌های ترسناک در ساب‌ژانر زامبی (مرده‌ی متحرک).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهترین موزیکال سال؛ نقد و بررسی فیلم «به سوی جنگل» ساخته‌ی راب مارشال

Into the Woods

كارگردان: راب مارشال

فيلمنامه: جیمز لاپین [براساس نمایشنامه‌ی استیون ساندهایم]

بازیگران: جیمز کوردن، امیلی بلانت، مریل استریپ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: موزیکال، فانتزی، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

خانم‌ها و آقایان! عالیجناب راب مارشال و بانو مریل استریپ، شما را به تماشای بهترین فیلم موزیکالِ سال دعوت می‌کنند! به سوی جنگل براساس موزیکالی تحتِ ‌همین عنوان، نوشته‌ی استیون ساندهایم ساخته شده که نمایشی مطرح است. این موزیکال بسیار تحسین‌شده، نخستین‌بار، نوامبر ۱۹۸۷ در برادوی روی صحنه رفت و از آن زمان تاکنون به‌تناوب اجرا داشته و جوایز بسیاری کسب کرده است.

آرزوی نانوایی خوش‌قلب (با بازی جیمز کوردن) و همسرش (با بازی امیلی بلانت) بچه‌دار شدن است. همسایه‌ی جادوگرشان (با بازی مریل استریپ) آن‌ها را از وجود طلسمی باخبر می‌کند که اگر برداشته شود، صاحب فرزند خواهند شد. شرط ابطال طلسم، ورود به جنگل و آوردن چهار شئ گران‌بهایی است که پیرزن جادوگر برای دوباره به‌دست آوردن جوانی و زیبایی‌اش بدان‌ها نیاز دارد. مرد نانوا قبول می‌کند درحالی‌که جک (با بازی دانيل هتلستون)، سیندرلا (با بازی آنا کندریک) و شنل‌قرمزی (با بازی لی‌لا کراوفورد) هم هریک به‌قصدی راه جنگل را در پیش گرفته‌اند...

چنان‌که حدس زدید، به سوی جنگل تلفیقی خوشایند از افسانه‌های مشهورِ "جک و لوبیای سحرآمیز"، "سیندرلا"، "شنل‌قرمزی" و هم‌چنین "راپونزل" است. با وجود این‌که تمام داستان‌های مورد اشاره را -با جزئیاتِ کامل!- از حفظ هستیم اما اتمسفری بر فیلم حاکم است که به سوی جنگل را برای ما لبریزِ جذابیت و هیجان می‌سازد. متن ترانه‌ها، نحوه‌ی اجرایشان، صحنه‌آرایی و طراحی رقص‌های به سوی جنگل عالی هستند و در کنار یکدیگر، تشکیل مجموعه‌ای هماهنگ داده‌اند که سخت است المانِ ناکوکی از میان‌شان جدا کرد.

کار را باید به کاردان سپرد! و چه کسی کاربلدتر از آقای مارشال؟ فکر می‌کنم تنها یادآوریِ سه فیلم قابلِ اعتنا و موفق او در حیطه‌ی سینمای موزیکال و فانتزی، کافی باشد تا به دلیل اعتمادِ مجدد کمپانی عریض‌وُطویل والت دیزنی به او پی ببریم: شیکاگو (Chicago) [محصول ۲۰۰۲]، ناین (Nine) [محصول ۲۰۰۹] و دزدان دریایی کارائیب: سوار بر امواج ناشناخته (Pirates of the Caribbean: On Stranger Tides) [محصول ۲۰۱۱].

درست است که به سوی جنگل از فیزیک کوانتوم چیزی نمی‌گوید(!) و حرف‌های ساده‌اش را سرراست می‌زند اما اصلاً دلیل نمی‌شود که دستِ‌کم‌اش بگیریم. به سوی جنگل بیش‌تر از آن‌چه که فکرش را بکنید، حرف برای گفتن دارد، سرگرم‌تان می‌کند و در عین حال بدون این‌که -با پیام‌هایی گل‌درشت!‌- حال‌تان را به‌هم بزند، آموزنده است. به سوی جنگل یک کمدی-موزیکال است؛ با فیلم قهقهه نخواهید زد ولی لحظات بامزه کم ندارد.

بامزه‌ترین حضور، مختصِ خانم استریپ است! این جادوگرِ طلسم‌شده‌ی شلخته‌پلخته‌ی دزدزده هربار که در به سوی جنگل ظاهر می‌شود، موجی از انرژی همراه خودش می‌آورد که مشکل بتوان از دیدن‌اش لبخند به لب نیاورد! به‌ویژه اوقاتی که بی‌هوا بر سر نانوا و زن‌اش آوار می‌شود و با حالتی بینِ تحکم و درماندگی از آن‌ها درباره‌ی کاری که به‌شان سپرده است، پرس‌وُجو می‌کند!

