نقدهای تلگرافی (۳) ● بورگمن (Borgman) محصول ۲۰۱۳ ● پژمان الماسی‌نیا

پوستر فیلم بورگمن

«بورگمن» (Borgman)

محصول ۲۰۱۳ هلند

کارگردان: الکس ون وارمردم

IMDb | Wikipedia

 

• تا حدود دوسوم از زمان‌ فیلم، «بورگمن» غافلگیرکننده و غیرقابل پیش‌بینی جلو می‌رود؛ اما به‌تدریج از نفس می‌افتد و بینِ یک تله‌فیلم و ساخته‌ای متوسط شروع به دست‌وُپا زدن می‌کند. اکتفا به یک سطر از آیات کتابی آسمانی [لابد انجیل] در تیتراژ نخستین برای روشن ساختنِ علتِ ۱۱۴ دقیقه رویدادِ بعدی، اقناع‌کننده نیست. جدا از پشیمانی و غبنی [که به‌خاطر زمانی که صرف تماشای فیلم شده است] گریبان‌ بیننده را می‌گیرد؛ حس تلخ و ناخوشایندی نیز به او دست می‌دهد که ناشی از شدتِ سبعیتِ جاری در «بورگمن» است.

 

جمع‌بندی: از ندیدن‌اش هیچ‌چیز دندان‌گیری از کف نخواهید داد.

ستاره: 0 از 4

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه، ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۵

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چهار ناامیدکننده و یک متوسط! نقد و بررسی مختصر پنج فیلم از اکران ۲۰۱۴

اشاره:

شاید بپرسید چرا این پنج فیلم؟ مطمئناً فیلم‌های دیگری هم هستند که مستحقِ قرار گرفتن در این فهرست‌اند؛ مثلاً پسرانگی (Boyhood)، تئوری همه‌چیز (The Theory of Everything)، دو روز، یک شب (Two Days, One Night) و... اما یکی از مهم‌ترین دلایل‌ام برای چنین انتخابی، تنوع ژانر این فیلم‌ها بود: کمدی، فانتزی، انیمیشن، ترسناک و اکشن. تیتر نیز تأکیدی است بر چهار فیلم ناامیدکننده‌ی هتل بزرگ بوداپست، نوح، باد وزیدن گرفته و چشم به‌اضافه‌ی فیلم متوسطِ بدون توقف. گرچه باد وزیدن گرفته و چشم در IMDb تحت ‌عنوان محصولاتِ سینمای ۲۰۱۳ ثبت شده‌اند ولی به‌واسطه‌ی تاریخ نخستین اکران‌شان در آمریکا -به‌ترتیب: ۲۱ فوریه و ۱۱ آوریلِ ۲۰۱۴- در این فهرست آورده شده‌اند.

 پوستر فیلم

 

 

۱- هتل بزرگ بوداپست (The Grand Budapest Hotel) به کارگردانی وس اندرسون

هتل بزرگ بوداپست فیلمی کمدی به نویسندگی و کارگردانی وس اندرسون است که داستان‌اش از سال ۱۹۳۲ و در هتل بزرگ بوداپست آغاز می‌شود؛ زمانی که مدیر هتل، موسیو گوستاو (با بازی رالف فاینس) به‌خوبی از عهده‌ی اداره‌ی این عمارت عریض‌وُطویل و هم‌چنین روابط غیرافلاطونی‌اش با خانم‌های مسنِ ثروتمند برمی‌آید! یکی از همین خانم‌ها، مادام دی (با بازی تیلدا سوئینتون) -که از قضا صمیمیت بیش‌تری با گوستاو داشته است- می‌میرد؛ درحالی‌که نقاشی گران‌بهایی برای موسیو به ارث می‌گذارد... در هتل بزرگ بوداپست وضعیت از این قرار است که -در ظاهر- هر چیزی که برای ساخت یک فیلم کمدیِ قابلِ قبول بایستی لازم داشته باشید، در اختیار دارید؛ ولی نتیجه آن چیزی نشده است که باید می‌شد! با وجود این‌که هتل بزرگ بوداپست مثلاً کمدی است، اما شوخی‌های زیادی ندارد و لحظاتی که از تماشاگر خنده می‌گیرند، انگشت‌شمارند. پس شاید بشود مشکل را به گردن فیلمنامه‌ی آقای اندرسون انداخت چرا که فیلم -علی‌رغم ریتم تندش- بی‌رمق و کم‌جذابیت جلو می‌رود. در هتل بزرگ بوداپست حتی نقش‌های کوچک و بدون اهمیت را بازیگرانی شناخته‌شده بازی می‌کنند، از اوون ویلسون و هاروی کایتل و جود لا گرفته تا ادوارد نورتون! ایده‌ای که به خودیِ خود هیجان‌انگیز جلوه می‌کند اما عملاً جواب نداده، شوقی برنمی‌انگیزد و هدر شده است؛ به‌خصوص این‌که بازی بازیگر اصلی -آن‌طور که انتظار می‌رود- به دل نمی‌نشیند. رُل موسیو گوستاو را خوب بود کسی بازی می‌کرد که در عین شارلاتان‌بازی‌های خاص‌اش‌، بیننده را به این کاراکتر علاقه‌مند می‌ساخت؛ بدون بررسی و تأمل، به‌عنوانِ نمونه‌ای مثال‌زدنی، کاپیتان جک اسپاروی سری فیلم‌های دزدان دریایی کارائیب (Pirates of the Caribbean) با نقش‌آفرینی دلچسب جانی دپ به‌یادم می‌آید. رالف فاینس؟! نه! جدی‌تر از این حرف‌هاست و آن‌ اندازه که اینجا نیاز داریم، کاریزماتیک نیست! از حق نگذریم، طراحی دکورهای هتل بزرگ بوداپست حرف ندارد؛ اما خود فیلم کهنه به‌نظر می‌رسد. هتل بزرگ بوداپست، قابل حدس و عاری از هیجان، به آخر می‌رسد. گرچه -صددرصد- عده‌ای مرعوب رنگ‌وُلعاب‌اش می‌شوند -یا بدتر- گول جایزه‌ها و اسکارهایی که گرفته را خواهند خورد و سعی می‌کنند از فرش به عرش و تا حدّ یک شاهکارِ سینمایی بالا ببرندش اما دوستان! قدوُقواره‌ی هتل بزرگ بوداپست کوتاه‌تر از صعود به این ارتفاعات است! بگذریم.

بعدالتحریر: به‌طور اتفاقی متوجه شدم موسیو گوستاو را قرار بوده جانی دپ بازی کند! حیف!

 

۲- نوح (Noah) به کارگردانی دارن آرونوفسکی

بعد از سکانس امیدوارکننده‌ی افتتاحیه، درست از همان زمان که نوح (با بازی راسل کرو) بذری جادویی را دل زمین می‌نشاند و درختان با ‌شیوه‌ای کارتونی به طرفةالعینی سبز می‌شوند؛ نوح هم با سرعتی سرسام‌آور به قهقرا می‌رود. نوحِ دارن آرونوفسکی، فیلم علمی - تخیلیِ مضحکی است؛ روایتی مخدوش از حیات اولین پیامبر اولوالعزم که ارزش دیدن نیز ندارد چه برسد به این‌که برای استخراج تناقضات و تعارضات‌اش با کتب ادیان آسمانی، ثانیه‌ای عمر تلف کرد! نوحی که جناب آرونوفسکی به ما می‌شناساند، نه ویژگی خاصی دارد و نه رنگ‌وُبویی الهی و نه ابداً هیچ خاصیتی! امورات نوحِ آرونوفسکی را غول‌هایی قلوه‌سنگی -که در فیلم، نگهبانان (Watchers) خوانده می‌شوند- راه می‌اندازند، حتی کشتی معروف‌اش را نیز همان‌ها هستند که می‌سازند! جالب است که نوح و خانواده‌اش زیر چادر زندگی می‌کنند اما لباس‌های خوش‌دوخت و شیک‌وُپیکی مطابق با طراحی‌های امروزی به تن دارند! البته بعید نیست همسر محترمه‌ی عالیجناب نوح (با بازی جنیفر کانلی) این البسه را به جدّ بزرگ کریستین دیور سفارش داده باشد! بررسی ایرادات محتوایی فیلم -چنان‌که اشاره شد- کاری زمان‌بر و البته فرساینده است که از عهده‌ی کارشناسان مذهبی و صاحبِ اعصاب فولادین برمی‌آید! قوزِ بالاقوزِ این بلبشویی که دارن آرونوفسکی -به لطف ۱۲۵ میلیون دلاری که در اختیار داشته است- برپا کرده، ماجراهای عاشقانه‌ی لوس و بی‌مزه‌ی خانم هرمیون گرنجر (اما واتسون) است! پس از تماشای چند دقیقه از این طبل توخالی، مُدام از خودمان می‌پرسیم که آن‌همه هیاهو و قیل‌وُقال برای ساخت و اکران‌اش بر سر چه بود؟!... شک نکنید که از وقت گذاشتن برای کپی‌های دستِ‌چندمِ صداوسیما از سریال‌های آن‌ور آبی، کم‌تر متضرر خواهید شد تا مشاهده‌ی بیگ‌پروداکشنِ عاری از ارزش و به‌شدت بلاهت‌آمیزِ آرونوفسکی! در این حوزه، به‌عنوان مثال سریال‌های ارزشمندی(!) هم‌چون: مسیر انحرافی، هوش سیاه ۲ و هفت‌سنگ اکیداً توصیه می‌شود!

 

۳- باد وزیدن گرفته (The Wind Rises) به کارگردانی هایائو میازاکی

مخاطبان این انیمه را به‌سادگی می‌توان به دو دسته‌ی مجزا تقسیم‌بندی کرد. یک دسته آن‌هایی هستند که به‌واسطه‌ی نامزدی‌ فیلم در اسکار و سروُصداهایی که پس از اکران‌اش برپا شد، برای اولین‌بار انیمه‌ای از میازاکی می‌بینند؛ این مخاطبان مطمئناً شیفته‌ی حرف‌های دهان‌پُرکن و نیمچه تخیلات جاری در فیلم خواهند شد. ولی باد وزیدن گرفته از جلب رضایت دسته‌ی دیگر، یعنی علاقه‌مندان پروُپاقرص سینمای میازاکی که آماده‌اند انیمه‌ای درجه‌ی یک -مثلاً در حدّ قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle) [محصول ۲۰۰۴]- ببینند، ناتوان است. هایائو میازاکی در باد وزیدن گرفته به انتظار ۶ ساله‌ی هواداران بی‌شمارش در سراسر دنیا -فیلم قبلی او، پونیو روی صخره‌ی کنار دریا (Ponyo on the Cliff by the Sea) سال ۲۰۰۸ اکران شده بود- پاسخی درخور نمی‌دهد. باد وزیدن گرفته بیش از هر چیز، یک انیمه‌ی زندگی‌نامه‌ای کسالت‌بار است که در آن کوچک‌ترین اثری از رؤیاپردازی‌های مسحورکننده‌ی ساخته‌های پیشین میازاکی پیدا نخواهید کرد. علت را نمی‌دانم در همین "زندگی‌نامه‌ای بودن" فیلم باید جست‌وُجو کرد و یا می‌شود به بالا رفتن سن استاد ربط‌اش داد؛ کمااین‌که در خبرها آمده بود گویا میازاکی خیال کارگردانی انیمه‌ی دیگری را ندارد. چنانچه خبر این بازنشستگی صحت داشته باشد، باد وزیدن گرفته به‌هیچ‌وجه گزینه‌ی مناسبی برای این‌که ‌اصطلاحاً وصیت‌نامه‌ی هنریِ این استادِ پرافتخارِ سینمای انیمیشن لقب بگیرد، نیست. خیال‌پردازی‌های شگفت‌انگیز فیلم‌های قبل، پیشکش! در باد وزیدن گرفته هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد که موتور محرکه‌ی داستان شود. این‌بار -برخلاف قلعه‌ی متحرک هاول- عشق هم از پسِ نجات دادنِ باد وزیدن گرفته برنمی‌آید! شاید بگویید انگیزه‌ی میازاکی، وطن‌پرستانه بوده و خواسته است ادای دینی به یکی از چهره‌های ماندگار عرصه‌ی علم و فن‌آوری ژاپن داشته باشد؛ متأسفانه فیلم از این منظر نیز لنگ می‌زند. باد وزیدن گرفته به‌جای فراهم آوردن شرایط معارفه‌ی احترام‌آمیز ما با یک قهرمان ملی ژاپنی، جیرو هوریکوشی را بیش‌تر به‌خاطر خودخواهی‌هایش در ذهن‌مان حک می‌کند! او دلداده‌ی بیمارش را از بازگشت به بیمارستان منصرف می‌کند و به‌نوعی مرگ‌اش را جلو می‌اندازد! هوریکوشی (با صداپیشگی جوزف گوردون-لویت در دوبله‌ی انگلیسی) حتی حاضر نیست در اتاق تازه‌عروس مبتلا به سل خود، دست از عادت سیگار کشیدن -حین کار- بردارد! به تصویر کشیدن چهره‌ی کریه جنگ و نقد زیاده‌خواهی‌های بشر امروز، همواره از جمله مضامین محوری آثار میازاکی به‌حساب می‌آمده؛ انتظار می‌رفت حالا که استاد انیمه‌ای را یک‌سره در حال‌وُهوای جنگ جهانی دوم به مرحله‌ی تولید رسانده است، شاهد ثمردهی شایسته‌ی آن اشاره‌های درخشانِ فیلم‌های پیشین باشیم و باد وزیدن گرفته مبدل به فیلمی قابل تحسین در مذمت جنگ‌افروزی شود که شوربختانه چنین اتفاقی نیفتاده است. باد وزیدن گرفته را بایستی برای میازاکی افسانه‌ای -پس از ۵۳ سال فعالیت حرفه‌ای- یک عقب‌گرد کامل و برای دوست‌داران جهان رؤیاهایش، حادثه‌ای یأس‌آور محسوب کرد.

