سرگرم‌کننده‌ی فراموش‌شدنی ● [طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۸] ● نقد و بررسی از پژمان الماسی‌نیا

توضیح: نقد فیلم بدون توقف، ابتدا امروز (چهارشنبه، ۵ خرداد ۱۳۹۵) با تیتر [سرگرم‌کننده‌ی فراموش‌شدنی] در مجله‌ی ‌سینمایی ‌آنلاین «‌فیلم‌نگاه» (با صاحب‌امتیازی و سردبیریِ پیمان جوادی) انتشار پیدا کرد (کلیک کنید) و حالا در پایگاه cinemalover.ir و در قالب صدوُشصت‌وُهشتمین (۱۶۸) شماره‌ی "طعم سینما"، بازنشر می‌شود.

 

Non-Stop

كارگردان: خائومه کولت-سرا

فيلمنامه: جان دبلیو. ریچاردسون، کریس روچ و رایان اینگل

بازيگران: لیام نیسون، جولیان مور، اسکات مک‌نایری و...

محصول: فرانسه و آمریکا، ۲۰۱۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۶ دقیقه

گونه: اکشن، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۵۰ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۲۳۳ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

طعم سینما، شماره‌ی ۱۶۸ 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۶۸: بدون توقف (Non-Stop)

 

«بدون توقف» (Non-Stop) به کارگردانی خائومه کولت-سرا، درباره‌ی مأموریت پردردسرِ مارشال هوایی کارکشته‌ای به‌نام بیل مارکس (با بازی لیام نیسون) است؛ مأموری به‌هم‌ریخته و الکلی که زندگی خانوادگی‌ را به‌خاطر شغل‌اش از دست داده و دختر خردسال او هم از سرطان درگذشته است. این‌بار خودِ بیل در مظان اتهام هواپیماربایی قرار می‌گیرد... یک اکشن قابلِ تحمل دیگر با شرکت لیام نیسون در نقش محوری که خوشبختانه خدشه‌ای بر خاطره‌ی خوبِ علاقه‌مندان سینما از "ربوده‌شده" (Taken) [ساخته‌ی پیر مورل/ ۲۰۰۸] و برایان میلز [۱] وارد نمی‌آورد!

اگرچه "یتیم" (Orphan) [محصول ۲۰۰۹] را بی‌تردید، یگانه ساخته‌ی به‌یادماندنیِ آقای کولت-سرا و یکی از بهترین‌های سینمای وحشت طی ده سال گذشته می‌دانم اما او در «بدون توقف» توانسته است در تک‌لوکیشنی که عمده‌ی زمان فیلم آن‌جا سپری می‌شود -به‌قولِ معروف- نبض تماشاگر را به دست بگیرد؛ کولت-سرا علاوه بر این، به لطف پیاده کردن ایده‌های تعبیه‌شده در دست‌پختِ مشترکِ آقایان جان دبلیو. ریچاردسون، کریس روچ و رایان اینگل [۲] به‌منظور به اشتباه انداختن مخاطبان‌اش، هر لحظه شعبده‌ای از آستین بیرون می‌کشد.

مرور فیلم مورد بحث‌مان همراه با "ناشناس" (Unknown) [محصول ۲۰۱۱] و علی‌الخصوص هارور شایسته‌ی تحسینِ "یتیم"، روشن می‌کند که خائومه کولت-سرا با مختصات پرده‌ی نقره‌ای آشناست و مهم‌تر این‌که درکی صحیح از تعلیق دارد. برداشت بد نکنید لطفاً! قصد نکرده‌ام کم‌کم به این نقطه برسم که مدعی شوم با شاهکاری سینمایی طرف‌ایم؛ نه! فیلم‌های هوایی معمولاً جذاب نیستند ولی «بدون توقف» تا حدّ غیرقابلِ انکاری، هست! پروسه‌ی تماشای «بدون توقف»، رنج‌آور و ملال‌انگیز نمی‌شود؛ هر چند دقیقه، یکی از حاضرین در معرض اتهام قرار می‌گیرد و تا انتها نمی‌توان به‌راحتی دست فیلمنامه‌نویس‌ها و کارگردان را خواند.

از سویی دیگر، طرفین خیر و شر فیلم نیز باورپذیر از آب درآمده‌اند و انگیزه‌های هواپیماربا‌ها به‌اندازه‌ی کافی متقاعدکننده است. به‌عنوان نکته‌ی مثبت بعدی و البته قابلِ توجه سینمادوستان وطنی، نمایش «بدون توقف» برای تمامی گروه‌های سنی، خالی از اشکال است طوری‌که می‌توانیم با فراغ بال در کنار همه‌ی اعضای خانواده به دیدن‌اش بنشینیم! «بدون توقف» در عین حال، از جمله استثنا‌های سینمای سیاست‌زده‌ی سال‌های پس از ۱۱ سپتامبر است که تصویری منفی از یک کاراکتر مسلمان ارائه نمی‌دهد.

هدف اولیه‌ی سینما، سرگرم ساختن عامه‌ی بینندگان و تقدیم لذت به آن‌هاست که «بدون توقف» مطمئناً از عهده‌ی تأمین‌اش برمی‌آید. این‌ها که گفتم، فقط یک روی سکه بودند! روی دوم، به همان سه کلمه‌ی کذاییِ اخیر ارتباط پیدا می‌کند: هدف اولیه‌ی سینما! به هر حال، «بدون توقف» محصولی تجاری و یک‌بار مصرف است که به‌دنبالِ ظاهر شدن تیتراژ پایانی، هیچ بعید نیست فراموش‌اش کنید؛ شاید بالکل یادتان برود خط‌‌وُربط قصه چیست و یا اصلاً دعوا بر سر چه بوده؟! با وجود این، حین تماشا کردن «بدون توقف» [۳] احساس نمی‌کنید که وقت‌تان تلف شده یا کلاهِ خیلی گشادی سرتان رفته است!

«بدون توقف» را می‌شود تلاشی به‌قصد تکرار تجربه‌ی موفقیت‌آمیز همکاری قبلیِ کولت-سرا با آقای نیسون [۴] در "ناشناس" محسوب کرد که آن‌هم اکشنی معمایی با بودجه‌ای متوسط و فروشی رضایت‌بخش [۵] بود. «بدون توقف» نیز توانست درحالی‌که ۵۰ میلیون دلار خرج‌اش شده بود، گیشه‌ای حدوداً ۲۲۳ میلیونی داشته باشد [۶]. فیلمساز بلافاصله بعد از «بدون توقف»، تصمیم داشت با تولید "فرار در سراسر شب" (Run All Night) [محصول ۲۰۱۵] تریلوژیِ موفقیت‌های‌اش با لیام نیسون را کامل کند که این‌مرتبه تیرش به سنگ خورد و فیلم یادشده، تنها بودجه‌ی اولیه‌اش را بازگرداند!

حضور بانو جولیان مور با این‌که نقش‌ او -یکی از مسافران هواپیما به‌اسم جن سامرز- جای کار چندانی ندارد، باز هم برای ساخته‌ای مثل «بدون توقف» غنیمت است زیرا حداقل کارکردش این بوده که بازیگران اغلب ناشناخته‌ی فیلم [۷] را از حالت جماعتی یک‌سان و بی‌رنگ‌وُبو خارج کرده است... «بدون توقف» برای وقت‌گذرانی، انتخاب بسیار مناسبی است؛ کم‌ترین ادعایی ندارد، از وظیفه‌ی اصلی خود آگاه است و حتی‌الامکان درست هم انجام‌اش می‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا

چهارشنبه، ۵ خرداد ۱۳۹۵ (بازنشر)

 

[۱]: نام کاراکتر اصلیِ مجموعه‌فیلم‌های "ربوده‌شده".

[۲]: سه فیلمنامه‌نویسِ «بدون توقف».

[۳]: بعدش را قولِ صددرصد نمی‌دهم!

[۴]: اقلاً از جنبه‌ی اقتصادی!

[۵]: بودجه‌ی "ناشناس" بین ۳۰ تا ۴۰ میلیون دلار و فروش‌اش تقریباً ۱۳۶ میلیون بود (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم).

[۶]: طبق اطلاعات مندرج در ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ فیلم؛ تاریخ آخرین بازبینی: چهارشنبه، ۱۸ می ۲۰۱۶.

[۷]: لوپیتا نیونگو، بازیگر برنده‌ی اسکار، نقش کوتاهی در «بدون توقف» دارد.

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

نقدهای تلگرافی (۴) ● زوتوپیا (Zootopia) محصول ۲۰۱۶ ● پژمان الماسی‌نیا

پوستر زوتوپیا 

«زوتوپیا» (Zootopia)

محصول ۲۰۱۶ آمریکا

کارگردان: بایرون هاوارد و ریچ مور

IMDb | Wikipedia

 

• عاقبت، نسخه‌ای به‌دردبخور از «زوتوپیا» [۱] رسید تا ۲ ماه و نیم پس از آغاز اکران در آمریکای شمالی -فارغ از توفیق اجباریِ تحمل هاردساب‌های دوست‌داشتنیِ چینی و کره‌ای!- چشم‌مان به جمال پررنگ‌وُلعابِ محصول تازه‌ی دیزنی روشن شود! Zootopia عنوانی من‌درآوردی است، حاصلِ‌جمعِ دو کلمه‌ی Zoo و Utopia؛ چرا که "زوتوپیا" درواقع یک‌جور آرمان‌شهر حیوانات است و کعبه‌ی آمالِ قهرمان بلندپرواز فیلم -خرگوش مؤنثی به‌نام جودی (با صداپیشگی جنیفر گودوین)- برای دست‌یابی به رؤیای کودکی‌اش، پلیس شدن. در "زوتوپیا" همه‌ی پستانداران -اعم از وحشی و اهلی- در صلح و آرامش زندگی می‌کنند. طراحی، رنگ‌آمیزی و اجرای "زوتوپیا" -به‌عنوان محل اصلیِ وقوع ماجراها- از نقاط قوت بُعد ساختاری فیلم به‌شمار می‌رود که کاملاً هم‌راستا با تصورات رؤیاپردازانه‌ی جودی هاپس از شهر آرزوهاست. برخلاف نُرمِ انیمیشن‌های این‌چنینی، بار طنز کلامی «زوتوپیا» کم‌تر است و درعوض، روی کمدی موقعیت و جنبه‌های معمایی و غافلگیرانه‌ی داستان مانور بیش‌تری داده شده. نحوه‌ی پایان‌بندی و صدالبته فروش فوق‌العاده‌ی «زوتوپیا»، ظنِ دنباله‌دار شدن‌اش را تقویت می‌کند.

 

جمع‌بندی: هرچند «زوتوپیا» را بایستی از حالا یکی از بخت‌های اسکار به‌حساب بیاوریم و گرچه به‌سختی می‌شود دوست‌اش نداشت اما در عین حال، ذوق‌زدگی هم جایز نیست(!) چرا که اتفاقی بی‌نظیر و اثری منحصربه‌فرد در دنیای انیمیشن -نظیر چندتا از اسکاربُرده‌های دوره‌های قبل که بارها و بارها می‌توان به تماشای‌شان نشست و لذت برد- به قلاب‌مان گیر نکرده است. از انیمیشن‌های شاخص و جریان‌سازی هم‌چون: "شهر اشباح" (Spirited Away) [ساخته‌ی هایائو میازاکی/ ۲۰۰۱]، "در جست‌وجوی نمو" (Finding Nemo) [ساخته‌ی اندرو استنتون و لی اونکریچ/ ۲۰۰۳]، "راتاتویی" (Ratatouille) [ساخته‌ی براد برد و جن پینکاوا/ ۲۰۰۷]، "وال-ای" (WALL-E) [ساخته‌ی اندرو استنتون/ ۲۰۰۸] و "بالا" (Up) [ساخته‌ی پیت داکتر و باب پیترسون/ ۲۰۰۹] [۲] حرف می‌زنم.

ستاره: 3 از 4

 نقد زوتوپیا

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه، ۲ خرداد ۱۳۹۵

 

[۱]: با نام "زوتروپلیس" (Zootropolis) هم شناخته می‌شود.

[۲]: می‌توانید رجوع کنید به نقد "بالا" به‌قلم نگارنده، تحت عنوان «درباره‌ی الی»، منتشرشده در تاریخ پنج‌شنبه شانزدهم مهر ۱۳۹۴؛ در قالب شماره‌ی ۱۳۳ صفحه‌ی طعم سینما؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

صعود به برج بلند؛ نقد و بررسی فیلم «مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح» ساخته‌ی براد برد

Mission: Impossible – Ghost Protocol

كارگردان: براد برد

فيلمنامه: جاش اپل‌بام و آندره نِمِک

بازيگران: تام کروز، جرمی رنر، سایمون پگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱۴۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۶۹۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۸: مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح (Mission: Impossible – Ghost Protocol)

 

حالا که در تابستان اخیر بالاخره پنجمین مأموریت غیرممکن با زیرعنوانِ ملت یاغی (Mission: Impossible – Rogue Nation) [ساخته‌ی کریستوفر مک‌کواری/ ۲۰۱۵] به اکران عمومی رسید، بدون وجدان‌درد می‌توانم ادعا کنم مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح [۲] جذاب‌ترین فیلم از این مجموعه‌ی درآمدزاست! [۳] تمام فیلم و جاذبه‌های خاص‌اش یک طرف و سکانس بالا رفتن ایتن از برج خلیفه یک طرف دیگر! سکانس مذکور به‌نظرم نفس‌گیرترین و در عین حال دوست‌داشتنی‌ترین سکانس از میان همه‌ی آن سکانس‌های اکشنِ تراز اولِ سری مأموریت غیرممکن است که آقای کروز طی ۲۰ سال [۴] درشان نقش محوری داشته. برگ برنده‌ی فیلم نیز بی‌شک همین سکانس صعود از برج شیشه‌ای است.

ایتن هانت و گروه کاردرست‌اش این‌بار درگیر مأموریتی غیرممکن‌تر از همیشه می‌شوند، آن‌ها وظیفه‌ی نجات دنیا را بر عهده می‌گیرند: «وقوع انفجاری غیرمنتظره در کاخ کرملین، آقای هانت (با بازی تام کروز) و هم‌تیمی‌هایش را در مظان اتهام قرار می‌دهد. ایتن، بنجی (با بازی سایمون پگ)، جین (با بازی پائولا پاتون) و برندت (با بازی جرمی رنر) حالا با دو چالش بزرگ مواجه‌اند که بی‌ارتباط به هم نیستند؛ اعاده‌ی حیثیت از آی‌ام‌اف [۱] و خنثی کردن نقشه‌های دیوانه‌ای به‌نام هندریکس (با بازی مایکل نیکویست) که قصد دارد جهان را به آشوب بکشاند...»

کارگردانی نشدنِ دوباره‌ی مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح توسط جی. جی. آبرامز [۵] اتفاق فرخنده‌ای بود! اگر بازی کنترل‌شده‌ی فیلیپ سیمور هافمن [در نقش داویان] و سکانس معرکه‌ی نجات داویان از دست مأموران IMF روی پل را از مأموریت غیرممکن ۳ (Mission: Impossible III) [ساخته‌ی جی. جی. آبرامز/ ۲۰۰۶] بگیرید، به‌غیر از یک اکشن تجاری متوسط چیزی باقی نمی‌ماند! براد برد با سلیقه‌ی بصری منحصربه‌فردش جانی تازه به مجموعه‌ی از رمق افتاده‌ی مأموریت غیرممکن [۶] دمید.

برد پیش از مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح نیز با غول آهنی (The Iron Giant) [محصول ۱۹۹۹]، شگفت‌انگیزان (The Incredibles) [محصول ۲۰۰۴] و راتاتویی (Ratatouille) [محصول ۲۰۰۷] [۷] خاطره‌های خوش‌آب‌وُرنگ و دلچسبی برایمان تدارک دیده بود؛ به‌ویژه با راتاتویی که یکی از ۱۰ انیمیشن مورد علاقه‌ی نگارنده هم هست. بد نیست بدانید که آقای برد تا به حال [۸] پنج فیلم بلند کارگردانی کرده و مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح نخستین ساخته‌ی غیرانیمیشنیِ این فیلمساز باتجربه در سینماست. براد برد کارنامه‌ی سینمایی کم‌شمار اما درخشان و بسیار قابلِ دفاعی دارد؛ یادمان نرفته که او دو اسکار بهترین انیمیشن سال را به‌خاطر شگفت‌انگیزان و راتاتویی برنده شده است.

انتخاب آقای برد برای کارگردانی مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح به‌شدت هوشمندانه بود. لابد دقت کرده‌اید که فیلم‌هایی از قماش سری مأموریت غیرممکن منطق کارتونی دارند؛ گرچه قهرمان‌های این فیلم‌ها در بدترین شرایطِ ممکن گرفتار می‌آیند، تا دم مرگ می‌روند و تماشاگر هم به‌خاطرشان مضطرب می‌شود اما تهِ دل‌اش قرص است که بلایی به سرشان نمی‌آید و سرانجام به‌شکلی نجات پیدا خواهند کرد. بیش‌ترین تعداد فیلم‌هایی که مبتنی بر چنین منطقی ساخته شده‌اند را در کدام گونه‌ی سینمایی می‌توان سراغ گرفت؟!

از جمله مزیت‌های مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح و به‌طور کلی همه‌ی شماره‌های مجموعه‌ی مأموریت غیرممکن این است که ضرورتی ندارد مخاطب حتماً فیلم‌های پیشین را دیده و از قبل مجهز به یک‌سری اطلاعات باشد. فیلم‌های مأموریت غیرممکن فرزندان خلف جیمز باندها هستند که با چاشنی طنز، دقایق مفرح و لذت‌بخشی برای علاقه‌مندانِ این‌مدل جاسوس‌بازی‌های پرتحرک و هیجان‌انگیز فراهم می‌آورند.

درست است که تام کروز در این پنج فیلم فی سبیل الله نقش ایتن هانت را بازی نکرده(!) و کلی گیرش آمده است اما ابداً نمی‌شود انکار کرد که حضور جناب کروز، از عمده‌ترین دلایل محبوبیت سری مأموریت غیرممکن است. آقای کروز خیال پیر شدن ندارد و انگار هیچ‌وقت هم قرار نیست دوران اوج‌اش به پایان برسد! او در ۵۳ سالگی [۹] هم‌چنان در تریلرهای اکشن مثل گلوله می‌دود، از دروُدیوار بالا می‌رود، از آسمان‌خراش‌ها آویزان می‌شود و در قدوُقواره‌ی سوپراستاری غیرقابلِ دسترس می‌درخشد.

مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح هر چند دقیقه یک‌بار، پیشامدی برای غافلگیریِ مخاطب‌اش رو می‌کند و اجازه نمی‌دهد چشم از پرده بردارد. براد برد ساخت موسیقی متن مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح را به آهنگساز محبوب‌اش مایکل جیاکینو سپرد؛ آقای جیاکینو نیز توانسته است از طریق بازی با تم دلنشین و آشنای مجموعه، به خروجیِ شنیدنی‌ای دست پیدا کند. کاش آقای هافمنِ نابغه به‌جای مأموریت غیرممکن ۳، بدمنِ مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح می‌شد؛ آن‌وقت با اطمینان بیش‌تری می‌توانستیم مدعی شویم که فیلم چهارم هیچ کم‌وُکسری ندارد. حیف!

در مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح لوکیشن‌ها بی‌دلیل انتخاب نشده‌اند و کارکردی صرفاً تزئینی ندارند! به‌عنوان مثال، در طول مدت زمان حضور گروه در دوبی حتی از ویژگی‌های آب‌وُهوایی منطقه نیز به نفع فیلم استفاده شده است؛ مشخصاً به آن طوفان شن اشاره دارم که باعث می‌شود هندریکس فرار کند و کاسه‌کوزه‌ی مأمور هانت به‌هم بریزد! منهای دور هم جمع شدن پایانیِ گروه در سیاتل، فیلم لحظه‌ای از ریتم نمی‌افتد و فوق‌العاده سرگرم‌کننده است؛ هدف اولیه‌ی سینما هم همین "سرگرم‌کنندگی" بوده، باقی بهانه است!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۴ آبان ۱۳۹۴

[۱]: IMF مخفف Impossible Missions Force، نیروی مأموریت غیرممکن است.

[۲]: صحیح‌تر است اگر طبق الگوی عنوان اصلی، این‌طور بنویسیم‌اش: مأموریت: غیرممکن – پروتکل شبح.

[۳]: این مجموعه‌فیلم تاکنون فراتر از دو بیلیون دلار فروش داشته است (برگرفته از ویکی‌پدیای انگلیسی، صفحه‌ی Mission: Impossible).

[۴]: اولین فیلم سری مأموریت غیرممکن در بهار سال ۱۹۹۶ اکران شد.

[۵]: جی. جی. آبرامز در مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح فقط سمت تهیه‌کنندگی دارد.

[۶]: مأموریت غیرممکن ۳ کم‌تر از دو قسمت قبلی فروش کرد.

[۷]: راتاتویی را در ایران بیش‌تر با نام موش سرآشپز می‌شناسند.

[۸]: اکتبر ۲۰۱۵.

[۹]: تام کروز در سوم جولای ۲۰۱۵، ۵۳ ساله شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دود از کُنده بلند می‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «اکولایزر» ساخته‌ی آنتونی فوکوآ

The Equalizer

كارگردان: آنتونی فوکوآ

فيلمنامه: ریچارد وِنک [براساس سریالی به‌همین نام]

بازیگران: دنزل واشنگتن، مارتون سوکاس، کلویی گریس مورتز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۳۲ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

چنانچه بنا باشد از بین تمام سال‌های سینما، فقط و فقط یک آرتیستِ [و نه صرفاً بازیگرِ] سیاه‌پوست انتخاب کنم؛ هیچ‌کس را لایق‌تر، باشخصیت‌تر و درجه‌یک‌تر از دنزل واشنگتن نمی‌شناسم. نام آقای واشنگتن برای نگارنده تداعی‌کننده‌ی واژه‌هایی مثل وقار، متانت و احترام است. حالا تازه‌ترین فیلم اکران‌شده‌ی این آدم، پیش روی ماست: اکولایزر به کارگردانی آنتونی فوکوآ.

اکولایزر را گرچه نمی‌توانم در صدر فهرست برترین فیلم‌های دنزل واشنگتن [و حتی آنتونی فوکوآ] قرار دهم اما بی‌انصافی است اگر قابلِ‌تحمل‌ترین و شوق‌برانگیزترین اکشنِ چندماهه‌ی اخیر [۱] به‌حساب‌اش نیاورم. این اظهارنظر را از کسی که دقایق متفاوتی از وقت‌اش را پای اکشن‌هایی مثلِ جان ویک (John Wick) [ساخته‌ی مشترک چاد استاهلسکی و دیوید لیچ/ ۲۰۱۴]، تشنه‌ی سرعت (Need for Speed) [ساخته‌ی اسكات وا/ ۲۰۱۴]، ربوده شده ۳ (Taken 3) [ساخته‌ی الیور مگاتون/ ۲۰۱۴]، سریع و خشمگین ۷ (Fast & Furious 7) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۱۵]، کینگزمن: سرویس مخفی (Kingsman: The Secret Service) [ساخته‌ی متیو وان/ ۲۰۱۵] و فرار در سراسر شب (Run All Night) [ساخته‌ی خائومه کولت-سرا/ ۲۰۱۵] تلف کرده است [و اکثرشان را حتی نتوانسته تا آخر تحمل کند] قبول کنید لطفاً!

«رابرت مک‌کال (با بازی دنزل واشنگتن) مردی جاافتاده‌، تنها و منظم است که در فروشگاه ابزارآلات ساختمانیِ "هوم مارت" (Home Mart) شغل ساده‌ای دارد. سرگرمی شبانه‌ی رابرت، در چای نوشیدن و رمان خواندن در کافه‌ی نقلیِ حوالیِ خانه‌اش و البته گپ زدن با دختر جوانی معروف به تری (با بازی کلویی گریس مورتز) خلاصه می‌شود که وضع‌وُحال‌اش روبه‌راه نیست. زندگی بی‌دردسر آقای مک‌کال زمانی به‌هم می‌ریزد که تلاش می‌کند تری [آلینا] را از شر یک باند فساد روسی نجات بدهد. از این‌جای داستان به‌بعد، مشخص می‌شود رابرت آن مرد پابه‌سن‌گذاشته‌ی آرامی که تا به حال به‌نظر می‌رسیده، نیست. او به‌سرعت و در کمال خونسردی، می‌تواند دشمنان‌اش را از سر راه بردارد. اما مافیای روس هم بیکار نمی‌نشیند و برگ برنده‌ی خود که جنایتکاری بی‌عاطفه به‌نام تدی (با بازی مارتون سوکاس) است را رو می‌کند...»

علی‌رغم تایم قابلِ توجهی که در اکولایزر به شناساندن کاراکتر محوری اختصاص داده شده است، این معارفه به‌شکل قانع‌کننده‌ای صورت نمی‌گیرد و علت برخی کنش‌ها و واکنش‌هایش تا انتها معلوم نمی‌شود. بگذارید مثالی بزنم، اگر سریال خاطره‌انگیز دکستر (Dexter) [محصول ۲۰۰۶ تا ۲۰۱۳] را دیده باشید، حتماً یادتان هست که دکستر مورگان (با بازی مایکل سی. هال) برای تک‌تک اعمال‌اش یک‌سری کُد داشت که [حداقل در فصل نخست مجموعه] هرگز از آن‌ها تخطی نمی‌کرد. در اکولایزر دقیقاً مشخص نیست که آقای مک‌کال چه پیشینه‌ای داشته و براساس چه کُدها و دستورالعمل‌هایی، وارد میدان می‌شود.

به‌علاوه، متوجه نمی‌شویم که دلیل اصلیِ کنار کشیدن او از پُست بااهمیتِ [احتمالاً امنیتیِ] نامعلوم سابق‌اش چه بوده؟ آیا دل‌سوزی برای آلینا، او را پس از سال‌ها برانگیخته می‌کند یا هیچ‌وقت از احقاق حق ضعیف‌ترها غافل نبوده است؟... این‌ها نمونه‌ای از پرسش‌هایی هستند که در فیلم پاسخی قطعی برایشان نمی‌یابیم و به حدس و گمان مخاطبان حواله داده شده‌اند! البته سعی شده با گذاشتن معدودی دیالوگ‌ در دهان رابرت یا نشان دادن کتاب "مرد نامرئی" (The Invisible Man) [نوشته‌ی هربرت جورج ولز] در دست او [طی دقایق پایانی] این نقیصه مبدل به گونه‌ای رازوارگی و یکی از ابعاد شخصیتی رابرت مک‌کال شود که به‌نظرم چنین هدفی محقق نشده است.

فیلمنامه‌نویسِ اکولایزر، ریچارد وِنک در شخصیت‌پردازیِ قطب منفی داستان هم خلاقیتی از خودش بروز نداده و دست‌به‌دامنِ کلیشه‌هاست. تدی [نیکولای] همان خصوصیات و گذشته‌ای را دارد که در اکثرِ ساواکی‌های سینمای دهه‌ی ۱۳۶۰ خودمان نیز موجود است! ضمناً به این دلیل که دولت آمریکا دشمن فرضی و غیرفرضی زیاد دارد(!)، انتخاب روس‌ها به‌عنوان آدم‌بدهای اکولایزر کج‌سلیقگیِ محض بود! اگر لپ‌تاپ‌های VAIO و گوشی‌های Xperia سونی نبودند، نسبت به تمام شدن دوران "جنگ سرد" (Cold War) و فروپاشی اتحاد جماهیر شوروی دچار تردید می‌شدم! این‌جور جاهاست که تکنولوژی به درد بشر می‌خورد!

چنانچه اکولایزر از ناحیه‌ی این قبیل تسویه‌حساب‌های مضحک سیاسی صدمه نخورده بود، مطمئناً فیلم ماندگارتری می‌شد. هرچند در حالت فعلی هم آن‌چه جلب توجهِ بیش‌تری می‌کند، اکشن و تعلیق اکولایزر است و بعید می‌دانم برای عشقِ‌سینماها مهم باشد که طرف مقابلِ مک‌کال چه ملیتی دارد و یا بیننده‌ای باشد که سکانس روسیه و آن یورش یک‌تنه به کاخ آقای ولادیمیر پوشکین [ولادیمیر پوتین؟!] را جدی بگیرد اصلاً!

اما نکته‌ی حاشیه‌ایِ اکولایزر به ترجمه‌ی فارسی عنوان آن مربوط می‌شود، در فرهنگ لغات "مریام-وبستر" (Merriam-Webster) معادلِ Equalizer واژه‌ی Gun به‌معنیِ عامیانه‌ی تفنگ [اسلحه‌ی آتشین] آمده است و در فرهنگ باطنی نیز Gun آدم‌کش حرفه‌ای ترجمه شده. هر عقل سلیمی که حتی فقط تریلر یا پوستر رسمی فیلم را دیده باشد، تصدیق می‌کند "اسلحه" و "آدم‌کش" [یا کلمات مشابه‌شان] برگردان‌های درست‌تری هستند [۲] تا پرت‌وُپلاهای دور از ذهنی مثلِ "برابرساز"، "مساوی‌ساز"، "برابرکننده"، "تعدیل‌کننده"، "موازنه‌گر" [۳] و از همه مسخره‌تر: "تسویه‌حساب‌جو" که شاهکار بی‌بی‌سیِ فارسی است! بگذریم.

دنزل واشنگتن را از اکولایزر بگیرید، چیزی باقی می‌ماند؟! اکولایزر یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که هم‌چنان دود از کُنده بلند می‌شود! هم آقای مک‌کال [که در فیلم، روس‌ها "بابابزرگ" صدایش می‌زنند!] حسابی از خجالت آدم‌بدها درمی‌آید(!) و هم آقای واشنگتن در ۶۰ سالگی به‌خوبی از عهده‌ی نقش‌آفرینی در فیلمی اکشن برمی‌آید. نقشی که دنزل در اکولایزر بازی می‌کند، نقطه‌ی مقابلِ آلونزوی روز تعلیم (Training Day) [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۰۱] [۴] است. آلونزو کارش هرچه بیش‌تر گند زدن به خیابان‌های لس‌آنجلس بود ولی رابرت، کثافت‌کاری‌های امثال آلونزو هریس را تمیز می‌کند.

از کاستی‌های شخصیت‌پردازی و فیلمنامه‌ گفتم، این صحیح اما اکولایزر به‌واسطه‌ی بهره‌مندی از ستاره‌ای به‌نام دنزل واشنگتن، زمین نمی‌خورد. حضورِ دنزل به‌قدری مجاب‌کننده است که باور می‌کنیم رابرت مک‌کال تا آن اندازه کارش را بلد است که می‌تواند دست‌تنها دم‌وُدستگاهِ مافیای روسیِ پوشکین را فلج کند. شاید آن‌چه در ادامه می‌نویسم به‌نظرتان اغراق‌آمیز بیاید ولی اگر آقای واشنگتن این نقش را بازی نمی‌کرد، ممکن بود اکولایزر [با چنین فیلمنامه‌ی پرحفره‌ای] تبدیل به یک کمدی ناخواسته شود!

پیوسته از بدی‌های فیلمنامه‌ی آقای وِنک گفتم، حالا می‌خواهم به یکی از دیالوگ‌های مک‌کال [خطاب به تدی] اشاره کنم که ارزش به‌خاطر سپردن دارد: «وقتی واسه بارون دعا می‌کنی، لجن هم گیرت میاد» (نقل به مضمون). البته اگر بخواهیم بدبین باشیم، می‌توانیم ریچارد وِنک را متهم کنیم که این قبیل دیالوگ‌ها را نیز از سریالِ ۸۸ قسمتیِ منبع اقتباسِ فیلم [۵] کش رفته است! اگر بخواهیم همه‌ی کاسه‌کوزه‌ها را سر یک نفر بشکنیم، گزینه‌ای سزاوار‌تر از ریچارد وِنک سراغ ندارم! پس هرچقدر که دوست دارید، فیلمنامه را بکوبید و حفره‌های ریزوُدرشت‌اش را پیدا کنید!

به‌غیر از فیلمنامه، عمده‌ی عناصر سازنده‌ی فیلم [از کارگردانی و بازیگری گرفته تا فیلمبرداری و تدوین و موسیقی و صدا و اسپشیال‌افکت و...] عیب‌وُنقص گل‌درشتی که توی ذوق تماشاگر بزند، ندارند. هرچند اگر قرار باشد مو را از ماست بیرون بکشیم و تیپ کلیشه‌ایِ مثلاً منتقدهای عبوس، سخت‌گیر و گنده‌دماغ را به خودمان بگیریم، باور کنید به زمین و زمان پیله کردن اصلاً کار سختی نیست! به‌عنوان نمونه، می‌شود بازی مارتون سوکاس [بدمن فیلم] را به باد انتقاد گرفت و گلایه کرد که چرا بازیگری اسمی برای ایفای این نقش انتخاب نشده؟! برای چنین ایراد بنی‌اسرائیلی‌ای، یکی از پاسخ‌ها می‌تواند این باشد که چنانچه تدی را [برای مثال] کوین اسپیسی بازی می‌کرد، پذیرفتن‌اش در قامتِ یک روس تمام‌عیار ساده‌تر بود یا همین آقای سوکاس که کم‌تر بیننده‌ای او را از فیلم‌های قبلی‌اش به‌خاطر می‌آورد؟! و الخ.

ساخت اکولایزر بهانه‌ای شد که سه‌ تن از عوامل کلیدی موفقیت روز تعلیم دوباره به یکدیگر ملحق شوند و مثلثی قدرتمند تشکیل دهند، اضلاع اول و دوم [واشنگتن و فوکوآ] که معرف حضورتان هستند؛ ضلع سوم نیز مائورو فیوره است، فیلمبردار اسکاربرده که با سلیقه‌ی بصری‌اش اکولایزر را بدل به فیلمی خوش‌عکس کرده با اسلوموشن‌هایی دوست‌داشتنی که نظیرشان در سینمای یکی-دو سالِ اخیر را در شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] [۶] سراغ دارم. مثلاً دقت کنید به واپسین رویاروییِ رابرت و تدی، زیر بارش قطرات آب.

اکولایزر خشن است اما خشونت‌اش بیزارکننده نیست. خوشبختانه جلوه‌های ویژه و اکشنِ اکولایزر شبیه بازی‌های کامپیوتری از آب درنیامده‌اند؛ از میان همان مثال‌های متأخرِ پیشانی نوشتار، فرار در سراسر شب را ببینید تا قدر اکولایزر را بیش‌تر بدانید! هم‌چنین اکولایزر حتی یک فریم ابتذال جنسی ندارد، پاکِ پاک است و درصورتی‌که [دور از جان‌تان] مشکل شنوایی داشته باشید [۷] می‌توانید با فراغ بال به‌ تماشایش بنشینید!

اکولایزر کِیس مطالعاتی جالبی است و می‌تواند از این جنبه مورد بررسی قرار گیرد که چطور از یک فیلمنامه‌ی تقریباً تعطیل و قابلِ حدس، می‌شود فیلمی ۱۳۲ دقیقه‌ای ساخت که اضافه بر این‌که خسته‌کننده نباشد، آن‌چنان فروش کند که کمپانی سازنده خبر از تولید قریب‌الوقوع دومین قسمت‌اش را بدهد! درست است که از شخصیت اول اکولایزر کارهای بزرگی سر می‌زند که شاید با عقل سلیم جور درنیایند اما خودِ فیلم ادعاهای گنده‌تر از دهان‌اش ندارد و تماشاگرش را سرگرم می‌کند. همین خوب است.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۴

 

[۱]: از زمان اکران اکولایزر در ۲۲ سپتامبر ۲۰۱۴ [۳۱ شهریور ۹۳] تا به حال.

[۲]: چنان‌که برشمردم، "اکولایزر" اسمِ خاص [شخص، مکان یا...] نیست که نشود ترجمه‌اش کرد اما از آن‌جا که "اسلحه" یا "آدم‌کش" خیلی معمولی و پیشِ‌پاافتاده‌اند و به‌علاوه به‌دلیلِ این‌که "اکولایزر" هم به‌راحتی تلفظ می‌شود و هم به گوش مخاطب فارسی‌زبان ناآشنا نمی‌آید، فکر می‌کنم بهتر است ترجمه نشود.

[۳]: انگار اکولایزر یک فیلم علمی-آموزشی با موضوع شیمی، فیزیک یا الکترونیک است و قرار بوده از شبکه‌ی آموزشِ سیما پخش شود که دوستانِ اهل دل، چنین معادل‌هایی پیشنهاد داده‌اند! الله و اعلم!

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد روز تعلیم، رجوع کنید به «تسویه‌حساب با گرگِ خیابان»؛ منتشره در دوشنبه ۱۸ خرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: اکولایزر (The Equalizer) [محصول ۱۹۸۵ تا ۱۹۸۹].

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها، سه فیلم خوب که اسکار آن‌ها را جا گذاشت!»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]: به‌خاطر وجود چند دیالوگ غیرقابلِ پخش!

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دست‌وُپا زدن در باتلاق؛ نقد و بررسی فیلم «صلیب آهنین» ساخته‌ی سام پکین‌پا

Cross of Iron

كارگردان: سام پکین‌پا

فيلمنامه: جولیوس جی. اپستاین، جیمز همیلتون و والتر کلی [براساس رمان ویلی هاینریش]

بازيگران: جیمز کابرن، ماکسیمیلیان شل، جیمز میسون و...