مریل استریپ حینِ ایفای نقشِ ساحره‌ی به سوی جنگل، بدجنسی و خُل‌مشنگ‌بازی را -به یک اندازه و- توأمان دارد! خدا را شکر که برخلاف آن‌چه پاره‌ای از پوسترهای غلط‌اندازِ فیلم تداعی می‌کنند، شاهد یک جادوگر خبیث کلیشه‌ای نیستیم؛ بلکه به‌واسطه‌ی به سوی جنگل هرچه سریع‌تر بتوانیم خاطره‌ی تجربه‌ی ناموفق بازیگر محبوب‌مان در بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] را از یاد ببریم.

متأسفم که قصد دارم طرفدارانِ آقای دپ را ناامید کنم، او سرجمع ۴ دقیقه هم در به سوی جنگل بازی ندارد! برخلاف چیزی که در بعضی خبرها اعلام شده بود، جانی دپ نقش نانوا را بازی نمی‌کند و گرگ بد گنده‌ی قصه است! به‌نظرم انتخاب درستی هم بوده چرا که -سوای مسئله‌ی سن‌وُسال- به‌خصوص بعد از سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷] پذیرش دپ در نقشِ آدم‌های مثبت و بی‌آزار -کمی تا قسمتی!- دشوار است.

فیلم، بازیِ آزاردهنده‌ای ندارد. جیمز کوردن را بی‌مشکل به‌عنوان نانوایی درستکار می‌پذیریم و اجرای امیلی بلانت علی‌الخصوص در تنها سکانسی که زن نانوا -به‌اصطلاح- پایش را کج می‌گذارد، حرف ندارد. چه خوب که راب مارشال از بار جنسیِ و تیرگی‌های نمایشنامه‌ی منبع اقتباس تا حدّ قابل توجهی کاسته است تا فیلم برای طیف گسترده‌تری از بیننده‌ها -بخوانید: همه‌ی اعضای خانواده‌- قابلیت نمایش پیدا کند؛ هیچ ردّی از آلودگی در به سوی جنگل وجود ندارد.

به سوی جنگل گرچه یاد موزیکال‌های فانتزی و کلاسیکی مثلِ جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را برایمان زنده می‌کند، خوشبختانه به‌هیچ‌وجه به کُندیِ آن‌ها نیست! اما شباهت عجیبِ به سوی جنگل با کلاسیک‌های مذبور، به راه ندادن‌اش به ابتذال و اخلاقی بودنِ فیلم ربط پیدا می‌کند. به سوی جنگل موزیکالی خوش‌ریتم و مفرح است که اهمیت راستی و درستی و در کنار هم بودن را گوش‌زد می‌کند.

به سوی جنگل در هفتادوُدومین گلدن گلوب برای بهترین فیلم موزیکال یا کمدی، بازیگر نقش اول زن فیلم موزیکال یا کمدی (امیلی بلانت) و بازیگر نقش مکمل زن فیلم موزیکال یا کمدی (مریل استریپ) کاندیدای جایزه بود که به هیچ‌یک نرسید. فیلم در بفتای شصت‌وُهشتم صاحب دو کاندیداتوریِ بهترین طراحی لباس (کالین اتوود) و چهره‌پردازی (پیتر سوردز کینگ و جی. روی هلاند) است و آکادمی نیز به سوی جنگل را در ۳ رشته‌ی بهترین بازیگر نقش مکمل زن (مریل استریپ)، طراحی تولید (طراح صحنه: دنیس گاسنر و طراح دکور: آنا پیناک) و طراحی لباس (کالین اتوود) نامزد کرده؛ مراسم بفتا، ۸ فوریه و اسکار در بیست‌وُدومِ همین ماه برگزار خواهد شد.

علی‌رغم این‌که در برهه‌ای، همگی به آرزوهایشان می‌رسند و -از همین‌رو- تصور می‌کنیم فیلم دیگر به پایان رسیده است، ورود همسر وفادار آقاغوله(!) موجب می‌شود به سوی جنگل از یک هپی اندِ کلیشه‌ای نجات پیدا کند... خلاصه این‌که به سوی جنگل گزینه‌ای عالی برای اکران کریسمس و تماشا در ایام تعطیلات است؛ فیلمی که می‌توان با خاطری آسوده در کنار خانواده و کوچک‌ترها به دیدن‌اش نشست.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۱ بهمن ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

سفر به جزیره‌ی تباهی؛ نقد و بررسی فیلم «مرد حصیری» ساخته‌ی رابین هاردی

The Wicker Man

كارگردان: رابین هاردی

فيلمنامه: آنتونی شفر [براساس رمان دیوید پینر]

بازيگران: ادوارد وودوارد، کریستوفر لی، بریت اکلند و...