 

۴- چشم (Oculus) به کارگردانی مایک فلاناگان

طرح این‌که یک آینه طی سالیان متمادی، مسبب قتل‌های بسیاری بوده، جالب است؛ اما تنها زمانی از حدّ ایده‌ای صرف فراتر خواهد رفت که سازوُکارهای مناسب برای قابل باور و سینمایی کردن‌اش نیز اندیشیده شود. نمی‌توان فیلم را فقط با یک‌سری حرف، خاطره، ایده و ادعای بی‌پشتوانه جلو برد و توقع داشت تماشاگر هم با اثر ارتباط خوبی برقرار کند. چنان ارتباطِ درستی درصورتی شکل می‌گیرد که چه وقت نگارش فیلمنامه و چه در زمان اجرا، "چیزی" وجود داشته باشد که مخاطب را متقاعد کند و به باور برساند. در چشم حجم افعالی که از آینه سر می‌زند در قیاس با ادعاهای طرح‌شده، ناچیز است. در چشم کوچک‌ترین اشاره‌ای به این نکته که انگیزه‌ی آینه از ارتکاب قتل‌ها چه بوده است، نمی‌شود. آیا این آینه، دریچه‌ای به سوی دوزخ است؟ یا گذرگاهی برای آمدوُشدِ شیاطین؟ این سؤال که اصلاً چه عاملی موجب شده آینه صاحب چنین قدرت اسرارآمیزی باشد نیز تا انتها بدون جواب می‌ماند. کلّ فرایند به‌کار انداختن دستگاه‌های مدرن در چشم، تبدیل به نمایش کسالت‌بار مسخره‌ای شده است که به‌جز بالا بردن تایم فیلم، نقش شایان توجهی ایفا نمی‌کند و گره‌ای از کلاف سردرگم راز آینه نمی‌گشاید. اختصاص مدت زمان قابل اعتنایی از چشم به زمینه‌چینی و ارائه‌ی اطلاعات ناکارآمد، مخاطب را به این نتیجه‌ی مأیوس‌کننده می‌رساند که گویا فیلم هیچ‌وقت قرار نیست شروع شود! توسل به ترفند‌های بارها تکرارشده‌ای از قبیل زل زدن شیاطین و تسخیرشدگانِ آینه با چشم‌هایی براق -درست مثل گربه‌ها در تاریکی شب!- به دوربین، بیش‌تر حال‌وُهوایی کُمیک به فیلم بخشیده است تا ترسناک! باقی تمهیدات فیلمساز هم نظیر شبح زن خبیثی که به‌یک‌باره با صدایی مردانه -اینجا: صدای پدر بچه‌ها- به حرف می‌آید گرچه اجرای ضعیفی ندارند، اما زیادی قدیمی شده‌اند. طی یک‌سوم پایانی که توهمات خواهر و برادر -لابد تحت تأثیر نیروهای فوق طبیعی آینه- اوج می‌گیرد، بارقه‌هایی از خلاقیت و جذابیتی که برای دیدن‌شان جان‌به‌لب شده بودیم، بالاخره تکانی به پیکره‌ی فیلم می‌دهند! سیب خوردن کیلی (با بازی کارن گیلان) -هم‌زمان با تعویض لامپ‌های سوخته- به‌اضافه‌ی جراحت کارسازی که او به نامزدش وارد می‌کند، دو نمونه‌ی موفق از این دست هستند. بارزترین نقطه‌ی قوت چشم اما پایان‌بندی خوب‌اش است. ویژگی مثبتی که در عین حال، حرص‌مان را هم درمی‌آورد! زیرا این فکر به ذهن بیننده خطور می‌کند که چه عالی می‌شد اگر مایک فلاناگان و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش جف هاوارد، هوشمندی بیش‌تری به خرج داده بودند و طرح این مسئله ‌‌که تیم (با بازی برنتون توایتز) -به‌شکلی ناخواسته- باعث قتل پدرش شده است را تا انتها به تعویق می‌انداختند و به‌طور موازی با حادثه‌ای که در سکانس فینال نظاره‌گرش هستیم، پرده از این راز برمی‌داشتند؛ آن‌وقت چشم صاحب یک غافلگیری نهایی پر‌وُپیمان می‌شد که شاید مجاب‌مان می‌کرد از حفره‌های فیلمنامه‌ای‌اش صرف‌نظر کنیم. علی‌رغم تریلرهای جذاب و تبلیغاتی که همگی نوید اکران یک فیلم‌ترسناکِ درست‌وُحسابی و حقیقتاً هراس‌آور را می‌دادند اما چشم این توقع را بی‌پاسخ می‌گذارد.

 

۵- بدون توقف (Non-Stop) به کارگردانی خائومه کولت-سرا

بدون توقف درباره‌ی مأموریت یک مارشال هوایی کارکشته به‌نام بیل (با بازی لیام نیسون) است؛ مأموری به‌هم‌ریخته که زندگی خانوادگی‌ را به‌خاطر کارش از دست داده و دختر خردسال او هم از سرطان درگذشته است. بیل این‌بار خودش در مظان اتهام هواپیماربایی قرار می‌گیرد... یک اکشن قابل تحمل دیگر از لیام نیسون که اقلاً خاطره‌ی خوشایندِ ربوده‌شده (Taken) [ساخته‌ی پیر مور/ ۲۰۰۸] را مخدوش نمی‌کند! خائومه کولت-سرا در بدون توقف -به‌قول معروف- نبض تماشاگر را به دست می‌گیرد؛ او برای به اشتباه انداختن مخاطبان‌اش، هر لحظه چیزی در چنته دارد. تجربه‌ی دیدنِ یتیم (Orphan) [محصول ۲۰۰۹] و همین فیلم مورد بحث، به‌خوبی روشن می‌کند که کولت-سرا با مختصات پرده‌ی نقره‌ای آشناست و مهم‌تر این‌که "تعلیق" را می‌شناسد. برداشت بد نکنید لطفاً! قصد ندارم کم‌کم به این نقطه برسم که ادعا کنم با یک شاهکار طرفیم؛ نه! فیلم‌های هوایی معمولاً جذاب نیستند اما این یکی تا اندازه‌ای هست! حداقل این‌که بدون توقف، خسته‌کننده و حوصله‌سربر نمی‌شود. هر چند دقیقه، یکی از افراد در معرض اتهام قرار می‌گیرد و تا انتها نمی‌توان به‌راحتی دست فیلمنامه‌نویس و کارگردان را خواند. خوشبختانه طرفین خیر و شر فیلم نیز باورپذیرند و انگیزه‌های هواپیماربا‌ها به‌اندازه‌ی کافی متقاعدکننده است. به‌عنوان یک نکته‌ی مثبت دیگر، تماشای بدون توقف برای تمامی گروه‌های سنی مناسب است! می‌توان با فراغ بال در کنار خانواده به دیدن‌اش نشست. در عین حال، بدون توقف از جمله استثنا‌های سینمای این سال‌هاست که تصویری مثبت از یک فرد مسلمان ارائه می‌دهد. با بدون توقف، خیلی احساس نمی‌کنید که وقت‌تان تلف شده یا کلاهِ گشادی سرتان رفته است! هدف اولیه‌ی سینما، سرگرمی و لذت تماشاگران است که بدون توقف از عهده‌ی تأمین‌اش برمی‌آید. همه‌ی این‌ها که گفتم، فقط یک روی سکه بودند! روی دیگر، به همان سه کلمه‌ی کذاییِ "هدف اولیه‌ی سینما" بازمی‌گردد! بدون توقف یک محصولِ صرفاً تجاری و کاملاً یک‌بار مصرف است که به‌دنبالِ ظاهر شدن تیتراژ پایانی، به‌سرعتِ برق‌وُباد فراموش می‌شود طوری‌که بالکل یادتان می‌رود خط‌‌وُربط قصه چیست و یا اصلاً دعوا بر سر چه بوده! بدون توقف تنها برای وقت‌گذرانی خوب است و دیگر هیچ! یتیم هم‌چنان یگانه فیلم به‌یادماندنیِ خائومه کولت-سرا و یکی از بهترین‌های سینمای وحشت در سالیانِ اخیر است.

 

پژمان الماسی‌نیا

سه‌شنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

مثل سوزن در انبار کاه؛ نقد و بررسی فیلم «تحت توجه شیطان» ساخته‌ی مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت

Devil's Due

كارگردان: مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت

فيلمنامه: لیندزی دولین

بازیگران: آلیسون میلر، زاک گیلفورد، سام اندرسون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۸۹ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی

درجه‌بندی: R

 

آثار رده‌ی سینمای وحشت -علی‌رغم محبوبیت این گونه‌ی سینمایی نزد عموم سینمادوستان- عمدتاً فیلم‌های مهجور و قدرندیده‌ای هستند که حتی اکثر منتقدان اقبال زیادی به آن‌ها نشان نمی‌دهند و در سایت‌های سینمایی شناخته‌شده‌ای نظیر IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک هم نمی‌توانند امتیازهای بالایی به‌دست آورند. در این میان، جالب است که اگر فیلمساز نام‌آشنایی نیز به سراغ کارگردانی فیلم‌ترسناک برود، نتیجه‌ی کارش -هم‌سنگ دیگر ساخته‌های او- تحویل گرفته نمی‌شود!

روانی (Psycho) [ساخته‌ی آلفرد هیچکاک/ ۱۹۶۰]، بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸] و جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۷] را جزء فیلم‌های نمونه‌ای و استثناهای تاریخ سینما باید محسوب کرد. به‌عنوان مثال، چه تعداد از علاقه‌مندان پروُپاقرص سینما اطلاع دارند ساموئل فولرِ بزرگ علاوه بر فیلم‌نوآر مشهورش جیب‌بری در خیابان جنوبی (Pickup on South Street) [محصول ۱۹۵۳]؛ درامی برجسته با مایه‌های سینمای وحشت به‌نام سگ سفید (White Dog) [محصول ۱۹۸۲] هم دارد که اتفاقاً در آخرین سال‌های فعالیت حرفه‌ای‌اش، در اوج کمال و پختگی آن را ساخته است؟ آن‌هایی که می‌دانند، کدام‌شان فیلم را دیده‌اند؟... بگذریم! مشت نمونه‌ی خروار است.