محصول: انگلستان و آلمان غربی، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: اکشن، درام، جنگی

بودجه: ۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۷: صلیب آهنین (Cross of Iron)

 

شاید تعجب‌آور باشد اما تا به حال در طعم سینما فیلم جنگی نداشته‌ایم! ژنرال دلارووره (General della Rovere) [ساخته‌ی روبرتو روسلینی/ ۱۹۵۹] [۱] جنگی است، درست ولی بیش‌تر به تبعات جنگ می‌پردازد تا به متنِ آن. دوست داشتم این خلأ [حداقل برای اولین‌بار] با فیلمی خاص پر شود و صلیب آهنین همانی است که مدّنظرم بود؛ فیلمی خاص از واپسین ساخته‌های فیلمسازِ فراری از قاعده‌های تثبیت‌شده و ژانرهای معهودِ سینما، عالیجناب دیوید ساموئل پکین‌پا.

اغلب پکین‌پا را با وسترن‌هایش می‌شناسند علی‌الخصوص پرآوازه‌ترین‌شان این گروه خشن (The Wild Bunch) [محصول ۱۹۶۹]. به‌نظر نگارنده اما برترین ساخته‌ی آقای فیلمساز، تنها فیلم جنگی او یعنی همین صلیب آهنین است که مهجور مانده و آن‌طور که لایق‌اش بوده، قدر ندیده است. «سال ۱۹۴۳، آلمانی‌ها در خاک شوروی زمین‌گیر شده‌اند و جز دفع حملات روس‌ها و عقب نشستن از برابرشان کار دیگری ندارند. در چنین جهنمی، تمام هم‌وُغم سرجوخه اشتاینر (با بازی جیمز کابرن) زنده از مهلکه به در بردن سربازهای زیردست‌اش است درحالی‌که سروانِ تازه‌وارد، استرانسکی (با بازی ماکسیمیلیان شل) به هیچ‌چیز به‌غیر از به سینه چسباندن "صلیب آهنین" [۲] فکر نمی‌کند و دلِ خوشی از اشتاینر [و امثالِ او] ندارد...»

صلیب آهنین دو قطب مثبت و منفی دارد؛ دو شخصیت نیک و بد که از دلِ گفتگوها و اکت‌ها، تمام‌وُکمال به مخاطب شناسانده می‌شوند. سرجوخه اشتاینر یک آدم‌حسابی است با اصولی تخطی‌ناپذیر. مثلاً به افرادش اجازه‌ی دست‌درازی به زن‌ها را نمی‌دهد و یا این‌که حتی به قیمت سرپیچی از امر مافوق‌اش حاضر نمی‌شود اسیر کم‌سن‌وُسال روس را بکشد. اشتاینر برای کسب پیروزی و افتخار نمی‌جنگد و برای دستورها و تشویق‌های افسران مافوق تره هم خُرد نمی‌کند بلکه یگانه هدف او حفظ جان افراد تحت فرمان‌اش است. سروان استرانسکی درجه‌داری اشراف‌زاده است که خودش به‌صراحت اذعان می‌کند با طمع دریافت نشان "صلیب آهنین" تقاضای انتقال به روسیه را داشته. استرانسکی در عین حال یک بزدلِ به‌تمام‌معناست که وقت حمله‌ی ناگهانی روس‌ها، مثل موش توی سوراخ‌اش قایم می‌شود و اصلاً رو نشان نمی‌دهد!

هرطور که حساب کنید، صلیب آهنین فیلم جنگیِ به‌کلی متفاوتی است. برخلاف اکثر قریب به‌اتفاقِ فیلم‌های با محوریتِ جنگ جهانی دوم، وقایع صلیب آهنین تماماً در سنگرهای سربازان آلمانی می‌گذرد؛ درست وقتی در باتلاق شوروی گیر افتاده‌اند، خسته و فرسوده شده‌اند. در صلیب آهنین البته خبری از قهرمان‌بازی‌های آمریکایی‌ها هم نیست و هیچ کاراکتر آمریکایی‌ای در فیلم وجود ندارد خوشبختانه!

امکان ندارد درباره‌ی فیلمی از پکین‌پا دست به قلم برد و چیزی از آن اسلوموشن‌های منحصربه‌فردش ننوشت. عالیجناب پکین‌پا در فیلم‌هایش به زیبایی‌شناسیِ خاصّی از کاربرد نماهای اسلوموشن رسیده بود که صلیب آهنین به‌منزله‌ی اثری به‌جای‌مانده از دوران بلوغ فیلمسازی او [و چنان‌که گفتم، به‌زعم من: بهترین فیلم‌اش] از این قاعده مستثنی نیست. در اسلوموشن‌های آقای پکین‌پا شاعرانگی و فردیتی موج می‌زند که خیال می‌کنیم اسلوموشن را اولین‌بار او بوده که در سینما ابداع کرده است!

تیتراژهای آثار پکین‌پا نیز خاص‌اند، در خدمت داستان فیلم و تقویت‌کننده‌ی بار معنایی آن. چنانچه قرار باشد به‌طورِ موردی و از صلیب آهنین حرف بزنم، تیتراژ جزئی تفکیک‌ناپذیر از فیلم است. صلیب آهنین با تیتراژش کامل می‌شود و نمی‌توان ندیده‌اش گذاشت. آغازکننده‌ی فیلم، یک‌سری تصاویر سیاه‌وُسفید آرشیوی از دوران تیره‌وُتار جنگ دوم جهانی و ایام خوش آدولف هیتلر است، زمانی که فارغ‌البالْ افسران برگزیده و سلحشورش را مفتخر به کسب "صلیب آهنین" می‌کرد و ماشین جنگی آلمان‌ها هنوز به روغن‌سوزی نیفتاده بود.

هم‌زمان با نمایش این تکه‌فیلم‌ها، سرودی کودکانه و شاد به زبان آلمانی به گوش می‌رسد که در هماهنگیِ کامل با لبخندهای پیشوا و سرزندگیِ مردم و سربازهایی است که به‌تناوب می‌بینیم‌شان. تقریباً هر ۸ ثانیه یک‌بار، تصویرْ فیکس و خون‌رنگ می‌شود و نام بازیگران و سایر عوامل فیلم با فونتی مخصوص بر صفحه نقش می‌بندد. در این تیتراژ ۴ دقیقه و ۴۵ ثانیه‌ای هرچه زمان جلوتر می‌رود، هیتلر هم‌چنان لبخند می‌زند اما مردم و سربازها دیگر شاد نیستند و صدای بچه‌ها هم قطع می‌شود.

از آن به‌بعد، به‌جز یأس و اضطراب و شکست و عقب‌نشینی و اجساد رهاشده در برف و گل‌وُلای چیزی نمی‌بینیم. تصویر شخصیت اصلی صلیب آهنین، سرجوخه اشتاینر را پس از آخرین تکه از فیلم‌های آرشیوی مشاهده می‌کنیم که آن‌هم سیاه‌وُسفید است و تأکیدی بر دوز بالای رئالیسم در فیلم سام پکین‌پا. تیتراژ آخرِ صلیب آهنین نیز درواقع قرینه‌ی شروع‌اش است. پیش از رسیدن به عنوان‌بندی، دوباره سرود کودکانه‌ی آغاز فیلم شنیده می‌شود که همراه با فیکس‌فریم‌های پی‌درپی است. خودِ تیتراژ هم تشکیل شده از نمایش یک‌درمیانِ اسامی [بر زمینه‌ای این‌بار آبی] و قطعه‌عکس‌هایی از جنایات جنگی [این‌بار نه‌فقط منحصر به جنگ جهانی دوم].

صلیب آهنین کلی دیالوگ درجه‌ی یک دارد که بدیهی است اکثرشان مختصِ اشتاینر کنار گذاشته شده‌ باشند: «اینجا برای هیچ کاری داوطلب نشو!» و یا در جواب سؤال سربازِ زیردست‌اش [ما اینجا داریم چه‌کار می‌کنیم؟!] می‌گوید: «ما مشغول اشاعه‌ی فرهنگ آلمانی در یک دنیای ناامید هستیم!» (نقل به مضمون). صحنه‌های نبردِ صلیب آهنین به‌شدت جان‌دارند و با علمِ به این‌که جلوه‌های ویژه‌ی کامپیوتری در دهه‌ی ۷۰ خواب‌وُخیالی خوش بوده است (!)، ستودنی هستند.

مشخص کردنِ این‌که [طی ۴ دهه] دقیقاً چه فیلم‌هایی از صلیب آهنین و سکانس‌های اکشن و جنگی‌اش تأثیر پذیرفته‌اند، کاری است زمان‌بر. از نمونه‌های به‌دردبخورِ وطنی، هیوا و مزرعه‌ی پدری [به‌ترتیب: ساخته‌ی ۱۳۷۷ و ۱۳۸۱ زنده‌یاد رسول ملاقلی‌پور] را می‌توان نام برد. مثالِ متأخر سینمای آمریکا هم Fury [ساخته‌ی دیوید آیر/ ۲۰۱۴] است که تأثیرپذیری‌اش از صلیب آهنین بیداد می‌کند! به‌عنوان نمونه، توجه‌تان را جلب می‌کنم به نمای عبور تانک از روی جسدی یکی شده با گل‌وُلای که بازسازیِ نعل‌به‌نعلِ پلانی مشابه از صلیب آهنین است؛ تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

موسیقی متن صلیب آهنین اثر فوق‌العاده احساس‌برانگیزِ ارنست گلد است که در تیتراژ پایانی [پس از فیکس‌فریم شدن تصویر اشتاینر] فقط می‌شود با واژه‌ی "درخشان" توصیف‌اش کرد. گرچه نام پکین‌پا با "خشونت" گره خورده است ولی در صلیب آهنین [تحت عنوان فیلمی که یک‌سره در میدان جنگ سپری می‌شود، یعنی خشونت‌بارترین موقعیتِ ممکن] شاهد هیچ اِعمال خشونتی نیستیم که در صراحت و بی‌پردگی به پای فیلم‌های امروزی برسد!

صلیب آهنین دوبله‌ای عالی به مدیریت چنگیز جلیلوند دارد که خودش باظرافت و استادانه به‌جای قطب‌های خیر و شر فیلم [اشتاینر و استرانسکی] حرف زده است. با وجود این‌که همیشه ترجیح‌ام به تماشای فیلم‌ها به زبان اصلی است اما توصیه می‌کنم این کیسِ ویژه را استثنائاً با دوبله ببینید! تماشای نسخه‌ی دوبله‌ی صلیب آهنین موجب می‌شود تا آدم‌های فیلم را هرچه بیش‌تر به‌عنوان "آلمانی" باور کنید. به‌نظرم انگلیسی حرف زدن کاراکترها در نسخه‌ی اورجینال، این باورپذیری را [تا حدّی] مخدوش می‌کند.

همان‌طور که صلیب آهنین فیلم نامتعارفی است؛ پایان‌اش نیز آن‌طور که اغلب‌مان انتظار داریم، اتفاق نمی‌افتد، کلیشه‌ای نیست و تفسیرهای مختلفی طلب می‌کند. گفته می‌شود که صلیب آهنین هم حین فیلمبرداری دچار مشکل و مسئله بوده و هم بعداً تکه‌پاره شده است؛ اگر نسخه‌ی ۱۳۳ دقیقه‌ایِ کنونیِ صلیب آهنین ماحصلِ چنان شرایطی بوده است، شاهکارِ سینمای ضدجنگ خطاب کردن‌اش اغراق‌آمیز به‌نظر نمی‌رسد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد ژنرال دلارووره، رجوع کنید به «مرگ با چشمان باز»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: صلیب آهنین (به آلمانی: Eisernes Kreuz) یک نشان نظامی کشور آلمان است که از زمان پادشاهی پروس تا به امروز کاربرد دارد. این نشان نخستین‌بار توسط فریدریش ویلهلم سوم پادشاه پروس ایجاد شد و نخستین‌بار در جریان جنگ‌های ناپلئونی در تاریخ ۱۰ مارس ۱۸۱۳ در برسلاو اعطا شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ صلیب آهنین).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بی‌افسوس و مطمئن؛ نقد و بررسی فیلم «راننده» ساخته‌ی وا‌لتر هیل

The Driver

كارگردان: وا‌لتر هیل

فيلمنامه: وا‌لتر هیل

بازيگران: رایان اونیل، بروس درن، ایزابل آجانی و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۴ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۳ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۷: راننده (The Driver)

 

چنانچه بخواهم در یکی-دو جمله احساسم را از مواجهه با راننده خلاصه کنم، این‌طور می‌نویسم: فیلمی که اصلاً انتظار نداشتم پس از گذشت ۴ دهه، هنوز تا این حد تماشایی مانده باشد! «یک راننده‌ی خیلی خونسرد و کارآزموده (با بازی رایان اونیل) پلیس‌های لس‌آنجلس را ذله کرده است چرا که سارقان را به‌سلامت از صحنه‌ی جرم خارج می‌کند و کوچک‌ترین ردّپایی هم از خود به‌جا نمی‌گذارد! کارآگاه پلیسی صبور و بااعتمادبه‌نفس (با بازی بروس درن) که تشنه‌ی کسب افتخارِ دستگیری اوست، با عده‌ای دزدِ بی‌سروُپا وارد معامله می‌شود تا برای راننده دام بگذارد...»

بدیهی است فیلمی که عنوان راننده را یدک می‌کشد، بایستی چند سکانس اتومبیل‌رانیِ درست‌وُحسابی داشته باشد؛ فیلمِ وا‌لتر هیل خوشبختانه تماشاگر را از این لحاظ مأیوس نمی‌کند و تعقیب‌وُگریز‌هایی نفس‌گیر و لبریز از هیجان تحویل‌اش می‌دهد که به‌اندازه‌ی کافی اقناع‌کننده‌اند زیرا بیننده را به این باور می‌رسانند که در حال تماشای برشی از زندگی نامتعارفِ راننده‌ای فوقِ حرفه‌ای است. راننده فیلم ‌تروُتمیزی است؛ نه خون‌وُخون‌ریزیِ حال‌به‌هم‌زنی دارد و نه به بی‌بندوُباریِ جنسی راه می‌دهد.

اگر درایو (Drive) [محصول ۲۰۱۱] را دیده باشید، پس لابد با نگارنده هم‌رأی هستید که نمی‌توان منکر تأثیرپذیری نیکلاس ویندینگ رفن از راننده شد؛ علی‌الخصوص در نحوه‌ی شخصیت‌پردازی کاراکتر محوری فیلم‌اش (با بازی رایان گاسلینگ) که او هم راننده‌ای کاربلد، کم‌حرف و بااصول است. علاوه بر امتیاز قابلِ توجهی که فیلم از بُعد ساختاری و فنی می‌گیرد، مورد دیگری نیز راننده را در تاریخ سینما متمایز می‌سازد و آن‌هم بی‌نام بودن تمامی کاراکتر‌هایش است. آفتاب آمد دلیل آفتاب! در درایو هم شخصیت اصلی، اسمی ندارد.

راننده گروه بازیگریِ تراز اولی دارد و انتخاب‌ها همگی فکرشده و بازی‌ها خوشایند و یک‌دست‌اند. رایان اونیل از‌‌ همان نخستین تعقیب‌وُگریزِ درجه‌ی یک فیلم آن‌قدر باطمأنینه و مسلط پشت فرمان می‌نشیند که به شکست‌ناپذیری‌اش ایمان می‌آوریم و مهم‌تر این‌که به کارآگاه پلیس حق می‌دهیم هیچ فکروُذکری به‌غیر از دستگیریِ راننده نداشته باشد. آقای راننده تا به حال طوری کارش را بدون عیب‌وُنقص به انجام رسانده که دُم به تله‌ی پلیس‌ها نداده است.

پلیس فیلم که درن نقش‌اش را بازی می‌کند، مأمور قانونی تخت و تک‌بُدی نیست، اصطلاحاً شیشه‌خُرده دارد، دردِ خدمت صادقانه به جامعه او را نکشته(!) و خصوصیاتی از این دست است که دیدنی‌اش می‌کنند. اما ضلع سوم مثلث جذابیتِ این فیلم مردانه -از نظر بازیگری- یک زن است؛ ایزابل آجانی در نقش قماربازی جوان و صدالبته کاریزماتیک. گرچه مدت زمان حضور آجانی بر پرده، کم‌تر از رایان اونیل و بروس درن است اما با‌‌ همین تایم کوتاه هم در یادها می‌ماند. ایزابلِ راننده در اوج جوانی، مطبوع و پر از رمزوُراز است.

رابطه‌ی دزدِ نابغه و پلیسِ باهوشِ فیلم، بسیار درست از کار درآمده است و بازی موش‌وُگربه‌وارِ جالب و هیجان‌انگیزی بین‌شان جریان دارد که به‌طور مداوم بر جذابیت‌اش اضافه می‌شود. آقای راننده، بی‌کله [بخوانید: کله‌خر!] و پردل‌وُجرئت است. یک خلافکارِ باکلاس که اصول حرفه‌ایِ مخصوصِ خودش را دارد. تنهایی و انزوایی که راننده را در بر گرفته، از فاکتور‌هایی بوده که بر غنای این شخصیت افزوده است و سبب‌سازِ فراروی‌اش از یک تیپِ صرفاً قراردادی شده. راننده در جایی از فیلم، بدون افسوس و با اطمینان می‌گوید: «من هیچ دوستی ندارم» (نقل به مضمون).

راننده فیلمی کم‌دیالوگ است و کلمات را بی‌خودی خرج نمی‌کند. از بحث دیالوگ‌ها که بگذریم، به‌طور کلی نیز راننده زیاده‌گویی نمی‌کند و به رعایت اختصار، مقید است. راننده مقصودش را با به‌کار گرفتنِ کم‌ترین پلان‌ها می‌رساند. در فیلم، پلانِ فاقد کارکرد و بیهوده‌ای نمی‌توانید پیدا کنید. هم‌چنین، دست راننده برای مخاطب رو نیست. یک شاهدمثال درخشان برای این ادعا، طریقه‌ی مجاب شدن راننده برای ورود به تله‌ی کارآگاه -با پای خودش- است که جانی تازه به اثر می‌دهد.

از میان سکانس‌های فیلم -و به‌طور ویژه: سکانس‌های اتومبیل‌رانی‌اش- به‌شخصه شیفته‌ی ۴ دقیقه‌ای هستم که آقای راننده آن مرسدس بنزِ دبلیو۱۱۴ [۱] نارنجی‌رنگ را خُردوُخاکشیر می‌کند و کک‌اش هم نمی‌گزد! حُسن ختامِ سکانس مذکور، این دیالوگ محشر است: «اگه خیال دارین بازم ازش استفاده کنین، بهتره پلاک‌شو عوض کنین!» (نقل به مضمون) هم در سکانس‌های تعقیب‌وُگریز‌ و اکشن و هم در نورپردازی‌های شبانه، کار فیلمبردار بزرگ‌ راننده [۲] شایسته‌ی تحسین است.

به ۱۹۷۸ میلادی -سال تولید فیلم، سالی که از اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری، پرده‌ی آبی و سبز و... خبری نبوده- اگر دقت کنیم، آن‌وقت است که ارزش کار آقای هیل و گروه‌اش چندبرابر می‌شود. به‌عنوان نمونه، تیم بدلکاری به‌قدری قوی عمل کرده است تا راننده در کنار فیلم‌های برجسته‌ای هم‌چون: ارتباط فرانسوی (The French Connection) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۱]، رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸]، شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۸] [۳] از جمله آثاری باشد که صاحب صحنه‌های کم‌نظیرِ اتومبیل‌رانی‌اند.

