نمایش خستگی‌ناپذیر اضمحلال؛ نقد و بررسی فیلم «اسکنرها» ساخته‌ی دیوید کراننبرگ

Scanners

كارگردان: دیوید کراننبرگ

فيلمنامه: دیوید کراننبرگ

بازيگران: جنیفر اونیل، استیون لک، پاتریک مک‌گوهان و...

محصول: آمریکا، ۱۹۸۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۳ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، ترسناک

بودجه: ۳ و نیم میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۱۴ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۴۰: اسکنر‌ها (Scanners)

 

«در یک مکان عمومی، ولگردی به‌نام کامرون ویل (با بازی استیون لک) با کمکِ توانایی ذهنی خارق‌العاده‌ی خود، بر زن پابه‌سن‌گذاشته‌ای [که می‌فهمد او را دست انداخته است] تأثیر می‌گذارد و ادب‌اش می‌کند. اتفاقی که موجبات دستگیر شدن کامرون توسط مأموران مؤسسه‌ی تحقیقاتی کان‌سک (ConSec) را فراهم می‌آورد. او در کان‌سک به‌وسیله‌ی دکتر پل روث (با بازی پاتریک مک‌گوهان) متوجه قدرت فراوان ذهن‌اش می‌شود و درمی‌یابد جزء گروهی از انسان‌های جهش‌یافته است که "اسکنر" صدایشان می‌زنند. دکتر روث به کامرون خطر فعالیت‌های زیرزمینیِ خرابکارانه‌ی عده‌ای از اسکنرها به رهبری داریل رِووک (با بازی مایکل آیرون‌ساید) را گوش‌زد می‌کند و به او می‌گوید که برای نقشِ‌برآب کردن دسیسه‌های رِووک و داروُدسته‌اش انتخاب شده است...»

اسکنرها که بین سینمادوستان ایرانی تحت نام "شکار انسان" نیز شناخته‌شده است با بودجه‌ای ۳ و نیم میلیونی به مرحله‌ی تولید رسید و نزدیک به ۱۴ و نیم میلیون دلار فروش کرد. به این ترتیب، اسکنرها پرهزینه‌ترین و در عین حال گیشه‌پسندترین فیلم آقای کراننبرگ [تا آن زمان] لقب گرفت و هموارکننده‌ی مسیر منحصربه‌فرد فیلمسازی‌اش در دهه‌ی ۱۹۸۰ میلادی شد که به نقطه‌ی اوجی خیره‌کننده [از هر دو بُعد تجاری و هنری] هم‌چون مگس (The Fly) [محصول ۱۹۸۶] منتهی گشت.

نکته‌ای که در مواجهه‌ی اولیه با اغلب ساخته‌های کراننبرگ [علی‌الخصوص دهه‌ی هفتاد و هشتادی‌هایش] توجه‌ام را به خود جلب می‌کند [برای نمونه در رویارویی با جوجه (The Brood) [محصول ۱۹۷۹]، نخستین فیلمی که از او دیدم و قطعاً اسکنر‌های مورد بحث‌مان] حدّ قابلِ اعتنایی از کمال‌یافتگی تکنیکی است که [فارغ از این‌که فیلم‌های مذبور را دوست داشته باشیم یا نه] از قاب‌های قرص‌وُمحکمِ اثر بیرون می‌زند. البته بدیهی است کمال‌یافتگی‌ای که درموردش حرف می‌زنم به‌هیچ‌وجه ارتباطی با اسپشیال‌افکت فیلم‌ها و حیطه‌هایی از این دست ندارد. به‌شخصه درخصوص این‌که پیشرفت‌های تکنولوژیک سینمای امروز باعث شده‌اند تا پاره‌ای از لحظات فیلم‌های علمی-تخیلی دیوید کراننبرگ [از جمله در همین فیلم اسکنر‌ها] حالا پیشِ‌پاافتاده و سردستی به‌نظر بیایند، بحثی ندارم.

کوچک‌ترین اغراقی به‌کار نبرده‌ام اگر بگویم که یکی از غیرمنتظره‌ترین لحظه‌های تاریخ سینمای وحشت در اسکنر‌ها و طی سکانس نمایش چندوُچونِ اسکن شدن در ساختمان کان‌سک رقم می‌خورد. این حادثه‌ی دقیقه‌ی چهاردهمِ فیلم به‌قدری شوک‌آور است که هول‌وُهراس‌اش تا انتهای اسکنرها با شما می‌ماند به‌طوری‌که هر آن دلهره دارید مبادا پیشامدی مشابه‌اش رخ بدهد. اجرای قدرتمند لحظه‌ی مذکور علاوه بر حاکمیت جوّی وحشت‌افزا، ثمره‌ی دیگری هم دارد و آن مضحک جلوه نکردن بخش‌هایی از فیلم است که اسکنر‌ها با به‌کارگیری نیروی ذهن خود دست به کارهای محیرالعقول می‌زنند.

درست است که آقای کراننبرگ به‌دنبال ساخت اسپایدر (Spider) [محصول ۲۰۰۲] قدم در راهی گذاشته که در ظاهر ربطی به سینمای پیشین‌اش ندارد اما این دلیل نمی‌شود تا از یاد ببریم که او از انگشت‌شمار سینماگرانِ به‌راستی دغدغه‌مندِ [به‌قولی: مؤلف] سه-چهار دهه‌ی اخیر است. دغدغه‌ی شخصیِ تکان‌دهندهْ روی پرده آوردن تکنولوژی‌هراسی (Technophobia) و هم‌چنین اضمحلال و آفت‌زدگی جسم و روح و تأثیر و تأثر آن‌ها از یکدیگر را هیچ فیلمسازی در آثارش به‌اندازه‌ی کراننبرگ واکاوی نکرد. با این تفاسیر، این‌که او را استاد بلامنازع ساب‌ژانری به‌اسم "ترس جسمانی" (Body horror) خطاب می‌کنند اصلاً بی‌مناسبت به‌نظر نمی‌رسد.

اسکنرها علاوه بر بهره‌مندی‌اش از دغدغه‌های همیشگی و اصطلاحاً کراننبرگی، سرگرم‌کننده هم هست؛ خصوصیتی که [طبق عقیده‌ی بی‌رحمانه‌ی نگارنده!] به‌عنوان مثال، دو فیلم قبل و بعد از اسکنرها یعنی جوجه و ویدئودروم (Videodrome) [محصول ۱۹۸۳] و حتی همین ساخته‌ی متأخر فیلمساز، نقشه‌ی ستارگان (Maps to the Stars) [محصول ۲۰۱۴] از فقدان‌اش رنج می‌برند و بیش‌تر حال‌به‌هم‌زن و ناراحت‌کننده‌اند تا جذاب و ترغیب‌کننده!

سرآخر جا دارد خاطرنشان کنم که کاربرد اصطلاح "کراننبرگی" و اشاره به سینمای خاص‌اش مترادف با صددرصد قائم‌به‌ذات بودن دنیای این فیلمساز و طرحی کاملاً نو در انداختن توسط او نیست. حتی یک بررسی مختصر روشن می‌کند که دیوید کراننبرگ اتفاقاً دست رد به سینه‌ی کلیشه‌ها نمی‌زند؛ در اسکنرها، هم با کلیشه‌هایی ازلی-ابدی نظیر "مقابله‌ی بی‌چون‌وُچرای خیر و شر" طرفیم و هم با کلیشه‌هایی سینمایی مشابهِ "از کنترل خارج شدن اوضاع بر اثر مداخله‌ی غیرمسئولانه‌ی بشرِ سرمست از باده‌ی علم"؛ که می‌دانید دومی از تم‌های همواره محبوب و پراستفاده‌ی فیلم‌های علمی-تخیلیِ هراس‌انگیز است.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۱ آبان ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از فضا متنفرم! نقد و بررسی فیلم «جاذبه» ساخته‌ی آلفونسو کوارون

Gravity

كارگردان: آلفونسو کوارون

فيلمنامه: آلفونسو کوارون و خوناس کوارون

بازيگران: ساندرا بولاک، جرج کلونی، اد هریس (فقط صدا) و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۱ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام

بودجه: ۱۰۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۷۱۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: برنده‌ی ۷ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر، ۲۰۱۴

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۸: جاذبه (Gravity)

 

جاذبه ساخته‌ی اخیر آلفونسو کوارون، فیلمساز سرشناس و کم‌کار مکزیکی است که در اسکار هشتادوُششم نگاه‌ها را به سوی خود خیره کرد. «دکتر رایان استون (با بازی ساندرا بولاک) و مت کوالسکی (با بازی جرج کلونی) دو تن از پنج عضوِ تیم فضانوردان ایالات متحده هستند که گرچه از سانحه‌ی وحشتناکِ منهدم شدن ماهواره‌ای روسی زنده می‌مانند؛ با این وجود، احتمال جانِ سالم به‌در بردن هردویشان کم است به‌خصوص که ذخیره‌ی اکسیژن رایان هم دارد تمام می‌شود...»

فیلم، افتتاحیه‌ی بسیار خوشایندی دارد به‌طوری‌که طی چند دقیقه‌ی بدونِ قطع آغازین، هم اطلاعات در اختیارمان قرار می‌دهد و هم ما را با شمه‌ای از خصوصیات رایان و مت آشنا می‌کند. آقای کلونی با آن نحوه‌ی ادای دیالوگ‌های جذاب‌اش، بیننده را به مت کوالسکی علاقه‌مند می‌کند. جرج کلونی نقش یک فضانورد باتجربه، پرروحیه و خوش‌مشرب را بازی می‌کند که سعی دارد رایانِ تلخ و تازه‌کار را از مخمصه‌ای که گریبان‌گیرشان شده است، نجات دهد و او را به زندگی بازگرداند.

معتقدم که وقت تولید فیلم‌های علمی-تخیلی، بایستی آن‌قدر دست‌وُبال گروه در به‌کارگیری تروکاژهای سینمایی و صرف هزینه‌ها باز باشد که ماحصلِ کار متعاقدکننده و قابلِ باور از آب دربیاید؛ چنین نتیجه‌ای در جاذبه به‌دست آمده است و با قاب‌های باکیفیتی روبه‌روئیم که به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌رسند. به‌ویژه پس از مورد توجه قرار گرفتن و درست‌وُحسابی دیده شدنِ جاذبه و بردمن (Birdman) [ساخته‌ی آلخاندرو گونزالس ایناریتو/ ۲۰۱۴] [۱] احتمالاً حالا کم‌تر کسی در این‌که امانوئل لوبزکی از نابغه‌های عرصه‌ی فیلمبرداری در زمانه‌ی ماست، تردیدی داشته باشد. فیلمبرداریِ جاذبه، هم‌سنگِ اسپشیال‌افکتِ درجه‌ی یک‌اش، به تماشاگران امکان تجربه‌ای دیگرگون از فضا را [در سالن‌های سینما] بخشید.