شاید بایستی به آن دسته از قلم‌به‌دستانی که نظر مساعدی روی فیلم‌ترسناک‌ها ندارند، تا اندازه‌ای هم حق داد. این فیلم‌ها اغلب نه بودجه‌ی درست‌وُحسابی دارند و نه بازیگران تراز اول. اما گناه تمام کم‌توجهی‌ها و نادیده گرفته شدن‌های پیش‌گفته را نمی‌شود یک‌سره به گردن سرمایه‌گذاری اندک و بازیگر گمنام و منتقد کم‌لطف انداخت. یک دلیلِ مهم‌اش را باید در نخ‌نما کردنِ مضامین هزاربار استفاده‌شده و به‌عبارتی: تکرار و تکرار و تکرار جست‌وُجو کرد. تحت توجه شیطان ساخته‌ی مشترک مت بتینلی-اولپین و تایلر ژیلت یکی از تازه‌ترین تولیدات سینمای وحشت است که می‌تواند شاهدمثال خوبی برای این عارضه‌ی سرطانی باشد!

تحت توجه شیطان به پیامدهای ناگوار اتفاقی می‌پردازد که در ماه عسل برای زاک مک‌کال (با بازی زاک گیلفورد) و تازه‌عروس‌اش، سامانتا (با بازی آلیسون میلر) رخ می‌دهد. زاک و سامانتا پس از عروسی به دومینیکن می‌روند. آن‌ها شب قبل از بازگشت‌شان به ایالات متحده، با اصرار یک راننده‌ی تاکسی، وارد مراسم مرموزی می‌شوند که در زیرزمین کلوپی شبانه در حال برگزاری است؛ زن و شوهر جوان پس از صرف نوشیدنی بدمزه‌ای، هوش و حواس‌شان را از دست می‌دهند. صبح روز بعد که زاک و سامانتا، گیج‌وُمنگ -در هتل محل اقامت‌شان- از خواب بیدار می‌شوند، چیزی از شب گذشته به‌خاطر نمی‌آورند. مدتی بعد، سامانتا به زاک اطلاع می‌دهد که -علی‌رغم مصرف مرتب قرص ضدحاملگی- باردار شده است. زن جوان به‌تدریج متوجه تغییرات عدیده‌ای در وجودش می‌شود؛ مثلاً او که یک گیاه‌خوار تمام‌عیار است، تمایل شدیدی نسبت به خوردن گوشت آن‌هم از نوع خام‌اش پیدا می‌کند...

این خلاصه‌ی داستان -به‌خصوص تکه‌ی آخرش- به‌نظرتان آشنا نمی‌آید؟! کافی است به عناوین چند فیلم کلاسیک و خاطره‌انگیزی که در سطور آغازین نوشتار برشمردم، نگاهی دوباره بیندازید! آفرین! بچه‌ی رزماری! البته بین تحت توجه شیطان و بچه‌ی رزماری [۱] تفاوتی انکارنشدنی وجود دارد؛ پس از گذشت نزدیک به نیم قرن، شاهکار پولانسکی هنوز مرکز توجه است و مورد نقد و بررسی قرار می‌گیرد، اما تحت توجه شیطان از همین حالا یک فیلم فراموش‌شده است. در بهترین حالت، تحت توجه شیطان شاید تحت ‌عنوان تلاشی ناموفق در ترجمانی امروزی از بچه‌ی رزماری به‌یاد آورده شود و دیگر هیچ!

تحت توجه شیطان -که احتمالاً ترجمه‌ی فارسی بهتری از برگردان‌هایی نظیر "روز تولد شیطان" باشد- در سینمای وحشت، حرف تازه‌ای نمی‌زند و فقط سعی دارد از چهارچوبی که پیش‌تر توسط فیلم‌های مهم این گونه‌ی سینمایی بنا شده است، عدول نکند. تحت توجه شیطان به‌لحاظ محتوایی -چنان‌که اشاره شد- مدام فیلم درخشان بچه‌ی رزماری را به ذهن متبادر می‌کند و از نظر فرم نیز بیش از هر فیلم دیگری، وام‌دار اولین قسمت فعالیت‌ فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] است؛ گرچه فعالیت‌ فراطبیعی هم خود به‌وضوح تحت تأثیر پروژه‌ی جادوگر بلر [۲] (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] بود! تحت توجه شیطان مثل دو فیلم اخیر، در فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) قرار می‌گیرد.

تنها تمایزی که میان تحت توجه شیطان با بچه‌ی رزماری و فعالیت‌ فراطبیعی می‌توان پیدا کرد، دلایل متفاوتی است که برای رویدادها تراشیده می‌شود. به‌عنوان نمونه، توجیهِ فیلم تحت توجه شیطان برای تصویربرداری مداوم زاک از تمام وقایعی که برایشان رخ می‌دهد، ثبت تاریخچه‌ی خانواده‌ی جدید مک‌کال است. یا با توجه به این‌که داستان در سال ۲۰۱۳ می‌گذرد، اعضای فرقه‌ی شیطانی، مراحل تولد نوزاد را از طریق دوربین‌های مداربسته‌ای که در گوشه‌وُکنار خانه نصب شده است، زیر نظر دارند؛ درحالی‌که زوج مسن شیطان‌پرست بچه‌ی رزماری، همسایه‌ی رزماری و گای بودند و مرتباً به خانه‌شان رفت‌وُآمد داشتند. فیلم، البته از فعالیت‌ فراطبیعی جلوه‌های ویژه‌ی بهتر و بیش‌تری دارد که این مورد، با در نظر گرفتن ۷ میلیون دلاری که برایش هزینه شده -در مقایسه با ۱۷ هزار دلار بودجه‌ی ناچیز فعالیت‌ فراطبیعی- چندان هم دور از انتظار نیست.

به‌نظر می‌رسد که "یک فیلم‌ترسناک متوسط" خواندن تحت توجه شیطان خیلی ناعادلانه نباشد چرا که نه آن‌قدر خوب است که چیزی برای شگفت‌زده کردن‌تان همراه داشته باشد و نه آن‌قدر بد تا از یک ساعت و نیمی که حرام‌اش کرده‌اید، احساس بلاهت به‌تان دست دهد! خلاصه این‌که: اگر وقت اضافی دارید، بهتر است که منابع اقتباس و فیلم‌های اصلی را ببینید و عمرتان را برای تماشای این قبیل کپی‌های دست‌چندمِ تکراری تلف نکنید!

سال ۲۰۱۴ میلادی در حال به‌سر آمدن است و ما هم‌چنان در حسرت دیدن فیلم‌ترسناکی درست‌وُدرمان می‌سوزیم و می‌سازیم! برعکسِ ۲۰۱۳ که شاهد چند فیلم خوب و فوق‌العاده بودیم، امسال دریغ از رؤیت حتی یک نمونه‌ی قابل اعتنا! قضاوت‌ام براساس خوانده‌ها و شنیده‌ها نیست؛ "سینمای وحشت" یکی از چند ژانر موردِ علاقه‌ام است که به‌طور جدی پیگیر تولیدات‌اش هستم. انتخاب‌هایم از بین محصولات ۲۰۱۳ -به‌ترتیب- این فیلم‌های ‌ترسناک بودند: مامان (Mama) [ساخته‌ی اندرس موچیتی]، پاکسازی (The Purge) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو]، توطئه‌آمیز: قسمت دوم [۳] (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان]، تسخيرشده (Haunt) [ساخته‌ی مک کارتر] و احضار روح (The Conjuring) [ساخته‌ی جیمز وان].

به‌جز تحت توجه شیطان، برخی دیگر از معروف‌ترین تولیداتِ ۲۰۱۴ سینمای ترسناک که موفق به دیدن‌شان شدم را -به‌ترتیب الفبای انگلیسی- نام می‌برم: آنابل (Annabelle) [ساخته‌ی جان آر. لئونتی]، بر درگاه شیطان (At the Devil's Door) [ساخته‌ی نیکولاس مک‌کارتی]، از شر شیطان نجات‌مان بده (Deliver Us from Evil) [ساخته‌ی اسکات دریکسون]، جسیبل (Jessabelle) [ساخته‌ی کوین گرویترت]، ماه‌عسل (Honeymoon) [ساخته‌ی لی جانیاک]، چشم (Oculus) [ساخته‌ی مایک فلاناگان]، بابادوک (The Babadook) [ساخته‌ی جنیفر کنت]، کانال (The Canal) [ساخته‌ی ایوان کاواناگ] و پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) [ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو].

از این میان، بر درگاه شیطان و پاکسازی: اغتشاش را که اصلاً نتوانستم تا آخر تحمل کنم! آنابل اتفاق چندانی ندارد و به اوجی که باید، نمی‌رسد. از شر شیطان نجات‌مان بده عقب‌گردی کامل برای کارگردان فیلم تماشایی بدشگون (Sinister) [۴] است که مذبوحانه سعی داشته جن‌گیری مدرن بسازد! جسیبل گرچه پایان بدی ندارد اما از حفره‌های فیلمنامه‌ای و گاف‌های اجرایی رنج می‌برد و قصه‌ی سرراست‌اش را گاه با لکنت تعریف می‌کند. ماه‌عسل یک حال‌به‌هم‌زنِ چندش‌آور واقعی و بی‌محتواست! ایرادات‌ چشم را هم که قبل‌تر طی نقد مفصلی بیان کرده بودم [۵]. بابادوک به‌هیچ‌وجه ترسناک نیست، از پتانسیل‌های بالقوه‌اش نمی‌تواند بهره ببرد و بیش‌ترین لطمه را از پایان‌بندی ضعیف‌اش می‌خورد. کانال نیز به‌شدت قابل پیش‌بینی است و خیلی زود مشت‌اش باز و بی‌تأثیر می‌شود... این روزها پیدا کردن یک فیلم‌ترسناک خوب، از یافتن سوزن در انبار کاه سخت‌تر شده است! منتظر می‌مانیم بلکه سال ۲۰۱۵ فرجی شود!

 

پژمان الماسی‌نیا
سه‌شنبه ۹ دی ۱۳۹۳

 

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بچه‌ی رزماری، می‌توانید رجوع کنید به «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پروژه‌ی جادوگر بلر، می‌توانید رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر بدشگون، می‌توانید رجوع کنید به «ترسیدن بدون ابتذال و خون‌ریزی»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌‌شنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر چشم، می‌توانید رجوع کنید به «فیلم‌ترسناکی که چندان نمی‌ترساند!»؛ منتشرشده به تاریخ یک‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عنوان دهان‌پُرکن برای یک فیلم نصفه‌نیمه؛ نقد و بررسی فیلم «دیوانه‌وار» ساخته‌ی‌ دریک دورمس

پوستر فیلم

Like Crazy

كارگردان: دریك دورمس

فيلمنامه: دریك دورمس و بن یورک جونز

بازیگران: آنتون یلچین، فلیسیتی جونز، جنیفر لارنس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: درام، رُمانس

درجه‌بندی: PG-13

 

دیوانه‌وار (Like Crazy) فیلمی به کارگردانی دریك دورمس [محصول آمریکا، ۲۰۱۱] است. در کالجی از شهر لس‌آنجلس، یک دانشجوی بریتانیایی به‌نام آنا (با بازی فلیسیتی جونز) دلباخته‌ی همکلاسی آمریکایی‌اش، جیکوب (با بازی آنتون یلچین) می‌شود. مدت کوتاهی پس از این‌که دلبستگی آنا و جیکوب اوج می‌گیرد، مهلت ویزای آنا برای اقامت در ایالات متحده به اتمام می‌رسد؛ او حالا دیگر چاره‌ای به‌جز ترک جیکوب و بازگشت به کشورش ندارد...

دیوانه‌وار نمونه‌ی جالبی از یک فیلم مستقل و ارزان‌قیمت آمریکایی محسوب می‌شود که فرایند تولیدش می‌تواند سرمشقی برای سینمای فقیر و کم‌بضاعت ما قرار گیرد! در وهله‌ی اول، درس ویژه‌ای که می‌توان از دیوانه‌وار یاد گرفت، صرفه‌جویی در نیروی انسانی و ساخت فیلم با کم‌ترین تعداد بازیگر ممکن است! برای این کار، شما به یک قتل‌عام و حذف دسته‌جمعیِ بی‌رحمانه نیاز دارید!