پایان راننده فوق‌العاده است و کاملاً با سلیقه‌ام در چگونه تمام کردنِ فیلم‌های دزدوُپلیسی، سازگار! مطمئناً انتظار ندارید که پایان‌بندی را لو بدهم(!)، پس قضاوت‌اش بماند برای هر زمان که خودتان فیلم را دیدید. چنانچه به درایو -و نظایرش- علاقه‌مندید، برای تماشای این پدرجدّ مهجورش دست‌دست نکنید تا دقیقاً پی ببرید ضرب‌المثل "دود از کُنده بلند می‌شود" یعنی چه! راننده تریلری دستِ‌کم گرفته شده است که تماشایش -در اسرع وقت- را برای عشقِ‌سینما‌ها از نان شب واجب‌تر می‌دانم!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۷ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: Mercedes-Benz W114.

[۲]: فیلیپ اچ. لاتروپِ فقید.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد شوالیه‌ی تاریکی، رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هیجان‌انگیز، امیدوارکننده و... الهام‌بخش؛ نقد و بررسی فیلم «۶ قهرمان بزرگ» دان هال و كريس ويليامز

Big Hero 6

كارگردان: دان هال و كريس ويليامز

فيلمنامه: جوردن رابرتز، رابرت ال. ‌برد و دانیل گرسون [براساس کامیک‌بوکی از مارول]

صداپیشگان: رایان پاتر، اسکات ادسیت، دنیل هنی و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۰۲ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG

 

دیزنی در پایان سال، عاقبت برگ برنده‌اش را روانه‌ی سالن‌های سینما کرد: ۶ قهرمان بزرگ و نه "قهرمان بزرگ [شماره‌ی] ۶"! [۱] بایستی از آقایان دان هال و كريس ويليامز متشکر باشیم که بالاخره کاراکتری فوق‌العاده دوست‌داشتنی به‌نام "بایمکس" را به ۲۰۱۴، سال کم‌فروغ سینمای انیمیشن هدیه دادند. بایمکس روباتی چاق، تودل‌برو، شیرین و مهربان است که با یک خمیر شیرینیِ سفید و گرم‌وُنرم اصلاً مو نمی‌زند!

سان‌فرانسوکیو [۲]، زمانی در آینده، پسر نوجوان نابغه‌ای به‌نام هیرو (با صداپیشگی رایان پاتر) همه‌ی فکروُذکرش را معطوف به مسابقات شرط‌بندی روی آدم‌آهنی‌ها [۳] کرده؛ برادر بزرگ‌اش، تاداشی (با صداپیشگی دنیل هنی) که دل‌نگرانِ هدر رفتن استعداد بالقوه‌ی هیرو است، او را به آزمایشگاه رباتیکِ محل تحصیل خود می‌برد. جایی که تاداشی در حال تکمیل اختراع منحصربه‌فردش یعنی بایمکس (با صداپیشگی اسکات ادسیت) است؛ یک ربات درمانگر...

۶ قهرمان بزرگ به‌غیر از یک شروعِ درگیرکننده، طی دقایق ابتدایی و به‌نحوی متقاعدکننده، مقدمات وقایع بعدی را تدارک می‌بیند. بعد از آن است که غافلگیری‌های ریزوُدرشت، یکی‌یکی از راه می‌رسند که لابد تصدیق می‌کنید بزرگ‌ترین‌شان همان برملا شدن هویت اصلیِ مرد نقاب‌دار است. ۶ قهرمان بزرگ لحظه‌به‌لحظه ماجرا دارد، می‌خنداند و مثل غذایی کامل، حسابی سیرمان می‌کند!

بایمکس از هر کاری که دریابد سرسوزنی در بهبودی بیمارش مؤثر خواهد افتاد، بی‌معطلی استقبال می‌کند. او تکه‌کلام بامزه‌ای هم دارد؛ هر زمان به مشکلی عدیده برمی‌خورد، با لحنی خنده‌دار می‌گوید: «اوه، نه!» طراحی کاراکتر بایمکس بی‌نهایت هوشمندانه و به‌شکلی است که کم‌ترین امکانات را برای ابراز درونیات‌اش در اختیار دارد اما دنیایی از مهربانی و احساس به جهانِ پیرامون‌اش، می‌بخشد.

۶ قهرمان بزرگ را به‌راحتی می‌توان به سه بخش -البته نامساوی!- تقسیم کرد. اول؛ استارت فیلم که با نبردِ تن‌به‌تن ربات‌ها زده می‌شود -اینجا به‌غلط تصور می‌کنید با انیمیشنی شبیهِ آسترو بوی (Astro Boy) [ساخته‌ی دیوید بوورز/ ۲۰۰۹] طرفید- و به مرگ ناگهانیِ تاداشی می‌انجامد. دوم؛ فصل آشنایی با بایمکس و تمام بامزه‌بازی‌هایش که به افسردگی و گوشه‌گیریِ هیرو خاتمه می‌دهد. سوم؛ بخش ابرقهرمانیِ فیلم که شامل ارتقاء بایمکس به رباتی جنگجو، شکل‌گیری گروه ۶ قهرمان، تعقیب‌وُگریز و مبارزه با مرد نقاب‌دار، فینال و پایان کار است.

لحظه‌ی سرنوشت‌سازِ ۶ قهرمان بزرگ که هیرو برای نجات جان خودش و ابیگیل (با صداپیشگی کتی لوز)، بالاخره از خدمات درمانیِ بایمکس اظهار رضایت می‌کند -با وجود تفاوت‌های تکنیکی و محتواییِ دو فیلم- تا حدودی یادآورِ انیمیشن دوبُعدی خاطره‌انگیز و بسیار دیده‌شده‌ی غول آهنی (The Iron Giant) [ساخته‌ی براد برد/ ۱۹۹۹] است. فیلمنامه‌ی ۶ قهرمان بزرگ توسط تیمی متشکل از جوردن رابرتز، رابرت ال. ‌برد و دانیل گرسون براساس مجموعهْ کامیک‌بوکی مهجورِ و ابرقهرمانانه -تحت همین عنوان- از انتشارات مارول کامیکس نوشته شده و نخستین محصول کمپانی والت دیزنی با اقتباس از یکی از تولیدات مارول است.

دیزنی پس از تهیه‌ی چند انیمیشن پرفروش و موفق با محوریت دخترهایی قهرمان -نظیر گیسوکمند (Tangled) [ساخته‌ی مشترک ناتان گرنو و بایرون هاوارد/ ۲۰۱۰]، دلیر (Brave) [ساخته‌ی مشترک مارک اندروز و براندا چپمن/ ۲۰۱۲] و منجمد (Frozen) [ساخته‌ی مشترک کریس باک و جنیفر لی/ ۲۰۱۳] [۴] این‌بار فرصت را به پسری نوجوان داده است که خودی نشان بدهد. مضمونِ محوری ۶ قهرمان بزرگ، مذمت انتقام‌جویی و تأکید بر اهمیت نوع‌دوستی است. فیلم هم‌چنین قابلیتِ این را دارد که شوقِ علم‌آموزی را در بیننده‌های کم‌سن‌وُسال‌ترش برانگیزد.

اوج ۶ قهرمان بزرگ که شامل جدال نهایی سوپرقهرمان‌ها و آدم‌بده‌ی داستان است، با سکانس فینال بیگ‌پروداکشن ابرقهرمانانه‌ی خوب ۲۰۱۴، مردان ایکس: روزهای گذشته‌ی آینده (X-Men: Days of Future Past) [ساخته‌ی برایان سینگر] برابری می‌کند و چیزی کم از آن ندارد. جنبه‌ی ابرقهرمانی و اکشنِ قوی فیلم را که کنار بگذاریم؛ ۶ قهرمان بزرگ نمونه‌ای قابلِ اعتنا از سینمای انیمیشن، در زمینه‌ی تلفیقِ به‌اندازه‌ی مایه‌های کمدی و درام است. از آنجا که دخترِ پررنگی ندارد و عاشقانه هم -به‌معنای معمول‌اش- نیست، بیش‌تر توجه پسرها را جلب خواهد کرد.

۶ قهرمان بزرگ در معرفیِ ضدقهرمان‌اش و چگونگی ریشه گرفتنِ نفرت در او، متفاوت‌تر از اغلب انیمیشن‌ها عمل می‌کند. بدمن قصه -اگر بشود اسم‌اش را بدمن گذاشت- یک دیوانه‌ی تمام‌عیار که قصدش به فنا دادن دنیا باشد(!)، نیست و انگیزه‌های شخصی و معقول‌تری دارد. ۶ قهرمان بزرگ مخاطب‌اش را کودن و سطحِ پایین فرض نمی‌کند. بد نیست اشاره کنم که تخطیِ چشمگیر ۶ قهرمان بزرگ از رویه‌ی معهودِ فیلم‌های انیمیشن، این است که سوپراستارها جای شخصیت‌ها حرف نزده‌اند و صدای آشنایی به گوش‌تان نخواهد رسید.

تمام انیمیشن‌های سال -که سرشان به تن‌شان می‌ارزید!- را دیده‌ام؛ پنج انیمیشن برتر ۲۰۱۴ به انتخاب من -به‌ترتیب- این‌ها هستند: ۶ قهرمان بزرگ، غول‌های جعبه‌ای (The Boxtrolls) [ساخته‌ی مشترک گراهام آنابل و آنتونی استاچی]، آقای پیبادی و شرمن (Mr. Peabody & Sherman) [ساخته‌ی راب مینکوف]، کتاب زندگی (The Book of Life) [ساخته‌ی خورخه گوتیرز] و در سطح پایین‌تری از سایرین: پنگوئن‌های ماداگاسکار (Penguins of Madagascar) [ساخته‌ی مشترک اریک دارنل و سیمون جی. اسمیت]. تصور نمی‌کنم اطلاق لقبِ "بهترین انیمیشن ۲۰۱۴" به ۶ قهرمان بزرگ، ظلمی در حق انیمیشن‌های غالباً بی‌رمق سال به‌حساب بیاید حالا گیرم که آکادمی، اسکار را به فیلم دیگری بدهد [۵].

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۶ اسفند ۱۳۹۳

[۱]: در رسانه‌های فارسی، مدام اسم فیلم به‌اشتباه "قهرمان بزرگ ۶" درج می‌شود.

[۲]: ترکیبِ سان‌فرانسیسکو و توکیو!

[۳]: چیزی مثل خروس‌بازیِ خودمان!

[۴]: دلیر و منجمد هر دو برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن سال طی دوره‌های ۸۵ و ۸۶ آکادمی شدند.

[۵]: این نقد و بررسی پیش از اهدای اسکار بهترین انیمیشن سال به ۶ قهرمان بزرگ نوشته شده است.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شاهکاری برای زمانه‌ی ما؛ نقد و بررسی فیلم «شوالیه‌ی تاریکی» ساخته‌ی کریستوفر نولان

The Dark Knight

كارگردان: کریستوفر نولان

فيلمنامه: کریستوفر نولان و جاناتان نولان [براساس کمیک‌بوک‌های دی‌سی کمیکز]

بازيگران: کریستین بیل، هیت لجر، آرون اکهارت و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۰۸

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۵۲ دقیقه

گونه: اکشن، جنایی، درام

بودجه: ۱۸۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱ بیلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۶ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۶۴: شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight)

 

ورود جوکر، باابهت‌ترین و نفس‌گیرترین ورود یک ضدقهرمان به عالم سینماست؛ طوری‌که امکان ندارد از یاد ببریدش! تا جوکر این‌قدر فراموش‌نشدنی «هست» چه دلیلی دارد که باور کنیم لجر مُرده؟... در شوالیه‌ی تاریکی، جوکر (با بازی هیت لجر) تبدیل به معضل اساسی گاتهام و صدالبته قهرمان شهر، بت‌من [بروس وین] (با بازی کریستین بیل) شده است. جوکر به هیچ‌چیز اعتقاد ندارد، از کسی نمی‌ترسد و خواستار استقرار یک جهانِ بی‌قاعده است. جوکر با اتکا بر چنین امیال و مشخصه‌هایی -به‌اضافه‌ی نبوغ و قساوت بی‌حدوُمرزش- بت‌من را وارد چالشی جدی می‌کند. شوالیه‌ی تاریکی قصه‌ی این بزرگ‌ترین چالشِ بت‌من/وین است.

هوشمندی‌ها در شوالیه‌ی تاریکی خیلی قبل‌تر از ساخت و اکران فیلم، از زمان انتخاب نام‌اش آغاز شده بود! اولاً: شوالیه‌ی تاریکی نمونه‌ای نادر [یکه؟] در فرایند نام‌گذاری فیلم‌های ابرقهرمانی -و بلاک‌باستری- است که در عنوان اصلی‌اش اثری از آثار اسم خودِ ابرقهرمان نمی‌یابیم. ثانیاً: Dark Night و Dark Knight هر دو یک‌جور تلفظ می‌شوند؛ اولی حاوی مفهومی سراسر مأیوس‌کننده و منفی و تیره‌وُتار است درحالی‌که در ترکیب دوم -که اسم فیلم نیز همان است- هرچند ابهام وجود دارد ولی "امید" هم هست. چیزی که مردم گاتهام -و تمام دنیا- برای تداوم زندگی، نیازمندش هستند.

بسیار پیش آمده که کاراکتری یکسان را بازیگران مختلفی ایفا کنند؛ توجه کرده‌اید که همواره فقط و فقط یکی‌شان است که در ذهن‌مان ثبت می‌شود؟ آقای نیکلسون! شما بازیگر موردِ علاقه‌ام هستید، درست! اما با جوکر [۱] اصلاً به‌جا نمی‌آورم‌تان! جوکر تا ابد برایم با هیت لجر معنی می‌دهد و به‌همین خاطر است که از شوالیه‌ی تاریکی به‌بعد، تمایل ندارم هیچ‌یک از فیلم‌های قبلی‌اش را ببینم. البته مشکل بتوان بازیگری دیگر را هم -به‌غیر از آقای بیل- در قامت بت‌من تصور کرد. موج عظیم مخالفت‌ها با انتخاب بن افلک به‌عنوان بت‌من جدیدِ سینما، گواهی بر این مدعا بود.

گفتگو ندارد که کریس نولان با شوالیه‌ی تاریکی استانداردهای بت‌من‌ها و به‌طور کلی، فیلم‌های ابرقهرمانی را جلو برد. نولان با شوالیه‌ی تاریکی حقِ مطلب را ادا می‌کند و کاری که با بت‌من آغاز می‌کند (Batman Begins) [محصول ۲۰۰۵] سنگ‌بنایش را گذاشته بود، به اتمام می‌رساند. شوالیه‌ی تاریکی با همه‌ی اسپشیال‌افکت‌های درجه‌ی یک‌اش اصلاً و ابداً فیلمِ جلوه‌های ویژه نیست؛ برای آقای نولان، اولویت با شخصیت‌پردازی است. بت‌منِ سه‌گانه‌ی نولان، ملموس‌ترین ابرقهرمانی است که تاکنون بلاک‌باسترها به خود دیده‌اند. بعد از کریستوفر نولان و کریستین بیل، اصولاً بت‌من ساختن و بت‌من بازی کردن، کار حضرت فیل است!

بعید می‌دانم در برخورداری از دیالوگ‌های ناب و به‌خاطرسپردنی، حداقل هیچ فیلم ابرقهرمانانه‌ای به گردِ پای شوالیه‌ی تاریکی برسد. شوالیه‌ی تاریکی کلکسیونی از تک‌جمله‌هایی است که هیچ‌کسی به‌جز یک عشقِ‌سینمای واقعی قدرشان را نمی‌داند! به این نمونه‌ی مشهور، توجه کنید: «تاریک‌ترین زمانِ شب، درست قبل از سپیده‌دم است و من به شما قول می‌دهم که سپیده‌ سر خواهد زد.» (نقل به مضمون) این‌ را از زبان دادستان بدعاقبتِ گاتهام، هاروی دنت (با بازی آرون اکهارت) می‌شنویم و یا جمله‌ی: «چرا این‌قدر جدی؟» که جوکر می‌گوید... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل.

با وجودِ تایم بالای شوالیه‌ی تاریکی -دو ساعت و نیم!- حتی دیدنِ چندباره‌اش خسته‌تان نخواهد کرد چرا که کریستوفر نولان جهانی آکنده از ریزه‌کاری‌ها خلق کرده است که هربار یک بُعدش توجه‌تان را جلب می‌کند. تعقیب‌وُگریزهای اتومبیلیِ به‌شدت هیجان‌انگیزِ شوالیه‌ی تاریکی، جانشین بسیار شایسته‌ای برای ارتباط فرانسوی (The French Connection) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۱] و رونین (Ronin) [ساخته‌ی جان فرانکن‌هایمر/ ۱۹۹۸] هستند که پیش‌تر به‌خاطر داشتنِ چنین سکانس‌هایی در اذهان سینمادوستان ثبت شده بودند.

خانم‌ها! آقایان! خوش‌بینی را کنار بگذاریم، پیروز واقعیِ شوالیه‌ی تاریکی کسی به‌جز جوکر نیست! او به هرچه می‌خواهد، می‌رسد. از گاتهام‌سیتی، دروازه‌ی همان دنیای بدونِ قاعده و قانونِ دلخواه‌اش را می‌سازد. هاروی دنت و آرمان‌هایش را لجن‌مال می‌کند. و از همه مهم‌تر، "قهرمان مردم" را زیر سؤال می‌برد و به زیرش می‌کشد. در یک کلام، جوکر درستیِ تمام تئوری‌های شریرانه‌اش را عملاً به اثبات می‌رساند. علی‌رغم امیدِ مستتر در نام فیلم -که به آن اشاره‌ای داشتم- شوالیه‌ی تاریکی یک‌سره امیدوارانه تمام نمی‌شود؛ اگر بخواهم دقیق‌تر بگویم: امید چندانی به خدشه‌ناپذیریِ امیدواری‌ای که می‌دهد، وجود ندارد! بت‌من ضعیف‌تر از همیشه است و از کجا معلوم که جوکر دوباره برنگردد؟

جوکر یک روانیِ به‌تمام‌معنا، آدم‌کشی فاقدِ احساسات انسانی و دلقکی هراس‌انگیز است با این‌همه اما دوست‌اش داریم! او خواهان آشفتگی، سلطه‌ی آشوب و برهم زدنِ نظم‌ها و قواعد است. جوکر انگار خلق شده تا با بی‌رحمی هرچه تمام‌تر، بت‌من را با نقیصه‌هایش رودررو کند. چنانچه سایه‌ی بت‌من -به‌عنوانِ شخصیتِ بی‌بروبرگرد نخستِ کمیک‌بوک‌های منبعِ اقتباس- روی شوالیه‌ی تاریکی سنگینی نمی‌کرد، کسی بود که جوکر را آدمِ اصلی نداند؟ اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد برازنده‌ی هیت لجر بود، نه مکمل! اگر آقای لجر کاندیدای اسکار نقش اول شده بود، چه کسی حریف‌اش می‌شد؟ شان پن [۲] در نقش هاروی میلکِ هم‌جنس‌باز؟!