رایان طی از سر گذراندن ماجراهای فیلم، گویی تولدی دوباره را تجربه می‌کند؛ پس از اولین مرحله‌ی نجات‌اش، زمانی که به مختصر فراغتی دست می‌یابد، شبیه جنینی نارس است و در مرتبه‌ی پایانی که به آن ساحل امن می‌رسد، ابتدا روی چهار دست‌وُپا راه می‌رود و سرانجام، استوار و امیدوار روی هر دو پایش می‌ایستد. جاذبه، فیلمِ ساندرا بولاک است؛ بهترین فیلم او که به‌خاطرش، کاندیدای اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن هم شد. جاذبه رکورددار بیش‌ترین کاندیداتوریِ اسکار میان فیلم‌های برگزیده‌ی هشتادوُششمین مراسم آکادمی بود؛ در ۱۰ رشته نامزد داشت که نهایتاً به ۷ تا از اسکارهایش رسید.

یکی از محسنات جاذبه نسبت به فیلم‌های این‌چنینی، تایم معقول‌اش است! چنانچه تیتراژ را در نظر نگیریم، خوشبختانه جاذبه تکلیف رایان را در کم‌تر از یک ساعت و نیم روشن می‌کند(!) و پروسه‌ی تماشای فیلم تبدیل به ماراتنی طاقت‌فرسا نمی‌شود [۲]. راستی! جاذبه فیلم مورد علاقه‌ام از بین ساخته‌های آلفونسو کوارون هم هست. از شما چه پنهان تا پیش از جاذبه هیچ‌کدام از دست‌پخت‌های آقای کوارون را نتوانسته بودم تا به آخر تحمل کنم [۳] و این اولین فیلم‌اش بود که یک‌تِیک تماشا می‌کردم!

اگر یک سال بعد، از کریستوفر نولان میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [محصول ۲۰۱۴] [۴] به نمایش عمومی درنمی‌آمد، آن‌وقت حتی شاید می‌توانستم آن‌جای فیلم که ساندرا بولاک به‌شکل عذاب‌آور و مفتضحانه‌ای در حال عوعو کردن است(!) را زیرسبیلی رد کنم و جاذبه را برترین و جذاب‌ترین ساخته‌ی غیراکشنی بنامم که در ارتباط با فضای لایتناهی تولید شده. البته ممکن است قیاس فیلم جاذبه با میان‌ستاره‌ای کار درستی نباشد؛ حالا حالاها مانده تا به ابعاد گوناگونِ اثر بی‌نظیر آقای نولان پرداخته شود. بگذریم!

آلفونسو کوارون و همکاران‌اش جاذبه را به‌اندازه‌ای واقع‌گرایانه ساخته و پرداخته‌اند که سخت است فیلم را علمی-تخیلی خطاب کنیم! شاید "علمی-تخیلیِ رئالیستی" عنوان مناسب‌تری برای توضیح ژانر جاذبه باشد! شیوه‌ی کارگردانیِ آقای کوارون و طریقه‌ی استفاده‌ی خلاقانه‌اش از تکنیک سه‌بُعدی در جاذبه باعث شده تا به مخاطب احساسی قوی از حضور در محل وقوع داستان دست بدهد هرچند که انگار دست‌وُپایتان بسته است و صدایتان هم به گوش رایان نمی‌رسد و فقط حرص می‌خورید از این‌که چرا نمی‌توانید کمک‌اش کنید! جاذبه یک‌بار دیگر ثابت می‌کند که چگونه می‌توان از هیچ، همه‌چیز ساخت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۴

[■]: تیتر نوشتار برگرفته از دیالوگ‌های رایان در فیلم است.

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد بردمن، رجوع کنید به «هارمونی دل‌انگیز روزمرگی‌ها و رؤیاها»؛ منتشره در شنبه ۹ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: به‌عنوان مثال، تایم سولاریس (Solaris) [ساخته‌ی آندره تارکوفسکی/ ۱۹۷۲] ۱۶۵ دقیقه است!

[۳]: البته به‌جز هری پاتر و زندانی آزکابان (Harry Potter and the Prisoner of Azkaban) [محصول ۲۰۰۴] که به‌نظرم توفیق‌اش ربط چندانی به کارگردان نداشت.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد میان‌ستاره‌ای، رجوع کنید به «حماسه، شکوه و شگفتی»؛ منتشره در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۲۸ روز بعد؛ نقد و بررسی فیلم «دانی دارکو» ساخته‌ی ریچارد کِلی

Donnie Darko

كارگردان: ریچارد کِلی

فيلمنامه: ریچارد کِلی

بازيگران: جیک جیلنهال، جنا مالون، درو بریمور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۱

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: درام، معمایی، علمی-تخیلی

بودجه: ۴ و نیم میلیون دلار

فروش: حدود ۷ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای جایزه‌ی بزرگ هیئت ژوری از جشنواره‌ی ساندس (دراماتیک)

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۴: دانی دارکو (Donnie Darko)

 

دانی دارکو نخستین ساخته‌ی بلند سینماییِ ریچارد کِلی، فیلمساز کم‌کار آمریکایی است [۱]. آقای کِلی علاوه بر کارگردانی، فیلمنامه‌نویسی دانی دارکو را نیز بر عهده داشته. «در شب دوم اکتبر سال ۱۹۸۸، نوجوانی به‌اسم دانی دارکو (با بازی جیک جیلنهال) به‌دنبال شنیدن یک صدا، برای ملاقات با خرگوشِ انسان‌نما یا انسانِ خرگوش‌نمایی غول‌پیکر به‌نام فرانک (با بازی جیمز دووال) از خانه بیرون می‌رود. خرگوش-انسان، خبر نزدیک شدن پایان دنیا طی ۲۸ روز و ۶ ساعت و ۴۲ دقیقه و ۱۲ ثانیه‌ی آینده را به دانی می‌دهد. صبح فردا که دانی به خانه برمی‌گردد، متوجه می‌شود از حادثه‌ی عجیب‌وُغریب و نادرِ اصابت موتور جت به اتاق‌خواب‌اش جان سالم به‌در برده است...»

دانی دارکو در تاریخ سینمای علمی-تخیلی از هر لحاظ که حساب کنید، اثر نامتعارفی به‌شمار می‌آید؛ فیلم درواقع داستان ۲۸ روز آخر زندگی یک نوجوان غیرعادی و فوق‌العاده باهوش را تعریف می‌کند. جالب است بدانید که طبق ادعای کِلی [۲] تایم صرف‌شده برای فیلمبرداریِ دانی دارکو هم ۲۸ روز بوده! بگذریم. شاخک‌های دانیِ نابغه به‌واسطه‌ی وصول به پاره‌ای از الهامات و کشف‌وُشهودهایی ذهنی در خواب و بیداری، به‌کار می‌افتند و او به گونه‌ای از پیش‌آگاهی درباره‌ی موعد دقیق مرگ خودش دست پیدا می‌کند؛ زمانی که برای شخصِ دانی، به‌منزله‌ی "پایان جهان" خواهد بود.

جان‌مایه و مضمون محوری دانی دارکو جز این نیست؛ گرچه به‌همین سادگی‌ها روایت نمی‌شود و چندان سهل‌الوصول [بخوانید: راحت‌الحلقوم!] نیست. کِلی در این فیلم‌کالت مشهورش، در ۲۵ سالگی [۳] موضوعی بغرنج را دست‌مایه قرار داده است که به‌نظر می‌رسد بیش‌تر برای خوره‌های علم فیزیک و علاقه‌مندان به نظریه‌های استیون هاوکینگِ معروف [علی‌الخصوص پیرامون تحقق سفر در زمان] جذابیت داشته باشد تا عامه‌ی دوست‌داران سینما. میزان فروش دانی دارکو را البته نمی‌توان دلیلی بر این مدعا محسوب کرد چرا که فیلمِ ریچارد کِلی منتسب به سینمای مستقل ایالات متحده است و طبیعتاً اکران محدودی را از سر گذرانده.

فصول ابتدایی دانی دارکو، کنجکاوی‌برانگیز و درگیرکننده ‌هستند؛ دو خصیصه‌ی مثبتی که ساخته‌ی ریچارد کِلی را [با این شدت و قوت] تا انتها همراهی نمی‌کنند و با در نظر گرفتن تایم ۱۳۳ دقیقه‌ای و نسبتاً طولانیِ نسخه‌ی دایرکتورز کات [۴]، اگر قرار باشد حکمی بی‌رحمانه درخصوص فیلم صادر کنیم و کفر طرفداران پروٌپاقرص‌اش را دربیاوریم(!): دانی دارکو هماهنگ با گذشت زمان، به‌تناوب، کُند و کسل‌کننده می‌شود. نکته‌ی بعدی این‌که به‌نظرم به‌واسطه‌ی طرح یک‌سری سؤالات در فیلم [که به مسائل اعتقادی پهلو می‌زنند] شاید بهتر باشد تا اندازه‌ای محتاط و مسلح به تماشای دانی دارکو نشست.

گروه بازیگران فیلم به‌نحوی اقناع‌کننده از پس باورپذیر ساختنِ نقش‌هایشان برآمده‌اند؛ مخصوصاً جیک جیلنهالِ جوان که توانسته است تصویری ماندگار از دانی دارکوی بااستعداد، درک‌نشده، تا حدودی ترسناک و گرفتار مشکلات روانی خلق کند. مگی جیلنهال [در نقش الیزابت دارکو] این‌جا هم خواهر بزرگ‌تر جیک است. از بررسی گذرای سابقه‌ی کاریِ آقای جیلنهال به‌عنوان شاخص‌ترین عضو خانواده‌ی هنرمندش [۵] به‌سادگی روشن می‌شود که او در مسیر درستی گام برمی‌دارد به‌طوری‌که هر سال حداقل یک فیلم مهم دارد؛ فقط کافی است به این سه مورد از تازه‌ترین سطورِ کارنامه‌ی جیک جیلنهال در سال‌های اخیر توجه کنید: دشمن (Enemy) [ساخته‌ی دنیس ویلنیو/ ۲۰۱۳] [۶]، شبگرد (Nightcrawler) [ساخته‌ی دن گیلروی/ ۲۰۱۴] [۷] و چپ‌دست (Southpaw) [ساخته‌ی آنتونی فوکوآ/ ۲۰۱۵].