برای نیل به این مهم، مثلاً در دیوانه‌وار، دختر و پسر جوان فیلم هر دو تک‌فرزند انتخاب شده‌اند، پدر جیکوب سال‌ها پیش عمرش را به شما داده و هیچ اثری هم از آثار مادرش نمی‌بینیم! آنا اگرچه پدر و مادر دارد، اما آن‌قدر بی‌فامیل است که در مراسم ازدواج، حتی کسی نیست که از آن‌ها عکس بگیرد و آقای کشیشِ مهربان این وظیفه‌ی خطیر را بر عهده می‌گیرد! بدین‌ترتیب، می‌توانید فیلم بسازید و نام‌تان را در دیتابیس سینمایی شناخته‌شده‌ای نظیرِ IMDb به‌عنوان کارگردان ثبت کنید و... این‌همه فقط با صرف ۲۵۰ هزار دلار! یعنی از پروژه‌ی جادوگر بلر هم کم‌خرج‌تر! [۱]

دیوانه‌وار فیلمی دوپاره است؛ طوری‌که انگار توسط دو اکیپ متفاوت نوشته و کارگردانی شده. نیمی از فیلم که به آشنایی دختر و پسر و پا گرفتن علاقه میان‌شان می‌پردازد، باورپذیر و حتی گاهی منقلب‌کننده از آب درآمده است؛ ولی به‌دنبال برگزاری مراسم عروسی و به‌خصوص پس از دعوا و قهر آنا و جیکوب، شاهد نوعی سراسیمگی در دیوانه‌وار هستیم که نتیجه‌اش تبدیل شدن فیلم به اثری سطحی و خسته‌کننده است که تنها انتظار می‌کشیم آن‌چه از یک ساعت و نیم زمان‌اش، باقی مانده هرچه زودتر سپری شود! زیرا خط داستانی دیوانه‌وار دیگر آن‌قدر کشش ندارد که به تماشایش ترغیب‌مان کند.

جنیفر لارنس یک سال پس از اولین فیلم مهم‌اش زمستان استخوان‌سوز [۲] اینجا یک نقش مکمل (سامانتا) ایفا کرده که در برهوت بازیگریِ دیوانه‌وار، قابلِ قبول به‌نظر می‌رسد. البته‌ تلاش او به‌واسطه‌ی حفره‌های فیلمنامه، درنهایت الکن و بیهوده جلوه می‌کند. خانم لارنس در دیوانه‌وار در هیبت یک سنگِ سرِ راه و خانه‌خراب‌کنِ واقعی ظاهر شده است! زنی که قصد دارد قصر رؤیاهایش را روی ویرانه‌های زندگی زنی دیگر بنا کند اما خوشبختانه -با درایت کارگردان و فیلمنامه‌نویس محترم- نقشه‌های شوم‌اش برای تصاحب تمام‌وُکمالِ جناب جیکوب به نتیجه‌ی مطلوب نمی‌رسد!

به‌غیر از پدر و مادر آنا، تنها آدم‌های مهمی که وارد داستان می‌شوند، همین سامانتا و سایمون (با بازی چارلی بولی) هستند؛ فیلم اصلاً به این دو کاراکتر و انگیزه‌هایشان -به‌ویژه سامانتا- نمی‌پردارد و گویا فقط می‌آیند تا توجیهِ شتاب‌زده‌ای باشند برای ۶ ماه جدایی و بی‌خبری آنا و جیکوب از یکدیگر! از دیگر بخش‌های آبکی فیلم، می‌شود به علاقه‌ی آنا به روزنامه‌نگاری و نشان دادن پیشرفت تدریجی او در کارش اشاره کرد؛ سؤال اینجاست که اگر قرار بود آنا به‌همین سادگی موقعیت شغلی‌اش را رها کند و راهی آمریکا شود، چه توجیهی برای نمایش آن‌همه وقت صرف کردن می‌توان تراشید؟! با وجود تأکید بر اشتیاق بی‌حدوُحصر آنا به کار نوشتن در چند جای فیلم، منطقی‌تر نبود که جیکوب مقیم انگلستان شود؟!

اگر جواب را دلدادگی بیش‌تر آنا به جیکوب فرض کنیم، باید پرسید که این دیگر چه مدل دلبستگی است؟! آنا تمام ۶ ماه گذشته را با سایمون به‌قدری گرم و عاشقانه سر می‌کند که مرد جوان عاقبت به او پیشنهاد ازدواج می‌دهد! دیوانه‌وار تمام زورش را می‌زند تا عمیق به‌نظر برسد اما فقط تظاهر به عمیق بودن می‌کند و وقتی سعی دارد مینی‌مال باشد، گنگ و پرابهام می‌شود! فیلم به گواه عنوان‌اش، مذبوحانه می‌خواسته "عشقی دیوانه‌وار" را به تصویر بکشد تا Love Story و یا حداقلBefore Sunriseزمانه‌اش شود ولی در میانه‌ی راه، از حرکت بازمی‌ایستد و قدم از قدم برنمی‌دارد. دیوانه‌وار اصلی‌ترین صدمه را از ناحیه‌ی فیلمنامه خورده است.

دیوانه‌وار معجونی است کسالت‌بار از بازی‌های بد، حفره‌های فیلمنامه‌ای و دوربینْ رویِ دست‌های بدون منطق. مضحک است که چنین فیلمی برنده‌ی جایزه‌ی ویژه‌ی هیئت داوران بیست‌وُهفتمین جشنواره‌ی ساندنس -در سال ۲۰۱۱- می‌شود و خانم بازیگر بی‌استعدادش (فلیسیتی جونز) هم از همان جشنواره، جایزه می‌گیرد! خلاصه این‌که: با الصاق عنوانی دهان‌پُرکن مثلِ "مستقل" بر یک فیلم نصفه‌نیمه، نمی‌شود روی تمامی کم‌وُکاستی‌ها و گاف‌های انکارناپذیرش ماله کشید!

 

پژمان الماسی‌نیا

جمعه ۲۸ آذر ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

[۱]: برآورد نهایی بودجه‌ی پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] حدود ۵۰۰ تا ۷۵۰ هزار دلار بود.

[۲]: با عنوانِ اصلی Winter's Bone [ساخته‌ی دبرا گرانیک/ ۲۰۱۰] که اتفاقاً آن‌هم در جشنواره‌ی ساندنس گل کرد.

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

امیدهای بربادرفته؛ نقد و بررسی فیلم «باد وزیدن گرفته» ساخته‌ی هایائو میازاکی

The Wind Rises

عنوان به ژاپنی: Kaze Tachinu

كارگردان: هایائو میازاکی

فيلمنامه: هایائو میازاکی

صداپیشگان: هیدئاکی آنو، میوری تاکیموتو، هیدتوشی ناشیجیما و...

محصول: ژاپن، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۶ دقیقه

گونه: انیمیشن، زندگی‌نامه‌ای، درام

درجه‌بندی: PG-13

 

باد وزیدن گرفته یک انیمه‌ی [۱] بلند سینمایی به نویسندگی و کارگردانی هایائو میازاکی و محصول استودیو جیبلی است که برمبنای مانگایی [۲] تحت همین عنوان ساخته شده. باد وزیدن گرفته به داستان زندگی جیرو هوریکوشی، طراح ژاپنی هواپیماهای جنگنده‌ی زیرو طی جنگ جهانی دوم می‌پردازد. جیرو که از کودکی رؤیای پرواز در سر داشته، به آرزوی همیشگی‌اش می‌رسد؛ او در دوره‌ای که ژاپن گرفتار مشکلات عدیده‌ی اقتصادی بوده است و هنوز کشور چندان پیشرفته‌ای به‌حساب نمی‌آمده، تبدیل به یک طراح تراز اول هواپیما می‌شود...

برای ما بچه‌های دهه‌ی شصت که هیچ مفری به‌جز برنامه‌ی کودک نداشتیم، تماشای سریال‌های کارتونی ِ -اکثراً پُرغصه‌ی- تلویزیون غنیمتی بود! به هر دلیل، کنداکتور پخش تلویزیون ِ آن سال‌ها را اغلب ساخته‌های ژاپنی قبضه کرده بودند: آن شرلی با موهای قرمز [۳]، باخانمان [۴]، بچه‌های آلپ [۵]، حنا دختری در مزرعه [۶]، رامکال [۷]، هایدی [۸] و... بنابراین، پشت نوستالژی خاص و تمایل من و نسل من نسبت به انیمیشن‌های ژاپنی، رمزوُراز ِ عجیب‌وُغریبی پنهان نشده است! [۹] اما در سطح جهان، انیمه‌های ژاپنی به‌نظرم بخش عمده‌ی شهرت‌شان را -حداقل از اواخر دهه‌ی ۱۹۹۰ تاکنون- مدیون آثار هایائو میازاکی، اسطوره‌ی انیمه‌سازی ژاپن هستند. شهرت و محبوبیتی باورنکردنی که نطفه‌اش به‌دنبال توفیق تجاری و هنری ناوسیکا از دره‌ی باد (Nausicaä of the Valley of the Wind) و آغاز به‌کار استودیو جیبلی طی سال ۱۹۸۵ بسته شد. از آن زمان تا به حال، هر محصول این کارخانه‌ی رؤیاسازی -به‌ویژه آثار خود میازاکی و جهان خاصّ و خیال‌انگیزی که بنا می‌کند- به‌منزله‌ی اتفاقی در عرصه‌ی انیمه‌سازی مطرح شده است.

اما باد وزیدن گرفته، واپسین ساخته‌ی استاد... معتقدم مخاطبان این انیمه را به‌راحتی می‌توان به دو دسته‌ی مجزا تقسیم‌بندی کرد. یک دسته آن‌هایی هستند که به‌واسطه‌ی نامزدی‌ فیلم در اسکار ۲۰۱۴ و سروُصداهایی که پس از اکران‌اش برپا شد، برای اولین‌بار انیمه‌ای از میازاکی می‌بینند. این مخاطبان مطمئناً شیفته‌ی حرف‌های دهان‌پُرکن و نیمچه تخیلات جاری در فیلم خواهند شد. ولی باد وزیدن گرفته از جلب رضایت دسته‌ی دیگر، یعنی علاقه‌مندان پروُپاقرص سینمای میازاکی که آماده‌اند انیمه‌ای درجه‌ی یک -مثلاً در حدّ قلعه‌ی متحرک هاول (Howl's Moving Castle)- ببینند، ناتوان است.

هایائو میازاکی در باد وزیدن گرفته به انتظار ۵ ساله‌ی هواداران بی‌شمارش در سراسر دنیا -فیلم قبلی او، پونیو روی صخره‌ی کنار دریا (Ponyo on the Cliff by the Sea) سال ۲۰۰۸ اکران شده بود- پاسخی درخور نمی‌دهد. باد وزیدن گرفته بیش از هر چیز، یک انیمه‌ی زندگی‌نامه‌ای کسالت‌بار است که در آن کوچک‌ترین اثری از رؤیاپردازی‌های مسحورکننده‌ی ساخته‌های پیشین میازاکی پیدا نخواهید کرد. علت را نمی‌دانم در همین "زندگی‌نامه‌ای بودن" فیلم باید جستجو کرد و یا می‌شود به بالا رفتن سن استاد ربط‌اش داد؛ کمااین‌که در خبرها آمده بود گویا میازاکی خیال کارگردانی انیمه‌ی دیگری را ندارد.

چنانچه خبر این بازنشستگی صحت داشته باشد، باد وزیدن گرفته به‌هیچ‌وجه گزینه‌ی مناسبی برای این‌که -به‌اصطلاح- وصیت‌نامه‌ی هنری استاد ۷۳ ساله‌ی سینمای انیمیشن محسوب شود، نیست. البته هایائو میازاکی یک‌بار دیگر در سال ۱۹۹۷ بعد از اتمام پروژه‌ی تکرارنشدنی شاهزاده مونونوکه (Princess Mononoke) اعلام بازنشستگی کرده بود و چهار سال بعد با کارگردانی فیلم اسکاری‌اش شهر اشباح (Spirited Away) بازگشتی شکوهمندانه به انیمه‌سازی داشت؛ امیدواریم باز هم میازاکی زیر حرف‌اش بزند و اگر تصمیم‌اش جدی است با شاهکاری در اندازه‌های انیمه‌هایی که نام بردم، خداحافظی کند.