شوالیه‌ی تاریکی، ۲۲ فوریه‌ی ۲۰۰۹ طی هشتادوُیکمین مراسم آکادمی، به‌خاطر بهترین صداگذاری (لورا هیرشبرگ، گری ریتسو و اد نوویک)، طراحی هنری (ناتان کراولی و پیتر لاندو)، فیلمبرداری (والی فیستر)، چهره‌پردازی (جان کالیونه و کانر اُسالیوان)، تدوین (لی اسمیت)، جلوه‌های ویژه (نیک دیویس، کریس کاربولد، تیم وبر و پل فرانکلین)، تدوین صدا (ریچارد کینگ) و بازیگر نقش مکمل مرد (هیت لجر) کاندیدای ۸ جایزه بود که تنها ۲ اسکار آخر، نصیب‌اش شد. بلاهت‌آمیز نیست که شوالیه‌ی تاریکی حتی در میان نامزدهای ۳ رشته‌ی بهترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه‌ی اقتباسی غیبت داشت؟!

شوالیه‌ی تاریکی هم‌اکنون [۳] پس از رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] و پدرخوانده ۱ و ۲ [ساخته‌ی فرانسیس فورد کوپولا/ ۱۹۷۲ و ۱۹۷۴] صاحب رتبه‌ی چهارمِ ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه سایت سینمایی IMDb است. شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر تخیل و رؤیا دارد، آن‌قدر «فیلم هست» که علاقه‌ای نداشتم به مسائل بی‌جذابیت سیاسی ربط‌اش بدهم و دنبال مابه‌ازاهای کاراکترهایش در دنیای آلوده‌ی سیاست بگردم... شوالیه‌ی تاریکی شاهکاری احترام‌برانگیز برای زمانه‌ی کم‌اتفاق ماست، قدرش را بدانیم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳

 

[۱]: جک نیکلسون نیز در بت‌من (Batman) [ساخته‌ی تیم برتون/ ۱۹۸۹] نقش جوکر را بازی کرده است.

[۲]: اشاره به فیلم میلک (Milk) [ساخته‌ی گاس ون‌سنت/ ۲۰۰۸] است که پن به‌خاطرش اسکار گرفت.

[۳]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۵ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۵۰ سالگیِ شیرین؛ نقد و بررسی فیلم «اسکای‌فال» ساخته‌ی سم مندز

Skyfall

كارگردان: سم مندز

فيلمنامه: نیل پرویس، رابرت وید و جان لوگان [براساس آثار یان فلمینگ]

بازيگران: دنیل کریگ، خاویر باردم، جودی دنچ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲۰۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیارد و ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۸: اسکای‌فال (Skyfall)

 

مصادف با پنجاهُمین سال ورودِ آقای باند به سینما، سم مندز موفق می‌شود فیلمِ بیست‌وُسوم را طوری بسازد که عام و خاص دوست‌اش داشته باشند. تیتراژ شکیلِ آغازین که ترانه‌ای خاطره‌انگیز و پرمفهوم همراهی‌اش می‌کند، تماشاگر را شدیداً سر شوق می‌آورد برای دیدن یک جیمز باندِ درست‌وُحسابی. اسکای‌فال فیلمی "به‌اندازه" است؛ جلوه‌های ویژه‌اش زیاده از حد نیست، زدوُخوردها و اکشن‌اش حوصله سر نمی‌برد و لحظات رُمانتیک و عاطفی‌اش پهلو به پهلوی سانتی‌مانتالیسم نمی‌زند.

جیمز باند (با بازی دنیل کریگ) طی مأموریتِ ترکیه، سهواً هدف گلوله‌ی نیروهای خودی قرار می‌گیرد. سازمان مطبوع‌اش به گمان این‌که باند مُرده است، نام او را در فهرست کشتگان قرار می‌دهد. چندی بعد، ساختمان مرکزی ام‌آی‌سیکس در لندن دچار انفجار مهیبی می‌شود. جیمز باند علی‌رغم دلخوری از ام (با بازی جودی دنچ) از آنجا که فکر می‌کند به وجودش نیاز است، بازمی‌گردد درحالی‌که قدرت و تمرکز سابق را ندارد و حریف هم حریفِ قدری است...

اسکای‌فال رجوعی دلپذیر و موفقیت‌آمیز به اصل‌ها و ریشه‌هاست کمااین‌که در یکی از دیالوگ‌ها، از زبان خودِ باند نیز می‌شنویم: «دوست دارم بعضی کار‌ها رو به روش قدیم انجام بدم، روش‌های قدیمی گاهی بهترین هستن.» (نقل به مضمون) نمودِ عینی این رجعت شیرین را می‌شود در انتخاب لوکیشن سکانس فینال و آلت قتاله‌ی آقای باند یافت. شاهدمثال دیگر، بهره‌گیری متناوب توماس نیومن از تم کلاسیک جیمز باند در موسیقی متن اسکای‌فال است. آهنگسازی نیومن برای اسکای‌فال خاطره‌ی باندهایی که جان باریِ فقید موزیک‌شان را ساخته، زنده می‌کند.

از امتیازات فیلم، یکی فضاسازی آن است که علی‌الخصوص در دو لوکیشن بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند. اول، جزیره‌ی متروک آقای سیلوا (با بازی خاویر باردم) در ناکجاآباد و دیگری، عمارت پدریِ جیمز باند در اسکاتلند که تقابلِ نهایی خیر و شر هم همان‌جا رقم می‌خورد. اسکای‌فال صاحب فینال تأثیرگذار و پایان‌بندی خوشایندی است. علاوه بر این، فینال اسکای‌فال یک غافل‌گیری نیز دارد که باعث می‌شود برچسبِ "قابلِ حدس بودن" به فیلم نزنیم.

همان‌طور که تریلوژی بت‌منِ کریستوفر نولان، جانی تازه به مجموعه‌ی فیلم‌های این ابرقهرمان دمید و توقع دوست‌داران‌اش را بالا برد؛ برای اسکای‌فال هم میان باندها -گیرم نه تا آن‌ حد جاه‌طلبانه و پرشکوه- چنین نقشی قائل‌ام. اگر -برای مقایسه- از میان سه‌گانه‌ی نولان، بهترین‌شان یعنی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] را مبنا قرار دهیم؛ آن‌وقت چیزی که بیش‌تر جلب توجه می‌کند این است که هر دو فیلم، ضدقهرمان‌هایی درجه‌ی یک دارند. با احترام ویژه به آقایان بیل و کریگ، جوکر و سیلوا از قهرمان فیلم جذاب‌ترند!

بله! این یک قانونِ بی‌چون‌وُچرای قدیمی است: تا ضدقهرمانِ فیلم درست از آب درنیاید، قهرمان‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند. ولی مسئله اینجاست که ضدقهرمان‌های شوالیه‌ی تاریکی و اسکای‌فال زیادی خوب از کار درآمده‌اند! به این معنی که حضورشان، سویه‌ی خیر داستان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. به‌نظرم ادامه‌ی این بحث دوست‌داشتنی در نوشتار حاضر دیگر محلی از اعراب ندارد؛ سطور پیشین می‌توانند مقدمه‌ی مقاله‌ای مجزا باشند با این تیتر: «وقتی بدمن از قهرمان جذاب‌تر می‌شود!»

به هر حال، نمی‌توان انکار کرد که شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر اتفاق مهمی در سینما بوده که حالا حالاها منبع الهام قرار گیرد. آقای مندز قبول داشته باشد یا نه، به‌جز برخورداری از یک بدمنِ کاریزماتیک، برشمردن پاره‌ای مشابهت‌ها میان جیمز باند و بروس وین کار چندان مشکلی نیست [۱]. اما اشاره‌ای مختصر به عنوان فیلم و ترجمه‌ی فارسی‌اش؛ از آنجا که اسکای‌فال در فیلم، نامِ همان ملک آبا و اجدادیِ باند در اسکاتلند است -که ام را با خودش به آنجا می‌برد- بنابراین ترجمه‌پذیر نیست. برگردانِ اسکای‌فال به کلمات مضحکی مثلِ "رگبار"، "سقوط آسمانی" یا "هبوط" نشان از بی‌دقتی دارد.

دکتر نوی اسکای‌فال چیزی کم‌تر از باندش ندارد، حتی شاید به‌راحتی بتوان ادعا کرد که از او سرتر است. یک سابقاً خودیِ زخم‌خورده با انگیزه‌های شخصی قوی. او حداقل دو ورود شکوهمند در فیلم دارد. یکی، اولین سکانس حضورش که از انتهای سالن به‌آرامی به دوربین/باند نزدیک می‌شود و آن ماجرای محشر "دو تا موش آخر" را باطمأنینه نقل می‌کند و دوم، وقتِ رسیدن‌ او به کارزار انتهایی که با به گوش رسیدن ترانه‌ی محبوب‌اش توأم است و خوفی دلچسب به لحظات مذکور هدیه می‌کند.

فیلم به‌دنبال رونمایی از ضدقهرمان‌اش جان تازه که چه عرض کنم اصلاً جان می‌گیرد؛ اگر بی‌انصافی نباشد، اسکای‌فال با از راه آمدن آقای سیلوا به‌طور رسمی از دقیقه‌ی ۷۱ شروع می‌شود! اسکای‌فال هفتمین حضور خانم دنچ در نقش ام است. گرچه نخستین‌بار نیست که از دنچ شاهد چنین بازی روانی هستیم اما نمی‌توان منکر ظرایف همین نقش‌آفرینی آشنا شد؛ جودی دنچ ترکیبی از جدیت و طنز را با ملاحت خاصی پیش چشم مخاطب می‌گذارد.

دنیل کریگ هم به‌خوبی ایفاگر همان نقشی است که باید؛ مأموری کارکشته و جدی که تحت هیچ شرایطی از انجام وظایف‌اش دست نمی‌کشد. قیاس مع‌الفارغی است ولی جیمز باند به‌نوعی پلیس‌های وظیفه‌شناس خودمان را در فیلم‌ها و سریال‌های وطنی تداعی می‌کند که خدشه وارد آمدن بر اعتقاد راسخ‌شان انگار از محالات است! شاید یک دلیلِ این‌که باندِ اسکای‌فال به‌اندازه‌ی بدمن‌اش جذاب به‌نظر نمی‌رسد، سرسپردگی تخلف‌ناپذیرش باشد.

با وجود این‌که حتی یک پلان از گذشته‌ی رائول سیلوا نمی‌بینیم اما باردم به‌قدری سرگذشت تلخ‌اش را جان‌دار تعریف می‌کند که در محق بودن‌اش لحظه‌ای تردید نمی‌کنیم و مثل او، دل‌مان می‌خواهد خرخره‌ی ام را بجویم! این‌که اسکای‌فال کدهایی از کودکی و چگونگی شکل‌گیری شخصیت جیمز باند می‌دهد، جالبِ توجه است و از وجوه قابلِ اعتنای فیلمنامه. قرار دادنِ جزئیاتی از پیشینه‌ی باند و سیلوا هم‌چنین کم‌وُکیفِ روابط‌شان با ام در لابه‌لای داستان، مؤثر واقع شده است و اسکای‌فال را از گزندِ "توخالی بودن" نجات داده. کاراکترهای فیلم با این تمهید، شناسنامه‌دار شده‌اند و اقدامات‌شان بی‌منطق نیست.

بدین‌ترتیب در اسکای‌فال با ابعاد انسانی‌تری از باند و به‌ویژه ام آشنا می‌شویم. اوج این مهم، زمانی به وقوع می‌پیوندد که ام به جیمز باند می‌گوید: «من گند زدم، نه؟» (نقل به مضمون) درست اینجاست که حس می‌کنیم آقای سیلوا به هدف‌اش رسیده و دیگر در این دنیا کاری برای انجام دادن ندارد چرا که ام بالاخره اظهار پشیمانی می‌کند. یادمان هست که رائول طی پیام‌های تهدیدآمیزش برای ام، مدام به طعنه می‌نوشت: «به گناهانت فکر کن!»

یک‌شنبه ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳، اسکای‌فال در اسکار هشتادوُپنجم برنده‌ی دو جایزه‌ی بهترین تدوین صدا (پر هالبرگ و کارن بیکر لندرز) و ترانه (ادل ادکینز و پل اپورث) شد. فیلم به‌علاوه در رشته‌های بهترین موسیقی متن (توماس نیومن)، صداگذاری (اسکات میلان و گرگ پی. راسل) و فیلمبرداری (راجر دیکینز) نیز از سوی آکادمی کاندیدا بود. ترانه‌ی ادل که به‌حق شایسته‌ی کسب اسکار بود، گویی برای به‌خاطر سپردن، بارها به‌یاد آوردن و زمزمه کردن ساخته شده. ترانه‌ی زیبای ادل، لذت تماشای عنوان‌بندیِ اسکای‌فال را دوچندان می‌کند.

جیمز باند، این قهرمان فوقِ بشری که با کازینو رویال (Casino Royale) [ساخته‌ی مارتین کمپبل/ ۲۰۰۶] قدم به وادی تازه و ملموس‌تری گذاشت؛ ۶ سال بعد، با اسکای‌فال به اوجی تماشایی می‌رسد. ممکن است اسکای‌فال بهترین فیلم مجموعه‌ی باندها نباشد اما قطعاً جزء سه‌تای اول هست زیرا نادیده گرفتن کازینو رویال و گلدفینگر (Goldfinger) [ساخته‌ی گای همیلتون/ ۱۹۶۴] به این سادگی‌ها نیست! برای نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها، شخصاً اعتقاد و عادت به دو یا چندبار دیدن‌شان ندارم ولی تصور می‌کنم اسکای‌فال آن‌قدر ریزه‌کاری دارد که دوباره دیدن‌اش خالی از لطف نباشد. سکانسی از اسکای‌فال که بیش از همه در ذهن می‌ماند، فینال فیلم است. آقای مندز و گروه‌اش سنگ‌تمام گذاشته‌اند؛ حیف است نبینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ دی ۱۳۹۳

[۱]: بحث تأثیرپذیری‌های اسکای‌فال از شوالیه‌ی تاریکی تنها محدود به کاراکتر باند نیست و سیلوا هم بسیاربسیار وام‌دار جوکر است. کسانی که هر دو فیلم را به‌دقت دیده باشند، کاملاً به جزئیات این تأثیر و تأثر پی خواهند برد. این هم چنان‌که گفتم اجتناب‌ناپذیر است؛ شوالیه‌ی تاریکی شاهکار آقای نولان است و برترین فیلم ابرقهرمانانه‌ی تاریخ سینما.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جنگ و عشق؛ نقد و بررسی فیلم «قلعه‌ی متحرک هاول» ساخته‌ی هایائو میازاکی

Howl's Moving Castle

عنوان دیگر: Hauru no Ugoku Shiro

كارگردان: هایائو میازاکی

فيلمنامه: هایائو میازاکی [براساس رمان دایانا واین جونز]

صداپیشگان نسخه‌ی انگلیسی‌: کریستین بیل، امیلی مورتیمر، جین سیمونز و...

محصول: ژاپن، ۲۰۰۴

زبان: ژاپنی

مدت: ۱۱۹ دقیقه

گونه: انیمیشن، اکشن، ماجراجویانه

بودجه: ۲۴ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۳۵ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن سال

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۷: قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle)

 

در کلکسیون طعم سینما، جای سینمای انیمیشن و خاطره‌ساز اسطوره‌ای‌اش، هایائو میازاکی خالی بود... قلعه‌ی متحرک هاول فیلمِ نمونه‌ای و عصاره‌ی تمام علایق، اندیشه‌ها، آمال و رؤیاهایی است که آقای میازاکی طی سالیانِ متمادی در آثارش به آن‌ها پرداخته. باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) [محصول ۲۰۱۳] را فراموش کنید! این انیمه‌ی بی‌رمق و ملالت‌بار [۱] در قدوُقواره‌ی حُسنِ ختامی پرشکوه بر یک عمر انیمه‌سازی نیست؛ کامل‌ترین فیلم استاد، قلعه‌ی متحرک هاول است.

برخلاف عمده‌ی فیلم‌های هایائو میازاکی، قلعه‌ی متحرک هاول اقتباسی است و برمبنای رمانی به‌همین اسم نوشته‌ی فانتزی‌نویس انگلیسی، دایانا واین جونز ساخته شده؛ نکته‌ای که از نام‌گذاری شخصیت‌ها نیز پیداست. گرچه میازاکی به اسامی اصلیِ منبع اقتباس‌اش وفادار مانده است اما گفتگو ندارد که کارگردان صاحب‌سبکی هم‌چون او اگر فیلم اقتباسی هم بسازد، داستان را -به‌قول معروف- مالِ خود می‌کند و رنگ‌وُبوی مؤلفه‌های آشنای باقی ساخته‌هایش را به اثر می‌بخشد.

چنانچه‌ -مثل نگارنده- همه‌ی ۱۱ فیلم بلند آقای میازاکی را دیده باشید، تصدیق خواهید کرد که قلعه‌ی متحرک هاول گویی چکیده‌ای بسیار شکیل از دلمشغولی‌های همیشگی او -مهم‌ترین‌شان: هنرمندانه روی پرده آوردن زشتی‌های جنگ و مذمت زیاده‌طلبی‌های انسان- است؛ به‌طوری‌که بعید می‌دانم ثانیه‌ای این فکر از ذهن‌تان عبور کند که فیلمنامه‌ی قلعه‌ی متحرک هاول برپایه‌ی یک رمان -که ۱۸ سال پیش‌تر به چاپ رسیده- نوشته شده است. قلعه‌ی متحرک هاول و قضیه‌ی اقتباسی بودن‌اش، یک تفاوت برجسته با اغلب آثار اقتباسی دنیای سینما دارد؛ این‌بار کتاب است که به‌واسطه‌ی اقتباس سینمایی‌اش به شهرت رسیده و مورد توجه قرار گرفته، نه بالعکس!

سوفی، دختر سختی‌کشیده‌ای است که در یک مغازه‌ی کلاه‌فروشی روزگار می‌گذراند. او به‌طور اتفاقی با هاول -جادوگری که بین مردم شایع شده است قلب دختران جوان را می‌دزدد- آشنا می‌شود. این مسئله از دید ساحره‌ای حسود به‌نام ویست -که دلبسته‌ی هاول است- پنهان نمی‌ماند. زن جادوگر، سوفی را طلسم و به پیرزنی سالخورده تبدیل‌ می‌کند. سوفی به امید یافتن راه باطل شدن جادوی ساحره‌ی بدجنس، مسیر کوهستان را در پیش می‌گیرد تا هاول و قلعه‌ی متحرک معروف‌اش را پیدا کند...