چنانچه به‌دنبال تجربه‌ی فیلمی از جنس دیگر هستید و نیز قصد دارید ذائقه‌ی سینمایی‌تان را با طعم‌های تازه‌ محک بزنید و صدالبته اگر کاسه‌ی صبرتان خیلی زود لبریز نمی‌شود(!)، دانی دارکو برای شروع، پیشنهاد خوبی است که [چنان‌که قبل‌تر گفتم] هواداران دوآتشه‌ای هم دارد. سرآخر، این هشدار را بدهم که از وقت گذاشتن برای دانی دارکو به‌احتمال زیاد مخ‌تان سوت خواهد کشید(!) ولی مطمئناً ارزش‌اش را دارد... می‌شود دانی دارکو را دوست نداشت اما نمی‌توان نادیده‌اش گرفت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: آقای کِلی تاکنون فقط ۳ فیلم بلند ساخته است.

[۲]: ویکی‌پدیای انگلیسی؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۷ سپتامبر ۲۰۱۵.

[۳]: ریچارد کِلی متولد ۱۹۷۵ است و دانی دارکو در سال ۲۰۰۰ فیلمبرداری شده.

[۴]: Director's cut، نسخه‌ی تدوین کارگردان.

[۵]: جدا از خواهرش مگی؛ پدر جیک [استیون جیلنهال] فیلمساز و مادرش [نائومی فونر] فیلمنامه‌نویس است.

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد دشمن، رجوع کنید به «هولناک، غیرمنتظره، ناتمام»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]: برای مطالعه‌ی نقد شبگرد، رجوع کنید به «همه‌چیز برای فروش»؛ منتشره در شنبه ۲۳ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کابوس مکرر جهنمی؛ نقد و بررسی فیلم «اثر لازاروس» ساخته‌ی دیوید گلب

The Lazarus Effect

كارگردان: دیوید گلب

فيلمنامه: لوک داوسون و جرمی اسلیتر

بازیگران: مارک دوپلاس، اولیویا وایلد، سارا بولگر و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۵

مدت: ۸۳ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13

 

قبلاً هم گفته‌ام؛ مسئله‌ی ریتم، تداوم آن و از کف نرفتن‌اش [در طول دقایق فیلم] علی‌الخصوص در ارتباط با فیلم‌ترسناک‌ها از بدیهیات است. اگر فیلمی که صفت "ترسناک" را یدک می‌کشد، واجد چنین پیش‌شرطی بود آن‌وقت می‌توان درباره‌اش حرف زد و نوشت. خوشبختانه معضل ریتم گریبان‌گیرِ اثر لازاروس نیست و همین پوئن مثبت، راه را برای ورود به بحث هموار می‌کند. اجزاء اثر لازاروس [برای نمونه: کات‌های سریع و موسیقی هیجان‌انگیزش] طی هماهنگی با یکدیگر، اتمسفری پراسترس را به ارمغان آورده‌اند که در کلّ فیلم حفظ می‌شود. اثر لازاروس اولین ساخته‌ی بلند سینمایی دیوید گلب است که مستند تحسین‌شده‌ی رؤياهای جيرو درباره‌ی سوشی (Jiro Dreams Of Sushi) [محصول ۲۰۱۱] را در کارنامه دارد.

«یک تیم تحقیقاتی پنج‌نفره با هدایت فرانک (با بازی مارک دوپلاس) و نامزد او، زوئی (با بازی اولیویا وایلد) برای ساخت سرمی به‌اسم لازاروس مشغولِ فعالیت‌اند و هدف‌شان زنده کردن مردگان است [۱]. آزمایش‌ گروه روی سگی مُرده جواب می‌دهد و حیوان به زندگی بازمی‌گردد درحالی‌که رفتارهایش غیرعادی است. با این وجود، فرانک و تیم‌اش به ادامه‌ی مسیر امیدوار می‌شوند اما کارفرماهای جدید، پروژه را متوقف می‌کنند و تمام اسناد و شواهد را با خودشان می‌برند. اعضای گروه که برای اثبات موفقیت تاریخی‌شان هیچ مدرکی ندارند، مخفیانه به لابراتوار برمی‌گردند تا آزمایش را روی سگ دیگری تکرار کنند. در این میان، زوئی دچار برق‌گرفتگی می‌شود و می‌میرد. فرانک که خود را مقصر شماره‌ی یکِ مرگ او می‌داند، دیگران را با اصرار راضی می‌کند تا آزمایش لازاروس را این‌بار به قصد زنده کردن زوئی انجام دهند...»

از جمله محسناتِ اثر لازاروس، یکی موضوع متفاوت‌ فیلم است. خانه‌های جن‌زده و پاکسازی‌شان از ارواح خبیثه که امسال به‌عنوان مثال، دوباره در پولترگایست (Poltergeist) [ساخته‌ی گیل کِنان/ ۲۰۱۵] و همین‌طور توطئه‌آمیز: فصل ۳ (Insidious: Chapter 3) [ساخته‌ی لی وانل/ ۲۰۱۵] شاهدش بودیم [آن‌هم با پرداخت‌های اغلب کلیشه‌ای و فاقد خلاقیت و از فرط تکرار، خنده‌دار] دیگر مضمونی نیست که فیلم‌ترسناک‌بازهای کارکشته را به وجد بیاورد! "احیای مردگان" نیز گرچه موضوعی دستِ‌اول و بکر به‌شمار نمی‌رود و [هم‌چون تبدیل مس به طلا] از آرزوهای دیرینه‌ی بشر بوده اما هنوز آن‌قدر کنجکاوی‌برانگیز و پرچالش هست که مبنای یک فیلم جذابِ [حدوداً] ۸۰ دقیقه‌ای قرار بگیرد.

دیگر ویژگی قابلِ اشاره‌ی اثر لازاروس همین تایم ۸۰ دقیقه‌ای‌اش است! فیلم به دام زیاده‌گویی و حاشیه رفتن‌های مخل نمی‌افتد و زمان‌های [به‌اصطلاح] پِرت ندارد. چنانچه بخواهم خودمانی‌تر بگویم، اثر لازاروس وادارتان نمی‌کند با دور تند ببینیدش! اثر لازاروس هم‌چنین از رویه‌ی مسلط بر اکثر فیلم‌ترسناک‌ها پیروی نمی‌کند، اقلاً دو بازیگر شناخته‌شده دارد [اولیویا وایلد و مارک دوپلاس] و کُمیت‌اش از حیث بازیگری لنگ نمی‌زند. البته توجه دارید که منظورم این نیست که بازی خانم وایلد و آقای دوپلاس در اثر لازاروس مثلاً هم‌سطح جسيكا چستين و متیو مک‌کانهی از آب درآمده و نامزدی اسکار هشتادوُهشتم روی شاخ‌شان است! بازی‌های اثر لازاروس از سایر فیلم‌های هم‌بودجه‌اش در سینمای وحشت، یک سروُگردن بالاتر است. همین!

اثر لازاروس از نقطه‌نظر محتوایی، انحراف آزارنده‌ای ندارد. علی‌رغم این‌که در اثر لازاروس فرانک به‌عنوان کاراکتری مخالف‌خوان حضور دارد که [طبق کلیشه‌ها] همه‌ی رویدادها را با ترازوی علم می‌سنجد ولی فیلم زیاد روی تقابل پوچ علم و دین مانور نمی‌دهد و به بازی مسخره‌ی برتری دادن علم بر دین، ورود پیدا نمی‌کند. در جمع‌بندی نهایی نیز آن‌چه که از اثر لازاروس استنباط می‌شود، موضع‌گیری منفی‌اش در قبال تلاش برای محقق شدن فرایند زنده کردن مردگان است. شاید لازم به توضیح نباشد که هدف اصلی نوشتار حاضر، بررسی فیلم از بُعد ارزش‌های سینمایی‌اش است. فیلم‌ها را می‌شود از وجوه مختلفی [اعم از روان‌شناسانه، جامعه‌شناسانه، نمادشناسانه و...] به نقد کشاند و ممکن است نظر یک کارشناس علوم دینی مغایر با نگارنده باشد.

به‌نظر می‌رسد که در پاراگراف پیشین، کاربرد کلمه‌ی "آزارنده" تا حدودی گنگ باشد؛ پس برای روشن شدن منظورم، به یکی از فیلم‌ترسناک‌های ضعیف و مشکل‌دارِ اکران سال جاری [هم از جنبه‌ی ساختاری و هم محتوایی] رجوع می‌کنم. در توطئه‌آمیز: فصل ۳ خداوند و قدرت بی‌کران‌اش کوچک‌ترین تأثیری بر جهان ساخته و پرداخته‌ی فیلمساز و فیلمنامه‌نویس [هر دو، یک نفر: لی وانل] ندارد، عوض‌اش تا دل‌تان بخواهد شیطان و نیروهای اهریمنی در فیلم جولان می‌دهند و کسی هم جلودارشان نیست! کاراکتر محوری توطئه‌آمیز: فصل ۳ که دختر جوانی به‌نام کویین (با بازی استفانی اسکات) است، هنگام تست دادن روی استیج، از روح مادرش طلب کمک می‌کند تا اجرایی قابلِ قبول داشته باشد! و... الخ.

دیده‌ایم که فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت [شاید بیش از سایر ژانرهای سینمایی] از ضعف منطق روایی رنج می‌برند؛ در هارور‌های ماورایی (Supernatural horror films) گویی همین لفظِ "ماورا" مجوزی صادر می‌کند برای به تصویر کشیدن هرگونه اتفاق بدون پایه و اساس! این فیلم‌‌ها لبریزند از مردمی که خود و عزیزان‌شان را به احمقانه‌ترین اشکالِ ممکن به کشتن می‌دهند! مثلاً با پدر و مادری طرفیم که بو برده‌اند خانه‌ی ویلایی دوطبقه‌شان جن‌زده است ولی جابه‌جا نمی‌شوند و تازه نوزاد دلبندشان را هم در طبقه‌ی دوم تک‌وُتنها رها [بخوانید: ول!] می‌کنند! در اثر لازاروس خبری از گاف‌هایی این‌چنین فاحش نیست و سعی فیلمنامه‌نویس‌ها [لوک داوسون و جرمی اسلیتر] در به حداقل رساندن بی‌منطقی‌ها مثمرثمر واقع شده.