القابی نظیر "بی‌رمق‌ترین"، "بی‌جذابیت‌ترین" و "بی‌هیجان‌ترین" فیلم کارنامه‌ی هایائو میازاکی، کاملاً برازنده‌ی قد و قامت کوتاه باد وزیدن گرفته است. خیال‌پردازی‌های شگفت‌انگیز فیلم‌های قبل، پیشکش! در باد وزیدن گرفته هیچ اتفاق خاصی نمی‌افتد که موتور محرکه‌ی داستان شود. این‌بار -برخلاف قلعه‌ی متحرک هاول محصول ۲۰۰۴- عشق هم از پس نجات دادن باد وزیدن گرفته برنمی‌آید!

شاید بگویید انگیزه‌ی میازاکی، وطن‌پرستانه بوده و خواسته است ادای دینی به یکی از چهره‌های ماندگار عرصه‌ی علم و فن‌آوری ژاپن داشته باشد؛ متأسفانه فیلم از این منظر هم لنگ می‌زند. باد وزیدن گرفته به‌جای فراهم آوردن شرایط معارفه‌ی احترام‌آمیز ما با یک قهرمان ملی ژاپنی، جیرو هوریکوشی را بیش‌تر به‌خاطر خودخواهی‌هایش در ذهنمان حک می‌کند! او دلداده‌ی بیمارش را از بازگشت به بیمارستان منصرف می‌کند و به‌نوعی مرگ‌اش را جلو می‌اندازد! هوریکوشی حتی حاضر نیست در اتاق تازه‌عروس مبتلا به سل خود، دست از عادت سیگار کشیدن -حین کار- بردارد!

به تصویر کشیدن چهره‌ی کریه جنگ و نقد زیاده‌خواهی‌های بشر امروز، همواره از جمله مضامین محوری آثار میازاکی به‌حساب می‌آمده که بیش از همه، در انیمه‌های موفقی هم‌چون لاپوتا قلعه‌ای در آسمان (Castle in the Sky)، شاهزاده مونونوکه، شهر اشباح و قلعه‌ی متحرک هاول نمود دارد. انتظار می‌رفت حالا که استاد انیمه‌ای را یک‌سره در حال‌وُهوای جنگ جهانی دوم به مرحله‌ی تولید رسانده است، شاهد ثمردهی شایسته‌ی آن اشاره‌های درخشان فیلم‌های پیشین باشیم و باد وزیدن گرفته مبدل به فیلمی قابل تحسین در مذمت جنگ‌افروزی شود که امیدی بربادرفته است.

گرچه برنده‌ی اخیر اسکار بهترین انیمیشن سال -در مقایسه با انیمیشن‌های برنده و کاندیدای اسکار چند دوره‌ی پیش- شایسته‌ی چنین عنوانی نبود؛ اما مطمئناً منجمد (Frozen) -علی‌رغم داستان تکراری‌اش- از باد وزیدن گرفته جذاب‌تر است. اصلاً همین‌که باد وزیدن گرفته در جمع پنج کاندیدای اسکار قرار گرفته بود، جای تعجب دارد! باد وزیدن گرفته را بایستی برای میازاکی افسانه‌ای -پس از ۵۳ سال فعالیت حرفه‌ای- یک عقب‌گرد کامل و برای دوست‌داران جهان رؤیاهایش، حادثه‌ای مأیوس‌کننده محسوب کرد.

متأسفانه میازاکی در باد وزیدن گرفته به‌جای این‌که مثل قُله‌های به‌یادماندنی‌ کارنامه‌ی پرستاره‌‌اش، تماشاگران را دوباره شگفت‌زده کند، به دام شعارزدگی و نمادگرایی افتاده و فیلم از همین‌جاست که آسیب‌پذیر شده. باد وزیدن گرفته به‌جز موسیقی متن شنیدنی‌اش، چیز دندان‌گیری در چنته ندارد، ارتباط ما با کاراکتر اصلی -و طبیعتاً خود فیلم- هرگز برقرار نمی‌شود و فقط لحظه‌شماری می‌کنیم تا هرچه زودتر به پایان برسد.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۷ تیر ۱۳۹۳

[۱] و [۲]: انیمه، سبکی از انیمیشن است که خاستگاه‌اش ژاپن بوده و به‌طور معمول براساس "مانگا"ها ساخته می‌شود. مانگا نیز همان صنعت کمیک‌استریپ و یا نشریات کارتونی است که در ژاپن رونق فراوانی دارد و از دهه‌ی ۱۹۵۰ به‌بعد گسترش پیدا کرد. انیمه‌ها غالباً با موضوعاتی خیالی که در آینده رخ می‌دهند، همراه‌اند. انیمه، کوتاه‌شده‌ی واژه‌ی انگلیسی انیمیشن (animation) است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌های انیمه و مانگا).

[۳]: با عنوان اصلی آن شرلی در گرین گیبلز (Anne of Green Gables) محصول ۱۹۷۹ ژاپن.

[۴]: با عنوان اصلی داستان پرین (The Story of Perrine) محصول ۱۹۷۸ ژاپن.

[۵]: با عنوان اصلی داستان آلپ: آنت من (Story of the Alps: My Annette) محصول ۱۹۸۳ ژاپن.

[۶]: با عنوان اصلی کاتری دختر چمنزار (Katri, Girl of the Meadows) محصول ۱۹۸۴ ژاپن.

[۷]: با عنوان اصلی راسکال راکون (Rascal the Raccoon) محصول ۱۹۷۷ ژاپن.

[۸]: با عنوان اصلی هایدی، دختر آلپ (Heidi, Girl of the Alps) محصول ۱۹۷۴ ژاپن.

[۹]: انیمه‌های سریالی مورد اشاره، همگی زیرمجموعه‌ی "تئاتر شاهکار جهان" (World Masterpiece Theater) قرار می‌گیرند که پخش آن‌ها از ۱۹۶۹ شروع شد و تا سال ۱۹۹۷ ادامه پیدا کرد. جالب است بدانید هایائو میازاکی و ایسائو تاکاهاتا که بعدها استودیو جیبلی را پایه‌گذاری کردند، کارگردانی شماری از اپیزودهای این مجموعه را بر عهده داشته‌اند (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل World Masterpiece Theater).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بازیگری یا کارگردانی؟ ‌نقد و بررسی فیلم‌های «دان جان» گوردون-لویت و «این پایان است» روگن و گلدبرگ

مقدمه:

فیلمسازی، گویا وسوسه‌ی همیشگی اکثر بازیگران است که فرنگی و وطنی، سوپراستار و خُرده‌پا نمی‌شناسد! بازیگرانی که شاید روی پرده‌ی سینماها ظاهر شدن دیگر برایشان جذابیت گذشته را ندارد و یا از اجرای موبه‌موی فرامین کارگردان‌ها خسته شده‌اند. مسلم است که درباره‌ی درست یا غلط بودن چنین تغییر موضعی -از جلوی دوربین به پشت ویزور- نمی‌توان حکمی کلی و قطعی صادر کرد؛ بوده‌اند بازیگرانی که در فیلمسازی استعدادی باورنکردنی از خود بروز داده و ثابت کرده‌اند کارگردان‌های بهتری هستند به‌طوری‌که حتی اسکار بهترین کارگردانی گرفته‌اند و در نقطه‌ی مقابل، بازیگران بسیاری هم قرار می‌گیرند که حاصل تجربه‌ی کارگردانی فیلم‌های جدی‌شان اغلب مبدل به کمدی‌های ناخواسته یا بالعکس شده است!

به دست دادن فهرست کاملی از نام بازیگرانی که تاکنون بر صندلی کارگردانی نشسته‌اند، دشوار و از حوصله‌ی بحث خارج است. برخی از مشهورترین‌ها -به‌ترتیب حروف الفبای فارسی- عبارت‌اند از: آل پاچینو، آنجلینا جولی، اد هریس، ادوارد نورتون، باربارا استرایسند، بن استیلر، بن افلک، بیل مورای، تام هنکس، تیم راث، جان فاوریو، جانی دپ، جُرج کلونی، جک نیکلسون، جودی فاستر، جیمز فرانکو، درو بریمور، رابرت دنیرو، رابرت ردفورد، رالف فاینس، ریچارد آیواد، ژولی دلپی، سارا پلی، سیلوستر استالونه، شان پن، فیلیپ سیمور هافمن، کلینت ایستوود، کنت برانا، کوین کاستنر، مارلون براندو، مل گیبسون، وارن بیتی، ورا فارمیگا و...

پس از مقدمه‌ای نسبتاً طولانی، نگاهی خواهم داشت به دو نمونه‌ از جدیدترین خروجی‌های این تب فراگیر؛ فیلم‌های دو بازیگری که اخیراً به جرگه‌ی کارگردانان پیوسته‌اند و از قضا هر دو هم سراغ ساخت فیلمی کمدی رفته‌اند.

 

۱- بازیگر/کارگردان موفق: جوزف گوردون-لویت، فیلم: Don Jon

دان جان به نویسندگی و کارگردانی جوزف گوردون-لویت؛ درباره‌ی جوان خوشگذرانی به‌نام جان (با بازی جوزف گوردون-لویت) است که علاقه‌ی زائدالوصفی به تماشای ویدئو‌های بزرگسالانه دارد. ورود باربارا (با بازی اسکارلت جوهانسون) به زندگی جان، باعث می‌شود که او دست از بعضی عادت‌های گذشته‌اش بردارد درحالی‌که هنوز دلمشغولی اصلی ‌خود را فراموش نکرده است...

دان جان تحت ‌عنوان اولین تجربه‌ی جوزف گوردون-لویت، بازیگر شناخته‌شده‌ی سینمای آمریکا در مقام نویسنده و کارگردان یک فیلم بلند، قابل قبول و -البته با مقادیری چاشنی اغراق- فراتر از حدّ انتظار است. دان جان، توقع آن دسته از علاقه‌مندان فیلم‌های کمدی-درام را که می‌خواهند مقادیری شوخی‌های کلامی به‌اضافه‌ی یک رابطه‌ی عاشقانه با پایانی خوش -Happy End- ببینند، برآورده نمی‌سازد؛ یعنی دقیقاً خلاف جهت همان فیلم‌های احمقانه‌ای شنا می‌کند که باربارا عاشق دیدن‌شان است!

فیلم به معضل اعتیاد یک مرد جوان به ویدئو‌های بزرگسالانه می‌پردازد و از زبان خود او (جوزف گوردون-لویت) روایت می‌شود؛ اعتیادی که باعث ناتوانی جان در برقراری روابط سالم بلندمدت با جنس مخالف و هم‌چنین پرهیز او از فکر کردن به ازدواج شده است. دان جان به نقد تأثیرات مخرب رسانه‌ها و ابزارهای رسانه -اینجا: ویدئو‌های بزرگسالانه درمورد کاراکتر جان و فیلم‌های ملودرام درمورد کاراکتر باربارا- بر زندگی خصوصی اشخاص می‌پردازد.

بی‌انصافی است اگر دان جان را به تبلیغ ویدئو‌های بزرگسالانه متهم کنیم؛ بلکه فیلم سعی می‌کند گوشه‌ای از توقعات غیرمنطقی و نابه‌جایی را که به‌واسطه‌ی مداومت بر تماشای این‌گونه ویدئو‌ها در ذهن مخاطبان بخت‌برگشته‌شان حک می‌شود، به تصویر بکشد. در دان جان البته باربارا هم حضور دارد که دیوانه‌ی کمدی-درام‌های سطحی است و در حس‌وُحال این قبیل فیلم‌ها سیر می‌کند؛ او نیز به‌شکلی معتاد به‌حساب می‌آید. مشخص است که با وجود پیش‌زمینه‌های ذهنی ‌این‌چنینی، رابطه‌ی -ظاهراً عاشقانه‌ی- جان و باربارا دیری نمی‌پاید.

تعادل، زمانی -تا اندازه‌ای- به زندگی جان بازمی‌گردد که با استر (با بازی جولیان مور) آشنا می‌شود؛ همکلاسی جان در کالج که زنی باتجربه است و به‌تازگی همسر و پسرش را طی سانحه‌ای از دست داده. استر به جان کمک می‌کند تا اعتیادش را کنار بگذارد و کم‌کم یاد بگیرد چطور ابراز علاقه کند و عشق بورزد. حرف مهم فیلم این است که برای داشتن رابطه‌ای پایدار بایستی خودخواهی‌ها را کنار گذاشت و خواسته‌ها و علایق طرف مقابل را هم در نظر گرفت و به‌اصطلاح یک‌طرفه به قاضی نرفت...