محصول: انگلستان، ۱۹۷۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۳ دقیقه

گونه: موزیکال، معمایی، ترسناک

بودجه: ۵۰۰ هزار پوند

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۴: مرد حصیری (The Wicker Man)

 

به‌طور کلی اگر قرار باشد از بین ۱۰ ژانر -و ساب‌ژانر- یک فیلم برای دیدن انتخاب کنم، سینمای موزیکال مطمئناً رتبه‌ی دهم را به خود اختصاص خواهد داد! ولی طبق قول معروفِ "استثنا و قاعده" همیشه استثنائاتی وجود دارند؛ استثناهایم در این حیطه عبارت‌اند از: ناین [۱] و سوئینی تاد: آرایشگر شیطانی خیابان فلیت [۲] به‌اضافه‌ی فیلمی نامتعارف از سینمای دهه‌ی ۷۰ بریتانیا: مرد حصیری ساخته‌ی رابین هاردی.

گروهبان هووی (با بازی ادوارد وودوارد) برای رسیدگی به پرونده‌ی ناپدید شدن دختر نوجوانی به‌نام روآن موریسون، با هواپیمایی کوچک به‌تنهایی عازم جزیره‌ی دورافتاده‌ی سامرزایل -در غرب اسکاتلند- می‌شود. تحقیقات و مشاهدات گروهبان، همگی حکایت از این دارند که ساکنان جزیره از یکتاپرستی دست کشیده‌اند و عقایدی کفرآمیز میان‌شان رواج پیدا کرده است. هووی این‌طور نتیجه می‌گیرد که مردم محلی قصد دارند اولین روز ماه می، یک قربانی پیشکشِ خدای خورشید [۳] کنند و او کسی نیست به‌جز همان دخترک گمشده، روآن...

حتی از خواندنِ این چند سطر خلاصه‌ی داستان هم می‌توان حدس زد فیلمنامه‌ی مرد حصیری اقتباسی است؛ سناریوی پر از جزئیات فیلم را آنتونی شفر براساس رمانی تحت عنوان "آئین" (Ritual) اثر دیوید پینر نوشته. درست است که مرد حصیری در زمانه‌اش دچار مشکلات اکران شد و از گزند سانسور در امان نماند ولی به‌مرور هواداران خاصِ خود را پیدا کرد به‌طوری‌که حالا پای ثابت اکثر نظرسنجی‌هایی است که در حوزه‌ی سینمای ترسناک صورت می‌گیرند و بالاتر از بسیاری از فیلم‌های اسم‌وُرسم‌دارِ ژانر مذکور می‌ایستد.

به عقیده‌ی نگارنده، فیلم‌کالتِ مرد حصیری نمونه‌ای عالی و اصیل در تلفیق سینمای موزیکال با مایه‌های رازآلود و ترسناک است. آدم‌های مرد حصیری راه‌به‌راه، بی‌خودوُبی‌جهت زیر آواز نمی‌زنند(!) و ترانه‌خوانی آن‌ها کاملاً منطق دارد و به یک‌سری مناسک ملحدانه مربوط می‌شود که به‌جا آوردن‌شان در جزیره‌ی مطرود، مرسوم است؛ در مرد حصیری ترانه‌هایی گوش‌نواز می‌شنویم با اجراهایی درخور و مفاهیمی به‌طور کامل در خدمت داستان فیلم.

المان‌های تشکیل‌دهنده‌ی مرد حصیری که بیش‌تر جلبِ نظر می‌کنند را به‌ترتیب، این‌ها یافتم: موسیقی متن (پاول جیووانی)، فیلمبرداری (هری واکسمن)، طراحی صحنه و لباس (سو یلاند) و بالاخره بازیگری (به‌ویژه ادوارد وودوارد، کریستوفر لی و بریت اکلند). رابین هاردی نیز در کارگردانی اولین تجربه‌ی سینمایی‌اش بدون شک نمره‌ی قبولی می‌گیرد. هاردی از جمله سینماگرانی است که تنها با کارگردانی یک فیلم مطرح، در حافظه‌ی سینمادوستان ثبت شده. فعالیت‌های او در سینما بسیار پراکنده و کم‌شمار بودند، رابین هاردی بعد از مرد حصیری فقط دو فیلمِ دیگر ساخت [۴].