دیوید گلب و گروه‌اش [با در نظر گرفتن بودجه‌ی محدودی که در اختیار داشته‌اند] به‌خوبی از پس اجرای صحنه‌های تأثیرگذار و ترسناک فیلم برآمده‌اند. برای مثال، نگاه کنید به نحوه‌ی صورت گرفتن قتل‌ها و یا کابوس تکرارشونده‌ی زوئی که هیچ‌کدام‌شان سردستی و مضحک نیستند. اما انتخاب ویژه‌ام از اثر لازاروس جایی است که سگِ از مرگ برگشته، بالای سر زوئیِ غرق در خواب ظاهر می‌شود و به او زل می‌زند. این سکانس، بی‌اغراق یکی از رعب‌آورترین سکانس‌های تاریخ سینمای وحشت است که در کنار خیره شدن‌های شبانه‌ی کتی به میکا در فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۲] قرار می‌گیرد مثلاً.

اثر لازاروس به دو دلیل متنی [چگونگی پایان‌بندی‌اش] و فرامتنی [فروش ۳۶ میلیونی در برابر ۳ میلیون دلار بودجه‌ی اولیه‌اش] [۳] کاملاً قابلیتِ این را دارد که طبق سنت همیشگی فیلم‌‌های سینمای وحشت، صاحب دنباله [یا دنباله‌هایی!] شود. چشم تنگ دنیادوست را...! احتمالاً از فیلم‌ترسناک‌ها توقع شنیدن دیالوگ‌های درست‌وُحسابی و به‌خاطرسپردنی ندارید! ولی اثر لازاروس [حداقل یک‌جا] از این قاعده مستثنی است؛ به بخشی از گفته‌های زوئی پس از رجعت‌اش از مرگ [و به‌تعبیری: خواب یک‌ساعته‌اش] توجه کنید: «اون‌جا خودِ جهنم بود، بدترین لحظه‌ی زندگی‌ت رو بارها و بارها [به‌کرّات] تجربه می‌کنی و هرگز نمی‌تونی بیدار بشی» (نقل به مضمون). به‌طور کلی اثر لازاروس قواعد ژانر را خوب رعایت می‌کند که این نه نقطه‌ضعف بلکه به‌نظرم از نقاط قوت‌اش است. بد نیست تأکید کنم که طی این نوشتار، هر وقت از برجستگی‌ها و نقاط قوت فیلم حرف ‌زدم، اکثر قریب به‌اتفاقِ فیلم‌ترسناک‌های سینمای امروز، معیار سنجش‌ام بودند و نه تمامی تولیدات سینما.

اثر لازاروس ساخته‌ای عاری از عیب‌وُنقص نیست و چند ابهام را تا انتها لاینحل باقی می‌گذارد که [گرچه بیننده می‌تواند در ذهن‌اش با عنایت به برخی احتمالات، پاسخ‌هایی برایشان بتراشد اما] در خود فیلم پاسخی قطعی یافت نمی‌شود [۴]. با این‌همه، چنانچه خواهان تماشای فیلم‌ترسناکی پرهیجان و سرگرم‌کننده هستید که مبتذل و مهوع هم نباشد و حال‌تان را به‌هم نزند، بین محصولات اکران شده‌ی سینمای وحشت تا این‌جای سال [۵]، اثر لازاروس گزینه‌ی مناسبی است؛ به امتیازهای پایین [۶] و نقدهای منفی اهمیتی ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴

 

[۱]: زنده کردن لازاروس یکی از معجزات عیسی مسیح (ع) در انجیل است. در این داستان، لازاروس [ایلعازر] چهار روز پس از مرگ‌اش توسط عیسی به زندگی بازمی‌گردد. داستان مذکور تنها در انجیل یوحنا ذکر شده است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ زنده ‌کردن لازاروس).

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: آمار فروش و هزینه‌ی تولید فیلم، تقریبی است و مستخرج از ویکی‌پدیای انگلیسی (تاریخ آخرین بازبینی: ۲۵ ژوئیه‌ی ۲۰۱۵).

[۴]: بیم لو رفتن داستان اگر نبود، به ابهامات مذبور به‌وضوح اشاره می‌کردم.

[۵]: از بین فیلم‌ترسناک‌هایی که مُهر ۲۰۱۵ خورده‌اند، انستیتو آتیکوس (The Atticus Institute) [ساخته‌ی کریس اسپارلینگ] هم اثر به‌دردبخوری است.

[۶]: در سایت‌های IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

قوانین‌ات را زیرِ پا نگذار! نقد و بررسی فیلم «وقایع‌نگاری» ساخته‌ی جاش ترنک

Chronicle

كارگردان: جاش ترنک

فيلمنامه: مکس لندیس

بازيگران: دِین دِهان، آلکس راسل، مایکل بی. جوردن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۰ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز، درام

بودجه: ۱۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۱۲۶ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹۳: وقایع‌نگاری (Chronicle)

 

از بای بسم‌الله که پسر جوان، دوربین و دم‌وُدستگاه‌اش را عَلَم می‌کند و این جمله‌ی کلیشه‌ای را به زبان می‌آورد: «یه دوربین خریدم و از این به‌بعد از همه‌چی فیلم می‌گیرم...» (نقل به مضمون) امکان ندارد که با خودمان زمزمه نکنیم: «اَه، اَه، اَه! یه فیلم‌ترسناکِ فوند فوتیجیِ [۱] بی‌خاصیتِ دیگه!» خوشبختانه یگانه شباهت وقایع‌نگاری با هارورهای مذکور، همین نحوه‌ی فیلمبرداری‌اش است و تازه، فیلمساز در ادامه -هماهنگ با سیر ماجراها- راه خلاقانه‌ای پیدا می‌کند تا این میزانْ تشابه و طبعاً حجم دوربینْ روی دست‌های وقایع‌نگاری را کاهش دهد.

از آنجا که پاراگراف فوق ممکن است سوءتفاهم‌برانگیز باشد، توضیح مختصری خواهم نوشت. نگارنده نه با فیلم‌ترسناک‌های فرمت "تصاویرِ کشف‌شده" پدرکشتگی دارد و نه با شیوه‌ی دوربینْ روی دست، خصومت شخصی! بحث بر سر افراط‌وُتفریط‌ها و کاربرد سبک‌وُسیاق مورد اشاره بدون هیچ توجیه منطقی است که پس از موفقیت غیرقابلِ انتظار آثار برجسته‌ای نظیر پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] [۲]، فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۳] و دو قسمت اول [Rec] [ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا/ محصول ۲۰۰۷ و ۲۰۰۹] [۴] گریبان سینمای وحشت را گرفته و تبدیل به یک‌جور اپیدمیِ مبتذل شده است. بگذریم.

اندرو (با بازی دِین دِهان) جوانک دبیرستانی گوشه‌گیری است که به‌جز مادر بیمار و پدر الکلیِ خود هیچ‌کسی را ندارد و دلخوشی او ثبت وقایع دوروُبرش با هندی‌کمی است که به‌تازگی خریده. تنها دوست اندرو، پسرعموی او، مت (با بازی آلکس راسل) تشویق‌اش می‌کند تا در پارتیِ هم‌مدرسه‌ای‌ها شرکت کند و مثل بقیه خوش بگذراند. در شب موعود، توجه مت و دوست کله‌شق‌اش، استیو (با بازی مایکل بی. جوردن) نسبت به حفره‌ای مرموز در حوالی محل برگزاری پارتی جلب می‌شود. استیو از اندرو می‌خواهد با دوربین‌اش آن‌ها را برای سر درآوردن از راز گودال همراهی کند. اندرو، مت و استیو آنجا به موجودی ناشناخته و حیرت‌انگیز برمی‌خورند و از آن به‌بعد می‌فهمند صاحب توانایی‌هایی مهارناپذیر شده‌اند و هر روز هم قدرتمندتر می‌شوند...

نه‌فقط دوربینْ روی دست‌های وقایع‌نگاری منطق دارد بلکه زمینه‌ی حوادث بعدی را هم خوب می‌چیند. علی‌الخصوص در ارتباط با کاراکتر محوری -اندرو- فیلم از همان سکانس آغازین، در حال کد دادن و شخصیت‌پردازی است. بازیگر نقش اندرو علی‌رغم اسم عجیب‌وُغریب‌اش -دِین دِهان!- در وقایع‌نگاری می‌درخشد و نشان می‌دهد قابلیت‌اش را دارد تا در پروژه‌های بزرگ‌تری بازی کند. طی ۳ سالی که از اکران وقایع‌نگاری می‌گذرد، این اتفاق تا اندازه‌ای افتاده و آقای دِهان [۵] به‌عنوان مثال در مرد عنکبوتی شگفت‌انگیز ۲ (The Amazing Spider-Man 2) [ساخته‌ی مارک وب/ ۲۰۱۴] حضور پیدا کرده است.

پرت‌وُپلا نبافته‌ایم چنانچه وقایع‌نگاری را یک فیلم ابرقهرمانی [۶] به‌حساب بیاوریم البته از نوع غیرمتعارف‌اش. ابرقهرمانی‌های درست‌وُدرمانِ هالیوود اکثراً بودجه‌ای ۲۰۰-۲۵۰ میلیونی دارند ولی بودجه‌ی وقایع‌نگاری ۱۲ میلیون دلار [۷] بوده است! جلوه‌های ویژه‌ی این فیلم ابرقهرمانانه‌ی جمع‌وُجور به‌گونه‌ای نیست که توی ذوق بیننده بزند و وقایع‌نگاری -از این نظر- گلیم‌اش را به‌خوبی از آب بیرون می‌کشد. وقایع‌نگاری شاهدمثالی متأخر است برای اثبات مهم‌تر بودنِ ایده از بودجه. پروژه‌ی جادوگر بلر را که یادتان هست؟

به‌غیر از یک گمانه‌زنی خیلی کلی درخصوص سرانجام سه کاراکتر اصلی -به‌ویژه‌ اندرو- که شواهد آن را هم خودِ فیلم در اختیارمان می‌گذارد، نمی‌توان دست فیلمنامه‌نویس را خواند. همین‌که کنجکاو نگه‌مان می‌دارد که دریابیم "بالاخره چه می‌شود؟" از جمله جاذبه‌های وقایع‌نگاری است. عدم محبوبیت اندرو، مشکلات شخصی او و این‌که همکلاسی‌هایش حسابی دست‌اش می‌اندارند و کتک‌خورش ملس است(!)، از میان ابرقهرمان‌های معروف بیش‌تر پیتر پارکر -اسپایدرمن- را تداعی می‌کند و وام‌دار اوست.