دان جان علاوه بر این‌که یک‌بار دیگر یادمان می‌آورد جوزف گوردون-لویت بازیگر قابل اعتنایی است و راه را تا اینجا درست آمده، نشان می‌دهد که او در کار هدایت بازیگران نیز تبحر دارد. گوردون-لویت از همکاران‌اش بازی‌های درخور توجهی گرفته است. به‌جز اسکارلت جوهانسون و جولیان مور، بازیگران نقش‌های فرعی هم دیدنی ظاهر شده‌اند؛ به‌ویژه اعضای خانواده‌ی جان.

انتخاب لحن کمدی برای دان جان از سوی گوردون-لویت -در کنار شیوه‌ی ایفای نقش خود او- یک تمهید هوشمندانه بوده چرا که مضمون محوری فیلم -یعنی اعتیاد- بسیار گزنده است و طنز مورد اشاره، زهر کار را قدری گرفته تا بیننده، تماشای فیلم را نیمه‌کاره رها نکند. دان جان برای جوزف گوردون-لویتی که هر سه مسئولیت بااهمیت نویسندگی، کارگردانی و بازیگری نقش اول -جان در تمام سکانس‌ها بازی دارد- را بر دوش داشته است، یک موفقیت همه‌جانبه محسوب می‌شود.

 

Don Jon

كارگردان: جوزف گوردون-لویت

فيلمنامه: جوزف گوردون-لویت

بازيگران: جوزف گوردون-لویت، اسکارلت جوهانسون، جولیان مور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۶ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۰ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- بازیگر/کارگردان ناموفق: ست روگن، فیلم: This Is the End

این پایان است فیلمی به نویسندگی و کارگردانی مشترک ست روگن و اون گلدبرگ است. جی باروچل برای دیدن رفیق قدیمی‌اش ست روگن، به لس‌آنجلس سفر می‌کند. ست، جی را راضی می‌کند تا -برخلاف میل باطنی‌اش- همراه او به مهمانی پرریخت‌وُپاش خانه‌ی جدید جیمز فرانکو برود. وقتی باروچل و روگن به قصد خرید سیگار از خانه خارج می‌شوند، اتفاقات غیرمنتظره‌ای می‌افتد که خبر از آخرالزمان می‌دهند...

ست روگن در این پایان است تقریباً دست به هر کاری می‌زند تا تماشاگران را بخنداند و مهم‌تر: فیلمش بفروشد چرا که در تیتراژ پایانی اتفاقاً پی می‌بریم که آقای روگن یکی از تهیه‌کنندگان این پایان است هم بوده! درخصوص این خنده گرفتن از بیننده به هر قیمتی، فقط یک مثال می‌زنم: جناب روگن -مثلاً از فرط تشنگی- طی سکانسی مشمئزکننده -با پوزش بی‌کران از تمام خوانندگان این نوشتار- ادرارش را به سمت دهان مبارک نشانه می‌رود!!!... تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...

روگن و گلدبرگ تا توانسته‌اند این پایان است را با فحاشی، شوخی‌های شرم‌آور جنسی و انواع و اقسام مشروبات الکلی، مواد مخدر و انحرافات اخلاقی پُر کرده‌اند. معلوم نیست اگر بازیگران با اسامی واقعی‌شان در این پایان است ظاهر نشده بودند، کار پرده‌دری‌های فیلم به کجا می‌رسید؟!

روگن و گلدبرگ به‌خاطر درآوردن چند میلیون دلار بیش‌تر با هرچه که فکرش را بکنید، شوخی می‌کنند. از بازیگرها، فیلم‌ها و سریال‌های مشهور، کلیشه‌های ژانر وحشت و... گرفته تا مقدسات دین مسیحیت! خوشبختانه این تلاش‌های صادقانه به ثمر رسیده و این پایان است توانسته حدود ۴ برابر بودجه‌ی ۳۲ میلیون دلاری‌اش فروش کند!

یک ساعت نخست این پایان است البته تا حدی مخاطب را سرگرم‌ می‌کند و سکانس بامزه هم دارد اما هرچه به پایان‌اش نزدیک‌ می‌شویم؛ خسته‌کننده، احمقانه، احمقانه‌تر و احمقانه‌تر می‌شود که این بلاهت -توأم با ساده‌اندیشی و آسان‌گیری- در پایان فیلم به نقطه‌ی جوش می‌رسد! در نظر گرفتن چنین پایان مضحکی، بدون شک زمانی میسر خواهد شد که شما تماشاگران فیلم‌تان را مُشتی کودن ِ الکی‌خوش ِ بی‌سواد فرض کنید...

این پایان است معجون بدمزه‌ای را می‌ماند که توسط کافه‌چی سودجو -برای جذب ذائقه‌ی مشتری‌های بیش‌تر- به هر آلودگی که دم دست‌اش بوده، آغشته شده است. روگن و گلدبرگ برای خنداندن تماشاگران، بیش‌ترین حساب را روی دیالوگ‌های فیلم باز کرده‌اند؛ به‌گونه‌ای‌که این پایان است گاهی هیچ توفیری با یک نمایشنامه‌ی مستهجن رادیویی ندارد.

به‌نظر نمی‌رسد که بشود این پایان است را در کارنامه‌ی هیچ‌کدام از بازیگران‌اش گامی به جلو محسوب کرد. تنها توفیق ست روگن شاید در ترغیب دوستان همکارش به پرده‌دری‌ بیش‌تر و بیش‌تر باشد! حال‌وُهوای فانتزی و آخرالزمانی این پایان است می‌توانست برای آن دسته سینمادوستانی که از برخی کمدی‌های قابل حدس و معمولی خسته شده‌اند، زنگ تفریح خاطره‌انگیزی باشد؛ افسوس! محصول نهایی، بی‌ارزش و مبتذل است و فقط وقت حرام می‌کند.

 

This Is the End

كارگردان: ست روگن و اون گلدبرگ

فيلمنامه: ست روگن و اون گلدبرگ

بازيگران: جیمز فرانکو، جونا هیل، ست روگن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۰۷ دقیقه

گونه: کمدی، فانتزی

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۱۲۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

مؤخره:

با توجه به هوشمندی و استعدادی که جوزف گوردون-لویت در ساخت دان جان از خودش نشان داده است، وی را می‌توان جزء معدود بازیگران موفق در عرصه‌ی کارگردانی به‌شمار آورد و به آینده‌ی فیلمسازی‌اش امیدوار بود. علی‌رغم این‌که دان جان به‌واسطه‌ی موضوع حساسیت‌برانگیزش به‌راحتی قابلیت فروغلطیدن در ورطه‌ی ابتذال را داشته است، گوردون-لویت -در مقام نویسنده و کارگردان- آگاهانه انحراف را پس زده تا فیلم‌اش برای طیف گسترده‌تری از تماشاگران قابل نمایش باشد. گوردون-لویت سعی کرده است ضمن حفظ جذابیت‌های دراماتیک، فیلمی تأثیرگذار و هشداردهنده بسازد. اما ست روگن و همکارش گویا موفق نشده‌اند تخیلات انحرافی‌شان را مهار کنند و این پایان است را مبدل به فیلمی کرده‌اند که به‌غیر از بازگشت سرمایه، هیچ کارکرد دیگری ندارد...

با وجود تأکید دوباره بر پرهیز از صدور حکم کلی، به‌نظر می‌رسد بازیگرانی که به کارگردانی رو می‌آورند عمدتاً فیلم‌های متوسط و بد می‌سازند تا شاهکار. اگر به چنین طرز تلقی‌ای بها دهیم، لاجرم به سوی این اظهارنظر بدبینانه رهنمون خواهیم شد که کارگردان شدن بازیگران چیزی فراتر از ارضای نصفه‌نیمه‌ی همان وسوسه‌ی پیش‌گفته‌ی فیلمسازی نیست.

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۳۱ خرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرمدعای کثیف! نقد و بررسی فیلم «خون مقدس» ساخته‌ی آلخاندرو ژودوروفسکی

پوستر فیلم
Santa Sangre
كارگردان: آلخاندرو ژودوروفسکی
فيلمنامه: آلخاندرو ژودوروفسکی، روبرتو لئونی و کلودیو آرجنتو
بازيگران: اکسل ژودوروفسکی، بلانکا گوئرا، گای استاکول و...
محصول: ایتالیا و مکزیک، ۱۹۸۹
مدت: ۱۲۳ دقیقه
گونه: ترسناک، درام
درجه‌بندی: NC-17


«خون مقدس» (Santa Sangre) محصول ۱۹۸۹ ایتالیا و مکزیک، ساخته‌ی آلخاندرو ژودوروفسکی شیلیایی است. «در یک آسایشگاه بیماران روانی، مرد جوانی به‌نام فنیکس (با بازی اکسل ژودوروفسکی)، خاطرات دوران کودکی‌اش را از زمانی که همراه مادر (با بازی بلانکا گوئرا) و پدرش در سیرک ال‌گرینگو برنامه اجرا می‌کرد، به‌یاد می‌آورد. تیره‌روزی‌های فنیکس وقتی آغاز می‌شود که پدر هوسران و دائم‌الخمر او، پس از قطع هر دو دست مادرش، خودکشی می‌کند...»
در فهرست‌هایی که طی برخی مناسبت‌ها، از ترسناک‌ترین فیلم‌های تاریخ سینما نام برده می‌شود، گاهی به «خون مقدس» هم برمی‌خوریم که جای تعجب دارد! شاید علت را این‌طور بشود توجیه کرد: «خون مقدس» یکی از مشمئزکننده‌ترین فیلم‌هایی است که تاکنون تولید شده. بیش از ۹۰ درصد -به‌اصطلاح- آدم‌های این -مثلاً- فیلم، پست‌تر از پست‌ترین حیوانات تصویر شده‌اند. سکانسی کلیدی که در این خصوص می‌توان به آن اشاره داشت، همان سرازیر کردن جنازه‌ی فیل میان زباله‌ها، هجوم لشکری از انسان‌های گرسنه و بدبخت و پاره‌پاره‌ کردن لاشه‌ی حیوان است که فیلمساز طوری -از بالای دره- به تصویرشان کشیده تا درست مثل یک مشت کرم مفلوک به‌نظر برسند.
ژودوروفسکی در «خون مقدس» مذبوحانه سعی دارد عمیق و فیلسوف جلوه کند اما حاصل کار، فیلمی مملو از کثافت و ابتذال از آب درآمده است؛ به‌طوری‌که برای نمایش در ایالات متحده، درجه‌ی NC-17 به آن تعلق گرفت (یعنی که افراد پایین‌تر از ۱۷ سال مطلقاً اجازه‌ی دیدن‌اش را ندارند). کارگردان در ادامه‌ی تلاش مذکور و لابد برای جهانی شدن، بازیگران ِ -اغلب- مکزیکی‌اش را وادار کرده انگلیسی حرف بزنند که البته نتیجه‌ای جز ادای کلمات به‌شکلی آزاردهنده و نفرت‌انگیز نداشته است!
«خون مقدس» را پیش از هر چیز، بایستی محصول عقده‌های روانی فروخفته‌ی ذهن بیمار فیلمساز -که از اتفاق یکی از نویسندگان فیلمنامه هم بوده است- به‌حساب آورد. فیلم به‌غیر از این‌که پسری روان‌پریش، به دست‌ها و بازوان مادر نقص عضو شده‌اش -و به‌تعبیر دقیق‌تر: ماشین آدم‌کشی او- تبدیل می‌شود، چه چیز دیگری در چنته‌ دارد؟! ایده‌ای که تازه در گره‌گشایی پایانی می‌فهمیم توهمی بیش‌تر نبوده است!
«خون مقدس» فیلمی دوپاره است که پاره‌ی دوم‌اش -پس از خروج فنیکس از تیمارستان- به فیلم‌های ترسناک صامت و البته نازل پهلو می‌زند! تا به حال، فیلم‌هایی بوده‌اند که -عمدتاً به‌دلیل ضعف‌های ساختاری- بی‌ارزش خطاب‌شان کرده‌ باشیم؛ اما جدا از کیفیت غیرقابل ِ دفاع «خون مقدس»، بی‌ارزش دانستن این فیلم از جنس دیگری است که به فکر مریض و آلوده‌ای که پشت‌اش بوده، بازمی‌گردد.
مضحک‌ترین بخش فیلمی که تماشاگرانش را ۲ ساعت تمام با نمایش جزءبه‌جزء حجم عظیمی از زشتی‌ها عذاب داده، آنجا رقم می‌خورد که به مضمون کلیشه‌ای "عشق نجات‌دهنده است" متوسل می‌شود! تصور می‌کنم لقب "پرمدعای کثیف" کاملاً برازنده‌ی «خون مقدس» باشد. چسباندن مفاهیم فلسفی، مذهبی، روان‌شناسانه و... به این فیلم و خنده‌دارتر از آن، سعی در تجزیه‌ و تحلیل‌اش از چنین نظرگاه‌هایی، شبیه یک شوخی است که حاصلی جز اتلاف وقت ندارد...
دیگر وقت‌اش رسیده است که ننگ بدترین کارگردان و بدترین فیلم تاریخ سینما از نام اد وود بیچاره و "نقشه‌ی ۹" (Plan 9 from Outer Space) برداشته و نصیب فیلمساز دیگری شود؛ شما چه گزینه‌ای بهتر از آلخاندرو ژودوروفسکی و «خون مقدس»اش سراغ دارید؟!