قلعه‌ی متحرک هاول شاهکار میازاکی است و بالاتر از تمام انیمه‌های بی‌نظیر او یعنی لاپوتا: قلعه‌ای در آسمان (Laputa: Castle in the Sky) [محصول ۱۹۸۶]، شاهزاده مونونوکه (Princess Mononoke) [محصول ۱۹۹۷] و حتی شهر اشباح (Spirited Away) [محصول ۲۰۰۱] -برنده‌ی اسکار بهترین انیمیشن از هفتادوُپنجمین مراسم آکادمی- می‌ایستد. هایائو میازاکی در قلعه‌ی متحرک هاول خلاقیتی تحسین‌برانگیز را چاشنی تسلط بی‌چون‌وُچرایش بر ابزار کار کرده است تا شاهد انیمه‌ای دغدغه‌مند و کمال‌یافته باشیم که دست‌کمی از فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما ندارد. نشان به آن نشان که قلعه‌ی متحرک هاول در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه IMDb هم‌اکنون در رتبه‌ی ۱۴۷ قرار دارد [۲].

مضمونی که در قلعه‌ی متحرک هاول نقشی محوری پیدا کرده و میازاکی هرگز تا این اندازه پررنگ بدان نپرداخته بود، عشق است. سوفی در همان برخورد غیرمنتظره‌ی اول، به هاولِ غیرعادی و نه‌چندان خوش‌نام دل می‌بندد و همین دلدادگی، کار دست‌اش می‌دهد! احساس زنانه‌ی جادوگر ویست به او دروغ نمی‌گوید. ساحره‌ی پیر، تاوان بی‌توجهی‌های هاول را از سوفی بیچاره می‌گیرد. قلعه‌ی متحرک هاول نشان می‌دهد که هاول برخلاف حرف‌های وحشتناکی که پشتِ سرش می‌زنند، موجودی به‌شدت احساساتی و بیزار از جنگ است. همان‌طور که سوفی، آن دختر عاری از جذابیتی که انگار محکوم است تا ابد کلاه بدوزد، نیست و زیبایی و ملاحتی خاصِ خود دارد که به‌غیر از هاول، هیچ‌کسی درک‌شان نکرده است.

موسیقی متن در انیمه‌های هایائو میازاکی همواره زیبا و گوش‌نواز است حتی در ضعیف‌ترین اثر او، باد وزیدن گرفته موزیک و ترانه‌های شنیدنی‌اش هستند که در پاره‌ای لحظات، تکانی به پیکره‌ی نیمه‌جان فیلم می‌دهند. قلعه‌ی متحرک هاول و موسیقی‌اش نیز از این قاعده‌ی کلی و تخلف‌ناپذیر مستثنی نیستند. منهای لوپن سوم: قلعه‌ی کالیوسترو (Lupin the Third: Castle of Cagliostro) [محصول ۱۹۷۹] اولین انیمه‌ی سینمایی بلند میازاکی، موزیک متنِ ۱۰ فیلم دیگر او را جو هیسائیشی ساخته؛ یک همکاری مداوم و پربار که سودش به گوش طرفداران پروُپاقرصِ سینمای آقای میازاکی رفته است!

قلعه‌ی متحرک هاول آن‌قدر جهان‌شمول هست که هر آدمی در هر گوشه‌ی دنیا، مطابق با تجربه‌های زیستی‌اش با آن ارتباط برقرار کند. در فیلم، جنگی هولناک در جریان است؛ منِ ایرانیِ دهه‌ی شصتی، زمانی که جنگنده‌های پرنده‌ی میازاکی را می‌بینم، بی‌درنگ یاد عبور وحشت‌زای میگ‌های عراقی از فراز سرمان در شب‌های جنگ‌زدگی می‌افتم و مثل بید می‌لرزم! کریه‌المنظر بودنِ فجایعی نظیر جنگ، خون‌ریزی، کشت‌وُکشتار و تخریب و لطمه به جهانِ طبیعت را کارگردان با قدرتی مثال‌زدنی به تصویر می‌کشد... و کسی هست که نداند سرنخ تمامی این هراس‌های آقای میازاکی و هم‌نسلان‌اش، به هیروشیما و ناکازاکی می‌رسد؟

بد نیست با صداپیشگان سرشناس نسخه‌ی انگلیسی‌زبان قلعه‌ی متحرک هاول هم آشنا شوید: کریستین بیل (در نقش هاول)، امیلی مورتیمر (در نقش سوفی جوان)، جین سیمونز (در نقش سوفی سالخورده)، لورن باکال (در نقش جادوگر ویست) و بالاخره بیلی کریستال (در نقش کالسیفر). قلعه‌ی متحرک هاول پنجم مارس ۲۰۰۶ طی هفتادوُهشتمین مراسم آکادمی، کاندیدای اسکار بهترین انیمیشن بود. دو رقیب‌اش، عروس مُرده (Corpse Bride) [ساخته‌ی مشترک تیم برتون و مایک جانسون/ ۲۰۰۵] و والاس و گرومیت: نفرین موجود خرگوش‌نما (Wallace & Gromit: The Curse of the Were-Rabbit) [ساخته‌ی مشترک نیک پارک و استیو باکس/ ۲۰۰۵] بودند که جایزه را با کج‌سلیقگی به فیلم دوم دادند.

قلعه‌ی متحرک هاول جذاب و درگیرکننده است و بیننده را تا انتها، مشتاقانه به‌دنبال خود می‌کشاند. در قلعه‌ی متحرک هاول به‌نحوی کنجکاوی‌برانگیز، وارد جهانِ پر از رمزوُراز جادوگران و ساحره‌ها می‌شویم؛ مجوز ورود بی‌دردسرمان را البته عالیجناب میازاکی صادر می‌کند که در نوع خودش، جادوگری افسانه‌ای است. او با جان بخشیدن به ایده‌هایی خلاقانه افسون می‌کند، شگفتی می‌آفریند و حسِ دلچسب شگفت‌زدگی را به دوستداران بی‌شمار انیمه‌هایش -در سرتاسر دنیا- تقدیم می‌کند... سینمای پرجزئیات میازاکی که حالا -نوامبر ۲۰۱۴- قدمتی ۳۵ ساله پیدا کرده، نمونه‌ی خوبی برای بررسی آثار یک فیلمساز مؤلف است.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۳

[۱]: برای اطلاع از ادله‌ام جهت اطلاق چنین القابی به باد وزیدن گرفته، رجوع کنید به نقد و بررسی مبسوط آن تحت عنوان «امیدهای بربادرفته»، منتشرشده به تاریخ ۷ تیر ۱۳۹۳ در «این لینک».

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۴ نوامبر ۲۰۱۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آهن‌ها و احساس؛ نقد و بررسی فیلم «منطقه‌ی ۹» ساخته‌ی نیل بلومکمپ

District 9

كارگردان: نیل بلومکمپ

فيلمنامه: نیل بلومکمپ و تری تاتچل

بازيگران: شارلتو کوپلی، جیسون کوپ، دیوید جیمز و...

محصول: آفریقای جنوبی، کانادا، نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: اکشن، درام، علمی-تخیلی

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۰: منطقه‌ی ۹ (District 9)

 

رسیدن به شماره‌ی جادویی چهل، حال غریبی دارد!... برای چهلمین طعم سینما فکر کردم بهتر است به ژانری بپردازم که تاکنون جایش اینجا خالی بوده؛ سینمای علمی-تخیلی و یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های این گونه‌ی پرهوادار: منطقه‌ی ۹. در وهله‌ی نخست، مشاهده‌ی نام پیتر جکسونِ نابغه به‌عنوان یکی از تهیه‌کنندگان منطقه‌ی ۹، کافی است تا هر علاقه‌مندِ سینمایی را ترغیب به تماشای فیلم کند. منطقه‌ی ۹، اولین ساخته‌ی بلند نیل بلومکمپ، کارگردان جوان آفریقایی‌تبار است.

سال‌ها قبل، سفینه‌ی فضایی عظیمی در آسمان شهر ژوهانسبورگ [۱] پدیدار شده است و موجودات فضایی از آن زمان به کره‌ی زمین آمده‌اند. اکنون انسان‌ها پس از گذشت بیش از دو دهه، بیگانگان را در ناحیه‌ای محصور و معروف به "منطقه‌ی ۹" ساکن کرده‌اند درحالی‌که شرایط دشواری بر محیط زندگی آن‌ها حاکم است. یک سازمان چندملیتی تحت عنوان MNU قرار است که به سرپرستی ویکوس ون‌ده‌مرو (با بازی شارلتو کوپلی) موجودات فضایی را به منطقه‌ی ۱۰ منتقل کند. زمینی‌ها، ارزشی برای بیگانه‌ها قائل نیستند و آن‌ها را -به‌دلیل شکل ظاهری‌شان- با لقب توهین‌آمیز "میگو" خطاب می‌کنند! یکی از فضایی‌های باهوش و مبتکر به‌نام کریستوفر جانسون درصدد تغییر این شرایط حقارت‌آمیز است که ویکوس حین انجام مأموریت‌، هم نتیجه‌ی تلاش او را به هدر می‌دهد و هم به خودش و سلامتی‌اش ضربه می‌زند. مایعی تیره‌رنگ، کلید حلّ مشکل ون‌ده‌مرو و بلیت بازگشت فضایی‌های درمانده به سیاره‌شان است...

بلومکمپ در منطقه‌ی ۹ سعی کرده است تا حدّ امکان از کلیشه‌های جریان غالب سینمای علمی-تخیلی فاصله بگیرد و فیلمی از جنس دیگر بسازد؛ صحت این ادعا را مثلاً در نحوه‌ی طراحی ویژه‌ی فضایی‌ها به‌وضوح می‌شود ردیابی کرد. لوکیشن فیلم هم جایی است که تا به حال کم‌تر در سینما مورد استفاده قرار گرفته و همین مسئله در تشدید حس‌وُحال متفاوت منطقه‌ی ۹ تأثیرگذار واقع شده. این‌که آدم‌فضایی‌ها در منطقه‌ی ۹ به‌شکلی منفعل و بی‌هدف نشان داده شده‌اند که تحت سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی انسان‌های جاه‌طلب قرار دارند، از جمله وجوه تمایز فیلم است.

هر بیننده‌ای که مختصری تاریخ معاصر بداند، با شنیدن نام ژوهانسبورگ و آفریقای جنوبی، بی‌درنگ سالیان سیاه آپارتاید را به‌خاطر خواهد آورد؛ بنابراین چندان دور از انتظار نیست که عده‌ای بخواهند فیلم را تا حدّ استعاره‌ای خشک‌وُخالی از دوران تبعیض نژادی -که از قضا مصادف با دوران کودکی فیلمساز بوده است- پایین بیاورند. از این منظر، منطقه‌ی ۹ را می‌توانیم یک اکشن سیاسی-اجتماعی نیز قلمداد کنیم. حرف منطقه‌ی ۹ اما به‌نظرم جهانی‌تر از این گوشه‌کنایه‌هاست.

منطقه‌ی ۹، حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به نقد می‌کشد. وقتی ویکوس دچار آلودگی می‌شود و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌دهد، دوستان و همکاران سابق‌اش در MNU او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌بینند که می‌تواند رؤیاهای بی‌پایان بشر برای به‌کارگیری تسلیحات نظامی پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند. نکته‌ی ظریف و هولناک فیلم، پناه بردن ویکوس ون‌ده‌مرو به فضایی‌ها از دست اطرافیان و هم‌پالکی‌های پیشین‌اش است.

منطقه‌ی ۹ با پوسترهای کنجکاوی‌برانگیز و جملات تبلیغاتی محشری نظیرِ «اینجا به شما خوش‌آمد نمی‌گویند» موفق به جذب علاقه‌مندان فیلم‌های علمی-تخیلی شد. این‌ها را به نام پیتر جکسون -که سفت‌وُسخت پشت فیلم و کارگردان‌اش ایستاد- اضافه کنید؛ نتیجه، مرکز توجه قرار گرفتن فیلم بود. منطقه‌ی ۹ طی هشتادوُدومین مراسم آکادمی -مورخ هفتم مارس سال ۲۰۱۰- در ۴ رشته‌ی بهترین فیلم (پیتر جکسون و کارولاین کانینگهام)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (نیل بلومکمپ و تری تاتچل)، تدوین (جولین کلارک) و جلوه‌های ویژه (دن کافمن، پیتر مایزرز، رابرت هابروس و مت آیتکن) کاندیدای کسب اسکار بود که افتخار بزرگی برای نیل بلومکمپِ تازه‌وارد به‌شمار می‌رفت.

منبع اقتباس فیلمنامه‌ی منطقه‌ی ۹، رمان یا کتابی مشهور نیست بلکه براساس فیلم کوتاه حدوداً ۵ دقیقه‌ای و تحسین‌شده‌ی کارگردان به‌نام زنده ماندن در جوبورگ (Alive in Joburg) [محصول ۲۰۰۶] توسط خودِ بلومکمپ و همسرش خانم تری تاتچل نوشته شده است. صحنه‌پردازی چرک منطقه‌ی ۹ در هرچه باورپذیرتر کردن فضاهای خاص فیلم مؤثر افتاده و باعث شده است که جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. عجیب است که فیلم برای طراحی صحنه و لباس [۲]، حداقل نامزد جایزه‌ی اسکار هم نشد!

تمام نکات مثبت فیلم وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم منطقه‌ی ۹ تنها با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده است! بودجه‌ای که با هزینه‌ی تولید بلاک‌باسترهای امروزی، قابل مقایسه نیست. برای مثال، بودجه‌ی تبدیل‌شوندگان: عصر انقراض (Transformers: Age of Extinction) [ساخته‌ی مایکل بی/ ۲۰۱۴] یکی از علمی-تخیلی‌های ضعیفِ اکران امسال، ۲۱۰ میلیون دلار بود! منطقه‌ی ۹ به‌نسبت هزینه‌ی مورد اشاره، گیشه‌ی مناسبی نیز داشت و توانست نزدیک به ۲۱۱ میلیون دلار بفروشد.

فیلم احتمالاً به‌علت در اختیار نداشتن بودجه‌ی آنچنانی، از وجود سوپراستار که چه عرض کنم(!) از حضور هیچ بازیگر چهره‌ای بهره نمی‌برد. شارلتو کوپلی هم پس از منطقه‌ی ۹ بود که شناخته‌ شد و سال جاری، ملفیسنت (Maleficent) [ساخته‌ی رابرت استرومبرگ/ ۲۰۱۴] با بازی او در نقش پادشاه استفان به نمایش درآمد. منطقه‌ی ۹ نمونه‌ی قابل بحثی برای اثبات این نکته‌ی مهم است که فیلم قبل از هر مؤلفه‌ای، به فیلمنامه‌ی سنجیده و کارگردانی مسلط نیاز دارد.

منطقه‌ی ۹ فیلمی علمی-تخیلی است اما شیوه‌ای که نیل بلومکمپ برای روایت داستان‌اش برگزیده، در دقایقی گاه فیلم‌های رئالیستی و مستندگونه را به‌یاد می‌آورد. منطقه‌ی ۹ خوشبختانه یک‌سره مبدل به ملغمه‌ای از پلان‌های خون‌بار و خشونت‌آمیز نشده و بلومکمپ مجالی نیز برای شاعرانگی و احساس در نظر گرفته است که به‌عنوان اصلی‌ترین نمونه، می‌توان به ابتکار ویکوسِ استحاله‌یافته در ساخت گل‌های فلزی برای همسرش اشاره کرد؛ در ناگوارترین شرایط، نباید اجازه داد امید رنگ ببازد... معتقدم کاربست ظرائف و جزئیات این‌چنینی‌اند که به داد فیلم‌ها می‌رسند.

نیل بلومکمپ در فیلم سینمایی بعدی‌اش، الیزیوم (Elysium) [محصول ۲۰۱۳] قصد داشت موفقیت منطقه‌ی ۹ را -به‌نوعی- تکرار کند که البته شکست خورد. فیلم طوری به پایان می‌رسد که به‌سادگی راهِ ساخت دنباله‌هایی بر منطقه‌ی ۹ را باز می‌گذارد. کاش بلومکمپ منطقه‌ی ۱۰ [۳] را با تمرکز و حال‌وُهوای منطقه‌ی ۹ بسازد تا خاطره‌ی بد الیزیوم هرچه زودتر از ذهن‌مان محو شود! دیگر این‌که منطقه‌ی ۹ اگر درجه‌ی R گرفته، پیش از هر چیز به‌ همان رئالیسم مورد علاقه‌ی کارگردان در به تصویر کشیدن صحنه‌های خشن بازمی‌گردد... منطقه‌ی ۹ از آثار قابل اعتنا و غیرمتعارف سینمای علمی-تخیلی در سال‌های اخیر است، ببینید تا باور کنید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۳

[۱]: بزرگ‌ترین شهر کشور آفریقای جنوبی.

[۲]: چنان‌که گفتم، به‌ویژه صحنه‌پردازی منطقه‌ی ۹ مدنظرم است.

[۳]: اگر قرار باشد چنین دنباله‌ای بر فیلم ساخته شود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از جان گذشته، به مقصود نمی‌رسد! نقد و بررسی فیلم «ساحر» ساخته‌ی ویلیام فریدکین

Sorcerer

كارگردان: ویلیام فریدکین

فيلمنامه: والُن گرین [براساس رمانی از ژرژ آرنو]

بازيگران: روی شایدر، برونو کرِمر، فرانسیسکو رابال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی، فرانسوی، اسپانیایی، آلمانی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، درام

بودجه: حدود ۲۲ میلیون دلار

فروش جهانی: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای اسکار بهترین صداگذاری

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۳۴: ساحر (Sorcerer)

 

در سی‌وُچهارمین شماره، می‌خواهم رجوعی داشته باشم به یکی از هدف‌گذاری‌های اولیه‌ی طعم سینما؛ یعنی پرداختن به فیلم‌هایی که در زمان اکران‌شان به هر دلیلی مهجور ماندند... از جمله مشهورترین آثار شایسته و قدرندیده‌ی تاریخ سینما، ساحر ساخته‌ی سال ۱۹۷۷ ویلیام فریدکین است. ساحر تحویل که گرفته نشد، هیچ بلکه به‌عنوان یک شکست مفتضحانه‌ی تجاری نیز اشتهار پیدا کرد! چرا که از ۲۲ میلیون دلاری که صرف تولید فیلم شده بود، فقط ۹ میلیون‌اش به جیب سرمایه‌گذارها بازگشت.

ساحر درست در زمانی با بی‌مهری‌ مواجه شد که فریدکین به‌واسطه‌ی کارگردانی فیلم‌های -هنوز- برجسته‌ی ارتباط فرانسوی (The French Connection) [محصول ۱۹۷۱] و جن‌گیر (The Exorcist) [محصول ۱۹۷۳] -و مخصوصاً جن‌گیر- بر فراز قله‌ی شهرت و موفقیت تکیه زده بود. بدین‌ترتیب، ساحر را می‌توان نقطه‌ی آغاز ناکامی‌های یک کارگردان بزرگ برشمرد؛ مثال خوبی برای این ادعا، گشت‌زنی (Cruising) [محصول ۱۹۸۰] -با بازی آل پاچینو- است که چهار سال بعد در رشته‌های بدترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه طی اولین دوره‌ی اهدای جوایز تمشک طلایی (Golden Raspberry Awards) کاندیدا شد.