در بدو ورود گروهبان به جزیره‌ی سرسبز، خیال می‌کنیم همه‌چیز معمولی است و مأموریت افسر وظیفه‌شناس، موردی ساده و پیشِ‌پاافتاده بیش‌تر نیست اما به‌تدریج و از همان اولین شب اقامت هووی در سامرزایل، بعد از شنیدن ترانه‌ی دسته‌جمعی اهالی و مشاهده‌ی اتفاقات عجیب‌وُغریب و بی‌شرمانه‌ای که خارج از کافه‌ی گرین‌من -و هم‌چنین در محوطه‌ی قبرستان- جریان دارد، پی می‌بریم قضیه پیچیده‌تر از این حرف‌هاست.

فیلم و مضمون‌اش شاید برای تماشاگر کنونی به‌اندازه‌ی سینماروهای دهه‌ی هفتادی، تکان‌دهنده و تهورآمیز به‌نظر نرسد؛ علت این امر را جدا از پوست‌کلفت‌تر شدن آدم‌های امروزی(!) بایستی در جایی دیگر جست‌وُجو کرد. مرد حصیری سال‌هاست مبدل به اثری کلاسیک در عرصه‌ی سینمای وحشت شده و ایده‌ها و ترفندهایش به اشکال مختلف در فیلم‌های این گونه‌ی پرطرفدار، مورد تقلید و کپی‌برداری قرار گرفته است. با این‌همه مرد حصیری در قالب کبریتی خیس‌خورده هم مستحیل نشده، بی‌خاصیت نیست و هنوز که هنوز است می‌تواند تأثیر بگذارد.

اما دیالوگ کلیدی فیلم را از زبان لرد سامرزایل (با بازی کریستوفر لی) می‌شنویم، وقتی برای گروهبان هووی از پیشینه‌ی جزیره و افتخارات پدر و پدربزرگ‌اش می‌گوید: «از پدرم آموختم به طبیعت عشق بورزم و از آن بترسم.» (نقل به مضمون) اعتقاد به طبیعت و خدایان‌اش، پایه و اساس پاگانیسم [۵] -و نئوپاگانیسم- است. ادیانی شرک‌آلود که قدمت‌شان در اروپا، به قبل از استقرار مسیحیت بازمی‌گردد. مرد حصیری از آن دست فیلم‌هاست که باید تا انتها تماشایش کنید تا به راز نام‌گذاری‌اش پی ببرید.

فضاسازی فیلم عالی از آب درآمده؛ حسِ "تک‌افتادگی" و "جزیره بودن" محیط، به‌خوبی ملموس است. لباس‌های مبدل و رنگارنگ جزیره‌نشینان برای شرکت در جشن ماه می، ماسک‌هایی که از حیوانات به چهره‌ زده‌اند و طی‌طریق گروهی آن‌ها به سوی ساحل، یادآور حال‌وُهوای کابوس‌گون و هول‌انگیز نقاشی‌های هیرونیموس بوش [۶] و پیتر بروگل [۷] است؛ علی‌الخصوص تابلوی معروف بوش: "باغ لذات دنیوی" (The Garden of Earthly Delights).

سوسکی که دخترک گستاخ -در مدرسه‌ی روآن- نخ به پایش بسته، درواقع تمثیلی از خودِ گروهبان هووی است که هرچه سعی می‌کند گرهِ این پرونده را باز کند، به در بسته می‌خورد و بد‌تر گرفتار می‌شود. در مرد حصیری، ادوارد وودوارد را به‌شایستگی در نقش پلیسی سخت‌کوش که در عین حال یک مسیحی معتقد هم هست، باور می‌کنیم. همین باورپذیری است که موجب می‌شود اظهارات هووی در فینال مرد حصیری جلوه‌ای مضحک نداشته باشد و او در شمایلی قهرمانانه فرو برود.

مرد حصیری به‌تعبیری، قصه‌ی ایستادگی یک‌تنه‌ی گروهبانی باایمان در برابر جامعه‌ای آلوده‌ی فساد و تباهی است. سال ۲۰۰۶، نیل لابوت در آمریکا سعی کرد مرد حصیری را -متناسب با مقتضیات زمان- به‌روز بسازد که نتیجه، شکستی همه‌جانبه بود؛ نسخه‌ی لابوت نه می‌تواند بترساند و نه سرِسوزنی اثرگذار باشد. نیکلاس کیج در قیاس با وودوارد -بیش از هر چیز- یک کودنِ کُندذهن جلوه می‌کند!