پژمان الماسی‌نیا
سه‌‌شنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

فیلم‌ترسناکی که چندان نمی‌ترساند! ‌نقد و بررسی فیلم «چشم» ساخته‌ی مایک فلاناگان

Oculus

كارگردان: مایک فلاناگان

فيلمنامه: مایک فلاناگان و جف هاوارد

بازيگران: کارن گیلان، برنتون توایتز، روری کوچرین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۹ دقیقه

گونه: ترسناک

درجه‌بندی: R

 

Oculus فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به کارگردانی مایک فلاناگان است که از تاریخ یازدهم ماه آوریل ۲۰۱۴م در سینماهای آمریکا به نمایش درآمد. فلاناگان این فیلم را براساس ساخته‌ی کوتاه خود، تحت عنوان "Oculus: Chapter 3 - The Man with the Plan" -محصول سال ۲۰۰۶م- به مرحله‌ی تولید رسانده. Oculus یک کلمه‌ی لاتین به‌معنی "چشم" است.

پسر جوانی به‌نام تیم (با بازی برنتون توایتز) که در ۱۰ سالگی باعث مرگ پدرش شده است؛ پس از سال‌ها مراقبت و درمان با نظر مساعد پزشک معالج‌اش از آسایشگاه بیماران روانی ترخیص می‌شود تا به زندگی عادی باز‌گردد. جایی که خواهرش، کیلی (با بازی کارن گیلان) منتظرش است تا کار نیمه‌تمامی را به سرانجام برسانند. کیلی قصد دارد ثابت کند عامل اصلی از هم پاشیدن زندگی خانوادگی‌شان، آینه‌ای عتیقه بوده است که با نزدیک ۴ قرن قدمت، قدرت‌های ماورایی دارد...

طرح این‌که یک آینه طی سالیان متمادی، مسبب قتل‌های بسیاری بوده، به خودی خود ایده‌ی جالبی است؛ اما تنها زمانی از حدّ ایده‌ای صرف فراتر خواهد رفت که سازوُکارهای مناسب برای قابل باور و سینمایی کردن‌اش نیز اندیشیده شود. نمی‌توان فیلم را فقط با یک‌سری حرف، خاطره، ایده و ادعای بی‌پشتوانه جلو برد و توقع داشت تماشاگر هم با اثر ارتباط خوبی برقرار کند. چنین ارتباطی درصورتی شکل می‌گیرد که چه وقت نگارش فیلمنامه و چه در زمان اجرا، "چیزی" وجود داشته باشد که مخاطب را متقاعد کند و به باور برساند. در چشم حجم افعالی که از آینه سر می‌زند در قیاس با ادعاهای طرح‌شده، ناچیز است.

از بهترین سکانس‌های فیلم که انتظار مواجهه با یک فیلم ترسناک درست‌وُحسابی را در تماشاگر بیدار می‌کند، همان فصل تماشایی اولین دیدار بی‌واسطه‌ی کیلی با آینه در لوکیشن انبار اشیای باستانی است. کیلی طوری پرحرارت، آینه را طرف صحبت قرار می‌دهد که انگار جان دارد، نفس می‌کشد و به‌زودی انتقام سختی از او گرفته خواهد شد. متأسفانه در ادامه‌ی فیلم، هرگز پاسخی برای انتظار به‌وجودآمده دریافت نمی‌کنیم تا آنجا که به دست فراموشی سپرده می‌شود. گویا سازندگان فیلم -چنان‌چه اشاره شد- به‌قدری شیفته‌ی ایده‌ی اولیه بوده‌اند که هیچ فکری برای باورپذیری‌اش نکرده‌اند؛ در چشم کوچک‌ترین اشاره‌ای به این نکته که انگیزه‌ی آینه از ارتکاب این قتل‌ها چه بوده است، نمی‌شود. آیا این آینه، دریچه‌ای به سوی دوزخ است؟ یا گذرگاهی برای آمدوُشد ِ شیاطین؟ این سؤال که اصلاً چه عاملی موجب شده آینه صاحب چنین قدرت اسرارآمیزی باشد نیز تا انتها بی‌پاسخ باقی می‌ماند.

سکانس طولانی راه‌اندازی دوربین‌های تصویربرداری، کامپیوترها و به‌دنبال آن، اطلاعاتی که کیلی رو به دوربین‌ها از اولین مالک آینه -یعنی همان قربانی اول- و قربانیان بعدی ارائه می‌دهد، گویا قرار بوده کارکرد روشن‌گرانه‌ای داشته باشد؛ ولی فقط مقادیری آمار و ارقام و عکس‌های بیهوده تحویل تماشاگر می‌دهد که هیچ کمکی به برطرف کردن ابهامات ذهنی‌اش نمی‌کند. کارن گیلان این داده‌های به‌دردنخور را چنان خشک و عاری از هرگونه جذابیت بیان می‌کند تا این احساس به بیننده منتقل شود که انگار تمام حواس‌اش را متمرکز کرده تا مبادا حتی یک واو از دیالوگ‌هایش جا بماند! سکانس مذکور، تأکیدی بر انتخاب نادرست بازیگر نقش کیلی است.

نصب وسائل و تجهیزات پیشرفته برای اثبات وجود فعالیت‌های ماورای طبیعی در یک یا چند نقطه‌ی خانه، از جمله کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک است که به‌عنوان یکی از بهترین نمونه‌های کاربرد این کلیشه، بيداری (The Awakening) ساخته‌ی ۲۰۱۱م نيك مرفی را می‌توان مثال زد چرا که به حلّ معمای فیلم مورد نظر یاری می‌رساند. اما کلّ فرایند به‌کار انداختن دستگاه‌های مدرن در چشم، مبدل به نمایش کسالت‌بار مسخره‌ای شده است که به‌جز بالا بردن تایم فیلم، نقش قابل ملاحظه‌ای ایفا نمی‌کند و گره‌ای از کلاف سردرگم راز آینه نمی‌گشاید... اختصاص مدت زمان قابل توجهی از چشم به زمینه‌چینی و ارائه‌ی اطلاعات ناکارآمد، مخاطب را به این نتیجه‌ی مأیوس‌کننده می‌رساند که: "گویا فیلم هیچ‌وقت قرار نیست شروع شود"!

به موازات وقایع زمان حال و به‌طور مداوم، شاهد فلاش‌بک‌هایی از ۱۰ سالگی تیم -یعنی همان روزهای منتهی به فاجعه‌ی کشته شدن پدر و مادر- هستیم. در این میان، کارگردان -هماهنگ با اتفاقی که بناست در فینال فیلم رخ دهد- سعی می‌کند با توجیه بازگشت تیم و کیلی به خانه‌ی قدیمی‌شان و تجدید خاطرات آن دو هفته‌ی جهنمی، به‌نوعی، حال و گذشته را تلفیق کند که این تمهید هم منهای سکانس پایانی، ناموفق است و به کار چشم نمی‌آید!

توسل به ترفند‌های بارها تکرارشده‌ای از قبیل زل زدن شیاطین و تسخیرشدگان ِ آینه با چشم‌هایی براق -درست مثل گربه‌ها در تاریکی شب!- به دوربین، بیش‌تر حال‌وُهوایی کُمیک به فیلم بخشیده است تا ترسناک! باقی تمهیدات فیلمساز هم نظیر شبح زن خبیثی که به‌یکباره با صدایی مردانه -اینجا: صدای پدر بچه‌ها- به حرف می‌آید -گرچه اجرای ضعیفی ندارند- قدیمی شده‌اند و جواب‌گو نیستند.

دیگر کلیشه‌ی فیلم‌های ترسناک که چشم هم شاید به‌واسطه‌ی تنگناهای مالی -بودجه‌ی فیلم ۵ میلیون دلار بوده- خود را ملزم به رعایت‌اش دانسته، به‌کار نگرفتن چهره‌های تراز اول بازیگری است؛ با این وجود، بازیگران تمام نقش‌ها -علی‌الخصوص روری کوچرین که پدر بچه‌ها را بازی می‌کند- توانسته‌اند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند. تنها کارن گیلان، ایفاگر نقش کیلی در زمان حال است که گاهی اوقات بازی مقابل دوربین‌ سینما را با راه رفتن روی استیج مُد اشتباه می‌گیرد!

طی یک‌سوم پایانی که توهمات خواهر و برادر -لابد تحت تأثیر نیروهای فوق طبیعی آینه- اوج می‌گیرد، بارقه‌هایی از خلاقیت و جذابیتی که برای دیدنشان جان‌به‌لب شده بودیم، بالاخره تکانی به پیکره‌ی فیلم می‌دهند! سیب خوردن کیلی -هم‌زمان با تعویض لامپ‌های سوخته- به‌علاوه‌ی جراحت کارسازی که کیلی به نامزدش وارد می‌کند، ۲ نمونه‌ی موفق از این دست هستند. چشم با وجود چنین جرقه‌هایی، درصورتی‌که خیلی در قیدوُبند منطق روایی فیلم نباشید، شاید بتواند نظرتان را جلب کند... گرچه تا انتها به‌وضوح معلوم نمی‌شود کیلی واقعاً نامزد نگون‌بخت‌اش را کشته یا هم‌چون گاز زدن لامپ، زائیده‌ی توهمات‌اش بوده است.

بارزترین نقطه‌ی قوت چشم، پایان‌بندی خوب‌اش است. ویژگی مثبتی که در عین حال، حرصمان را هم درمی‌آورد! زیرا این فکر به ذهن بیننده خطور می‌کند که چه خوب می‌شد اگر مایک فلاناگان و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش جف هاوارد، هوشمندی بیش‌تری به خرج داده بودند و طرح این‌‌که تیم -به‌شکلی ناخواسته- باعث قتل پدرش شده است را تا انتها به تعویق می‌انداختند و به‌طور موازی با حادثه‌ای که در سکانس فینال نظاره‌گرش هستیم، پرده از این راز برمی‌داشتند؛ آن‌وقت چشم صاحب یک غافلگیری نهایی پر‌وُپیمان می‌شد که شاید مجابمان می‌کرد از حفره‌های فیلمنامه‌اش صرف‌نظر کنیم.