جدا از شیوه‌ی روایت داستان، چگونگی به پایان رساندن‌اش و سلیقه‌ی بصری خاصّ حاکم بر فیلم که شاید هرکدام به مذاق عده‌ای خوش نیاید؛ به‌نظرم بخش عمده‌ای از قدرنادیدگی پیش‌گفته، به فرامتن بازگردد تا متن. آقای فریدکین! قبول کنید که نام مناسبی روی فیلم‌تان نگذاشته‌اید! وقتی شما -بعد از استقبال غیرقابل تصور از فیلم بسیار برجسته و جریان‌ساز کارنامه‌تان، جن‌گیر- اسم گمراه‌کننده‌ی ساحر را برای این یکی می‌گذارید، باید هم انتظار یأس و سرخوردگیِ خیل تماشاگران مشتاقی را داشته باشید که به سینما آمده‌اند تا جن‌گیری دیگر ببینند. عنوان ساحر، چیزی به‌جز "آدرس غلط" به مخاطب نمی‌دهد. البته نقل است که ویلیام فریدکین خودش علت عدم توفیق ساحر در گیشه را هم‌زمانی اکران آن با جنگ ستارگان (Star Wars) [ساخته‌ی جُرج لوکاس/ ۱۹۷۷] می‌داند.

ساحر براساس رمان مزد ترس (Le Salaire de la peur) نوشته‌ی ژرژ آرنو [۱] ساخته شده و قصه‌ی چهار مرد است که هریک به‌علتی، نیاز دارند گم‌وُگور شوند. آن‌ها در سرزمینی پرت و توسری‌خورده از قاره‌ی آمریکا -جایی انگار تهِ دنیا- در حالی گرفتار می‌آیند که مجبورند در برابر دستمزدی ناچیز، تن به کارهای طاقت‌فرسا بدهند. در چنین شرایطی، نماینده‌ی یک شرکت استخراج نفت با پیشنهادی وسوسه‌انگیز و فوق‌العاده خطرناک وارد داستان می‌شود؛ پول هنگفت به‌اضافه‌ی تابعیت قانونیِ همان ناکجاآباد! او احتیاج به چهار مردِ از جان گذشته دارد تا سوار بر دو کامیون اسقاطی، چند جعبه پر از نیتروگلیسیرین را به چاه‌های نفت انتقال دهند...

فیلم‌هایی از جنس ساحر را می‌شود به نهال زیتون تشبیه کرد! زیرا برای بار دادن‌شان باید مقداری حوصله به خرج داد و شکیبا بود. البته کتمان نمی‌کنم -تا به‌قول معروف، فیلم راه بیفتد- گاه ممکن است خسته شویم؛ با این وجود، به‌شکلی غریزی مطمئنیم که سرانجام پاداش صبوری‌مان را خواهیم گرفت و از صرف دو ساعت عمر نازنین‌مان پشیمان نخواهیم شد. ساحر کم حرف می‌زند، گفتگومحور نیست و تنها در حدّ رفع نیاز، از دیالوگ بهره می‌برد.

با راه افتادن کامیون‌ها در صبحِ روز موعود، موتور فیلم نیز گویی به‌کار می‌افتد و جانی تازه می‌گیرد؛ ساحر درواقع از اینجاست که "شروع می‌شود". اگرچه در تایم قابل توجهی از ساحر شاهد چشم‌اندازهایی سرسبز و زیبا هستیم ولی نگاهِ فریدکین به این مناظر، به‌هیچ‌وجه توریستی و کارت‌پستالی نیست و اتفاقاً خودِ همین درخت‌ها و رودها و صخره‌ها در موقعیت‌های حساسِ فیلم، تبدیل به عواملی برای تهدید زندگیِ چهار کاراکتر محوری می‌شوند.

سکانس‌های حاوی باران‌های سیل‌آسای موسمی و انفجارهای عظیم ساحر، قوی و ستایش‌برانگیز گرفته شده‌اند. توجه داریم که در ۳۷ سال پیش طبیعتاً خبری از اسپشیال‌افکت‌های امروزی، پرده‌های سبز و آبی نبوده است. می‌دانید که به‌واسطه‌ی پیشرفت‌های کنونیِ صنعت سینما، دیگر حتی به چشم‌هایمان هم نمی‌توانیم اعتماد کامل داشته باشیم زیرا احتمال دارد -تمام یا بخشی از- ساده‌ترین اتفاقی که روی پرده در جریان است، به کمک کامپیوتر بازسازی شده باشد!

ساحر یک شاهکار بی‌عیب‌وُنقص نیست اما در اکثر قریب به‌اتفاق دقایق‌اش با پلان‌هایی فکرشده طرفیم که نشان از حضور مقتدرانه‌ی فیلمسازی قبراق و مسلط، پشت دوربین دارند. ساحر روی کاغذ، هیچ است! ساحر به‌معنیِ واقعیِ کلمه، سینماست و صددرصد وابسته‌ی کارگردانی و اجرا. ساحر را اصلاً بایستی فیلمِ کارگردان‌اش به‌حساب آورد و ناگفته پیداست که ستاره‌ی فیلم هم هیچ‌کسی نمی‌تواند باشد به‌جز ویلیام فریدکین.

علی‌رغم اوضاع بغرنجی که در ساحر نظاره‌گرش هستیم، تعبیه‌ی رگه‌هایی از طنز در بعضی لحظات -به عقیده‌ی من- فیلم را تحمل‌پذیرتر کرده است. در این زمینه، میل دارم شیرین‌کاری‌های خوشایندِ آن مرد بومیِ سرخوش و ماشین‌ندیده را مثال بزنم! ضمناً برای کشف ارتباط نام فیلم با مضمون‌اش، لازم نیست به مغزتان فشار بیاورید و فسفر بسوزانید! ساحر درواقع ترجمه‌ی Sorcerer است که اسم یکی از همان دو کامیون کذایی بود و تصویرش اکنون روی تمامی پوسترهای فیلم دیده می‌شود.

و اما یک اصل تخلف‌ناپذیر: آثار هنری ارزشمند و درست‌وُحسابی -دیر یا زود- وقت‌اش که برسد، بالاخره دیده می‌شوند و شأن و منزلت‌شان فهمیده خواهد شد. نسخه‌ی ترمیم‌شده‌ی ساحر، سپتامبر سال گذشته‌ (۲۰۱۳) حین برگزاری هفتادُمین دوره‌ی جشنواره‌ی فیلم ونیز به نمایش گذاشته شد و فریدکین، جایزه‌ی شیر طلایی یک عمر دستاورد هنری گرفت. این‌بار هم ماه پشت ابر نماند؛ ما قدر زحمات‌تان را خوب می‌دانیم آقای فریدکین!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌‌شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۳

[۱]: هانری ژرژ کلوزو نیز در سال ۱۹۵۳ فیلمی به‌همین نام (مزد ترس) ساخت که ملهم از رمان آرنو بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تلفیق قدرتمند هوشمندی و جذابیت؛ نقد و بررسی فیلم «لبه‌ی فردا» ساخته‌ی داگ لیمان

Edge of Tomorrow

كارگردان: داگ لیمان

فيلمنامه: کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث

بازیگران: تام کروز، امیلی بلانت، بیل پاکستُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، ماجراجویانه، اکشن

درجه‌بندی: PG-13

 

فرایند تماشای یک فیلم ابرقهرمانانه‌ یا علمی-تخیلی پرکشش و جان‌دار، شما را هم سر شوق می‌آورد؟ بعد از دیدن شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises)، لوپر (Looper)، هر ۲ قسمت مسابقات هانگر (The Hunger Games)، با کمی اغماض: حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) و با اغماض بیش‌تر: پرومتئوس (Prometheus) در یکی-دو سال اخیر؛ حالا از وقت گذاشتن برای لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) چنین احساس خوشایندی نصیب‌ام شده است.

البته جا دارد اشاره کنم که لبه‌ی فردا به‌هیچ‌وجه فیلمی سهل‌الوصول نیست -و از این لحاظ می‌تواند قابل مقایسه با لوپر باشد- به این معنی که لذت بردن از لبه‌ی فردا نیازمند تمرکز است و با حواس‌پرتی و تخمه شکستن جور درنمی‌آید! اما این‌ها را نگفتم که هول کنید! چنانچه فقط کمی صبوری به خرج دهید، دست‌تان می‌آید که قضیه از چه قرار است و آن‌وقت دیگر بعید می‌دانم از پای فیلم جُم بخورید!

ویکیپدیا، IMDb، راتن تومیتوس و حتی تیتراژ فیلم را هم اگر در اختیار نداشتیم، ناگفته پیدا بود که فیلمنامه‌ای به حساب‌شدگی و پروُپیمانی لبه‌ی فردا هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که اقتباسی باشد! متن لبه‌ی فردا برمبنای رمان پرمایه‌ی فقط باید بکشی (All You Need Is Kill) اثر هیروشی ساکورازاکا، نویسنده‌ی ژاپنی و توسط گروه ۳ نفره‌ای شامل کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث به رشته‌ی تحریر درآمده است.

لبه‌ی فردا در آینده رخ می‌دهد، زمانی که اروپا عرصه‌ی تاخت‌وُتاز بیگانه‌ها شده و یک فاجعه‌ی عظیم انسانی در شرف وقوع است. سرگرد ویلیام کیج (با بازی تام کروز) به‌عنوان طراح چرب‌زبان راهبردهای تبلیغاتی و رسانه‌ای ارتش ایالات متحده، از دور دستی بر آتش جنگ دارد. ژنرال برینگام (با بازی برندن گلیسُن) کیج را به لندن فرامی‌خواند تا در خط مقدم نبرد -با اتکا بر توانایی‌اش در جلب افکار عمومی- مردم دنیا را به لزوم شرکت در حمله‌ای تمام‌عیار علیه میمیک‌ها مجاب کند. ویل که تجربه‌ی جنگ تن‌به‌تن ندارد و از خون‌وُخون‌ریزی می‌ترسد، دستور ژنرال را اطاعت نمی‌کند. پس از آن است که برای کیج پاپوش درست می‌کنند و درجه‌هایش را از او می‌گیرند تا هم‌چون سربازی معمولی به میدان برود. در صحنه‌ی کارزار اما ویل به‌طور اتفاقی گونه‌ای نادر از بیگانه‌ها را می‌کشد و دارای این قابلیت خارق‌العاده می‌شود که هر روز بمیرد و فردا از نو زنده شود...

نمی‌دانم تا چه حد با من هم‌عقیده‌اید، به‌نظرم تام کروز در لبه‌ی فردا کامل‌ترین نقش‌آفرینی همه‌ی مقاطع بازیگری‌اش را ارائه می‌دهد. همان‌طور که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) پس از سال‌ها فیلم بد و نقش کم‌اهمیت و بی‌اهمیت بازی کردن، رابرت دنیرو را مجدداً برایم زنده کرد؛ تماشای لبه‌ی فردا به‌منزله‌ی آشتی‌کنان نگارنده با آقای کروز بود! به‌شخصه طوری با ویل کیج، حس‌ها، نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش زلف گره زده بودم که انگار لبه‌ی فردا اولین فیلمی است که از بازیگر نقش اول‌اش می‌بینم و بایستی نام‌ او را به‌خاطر بسپارم تا فیلم‌های بعدی‌اش را از دست ندهم!

اگرچه تجربه‌ی سالیان گذشته ثابت کرده است که اعضای آکادمی غالباً تنها به عناصری از قبیل جلوه‌های ویژه‌ی فیلم‌های این‌چنینی روی خوش نشان می‌دهند، فکر نمی‌کنید حق آقای کروز حداقل یک کاندیداتوری خشک‌وُخالی در اسکار ۲۰۱۴ باشد؟! چهره و صدای تام کروز را در لبه‌ی فردا پخته‌تر و قوام‌یافته‌تر از همیشه یافتم؛ او استحاله‌ی کیجِ ترسوی آموزش‌ندیده و تا حدودی دست‌وُپاچلفتی که حتی تحملّ دیدن یک قطره خون ندارد به یک جنگاور کارآزموده‌ و چالاک را غبطه‌برانگیز بر پرده‌ی نقره‌ای ثبت می‌کند. لبه‌ی فردا مجالی برای کشف دوباره‌ی تام کروز است.

جدا از درخشش آقای کروز در ۵۲ سالگی، امیلی بلانتِ جوان هم در نقش افسر شجاع، ریتا وراتاسکی، بازی متقاعدکننده‌ای دارد. بلانت تا به امروز در دو تا از بهترین علمی-تخیلی‌های این سال‌ها [۱] حضوری مؤثر و خاطره‌ساز داشته است. امیلی بلانت با انتخاب‌های متنوع و هوشمندانه‌اش، مسیر موفقیت را پله‌پله‌ طی می‌کند. در کارنامه‌ی او هم کمدی پرفروشی از جنس شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) به‌ چشم می‌خورد و هم درام تاریخی ویکتوریای جوان (The Young Victoria)، فیلم‌ترسناک مرد گرگ‌نما (The Wolfman)، عاشقانه‌ی صید ماهی آزاد در یمن (Salmon Fishing in the Yemen) و بالاخره صداپیشگی در نسخه‌ی انگلیسی‌زبان انیمه‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises).

شایسته‌تر این است که لبه‌ی فردا را یک تریلر معمایی به‌حساب آوریم تا محصولی صرفاً علمی-تخیلی و اکشن چرا که طی فیلم آن‌چه بیش‌ترین اهمیت را دارد، حلّ معمای چگونه دست یافتن به مخفیگاه اُمگا و از بین بردن‌اش است. خوشبختانه به‌علت وجود چنین رویکردی، امتیاز مهم دیگری هم شامل حال فیلم شده است؛ لبه‌ی فردا نظیر عمده‌ی علمی-تخیلی‌هایی که می‌بینیم، به گودال عمیق ذوق‌زدگی در کاربستِ اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری سرازیر نشده و به‌عبارتی -مثل مورد الیزیوم (Elysium) و بقیه‌ی فیلم‌هایی از این دست- شاهد جان گرفتن یک بازی کامپیوتری روی پرده نیستیم!

براساس گزینش زاویه‌ی دید پیش‌گفته، داگ لیمان به نمایش پرآب‌وُتاب موجودات بیگانه دل خوش نکرده است که اتفاقاً همین مانور ندادن روی این بُعد از ماجرا، باعث شده تا مهاجمین به‌معنی واقعی کلمه، "بیگانه" و "ناشناخته" و طبیعتاً رعب‌آور و تهدیدآمیزتر جلوه کنند. همین نکته، مقادیر قابل توجهی بر اضطراب و هیجان لبه‌ی فردا افزوده است. شاید توضیحات فوق، سوءتفاهمِ بی‌اعتنایی به کیفیت طراحی و کارگردانی جلوه‌های ویژه‌ و صحنه‌های اکشن فیلم را دامن بزند که ابداً چنین نقطه‌ضعفی وجود ندارد؛ لبه‌ی فردا با بودجه‌ای ۱۷۸ میلیون دلاری تهیه شده است، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

ارکستری موفق است که تمام سازهایش کوک باشد؛ لیمان در جایگاه رهبر این ارکسترِ کاملاً هماهنگ، بر کارش حسابی تسلط دارد. نه فرم و نه محتوا، هیچ‌یک فدای اعتلای دیگری نشده‌اند. فیلم تا همان واپسین دقایق، دست از غافلگیر کردن تماشاگران‌اش برنمی‌دارد و در این کار، نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد. لبه‌ی فردا روده‌درازی نمی‌کند و درست همان‌جایی که باید، به آخر می‌رسد. پایان‌بندی عالی فیلم را ترانه‌ی شنیدنی تیتراژ همراهی می‌کند.

پیرو توصیه‌ی ابتدای نوشتار، پیشنهاد می‌کنم لبه‌ی فردا را وقت خستگی نبینید و تماشایش را موکول کنید به زمانی که سرحال و پرانرژی باشید! در این صورت، سر درآوردن از ماجراهای فیلم و تا انتها دنبال کردن‌اش، لذتی را برایتان به ارمغان خواهد آورد که شاید بی‌شباهت به احساس رضایت از پیروزی در یک مسابقه‌ی نفس‌گیر شطرنج نباشد... لبه‌ی فردا با جذابیت و قدرت تمام، تصویرگر داستانی متفاوت و برخوردار از رگه‌های دلچسب طنز در تایمی معقول است که حوصله سر نمی‌برد و وقت نمی‌کُشد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: منظور، لوپر و همین لبه‌ی فرداست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرداخت سردستی رؤیایی ارزشمند؛ ‌نقد و بررسی فیلم «الیزیوم» ساخته‌ی‌ نیل بلوکمپ

پوستر فیلم
Elysium
كارگردان: نیل بلومکمپ
فيلمنامه: نیل بلومکمپ، بیل بلاک و سیمون کینبرگ
بازيگران: مت دیمن، جودی فاستر، شارلتو کوپلی
محصول: آمريكا، ۲۰۱۳
مدت: ۱۰۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، درام
درجه‌بندی: R


«الیزیوم» (Elysium) ساخته‌ی نیل بلومکمپ، فیلمی علمی-تخیلی است که ماجراهای‌اش در حال‌وُهوایی آخرالزمانی رخ می‌دهد. در پایان قرن بیست‌وُیکم، جهان تبدیل به ویرانه‌ شده است؛ ثروتمندان، زمین را ترک کرده‌ و راهی الیزیوم -یک ایستگاه فضایی بهشتی و کاملاً امن- شده‌اند. ساکنان فعلی زمین در فقر کامل، کمبود امکانات پزشکی و تحت شدیدترین تدابیر امنیتی به‌سر می‌برند. در چنین شرایطی، مکس (با بازی مت دیمن) که رؤیای همیشگی زندگی در الیزیوم همراه اوست، در معرض تابش اشعه‌هایی مرگ‌آور قرار می‌گیرد؛ حالا مکس برای مداوا و زنده ماندن، چاره‌ای به‌جز رفتن به الیزیوم ندارد...
«الیزیوم» را می‌توان به‌عنوان نمونه‌ای مثال‌زدنی برای تلاش ناموفق یک کارگردان در تکرار موفقیت‌های فیلم قبلی‌اش به‌خاطر سپرد. "منطقه‌ی ۹" (District 9) ساخته‌ی پیشین بلومکمپ را می‌شد یک پیروزی چندجانبه به‌حساب آورد. "منطقه‌ی ۹" حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به‌شکلی متفاوت به تصویر می‌کشید. وقتی ویکوس -شخصیت محوری فیلم- (با بازی شارلتو کوپلی) دچار آلودگی می‌شد و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌داد، دوستان و همکاران سابق‌اش او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌دیدند که می‌توانست رؤیاهای بشر در به‌کارگیری تسلیحات پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند.
از وجوه تمایز "منطقه‌ی ۹" یکی این بود که آدم‌فضایی‌های‌اش را منفعل و بی‌هدف نشان می‌داد؛ موجوداتی که تحت سلطه‌ی انسان‌ها قرار داشتند. صحنه‌پردازی چرک فیلم در هرچه باورپذیرتر کردن حال‌وُهوای "منطقه‌ی ۹" مؤثر افتاده و باعث شده بود جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. نکات مثبت مورد اشاره وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم "منطقه‌ی ۹" با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده بود! اما بلومکمپ با در اختیار داشتن حدود ۴ برابر این بودجه -یعنی: ۱۱۵ میلیون دلار- نتوانسته است "منطقه‌ی ۹" دیگری بسازد. «الیزیوم» نه شخصیت‌های درست‌وُدرمانی دارد و نه در خلق فضای آخرالزمانی‌اش موفق شده است و فیلم، حتی گاهی به بازی‌های کامپیوتری پهلو می‌زند!
در انتخاب بازیگران هم هیچ نشانی از هوشمندی نمی‌توان پیدا کرد؛ به‌ویژه خانم دلاكورت (با بازی جودی فاستر)، مأمور كروگر (با بازی شارلتو کوپلی) و فری (با بازی آلیس براگا). در «الیزیوم»، جودی فاستر بزرگ برنده‌ی چند اسکار را اصلاً به‌جا نمی‌آوریم؛ فاستر آن‌قدر دلاكورت را بی‌رمق بازی می‌کند که باور می‌کنیم نقشی بی‌رنگ‌وُخاصیت است که هر بازیگر دیگری به‌راحتی از عهده‌ی ایفای‌اش برمی‌آمده. کوپلی نیز به‌عنوان مظهر شرارت فیلم و مأمور بدسابقه‌ای تشنه‌ی خون و قدرت، بیش‌تر مضحک و چندش‌آور است تا ترسناک و نفرت‌انگیز!
«الیزیوم» در معرفی کاراکترهای‌اش آنچنان سست و کم‌توش‌وُتوان عمل می‌کند که نه زنده ماندن آدم‌های مثبت فیلم اهمیت چندانی برایمان پیدا می‌کند و نه از نابود شدن بدمن‌هایش خوشحال می‌شویم! تحقق رؤیای همیشه ارزشمند برقراری عدالت همگانی در انتهای «الیزیوم»، می‌توانست تأثیرگذار باشد اگر تا این حد سطحی و سردستی به آن پرداخته نشده بود.