دقیقاً زمانی که احساس می‌کنیم وقایع‌نگاری دارد دچار یکنواختی و کسالت می‌شود، تصمیم اندرو برای زیرِ پا گذاشتن یکی از قوانین سه‌گانه‌شان -با تشویق و تحریک استیو- تکانی به فیلم می‌دهد. اندروی سابقاً توسری‌خور، در مسابقه‌ی استعدادیابی، خودی نشان می‌دهد و کلی طرفدار پیدا می‌کند! دیالوگ کلیدی -و البته کلیشه‌ای- را مت -عاقل‌ترین عضو گروه- بعد از مسابقه، خطاب به پسرعمو اندرویش که باد به غبغب انداخته، می‌گوید: «مقدمه‌ی سقوط‌ت، غروره!» (نقل به مضمون)

پایان‌بندیِ -به‌نظرِ من- خوشایند و آرامش‌بخش فیلم، یک ویژگی پول‌ساز هم دارد! سکانس آخر و دیالوگ‌هایش، دستِ فاکس قرن بیستم (Twentieth Century Fox) را برای دنباله‌سازی باز می‌گذارد هرچند اگر این‌شکلی هم تمام نمی‌شد بالاخره راه‌اش را پیدا می‌کردند و بهانه‌ای می‌تراشیدند! باکس‌آفیس ۱۲۶ میلیون دلاری وقایع‌نگاری [۸] به هر حال مسئله‌ای نبوده است که بشود [۹] به‌آسانی از کنارش عبور کرد!

جاش ترنک با ساخت وقایع‌نگاری [۱۰] خودش را به‌عنوان یک استعدادِ تازه‌نفس و خوش‌آتیه مطرح کرد. چاره‌ای نداریم جز این‌که منتظر نمایش عمومی چهار شگفت‌انگیز (Fantastic Four) بمانیم [۱۱] و امیدوار باشیم هالیوود قورت‌اش ندهد و به عاقبت امثالِ برایان سینگر، مارک وب، نیل بلومکمپ و... گرفتار نشود! وقایع‌نگاری یک اتفاق دلچسب، شبیهِ وزیدن هوایی تازه بر پیکر سینمای علمی-تخیلی و همه‌ی فیلم‌هایی است که بر قالب دوربینْ روی دست و تصاویرِ کشف‌شده متکی هستند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۴

[۱]: فوند فوتیج، فینگلیشِ اصطلاح سینماییِ found footage است که معادل فارسی‌اش می‌شود: تصاویرِ کشف‌شده.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد [Rec]، رجوع کنید به «وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت»؛ منتشره در دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: که اسم و فامیل‌اش بدون حرکت‌گذاری، برای مخاطب فارسی‌زبان بدخوان است!

[۶]: Superhero film.

[۷]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۸]: طبق اطلاعات مندرج در صفحه‌ی مختصِ فیلم در ویکی‌پدیای انگلیسی.

[۹]: در مقایسه با ۱۲ میلیون دلار بودجه‌ای که پیش‌تر اشاره شد.

[۱۰]: وقایع‌نگاری اولین ساخته‌ی سینمایی آقای ترنک است.

[۱۱]: در تاریخ هفتم آگوست ۲۰۱۵، شانزدهم مرداد ۱۳۹۴.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تعبیر خواب‌های نیویورکی؛ نقد و بررسی فیلم «فراموشی» ساخته‌ی جوزف كاسینسكی

Oblivion

كارگردان: جوزف كاسینسكی

فيلمنامه: كارل گاجوسك و مایكل دی‌بروین [براساس رمان گرافیکیِ جوزف كاسینسكی]

بازيگران: تام کروز، اولگا کوریلنکو، آندره‌آ ریسبرو و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۴ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی

بودجه: ۱۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸۶ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸۲: فراموشی (Oblivion)

 

به‌شخصه، اغلب علمی-تخیلی‌هایی را می‌پسندم که تهی از آرمان و حماسه نباشند. واپسین و درخشان‌ترین شاهدمثال از این قبیل فیلم‌ها، میان‌ستاره‌ای (Interstellar) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۴] [۱] است که چندی پیش درباره‌اش نوشتم. در فراموشی آرمانی والا وجود دارد که دوست‌اش دارم؛ مسئله‌ی مهمی که عبارت است از: «چگونه مُردن» یا به‌قول خودِ فیلم: «خوب مُردن» (نقل به مضمون).

آیا فیلم‌های علمی-تخیلی و پساآخرالزمانی، اگر جلوه‌های ویژه‌ی درجه‌ی یکی داشته باشند، دیگر کار تمام است؟ صدالبته که خیر! چنین فیلم‌هایی در وهله‌ی نخست، بایستی حرف برای گفتن داشته باشند؛ حرفی هم‌ارز اسپشیال‌افکتِ پروُپیمان‌شان. فراموشی مثال قابلی در تأیید قاعده‌ی پیش‌گفته است. فراموشی به‌لحاظ بهره‌مندی از کیفیت بصری، فوق‌العاده چشم‌نواز و به‌اندازه‌ی کافی مجاب‌کننده از کار درآمده. مجاب‌کننده به این معنی که کاملاً قبول می‌کنیم جهان فیلم، جهانی پسارستاخیزی است و زمین -و هرآنچه در آن بوده- یک‌سره از میان رفته.

در فراموشی با جک هارپر، تکنسین شماره‌ی ۴۹ (با بازی تام کروز) همراه می‌شویم که -در ادامه و به‌مرور، پی می‌بریم- با بقیه، یک فرق اساسی دارد؛ او "فکر می‌کند" و درباره‌ی زمین و گذشته‌ی زمین کنجکاو است. همکار و افسر مافوق‌اش، ویکا (با بازی آندره‌آ ریسبرو) فکری به‌غیر از تمام‌وُکمال به آخر رساندن مأموریت‌شان و عزیمت به سوی تایتان [۲] ندارد اما جک مردد است؛ او برای خودش در گوشه‌ای -هنوز سرسبز از زمین- بهشتی اختصاصی دست‌وُپا کرده و زمین را خانه‌ی خود می‌داند. تکنسین ۴۹ تابع بی‌چون‌وُچرای برج مراقبت و فرماندهْ سالی (با بازی ملیسا لئو) نیست، گهگاه زیرآبی می‌رود(!) و در کلبه‌ی کنار دریاچه، در رؤیای همیشگیِ راندوویی دلپذیر با زنی ناشناس، مقابل ساختمان امپایر استیتِ منهتن [۳] غوطه‌ور می‌شود.

این‌طور که جک تعریف می‌کند، پس از وقوع جنگی تمام‌عیار میان زمینی‌ها و بیگانگان، پیروزِ نهاییْ انسان‌ها بوده‌اند اما زمین به‌ ویرانه‌ای تبدیل شده و ساکنان‌اش به تایتان مهاجرت کرده‌اند. مهاجمانِ بیگانه هنوز در گوشه‌وُکنار زمین تحرکاتی دارند که به‌وسیله‌ی گروهی ربات پیشرفته سرکوب می‌شوند. جک، تعمیرکار همین ربات‌هاست. وظیفه‌ی اصلی جک و ویکا درواقع حفاظت از زمین و پاکسازیِ آن است چرا که تایتان‌نشین‌ها چشمِ طمع به ته‌مانده‌ی منابع انرژیِ کره‌ی خاکی دوخته‌اند...

این‌که فراموشی به‌علت سود بردن از پاره‌ای ایده‌های آشنا، وام‌دار آثارِ سینمایی شاخص و نمونه‌ایِ پیش از خود بوده، اظهر من الشمس است و بعید می‌دانم سازندگان‌اش نیز ادعای تولید فیلمی یکه و منحصربه‌فرد داشته باشند! مهم این است که فراموشی مبدل به کولاژی از یک‌سری کپی‌کاری‌ِ صرف از چند فیلمِ خاص نشده و به‌علاوه، برای فهمیدن‌اش هم نیازی نیست که حتماً اطلاعاتی از قبل داشته باشیم و به‌خوبی از پسِ ارتباط برقرار ساختن با مخاطب برمی‌آید.

به‌جز این‌ها، چنته‌ی فراموشی از حیث موزیک متن نیز خالی نیست. یک موسیقی تهییج‌کننده که به‌واسطه‌ی بار حماسی‌اش از همان آغاز، نویدبخش فیلمی جذاب و هیجان‌انگیز است. فراموشی در زمینه‌ی شناساندن شخصیت‌های انگشت‌شمارش موفق عمل می‌کند که همین امر، بستری مناسب جهت نقش‌آفرینیِ هرچه قابلِ‌قبول‌ترِ بازیگران فراهم آورده است. تام کروز، اولگا کوریلنکو (در نقش جولیا) و مورگان فریمن (در نقش مالکوم بیچ) خوب‌اند و آندره‌آ ریسبرو -با بازی کنترل‌شده‌اش- کمی بهتر از همه!

برخلاف نیکلاس کیج که چند سال است با سرعتی سرسام‌آور سیری قهقرایی را طی می‌کند؛ تام کروز با فیلم‌های متأخرش، در مسیر احیا گام برمی‌دارد که به‌نظرم مبداء این قدم‌زنیِ هوشمندانه، همین فراموشی است [۴] و نقطه‌ی اوج‌اش هم -تاکنون [۵]- لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) [ساخته‌ی داگ لیمان/ ۲۰۱۴] [۶] بوده. کروز با انتخاب‌هایی بهتر و تمرکز بیش‌تر، نشان داده که کماکان به سرنوشت بازیگریِ خود علاقه‌مند است و حالا حالاها تمایلی ندارد که در هالیوود به هنرپیشه‌ای رده‌ی دوم تنزل پیدا کند.