به‌نظرم فیلم مرد حصیری فرجامی دوپهلو دارد؛ یعنی همان‌طور که می‌توان غلبه‌ی بی‌بروبرگردِ سیاهی و شر به‌حساب‌اش آورد، هم‌چنین می‌شود به‌شکل یک کارت‌پستال زیبا و مؤثر در ستایش دین‌داری و پای‌بندی به اصول اعتقادی -تا آخرین نفس- محسوب‌اش کرد. برمبنای این طرز تلقی، می‌شود گفت پایان مرد حصیری باز است... شما چه فکر می‌کنید؟

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ آذر ۱۳۹۳

[۱]: (NINE) [ساخته‌ی راب مارشال/ ۲۰۰۹].

[۲]: (Sweeney Todd: The Demon Barber of Fleet Street) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۲۰۰۷].

[۳]: ویل دورانت، قربانی کردن انسان را امری دانسته که میان همه‌ی ملت‌های باستانی شایع بوده و هر روز در جایی دیده شده است، به گفته‌ی او در بعضی نواحی برای کشاورزی، مردی را می‌کشتند و خون‌اش را هنگام بذرافشانی بر زمین می‌پاشیدند تا محصول بهتری به‌دست آورند و بعد‌ها همین قربانی به‌صورت قربانیِ حیوانی درآمده است. هنگامی که محصول می‌رسید و درو می‌شد، آن را تعبیری از تجدید حیات مرد قربانی‌شده به‌شمار می‌آوردند، به‌همین جهت پیش از کشته شدن و پس از آن، برای مرد قربانی‌شده جنبه‌ی خدایی قائل شده، او را تقدیس می‌کردند (قربانی از روزگار کهن تا امروز، نوشته‌ی حسین لسان، مجله‌ی هنر و مردم، دوره‌ی ۱۴، شماره‌ی ۱۶۵ و ۱۶۶، تیر و مرداد ۱۳۵۵).

[۴]: The Fantasist در ۱۹۸۶ و The Wicker Tree محصولِ ۲۰۱۱.

[۵]: پاگانی یا پگانی به مجموعه‌ی ادیان غیرابراهیمی و یا چندخدایی دوران باستان گفته می‌شود. این ادیان هنگام ظهور مسیحیت در اورشلیم -و گسترش آن در غرب و سرزمین‌های تابع روم- بسیار شایع و متداول بوده و بدین‌ترتیب رقیبی جدی و سرسخت برای مسیحیت محسوب می‌شدند. از این‌رو کلمه‌ی پاگان برای مسیحیان، هم‌معنی کافر یا مشرک یا کسی است که از دین دور شده. گفته‌ می‌شود پاگانیسم -که از کلمه‌ی لاتین Paganus مشتق شده است- در واژه به‌معنی "دین مردم روستایی" می‌باشد. توضیح این‌که بعد از فراگیر شدن مسیحیت در اروپا، ادیان قدیمی مانند پرستش خدایان یونانی، رومی و مصری در شهرهای اصلی برچیده شدند ولی در برخی روستاهای دورافتاده باقی ماندند. در قرون وسطی این ادیان به‌طور مخفی به حیات محدود خود ادامه دادند و اکنون نیز طرفدارانی دارند که در دوران مدرن آئین‌شان به نئوپاگانیسم معروف است. نئوپاگانیست‌ها از رمانتیسیسم قرن هجدهم و نوزدهم تأثیر پذیرفته و به خدایان طبیعت معتقدند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پاگانیسم).

[۶]: Hieronymus Bosch، نقاش هلندی مشهور سده‌ی پانزدهم که عمده‌ی دلیل شهرت وی، کاربرد نقوش خیالی برای بیان مفاهیم اخلاقی است. نقاشی‌های هیرونیموس بوش را پیش‌درآمد سده‌های میانه بر سبک سوررئالیسم می‌دانند (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ هیرونیموس بوش).

[۷]: Pieter Bruegel the Elder، نقاش هلندی دوران رنسانس است که به‌جهت نقاشی کردن از مناظر طبیعی و زندگی روستایی شهرت دارد. از آنجا که اکثر اعضای خانواده‌ی بروگل نقاشان شهیری شدند، برای متمایز کردن پیتر پدر، به او لقب "بروگل روستایی" داده‌اند. تأثیر هیرونیموس بوش بر او قابلِ مشاهده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پیتر بروگل).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.