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ باطل؛ نقد و بررسی فیلم «لوپر» ساخته‌ی‌ رایان جانسون


Looper
كارگردان: رایان جانسون
فيلمنامه: رایان جانسون
بازيگران: جوزف گوردون-لویت، بروس ویلیس، امیلی بلانت و...
محصول: آمریکا، ۲۰۱۲
مدت: ۱۱۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، جنایی
درجه‌بندی: R


اشاره:
با توجه به قبضه شدن پرده‌ی سینماهای جهان توسط فیلم‌های علمی-تخیلی و ابرقهرمانانه‌ای نظیر "پلیس آهنی" (RoboCop)، "کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان" (Captain America: The Winter Soldier)، "گودزیلا" (Godzilla) و... از ابتدای سال جاری میلادی تاکنون، بی‌مناسبت ندیدم که مروری داشته باشم بر فیلم «لوپر» (Looper)، یکی از برجسته‌ترین و فکرشده‌ترین تولیدات اخیر سینمای علمی-تخیلی. با این توضیح که در این نوشتار سعی کرده‌ام به‌شکلی امتیازات این فیلم را برشمرم که حتی‌الامکان داستان‌اش لو نرود.


«از آنجا که در سال ۲۰۷۴ بالاخره مسافرت در زمان ممکن شده است، هر زمان که سندیکای جنایت‌کاران بخواهند کسی را از سر راهشان بردارند، فرد مورد نظر را دست‌بسته به ۳۰ سال قبل (یعنی: ۲۰۴۴) می‌فرستند تا آدمکش‌هایی حرفه‌ای موسوم به لوپر، کارش را تمام کنند. جو (با بازی جوزف گوردون-لویت) در سال ۲۰۴۴، لوپری ۲۵ ساله است که به‌خوبی از عهده‌ی انجام مأموریت‌هایش برمی‌آید. جو حین یکی از همین مأموریت‌ها متوجه می‌شود هدفی که این‌بار باید به قتل برساند، کسی نیست به‌جز خود او در سن ۵۵ سالگی (با بازی بروس ویلیس)...»
از خواندن همین خلاصه‌ی کوتاه چندخطی هم می‌توان پی برد که رایان جانسون در «لوپر» روی چه موضوع چالش‌برانگیزی دست گذاشته است، مضمونی که چنانچه هرگونه لغزشی در اجرای‌اش صورت می‌گرفت، به‌سادگی می‌شد «لوپر» را یک "کمدی ناخواسته"ی دیگر به‌حساب آورد و در کنار باقی مهملاتی قرارش داد که این روزها به‌اسم "فیلم علمی-تخیلی" به خورد جماعت سینمادوست داده می‌شوند! فیلمنامه آن‌قدر غنی است که شاید تصور کنید براساس رمانی استخوان‌دار نوشته شده یا حداقل فکر چند آدم خوش‌ذوق پشت‌اش بوده، باید بگویم که متأسفانه هر دو حدس‌تان اشتباه است! جانسون، هیچ کتابی برای اقتباس نداشته و فیلمنامه‌ی مستحکم و عاری از حفره‌ی «لوپر» را خودش به‌تنهایی نوشته است.
با وجود این‌که «لوپر» در ابتدا پیچیده به‌نظر می‌رسد، اما هرگز به یک کلاف سردرگم و گیج‌کننده تبدیل نمی‌شود. جانسون، اطلاعات را به‌شکلی هوشمندانه، خُردخُرد و دقیقاً سرِ وقت در اختیار مخاطب فیلم قرار می‌دهد؛ به‌گونه‌ای‌که تماشاگر هم از غافلگیری‌های تعبیه‌شده در فیلمنامه لذت می‌برد و هم با نمایان شدن تیتراژ، احساس نمی‌کند ابهامی برای‌اش باقی مانده باشد. به‌عنوان نمونه، زمینه‌های شکل‌گیری هیولایی به‌نام "رین‌میکر" -در آینده- طی فیلم به‌اندازه‌ای متقاعدکننده نشان داده می‌شود که به‌هیچ‌وجه از تصمیم سرنوشت‌ساز جوی ۲۵ ساله در سکانس فینال، تعجب نمی‌کنیم و حتی خیلی‌هایمان عمل‌اش را قهرمانانه و تحسین‌برانگیز خواهیم دانست.
بهترین مثال برای شخصیت‌پردازی عالی فیلم، همین کاراکتر سید (Cid) -کودکی رین‌میکرِ پلید- است که جانسون اینجا نیز هوشمندی به خرج داده و تعمداً بزرگسالی او را نشان‌مان نمی‌دهد؛ در پایان، علت این نشان ندادن هم روشن می‌شود. سیدِ نابغه و استثنایی را از این به‌بعد می‌توان در فهرست خبیث‌ترین کودکان تاریخ سینما -حتی بالاتر از دامین تورنِ "طالع نحس" (The Omen)- جای داد! با تماشای فیلم، کوچک‌ترین تردیدی نمی‌توان داشت که پیرس گاگنُن انتخابی عالی برای ایفای نقش چندبُعدی سید بوده است و کارگردان هم به‌خوبی توانسته به‌واسطه‌ی هدایت درست این پسربچه‌ی ۶ ساله، به نتیجه‌ی دلخواه‌اش برسد چرا که مطمئناً اگر کودکی کاراکتر رین‌میکر تا این حد باورکردنی از آب درنیامده بود، فیلم زمین می‌خورد.
جوزف گوردون-لویت و بروس ویلیس نیز هر دو از پس نمایش احساسات -بعضاً- متناقض جوهای جوان و میان‌سال برآمده‌اند. «لوپر» را در کارنامه‌ی گوردون-لویت، می‌توان گامی به جلو به‌شمار آورد که البته از تأثیر مثبت کار خلاقانه‌ی چهره‌پرداز -برای نزدیک‌تر شدن به حال‌وُهوای ورژن ۵۵ ساله‌اش- نباید غفلت کرد. علاوه بر این، کیفیت بازی ویلیس در «لوپر» یادمان می‌آورد که او در ششمین دهه‌ی زندگی‌اش هنوز قادر است در آثار اکشن درست‌وُحسابی، حضوری تماشایی داشته باشد. بازیگران نقش‌های مکمل نیز همگی به باورپذیری فیلم کمک کرده‌اند؛ از امیلی بلانت گرفته که سارا -مادر سید- بازی می‌کند تا جف دانیلز که اینجا بسیار متفاوت از فیلم‌های کمدی‌اش، در نقش سرکرده‌ی بی‌رحم لوپرها ظاهر شده است.
معتقدم «لوپر» در کنار مجموعه‌ی "مسابقات هانگر" (The Hunger Games)، بهترین فیلم‌های علمی-تخیلی سال‌های اخیر را تشکیل می‌دهند که توانسته‌اند جهان تازه‌ای بنا کنند. گرچه تا به حال خبری از ساخت دنباله‌ای بر «لوپر» نشنیده‌ایم؛ اما جهان ساخته و پرداخته‌ی رایان جانسون، آن‌قدر جذاب و پرجزئیات هست که قابلیت بسط و گسترش داشته باشد. «لوپر» لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد و تا انتها هیجان‌انگیز باقی می‌ماند. جانسون با نگارش فیلمنامه‌ای غیرقابلِ پیش‌بینی، لذت کشف و شهود را از تماشاگران فیلم‌اش نمی‌گیرد.
عنصر دیگری که در «لوپر» بیش‌تر به چشم می‌آید، آکسسوار و صحنه‌پردازی قابل اعتنای‌اش است. خوشبختانه جانسون با توجه به این‌که «لوپر» به آینده‌ی خیلی دوری نمی‌پردازد؛ فیلم را آلوده‌ی افراط در طراحی وسائل و دکورهای عجیب‌وُغریب نکرده است... هنر رایان جانسون البته به موارد پیش‌گفته محدود نمی‌شود؛ دیگر امتیاز قابل اشاره‌ی «لوپر»، مربوط به خلق یک قهرمان باورپذیر است. قهرمانی که یک ماشین کشت‌وُکشتارِ صرف نیست؛ در بزنگاه، از خودش اراده و احساس نشان می‌دهد و سرانجام موفق می‌شود چرخه‌ای باطل و وحشت‌آفرین را به‌هم بزند.
رایان جانسون با «لوپر» ثابت می‌کند که با بودجه‌ای نه‌چندان بالا هم می‌توان یک تریلر علمی-تخیلی سروُشکل‌دار و خوش‌ساخت را طوری روانه‌ی پرده‌ی نقره‌ای کرد که در ذهن علاقه‌مندان سینما ماندگار شود. اگر آثار قبلی فیلمساز را ندیده باشیم، تماشای «لوپر» کافی است تا رایان جانسون را کشف تازه‌ی سینما به‌حساب آوریم؛ نویسنده/کارگردان آینده‌داری که نام‌اش را به‌خاطر می‌سپاریم و از همین حالا می‌توانیم بی‌صبرانه منتظر تماشای فیلم بعدی‌اش بمانیم و امیدوار باشیم یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند.

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران! نفد و بررسی افتتاحیه‌ی فیلم «پلیس آهنی» ساخته‌ی خوزه پدیلها


RoboCop
كارگردان: خوزه پدیلها
فيلمنامه: نیک شنک، جاشوآ زتومر و جیمز وندربیلت
بازيگران: جوئل کینامن، گری الدمن، مایکل کیتون و...
محصول: آمريكا، ۲۰۱۴
مدت: ۱۱۸ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13


به‌خاطر علاقه‌ی بی‌حدوُحساب‌ام به سینما و این‌که معتقدم برای قضاوت درست درباره‌ی هر فیلم لازم است کلیت آن را در نظر گرفت، خیلی به‌ندرت پیش می‌آید تماشای فیلمی را نیمه‌کاره بگذارم؛ با این توضیح، هیچ‌وقت سابقه نداشته بود نمایش فیلمی را بعد از گذشت فقط ۸ دقیقه متوقف کنم(!)، اما درمورد نسخه‌ی جدید «پلیس آهنی» (RoboCop) چنین اتفاقی افتاد.
این فیلم را به دو دلیل انتخاب کرده‌ بودم؛ اول به‌خاطر این‌که بازسازی نسخه‌ی سال ۱۹۸۷ است و از دیدن فیلم اول -ساخته‌ی پل ورهوفن- در سال‌های نوجوانی خاطره‌ی خوشایندی داشتم و دوم به‌واسطه‌ی تمایل‌ام به سینمای علمی-تخیلی. اما افتتاحیه‌ی «پلیس آهنی» (۲۰۱۴) بدین‌ترتیب است: فیلم از استودیوی ضبط برنامه‌ای تلویزیونی به‌نام نواک در سال ۲۰۲۸ شروع می‌شود. مجری برنامه، پت نواک (با بازی ساموئل ال. جکسون) ادعا می‌کند که روبات‌های آمریکایی بدون به خطر انداختن جان حتی یکی از نیروهای انسانی این کشور، توانسته‌اند صلح و آرامش را به تمام دنیا هدیه کنند و تنها در خود آمریکاست که مردم از این موهبت بزرگ بی‌بهره مانده‌اند. نواک سپس ارتباطی مستقیم با مسئول بلندپایه‌ی اتاق جنگ پنتاگون برقرار می‌کند تا درباره‌ی عملیاتی که توسط روبات‌های مورد اشاره در حال انجام است، اطلاعات کسب کند...
حالا حدس بزنید این مثلاً "عملیات آزادسازی" در کدام نقطه‌ی جهان دارد پیاده می‌شود؟ تهران، پایتخت ایران! در ادامه‌ی تولید و پخش فیلم‌های ضدایرانی که مطرح‌ترین‌شان از سال‌های گذشته تا به حال را -به‌ترتیب تاریخ تولید- می‌توان «بدون دخترم هرگز»، «۳۰۰»، «آرگو» و «۳۰۰: ظهور یک امپراطوری» نام برد؛ سیاست‌زدگان افراطی هالیوود این‌بار دست به دامان فصل افتتاحیه‌ی یک به‌اصلاح بیگ‌پروداکشن محصول مشترک ام‌جی‌ام و کلمبیا پیکچرز شده‌اند. تهرانِ ۱۴ سال بعد در «پلیس آهنی» به‌شکل مخروبه‌ای کثیف و دودگرفته و ایرانی‌ها، دیوانه‌هایی تشنه‌ی خون و خون‌ریزی نشان داده می‌شوند که بویی از منطق و انسانیت نبرده‌اند و حتی از ابتدایی‌ترین غریزه‌ی حیوانی، یعنی غریزه‌ی حفظ حیات بی‌بهره‌اند!
جالب اینجاست در همان زمانی که آمریکایی‌ها با تکنولوژی فوق پیشرفته‌شان مدعی به ارمغان آوردن امنیت برای جهانیان هستند؛ مردم ایران در محله‌ها و خانه‌هایی زندگی می‌کنند که صحنه‌پردازی و دکوراسیون‌شان بیننده‌ی «پلیس آهنی» را به‌یاد حال‌وُهوای فیلم‌های آرشیوی باقی‌مانده از ایام کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا نهایتاً سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ می‌اندارد! به‌خصوص تابلوهای سردر مغازه‌ها و یا پنکه‌ی آبی‌رنگ دمُده‌ای که در لوکیشن خانه‌ی آرش بدجوری توی ذوق می‌زند! گویا اطلاعات آمریکایی‌ها درباره‌ی فضای تهران در همان دوران قبل از پیروزی انقلاب متوقف مانده است و یا این‌که نخواسته‌اند به‌روزش کنند. مورد قابل اشاره‌ی دیگر، نحوه‌ی لباس پوشیدن زنان و مردان و کودکان ایرانی است که تبدیل به ملغمه‌ای خنده‌دار از پوشش و آرایش مردم ترکیه، کشورهای عربی و... شده!
می‌رسیم به آدمک‌هایی که نقش ایرانی‌ها را -البته به‌شدت ابتدایی و ضعیف- بازی کرده‌اند. مشخص است که این‌ها یا پناهنده‌های بخت‌برگشته‌ی افغانی و پاکستانی هستند و یا این‌که اصلاً رنگ ایران را به چشم ندیده‌اند که فارسی را تا این اندازه سلیس و بدون لهجه حرف می‌زنند!!! مضحک است که نیروهای آمریکایی حافظ صلح هم با عبارت "السلام علیکم" مردم ایران را مورد خطاب قرار می‌دهند! سردسته‌ی گروه افراطی ایرانی، فردی به‌نام آرش (با بازی میثم معتضدی) است که هیچ هدفی به‌جز اطفای شهوت ضبط تصویرش به‌وسیله‌ی دوربین‌های تلویزیونی ندارد!
از انتخاب معنی‌دار نام آرش و سایه برای این شخصیت مشکل‌دار و همسرش (با بازی مرجان نشاط) که بگذریم، بخشی از دیالوگ‌های محدود آرش بیش‌تر جلب توجه می‌کند: «برام مهم نیست که کسی رو بکشید یا نه، برام مهمه که وقتی کشته می‌شید، توی تلویزیون ببیننتون!» بخش آغازین «پلیس آهنی» درواقع تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران است. ژنرال آمریکایی در همان برنامه‌ی زنده‌ی ابتدای فیلم اظهار می‌کند که در ویتنام، افغانستان و عراق قربانی‌های زیادی داده‌ایم اما ‏این اتفاق دیگر تکرار نخواهد شد و ما می‌توانیم به اهداف خودمان بدون هدر دادن جان مردم آمریکا دست پیدا کنیم!
این‌طور که از باکس‌آفیس برمی‌آید، «پلیس آهنی» گیشه‌ی قابل توجهی هم نداشته است و حتی نتوانسته به فروشی دو برابر بودجه‌ی ۱۳۰ میلیون دلاری‌اش برسد... اگر پای تسویه‌حساب‌های سیاسی در میان نبود، سازندگان «پلیس آهنی» می‌توانستند لوکیشین ابتدایی را کشوری خیالی در نظر بگیرند یا به‌طور کلی این بخش را -که ارتباطی هم با خط اصلی داستان ندارد- در فیلم نگنجانند. حیف! «پلیس آهنی» تازه‌ترین مثال برای توصیف چهره‌ی زشت سینمای آلوده به بوی مشمئزکننده‌ی سیاست‌زدگی است. باید گفت که سینما جای چنین عقده‌گشایی‌های حقیری نیست؛ شأن سینما را رعایت کنید! پرده‌ی نقره‌ای سینما، معبد خاطره‌های خوش ماست، بیش‌تر از این آلوده‌اش نکنید لطفاً!

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.