در فراموشی اگرچه عیان شدن "حقیقت ماجرا" منجر به غافلگیری بیننده می‌گردد اما پس از آن، فیلمنامه، توان بسته نگاه داشتنِ مشت‌اش تا انتها را ندارد و تماشاگرِ پیگیرِ سینما می‌تواند بزنگاهِ پایانی را حدس بزند. گرچه این پیش‌بینی‌پذیری را می‌شود نقطه‌ضعفِ فیلم به‌حساب آورد ولی شخصاً از درست از آب درآمدنِ گمانه‌زنی‌هایم دل‌زده نشدم زیرا آنچه برایم اهمیت افزون‌تری داشت، لذت بردن از لحظه‌به‌لحظه محقق شدنِ حماسه‌ای بود که -نزدیک به- دو ساعت انتظارش را کشیده بودم.

فراموشی فیلمی سطحی و یک‌بار مصرف نیست. زیرِ پوسته‌ی ظاهری فراموشی، تشخیص لایه‌هایی مشتمل بر نمادپردازی‌های اسطوره‌ای و اشارات روان‌کاوانه، کار اصلاً دشواری نمی‌تواند باشد که البته نقد و بررسی فیلم از چنین منظرهایی، از رویه‌ی معهود صفحه‌ی طعم سینما دورمان می‌کند چرا که نیازمند بحث‌های جدی در حوزه‌های تخصصیِ اسطوره‌شناسی و روان‌کاوی است. جانِ کلام فیلم، این‌هاست: انسان، مخلوقی غیرقابلِ پیش‌بینی است و نمی‌توان به راه رفتنِ دائمی‌اش روی خطوط قراردادی امید بست. و دیگر این‌که: همیشه همه‌چیز آن‌طور که ما تصور می‌کنیم، نیست!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۰ فروردین ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد میان‌ستاره‌ای، رجوع کنید به «حماسه، شکوه و شگفتی»؛ منتشره در شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: بزرگ‌ترین قمرِ زحل -دومین سیاره‌ی بزرگ منظومه‌ی خورشیدی- است (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ تیتان).

[۳]: از بخش‌های پنج‌گانه‌ی شهر نیویورک (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ منهتن).

[۴]: مأموریت غیرممکن: پروتکل شبح (Mission: Impossible – Ghost Protocol) [ساخته‌ی براد بِرد/ ۲۰۱۱] را تا به این تاریخ ندیده‌ام.

[۵]: ۹ آوریل ۲۰۱۵.

[۶]: برای مطالعه‌ی نقد لبه‌ی فردا، رجوع کنید به «تلفیق قدرتمند هوشمندی و جذابیت»؛ منتشره در یک‌شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کم‌هزینه، سرگرم‌کننده و پردرآمد؛ نقد و بررسی فیلم «پاکسازی» ساخته‌ی جیمز دی‌موناکو

The Purge

كارگردان: جیمز دی‌موناکو

فيلمنامه: جیمز دی‌موناکو

بازيگران: اتان هاوک، لینا هیدی، آدلاید کین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: ترسناک، علمی-تخیلی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳ میلیون دلار

فروش: حدود ۸۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷۲: پاکسازی (The Purge)

 

پاکسازی فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو است. دی‌موناکو با طرح داستانی متفاوت، سعی کرده است فیلم‌اش را از کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک دور کند و بدان عمق ببخشد؛ تلاشی که البته طی یک قضاوتِ کلی و منصفانه -در حدّ فیلمی جمع‌وُجور مانند پاکسازی- ثمربخش هم بوده است. هزینه‌ی ساختِ پاکسازی، ۳ میلیون دلار بود و فیلم موفق شد به گیشه‌ای تقریباً ۸۹ و نیم میلیون دلاری دست پیدا کند.

پاکسازی طبق اعلام پایگاه اینترنتی "باکس آفیس موجو" (Box Office Mojo) و به‌لحاظ بازگشت سرمایه، دومین فیلم سودآور در بین محصولات سینماییِ ۲۰۱۳ -پس از توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) [ساخته‌ی جیمز وان] [۱]- محسوب می‌شود. پاکسازی -چنان‌که اشاره شد- با فروشی حدود ۳۰ برابر بودجه‌ی تولیدش، توانست بالاتر از بلاک‌باستر‌های پرهزینه‌ای مثل مرد آهنی ۳ (Iron Man 3) [ساخته‌ی شین بلک] و مسابقات هانگر: گرفتن آتش (The Hunger Games: Catching Fire) [ساخته‌ی فرانسیس لارنس] قرار بگیرد.

پاکسازی در ایالات متحده‌ی سال ۲۰۲۲ میلادی اتفاق می‌افتد؛ همه‌ساله از ساعت نوزدهِ بیست‌وُیکمِ ماه مارس تا هفتِ صبحِ روز بعد، هیچ‌یک از نیروهای امنیتی نظیر پلیس وارد عمل نمی‌شوند و انجام هرگونه جرم و جنایتی آزاد است. روی آوردن به اعمال جنایت‌بار در چنین شبی اصلاً از سوی حکومت مرکزی تشویق می‌شود تا کمکی برای کنترل خشونت و تنظیم وضع اقتصادی جامعه باشد. یک خانواده‌ی ۴ نفره -شاملِ پدر، مادر، دختری دبیرستانی و پسری نوجوان- خود را برای شب پاکسازی آماده می‌کنند. پدر (با بازی اتان هاوک) که خود فروشنده‌ی سیستم‌های امنیتی حفاظت از منازل است، در امنیت خانه تردید ندارد تا این‌که کنجکاوی و ماجراجویی پسر (با بازی مکس برک‌هولدر) در پناه دادن به مردی سیاه‌پوست به‌نام دواین (با بازی ادوین هاج) که تحت تعقیب گروهی از مردم نقاب‌دار است، خانواده را با بحرانی جدی روبه‌رو می‌کند...

همان‌طور که از خلاصه‌ی داستان متوجه شدید، پاکسازی در زمره‌ی فیلم‌های "تهاجم به خانه" (home invasions) قرار می‌گیرد. پاکسازی البته در این سبک‌وُسیاق‌، به‌هیچ‌وجه قائم‌به‌ذات و اولین نیست؛ در تاریخ سینما، نمونه‌ای کلاسیک هم‌چون ببخشید، شماره اشتباه است (Sorry, Wrong Number) [ساخته‌ی آناتولی لیتواک/ ۱۹۴۸] [۲] داریم تا فیلم‌ترسناک اسلشریِ تازه‌ای نظیرِ تو بعدی هستی (You're Next) [ساخته‌ی آدام وینگارد/ ۲۰۱۱].

از ویژگی‌های پاکسازی یکی این است که تا آخر -به‌قول معروف- قصه و حرف برای گفتن دارد و مانند بسیاری از فیلم‌ترسناک‌ها، خیلی پیش‌تر از ظاهر شدن تیتراژ پایانی، تمام نمی‌شود. پایان‌بندی فیلم هم به‌شکلی تدارک دیده شده که قادر است غافلگیرتان کند و غیرمنتظره باشد. پاکسازی پس از فیلم جزیره‌ی استاتن (Staten Island) [محصول ۲۰۰۹] دومین کارگردانی دی‌موناکو در سینما به‌شمار می‌رود و به‌عنوان کارِ دوم، تجربه‌ای قابل قبول است.

سنت قدیمیِ دنباله‌سازیِ فیلم‌های ترسناک، درمورد پاکسازی نیز محقق شد و تهیه‌کنندگان، سرمست از سوددهی غیرقابلِ چشم‌پوشی پاکسازی به‌سرعت دست‌به‌کارِ تهیه‌ی قسمت دوم تحت عنوان پاکسازی: اغتشاش (The Purge: Anarchy) شدند که در ماه جولای ۲۰۱۴ -باز هم به نویسندگی و کارگردانی جیمز دی‌موناکو- روی پرده‌ی سینماها آمد و طبق روالِ غالبِ همان سنت مورد اشاره، نه برجستگی‌های ساختاری و محتواییِ فیلم اول را داشت و نه این‌که توانست به فروشی در حدّ و اندازه‌های آن برسد. پاکسازی: اغتشاش با صرف بودجه‌ای ۹ میلیون دلاری، نزدیک به ۱۱۱ میلیون فروخت.

شاید ۱۰ درصدِ -یا کم‌تر!- دنباله‌ها، فیلم‌هایی هم‌شأن اولی یا در مواردی استثنایی -مثلاً شاهکار کریستوفر نولان: شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۳]- از قسمت نخست بهتر باشند. پاکسازی: اغتشاش هم متأسفانه جزء آن ۹۰ درصد است که مهم‌تر از همه، حفره‌های فیلمنامه‌ای‌اش غوغا می‌کنند! دی‌موناکو در کارگردانی فیلمِ کم‌بودجه‌ترِ اول در فضایی محدود به‌خوبی توانسته بود احساس تنش و اضطرابی مرگ‌آور را حاکم کند. بردن کاراکترهای پاکسازی: اغتشاش به سطح شهر، دردی از فیلم دوا نکرده است و تا دقیقه‌ی ۵۳ که تحمل‌اش کردم، دریغ از نصفه‌پلانی وحشتناک! امیدوارم آن‌طور که در خبرها به گوش می‌رسد [۴] ساخت قسمت سوم پاکسازی و اکران‌اش در تابستان ۲۰۱۵، صحت نداشته باشد. آقای دی‌موناکو! آدم عاقل از یک سوراخ دوبار گزیده نمی‌شود!

اگر جیمز دی‌موناکو -در مقام نویسنده و کارگردان اثر- محافظه‌کاری را کنار می‌گذاشت و این‌قدر -به‌اصطلاح- دست‌به‌عصا عمل نمی‌کرد، قطعاً حالا با فیلم عمیق‌تر و ماندگارتری روبه‌رو بودیم. پاکسازی به‌علاوه، گاه از تغییر لحن صدمه می‌خورد و گاهی نیز از ناحیه‌ی اجراهای نه‌چندان قویِ بازیگران کم‌سن‌وُسال‌اش. پاکسازی فیلم‌ترسناکی انقلابی و جریان‌ساز و حتی ساخته‌ای فوق‌العاده برجسته در تاریخِ سینمای وحشت نیست اما وقت گذاشتن برای تماشایش در میان خیل فیلم‌های تکراریِ این ژانر سینمایی محبوب، مثل تجربه‌ی دلچسبِ یک صبح آفتابی پس از چندین روزِ پی‌درپی ابری و بارانی است!