چشم در حالت کنونی، شبیه مخلوقی ناقص‌الخلقه شده که بیش‌ترین لطمه را از ناحیه‌ی خام رها کردن ایده‌ی اولیه‌اش خورده است... خلاصه این‌که چشم چنان که باید، نمی‌ترساند؛ برای یک "فیلم ترسناک" چه نقطه‌ضعفی از این بالاتر؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرداخت سردستی رؤیایی ارزشمند؛ ‌نقد و بررسی فیلم «الیزیوم» ساخته‌ی‌ نیل بلوکمپ

پوستر فیلم
Elysium
كارگردان: نیل بلومکمپ
فيلمنامه: نیل بلومکمپ، بیل بلاک و سیمون کینبرگ
بازيگران: مت دیمن، جودی فاستر، شارلتو کوپلی
محصول: آمريكا، ۲۰۱۳
مدت: ۱۰۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، درام
درجه‌بندی: R


«الیزیوم» (Elysium) ساخته‌ی نیل بلومکمپ، فیلمی علمی-تخیلی است که ماجراهای‌اش در حال‌وُهوایی آخرالزمانی رخ می‌دهد. در پایان قرن بیست‌وُیکم، جهان تبدیل به ویرانه‌ شده است؛ ثروتمندان، زمین را ترک کرده‌ و راهی الیزیوم -یک ایستگاه فضایی بهشتی و کاملاً امن- شده‌اند. ساکنان فعلی زمین در فقر کامل، کمبود امکانات پزشکی و تحت شدیدترین تدابیر امنیتی به‌سر می‌برند. در چنین شرایطی، مکس (با بازی مت دیمن) که رؤیای همیشگی زندگی در الیزیوم همراه اوست، در معرض تابش اشعه‌هایی مرگ‌آور قرار می‌گیرد؛ حالا مکس برای مداوا و زنده ماندن، چاره‌ای به‌جز رفتن به الیزیوم ندارد...
«الیزیوم» را می‌توان به‌عنوان نمونه‌ای مثال‌زدنی برای تلاش ناموفق یک کارگردان در تکرار موفقیت‌های فیلم قبلی‌اش به‌خاطر سپرد. "منطقه‌ی ۹" (District 9) ساخته‌ی پیشین بلومکمپ را می‌شد یک پیروزی چندجانبه به‌حساب آورد. "منطقه‌ی ۹" حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به‌شکلی متفاوت به تصویر می‌کشید. وقتی ویکوس -شخصیت محوری فیلم- (با بازی شارلتو کوپلی) دچار آلودگی می‌شد و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌داد، دوستان و همکاران سابق‌اش او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌دیدند که می‌توانست رؤیاهای بشر در به‌کارگیری تسلیحات پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند.
از وجوه تمایز "منطقه‌ی ۹" یکی این بود که آدم‌فضایی‌های‌اش را منفعل و بی‌هدف نشان می‌داد؛ موجوداتی که تحت سلطه‌ی انسان‌ها قرار داشتند. صحنه‌پردازی چرک فیلم در هرچه باورپذیرتر کردن حال‌وُهوای "منطقه‌ی ۹" مؤثر افتاده و باعث شده بود جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. نکات مثبت مورد اشاره وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم "منطقه‌ی ۹" با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده بود! اما بلومکمپ با در اختیار داشتن حدود ۴ برابر این بودجه -یعنی: ۱۱۵ میلیون دلار- نتوانسته است "منطقه‌ی ۹" دیگری بسازد. «الیزیوم» نه شخصیت‌های درست‌وُدرمانی دارد و نه در خلق فضای آخرالزمانی‌اش موفق شده است و فیلم، حتی گاهی به بازی‌های کامپیوتری پهلو می‌زند!
در انتخاب بازیگران هم هیچ نشانی از هوشمندی نمی‌توان پیدا کرد؛ به‌ویژه خانم دلاكورت (با بازی جودی فاستر)، مأمور كروگر (با بازی شارلتو کوپلی) و فری (با بازی آلیس براگا). در «الیزیوم»، جودی فاستر بزرگ برنده‌ی چند اسکار را اصلاً به‌جا نمی‌آوریم؛ فاستر آن‌قدر دلاكورت را بی‌رمق بازی می‌کند که باور می‌کنیم نقشی بی‌رنگ‌وُخاصیت است که هر بازیگر دیگری به‌راحتی از عهده‌ی ایفای‌اش برمی‌آمده. کوپلی نیز به‌عنوان مظهر شرارت فیلم و مأمور بدسابقه‌ای تشنه‌ی خون و قدرت، بیش‌تر مضحک و چندش‌آور است تا ترسناک و نفرت‌انگیز!
«الیزیوم» در معرفی کاراکترهای‌اش آنچنان سست و کم‌توش‌وُتوان عمل می‌کند که نه زنده ماندن آدم‌های مثبت فیلم اهمیت چندانی برایمان پیدا می‌کند و نه از نابود شدن بدمن‌هایش خوشحال می‌شویم! تحقق رؤیای همیشه ارزشمند برقراری عدالت همگانی در انتهای «الیزیوم»، می‌توانست تأثیرگذار باشد اگر تا این حد سطحی و سردستی به آن پرداخته نشده بود.

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران! نفد و بررسی افتتاحیه‌ی فیلم «پلیس آهنی» ساخته‌ی خوزه پدیلها


RoboCop
كارگردان: خوزه پدیلها
فيلمنامه: نیک شنک، جاشوآ زتومر و جیمز وندربیلت
بازيگران: جوئل کینامن، گری الدمن، مایکل کیتون و...
محصول: آمريكا، ۲۰۱۴
مدت: ۱۱۸ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13


به‌خاطر علاقه‌ی بی‌حدوُحساب‌ام به سینما و این‌که معتقدم برای قضاوت درست درباره‌ی هر فیلم لازم است کلیت آن را در نظر گرفت، خیلی به‌ندرت پیش می‌آید تماشای فیلمی را نیمه‌کاره بگذارم؛ با این توضیح، هیچ‌وقت سابقه نداشته بود نمایش فیلمی را بعد از گذشت فقط ۸ دقیقه متوقف کنم(!)، اما درمورد نسخه‌ی جدید «پلیس آهنی» (RoboCop) چنین اتفاقی افتاد.
این فیلم را به دو دلیل انتخاب کرده‌ بودم؛ اول به‌خاطر این‌که بازسازی نسخه‌ی سال ۱۹۸۷ است و از دیدن فیلم اول -ساخته‌ی پل ورهوفن- در سال‌های نوجوانی خاطره‌ی خوشایندی داشتم و دوم به‌واسطه‌ی تمایل‌ام به سینمای علمی-تخیلی. اما افتتاحیه‌ی «پلیس آهنی» (۲۰۱۴) بدین‌ترتیب است: فیلم از استودیوی ضبط برنامه‌ای تلویزیونی به‌نام نواک در سال ۲۰۲۸ شروع می‌شود. مجری برنامه، پت نواک (با بازی ساموئل ال. جکسون) ادعا می‌کند که روبات‌های آمریکایی بدون به خطر انداختن جان حتی یکی از نیروهای انسانی این کشور، توانسته‌اند صلح و آرامش را به تمام دنیا هدیه کنند و تنها در خود آمریکاست که مردم از این موهبت بزرگ بی‌بهره مانده‌اند. نواک سپس ارتباطی مستقیم با مسئول بلندپایه‌ی اتاق جنگ پنتاگون برقرار می‌کند تا درباره‌ی عملیاتی که توسط روبات‌های مورد اشاره در حال انجام است، اطلاعات کسب کند...
حالا حدس بزنید این مثلاً "عملیات آزادسازی" در کدام نقطه‌ی جهان دارد پیاده می‌شود؟ تهران، پایتخت ایران! در ادامه‌ی تولید و پخش فیلم‌های ضدایرانی که مطرح‌ترین‌شان از سال‌های گذشته تا به حال را -به‌ترتیب تاریخ تولید- می‌توان «بدون دخترم هرگز»، «۳۰۰»، «آرگو» و «۳۰۰: ظهور یک امپراطوری» نام برد؛ سیاست‌زدگان افراطی هالیوود این‌بار دست به دامان فصل افتتاحیه‌ی یک به‌اصلاح بیگ‌پروداکشن محصول مشترک ام‌جی‌ام و کلمبیا پیکچرز شده‌اند. تهرانِ ۱۴ سال بعد در «پلیس آهنی» به‌شکل مخروبه‌ای کثیف و دودگرفته و ایرانی‌ها، دیوانه‌هایی تشنه‌ی خون و خون‌ریزی نشان داده می‌شوند که بویی از منطق و انسانیت نبرده‌اند و حتی از ابتدایی‌ترین غریزه‌ی حیوانی، یعنی غریزه‌ی حفظ حیات بی‌بهره‌اند!
جالب اینجاست در همان زمانی که آمریکایی‌ها با تکنولوژی فوق پیشرفته‌شان مدعی به ارمغان آوردن امنیت برای جهانیان هستند؛ مردم ایران در محله‌ها و خانه‌هایی زندگی می‌کنند که صحنه‌پردازی و دکوراسیون‌شان بیننده‌ی «پلیس آهنی» را به‌یاد حال‌وُهوای فیلم‌های آرشیوی باقی‌مانده از ایام کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا نهایتاً سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ می‌اندارد! به‌خصوص تابلوهای سردر مغازه‌ها و یا پنکه‌ی آبی‌رنگ دمُده‌ای که در لوکیشن خانه‌ی آرش بدجوری توی ذوق می‌زند! گویا اطلاعات آمریکایی‌ها درباره‌ی فضای تهران در همان دوران قبل از پیروزی انقلاب متوقف مانده است و یا این‌که نخواسته‌اند به‌روزش کنند. مورد قابل اشاره‌ی دیگر، نحوه‌ی لباس پوشیدن زنان و مردان و کودکان ایرانی است که تبدیل به ملغمه‌ای خنده‌دار از پوشش و آرایش مردم ترکیه، کشورهای عربی و... شده!
می‌رسیم به آدمک‌هایی که نقش ایرانی‌ها را -البته به‌شدت ابتدایی و ضعیف- بازی کرده‌اند. مشخص است که این‌ها یا پناهنده‌های بخت‌برگشته‌ی افغانی و پاکستانی هستند و یا این‌که اصلاً رنگ ایران را به چشم ندیده‌اند که فارسی را تا این اندازه سلیس و بدون لهجه حرف می‌زنند!!! مضحک است که نیروهای آمریکایی حافظ صلح هم با عبارت "السلام علیکم" مردم ایران را مورد خطاب قرار می‌دهند! سردسته‌ی گروه افراطی ایرانی، فردی به‌نام آرش (با بازی میثم معتضدی) است که هیچ هدفی به‌جز اطفای شهوت ضبط تصویرش به‌وسیله‌ی دوربین‌های تلویزیونی ندارد!
از انتخاب معنی‌دار نام آرش و سایه برای این شخصیت مشکل‌دار و همسرش (با بازی مرجان نشاط) که بگذریم، بخشی از دیالوگ‌های محدود آرش بیش‌تر جلب توجه می‌کند: «برام مهم نیست که کسی رو بکشید یا نه، برام مهمه که وقتی کشته می‌شید، توی تلویزیون ببیننتون!» بخش آغازین «پلیس آهنی» درواقع تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران است. ژنرال آمریکایی در همان برنامه‌ی زنده‌ی ابتدای فیلم اظهار می‌کند که در ویتنام، افغانستان و عراق قربانی‌های زیادی داده‌ایم اما ‏این اتفاق دیگر تکرار نخواهد شد و ما می‌توانیم به اهداف خودمان بدون هدر دادن جان مردم آمریکا دست پیدا کنیم!
این‌طور که از باکس‌آفیس برمی‌آید، «پلیس آهنی» گیشه‌ی قابل توجهی هم نداشته است و حتی نتوانسته به فروشی دو برابر بودجه‌ی ۱۳۰ میلیون دلاری‌اش برسد... اگر پای تسویه‌حساب‌های سیاسی در میان نبود، سازندگان «پلیس آهنی» می‌توانستند لوکیشین ابتدایی را کشوری خیالی در نظر بگیرند یا به‌طور کلی این بخش را -که ارتباطی هم با خط اصلی داستان ندارد- در فیلم نگنجانند. حیف! «پلیس آهنی» تازه‌ترین مثال برای توصیف چهره‌ی زشت سینمای آلوده به بوی مشمئزکننده‌ی سیاست‌زدگی است. باید گفت که سینما جای چنین عقده‌گشایی‌های حقیری نیست؛ شأن سینما را رعایت کنید! پرده‌ی نقره‌ای سینما، معبد خاطره‌های خوش ماست، بیش‌تر از این آلوده‌اش نکنید لطفاً!

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.