نقیصه‌هایی‌ که در پاراگراف پیشین برشمردم، مانع نمی‌شوند تا پاکسازی را یکی از برترین‌های سینمای ترسناک در سال ۲۰۱۳ به‌شمار نیاورم. فیلم قصد دارد به ما بگوید که با بیدار شدن خوی حیوانی و حاکمیت بی‌چون‌وُچرای خشونتِ افسارگسیخته، هیچ‌کس نخواهد توانست برحذر بماند. پاکسازی فیلم کم‌لوکیشن و خوش‌ساختی است که با بهره‌گیری از حداقل امکانات؛ هیجان می‌آفریند، سرگرم می‌کند و حرف خودش را هم -حتی‌الامکان!- ساده و بدون لکنت می‌زند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر توطئه‌آمیز: قسمت دوم، می‌توانید رجوع کنید به «پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟»؛ منتشرشده به تاریخ چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: البته ببخشید، شماره اشتباه است با بازی باربارا استانویک و برت لنکستر، یک فیلم‌نوآر است.

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده به تاریخ پنج‌شنبه ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: به‌عنوان مثال در ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخلِ The Purge: film series.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

حماسه، شکوه و شگفتی؛ نقد و بررسی فیلم «میان‌ستاره‌ای» ساخته‌ی کریستوفر نولان

Interstellar

كارگردان: کریستوفر نولان

فيلمنامه: کریستوفر نولان و جاناتان نولان

بازیگران: متیو مک‌کانهی، آن هاتاوی، جسیکا چستین و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۶۹ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، ماجراجویانه

درجه‌بندی: PG-13

 

در جست‌وُجوی برجسته‌ترین فیلم سال، فقط نیم‌نگاهی گذرا به عناوین نامزدهای جایزه‌ی "بهترین فیلم" اسکار بیندازید چرا که شک ندارم آن‌چه دنباله‌اش هستید را مطلقاً در این فهرستِ محافظه‌کارانه‌ی ملاحظه‌کارانه نخواهید یافت! مقصود، جایی دیگر است: تازه‌ترین اثر کریستوفر نولان، میان‌ستاره‌ای [۱]. چنانچه علاقه‌مندید حسی آمیخته با حماسه، شکوه و شگفتی را تجربه کنید و از انسان بودن‌تان نیز لبریزِ غرور شوید، بدون فوتِ وقت میان‌ستاره‌ای را ببینید!

شاید اگر آقای نولان هم مقداری دست‌وُدل‌بازی به خرج می‌داد و در فیلم‌اش چند شخصیتِ هم‌جنس‌باز، خداناباور، روانی یا مثلاً کابوی‌هایی تشنه‌ی کشت‌وُکشتار چپانده بود؛ آن‌وقت اعضای محترم آکادمی برطبق "پاره‌ای ملاحظات" چاره‌ای نداشتند به‌جز این‌که میان‌ستاره‌ای را تحویل بگیرند، حسابی هم تحویل بگیرند! شاهکار سینمایی ۲۰۱۴، همین میان‌ستاره‌ای است. فیلمی که برجستگی‌هایش به‌مرور و طی سالیان پیشِ‌رو، عیان خواهد شد. آکادمی بایستی شرمسار انتخاب‌های بلاهت‌آمیزش باشد.

فیلم برای مراسم هشتادوُهفتم تنها در ۵ رشته‌ی موسیقی متن (هانس زیمر)؛ طراحی تولید (طراح صحنه: ناتان کراولی و طراح دکور: گری فتیس)؛ تدوین صدا (ریچارد کینگ)؛ میکس صدا (گری ای. ریتزو، گرگ لندیکر و مارک وینگارتن) و جلوه‌های ویژه (پل فرانکلین، اندرو لاکلی، ایان هانتر و اسکات فیشر) کاندیداست و از نامزدی‌هایی که شایستگی‌شان را داشته [مشخصاً: بهترین فیلم، کارگردانی، بازیگر نقش اول مرد، فیلمنامه‌ی غیراقتباسی، فیلمبرداری و تدوین] محروم مانده است.

میان‌ستاره‌ای در آینده رخ می‌دهد؛ زمانی که کره‌ی خاکی در معرض نابودی کامل قرار دارد، جوّ زمین در حال عاری شدن از اکسیژن است و دیری نخواهد پایید که امکان نفس کشیدن از زمینی‌ها سلب شود. دنیا بیش‌تر به کشاورزها نیاز دارد و معضل فعلی ساکنان زمین، کمبود غذاست. کوپر (با بازی متیو مک‌کانهی)، خلبان پیشینِ سازمان فضایی ناسا اکنون ذرت می‌کارد و همراه با دختر ۱۰ ساله‌ی خود، مورف (با بازی مکنزی فوی)، پسر جوان‌اش، تام (با بازی تیموتی چالامت) و پدر همسرِ درگذشته‌اش، دونالد (با بازی جان لیتگو) روزگار می‌گذراند. مورف اعتقاد دارد شبحی از طریق کتابخانه‌ی اتاق‌اش درصدد برقراری ارتباط با اوست؛ کوپر درمی‌یابد آن‌چه مورف شبح می‌خواندش، در حال ارسال مختصاتی است که پدر و دختر را به سوی تأسیساتی سری می‌کشاند. مجموعه‌ی مذکور، مربوط به ناساست و به ریاست پروفسور جان برند (با بازی مایکل کین) اداره می‌شود. پروفسور که از قبل با کوپر و توانایی‌هایش آشنایی دارد، او را برای هدایت سفینه‌ی فضایی اندرونس انتخاب می‌کند که مأموریت بزرگ‌اش، یافتن سیاره‌ای جدید برای سکونت اهالی زمین است...

ممکن است به‌نظر بعضی‌ها، موتورِ فیلم کمی دیر گرم شود؛ حتی اگر چنین اعتراضی را وارد بدانیم، ملالی نیست! میان‌ستاره‌ای را تا به انجام که تماشا کنیم، مزد صبوری‌مان را تمام‌وُکمال خواهیم گرفت. میان‌ستاره‌ای با هوشمندی و قدرتِ کامل، اثبات می‌کند سینما هنوز که هنوز است تمام نشده و می‌تواند از هر رسانه‌ای، اعجاب‌انگیزتر باشد. چنانچه به نبوغ اعجوبه‌ی سینمای زمانه‌مان -آقای کریستوفر نولان- ایمان داشته باشید، چگونه سپری شدنِ نزدیک به ۳ ساعتْ تایمِ فیلم را اصلاً متوجه نخواهید شد!

میان‌ستاره‌ای پرعظمت‌تر از ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی (Two thousand and one: A Space Odyssey) [ساخته‌ی استنلی کوبریک/ ۱۹۶۸] و هر فیلم دیگری است که تاکنون درباره‌ی فضا و کهکشان‌ها ساخته شده. جاذبه (Gravity) [محصول ۲۰۱۳] فیلم ۷ اسکاریِ سال گذشته‌ی آلفونسو کوآرون [۲] در قیاس با میان‌ستاره‌ای، چیزی فراتر از یک شوخیِ صرفاً کودکانه و خیلی‌خیلی مسخره نیست!

مثل غالب فیلم‌های علمی-تخیلیِ درست‌وُحسابی که به‌وسیله‌ی سینماگران باذکاوت نوشته و کارگردانی می‌شوند، میان‌ستاره‌ای هم اسیر جلوه‌های ویژه‌ی بدونِ رقیب‌اش نیست و در اصل، حول محور یک عشقِ وصف‌ناشدنیِ پدر و دختری می‌چرخد. تاب آوردن سکانسی که طی آن، کوپر پیغام‌های ۲۳ سالْ بی‌جواب‌مانده‌ی پسر و دخترش -که تقریباً به سن‌وُسال حالای او رسیده‌اند و نقش‌شان را کیسی افلک و جسیکا چستین ایفا می‌کنند- را مرور می‌کند، زجرآور است. متیو مک‌کانهی، اوج غلیانات عاطفی پدری عاشق را اینجا در خطوط چهره‌اش طوری بروز می‌دهد که قلب‌تان عمیقاً به درد می‌آید.

موسیقی متن، شاهکاری بی‌بدیل از هانس زیمر است که کاملاً به قدوُقواره‌ی میان‌ستاره‌ای می‌خورد و در انتقال بار حماسی و احساسیِ این عاطفی‌ترین فیلم نولان، تحسین‌برانگیز و پابه‌پای تصاویر پیش می‌آید. مرد بارانی، تلما و لوییز، شیرشاه، گلادیاتور، شوالیه‌ی تاریکی، تلقین، رنگو، شتاب، ۱۲ سال بردگی و... می‌بینید که از زیمر، کم آثار گوش‌نواز نشنیده‌ایم اما میان‌ستاره‌ای چیز دیگری است [۳]. اگر با دانلود میانه‌ی خوبی دارید، آلبوم موسیقی میان‌ستاره‌ای از ۱۷ نوامبر [۴] منتشر شده!

از هر لحاظ که حساب کنید، میان‌ستاره‌ای از جنمی دیگر است؛ فیلم به‌عنوان مثال حتی در جزئیاتِ به‌ظاهر کم‌اهمیتِ شخصیت‌پردازانه هم موافق جریان آب شنا نمی‌کند. از بُعد خاله‌زنکی‌اش که نگاه کنیم، لابد عده‌ای که کاراکتر آملیا (با بازی آن هاتاوی) را ناکارآمد توصیف می‌کنند، منتظر شکل‌گیریِ رابطه‌ای عاشقانه میان او و کوپر بوده‌اند! جاناتان و کریستوفر نولان ولی با قرار دادن عشقی بی‌کران نسبت به خانواده [بخوانید: دخترش مورف] در دل کوپر و از آن طرف، دلبستگیِ دکتر برند به یکی از کاوشگرانِ مأموریت لازاروس -به‌نام ادموندز- چنین انتظارات سطحی‌نگرانه‌ای را بی‌پاسخ می‌گذارند و به روابط انسانی میان‌ستاره‌ای، عمقی دیگرگون می‌بخشند.

از تمایزات مهم فیلم با سایر علمی-تخیلیِ‌های مرسوم، وفاداریِ حداکثری‌اش به دستاوردهای تثبیت‌شده‌ی علمی است؛ برادران نولان با بهره‌گیری از مشاوره‌های کیپ استیون تورن [۵] تا جایی که اقتضائات سینمایی اجازه می‌داده، تمامی سعی‌شان را به‌کار گرفته‌اند که علم را فدای هیجان‌آفرینیِ -اصطلاحاً- هالیوودی نکنند. گرچه میان‌ستاره‌ای فروتنانه حاوی ادایِ دین‌های آشکار و نهان به ۲۰۰۱: یک ادیسه فضایی است؛ اما به‌نظر نگارنده، عاقبت در سطح بالاتری از فیلم دهه‌ی شصتیِ آقای کوبریکِ فقید می‌ایستد.

از آنجا که به شاهکار کریستوفر نولان، شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] [۶] علاقه‌ای خلل‌ناپذیر دارم، برایم سخت است میان‌ستاره‌ای را برترین ساخته‌ی فیلمساز بدانم... ولی یادآوریِ شکوهمندیِ آن‌چه آقای نولان در میان‌ستاره‌ای موفق به خلق‌اش شده، مجاب‌ام می‌کند تا با پوزش از عالیجناب جوکر، میان‌ستاره‌ای را "شاهکارتر از شاهکار" خطاب کنم. اگر شوالیه‌ی تاریکی استانداردهای سینمای ابرقهرمانانه را از نو تعریف کرد، میان‌ستاره‌ای نه‌تنها ژانر علمی-تخیلی که به‌نظرم سینما را جلوتر می‌برد.

تا به حال، تصاویری تا این اندازه شگفت‌آور از فضای لایتناهی آسمان‌ها و ستارگان روی نگاتیو هیچ فیلمی ثبت نشده بود و افتخارش تماماً به عالیجناب نولان و فیلمبردار جدیدش، هویته ون‌هویتما [۷] می‌رسد. نولان به‌کمکِ امکانات و تجهیزات خارق‌العاده و بودجه‌ی ۱۷۵ میلیون دلاری‌ای که در اختیارش بوده [۸] توانسته است به این‌چنین موفقیتی نائل شود. دست‌یابیِ میان‌ستاره‌ای به رتبه‌ی باورنکردنی ۱۷ در بین ۲۵۰ فیلم برتر دنیا از دید کاربران سایت سینمایی معتبر IMDb را نیز می‌توانیم نشانه‌ای از توفیق ساخته‌ی اخیر کریستوفر نولان در امر دشوار ارتباط برقرار ساختن با خیل مخاطبان -علی‌رغم همه‌ی اصطلاحات و تعاریف علمی غامضی که در میان‌ستاره‌ای طرح می‌شوند- قلمداد کنیم [۹].

با این استدلال قابلِ قبول -حداقل برای خودِ نگارنده- که نقد و بررسی همه‌جانبه‌ی میان‌ستاره‌ای و برشمردن دلایل اهمیتِ ویژه‌اش در تاریخ سینما، ناگزیر سبب لو رفتن زوایایی از داستان -و طبیعتاً کاهش جذابیت فیلم نزد سینمادوستانی که هنوز موفق به تماشایش نشده‌اند- می‌گردد؛ این مهم را به وقت دیگری موکول می‌کنم... میان‌ستاره‌ای فیلمی عظیم در ستایشِ "انسان" و تأکید بر ارزش بی‌حدوُحصرِ "زمان"، "عشق" و "امیدواری" است.

 

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۳

 

[۱]: نزد سینمادوستان فارسی‌زبان به‌نام‌های "بینِ‌ستاره‌ای" و "در میان ستارگان" نیز شناخته‌شده است.

[۲]: نامزدی‌های جاذبه در ۱۰ رشته بود که سرانجام ۷ اسکار را برنده شد.

[۳]: مشخصات فیلم‌های مورد اشاره، به‌ترتیب در ادامه می‌آید. مرد بارانی (Rain Man) [ساخته‌ی بری لوینسن/ ۱۹۸۸]؛ تلما و لوییز (Thelma & Louise) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۱۹۹۱]؛ شیرشاه (The Lion King) [ساخته‌ی مشترک راجر آلرز و راب مینکوف/ ۱۹۹۴]؛ گلادیاتور (Gladiator) [ساخته‌ی ریدلی اسکات/ ۲۰۰۰]؛ شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۸]؛ تلقین (Inception) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۱۰]؛ رنگو (Rango) [ساخته‌ی گور وربینسکی/ ۲۰۱۱]؛ شتاب (Rush) [ساخته‌ی ران هاوارد/ ۲۰۱۳] و ۱۲ سال بردگی (Twelve Years a Slave) [ساخته‌ی استیو مک‌کوئین/ ۲۰۱۳].

[۴]: ۱۷ نوامبر ۲۰۱۴ مصادف با ۲۶ آبان ۱۳۹۳.

[۵]: فیزیکدان نظری، کیپ تورن یکی از تهیه‌کنندگان اجرایی و مشاور علمی فیلم است که داستان میان‌ستاره‌ای بر ایده‌ی او بنا شده (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۶]: برای مطالعه‌ی نقدِ شوالیه‌ی تاریکی، می‌توانید رجوع کنید به «شاهکاری برای زمانه‌ی ما»؛ منتشرشده در ۲۵ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۷]:این نخستین اثر کریستوفر نولان بدون همراهیِ والی فیستر است چرا که وی مشغول کارگردانی فیلم اول خود برتری (Transcendence) بود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۸]: تولید فیلم نهایتاً با هزینه‌ای بالغ بر ۱۶۵ میلیون دلار، ۱۰ میلیون دلار کم‌تر از هزینه‌ای که پارامونت، برادران وارنر و لجندری پیکچرز اختصاص داده بودند؛ به سرانجام رسید (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ بین‌ستاره‌ای).

[۹]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۲۴ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشق شدن در خاک، سوختن در برف؛ نقد و بررسی فیلم «زیر پوست» ساخته‌ی جاناتان گلیزر

Under the Skin

كارگردان: جاناتان گلیزر

فيلمنامه: جاناتان گلیزر و والتر کمپل [براساس رمان مایکل فابر]

بازیگران: اسکارلت جوهانسون، جرمی مک‌ویلیامز، لینزی تیلر مک‌کی و...

محصول: انگلستان، آمریکا و سوئیس

اولین اکران در مارس ۲۰۱۴ (انگلستان)

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

در سلسله نوشتارهای سینمایی‌ام سعی دارم -حتی‌الامکان- بدون لو دادن قصه، عمدهْ برجستگی‌های فرمی و محتوایی اثر را برشمرم؛ اما گهگاه موردی استثنائی نظیر همین فیلم زیر پوست پیش می‌آید که اشاره‌ به پاره‌ای بزنگاه‌های کلیدی آن، اجتناب‌ناپذیر است. با این‌همه مطمئن باشید آن‌قدر ناگفته از زیر پوست باقی خواهم گذاشت که از دیدن‌اش لذت ببرید. پس آسوده‌خاطر، دل به متن بسپارید لطفاً!

بیگانه‌ای در هیئت یک زن (با بازی اسکارلت جوهانسون)، سوار بر ونی سفیدرنگ بی‌وقفه در خیابان‌های گلاسکوی اسکاتلند می‌راند و مردهای تنها و هوس‌باز را می‌فریبد... زیر پوست سومین ساخته‌ی سینمایی جاناتان گلیزر به‌شمار می‌رود که فیلمنامه‌اش اقتباسی –البته- غیروفادارانه از رمانی تحت همین عنوان، نوشته‌ی مایکل فابر است. کشف زیر پوست از میان تولیداتِ کم‌مایه و اکثراً بی‌مایه‌ی جدیدِ سینمای علمی-تخیلی، مثل صید مروارید از جوی حقیری است که به گودال می‌ریزد! [۱]

ایده‌ی مرکزی فیلم، آرزوی مهارناپذیر برای انسان شدن، به‌طرز غیرقابل انکاری هوش مصنوعی (A.I. Artificial Intelligence) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۰۱] را به ذهن متبادر می‌کند. [۲] اما زیر پوست از بیگ‌پروداکشن اسپیلبرگ خیلی جمع‌وُجورتر است و ریخت‌وُپاش آنچنانی ندارد. به‌جای ربات/پسربچه (با بازی هالی جوئل آزمنت) هم اینجا یک موجود فرازمینی داریم که از قضا مؤنث است و نقش‌اش را اسکارلت جوهانسون -این‌بار با موهای مشکی!- بازی می‌کند.

درواقع بودجه‌ی ۸ میلیون یورویی زیر پوست اجازه‌ی چندانی به بریزوُبپاش نمی‌داده [۳] که این مسئله به‌هیچ‌وجه مترادف با سردستی به تصویر کشیدن فیلم نیست. اتفاقاً تکه‌هایی از زیر پوست که به جنبه‌ی فرازمینی‌اش اختصاص دارد، به‌شدت شسته‌رفته و خلاقانه از کار درآورده شده ‌است. اوج این خلاقیت را بدون شک بایستی مربوط به سکانسی هولناک از فیلم دانست که یکی از قربانیان -به‌شکلی که انتظارش را نداریم- قالب تهی می‌کند و تنها پوست تن‌اش به‌جا می‌ماند.

رعایت ایجاز -البته از منظری که اشاره می‌کنم- از مشخصه‌های بارز زیر پوست است. ایجازی که فارغ از قضاوت پیرامون مثبت یا منفی بودن تبعات‌‌اش، گاهی به خساست در خرج کلمات و رمزگشایی از علت وقایع پهلو می‌زند و ممکن است در عین شوق‌برانگیز بودن برای عده‌ای، بعضی‌های دیگر را کلافه کند! به‌عنوان نمونه، در فیلم، درباره‌ی این‌که اصلاً این موجودات -زن بیگانه‌ی ون‌سوار، همکاران مذکر موتورسواری هم دارد!- از کجا آمده‌اند و هدف‌شان چیست، کلامی بر زبان آورده نمی‌شود. زیر پوست به‌طور کلی فیلم کم‌دیالوگی است.

۵-۶ سالی هست که اسکارلت جوهانسون به یکی از معتبرترین بازیگران زن سینمای آمریکا تبدیل شده که در پروژه‌های مهم هر سال -از مستقل‌های کم‌هزینه گرفته است تا بلاک‌باسترها- حضور می‌یابد. برای اطمینان یافتن از صحت این اظهارنظر، کافی است نگاهی کوتاه داشته باشیم به واپسین سطور کارنامه‌ی حرفه‌ای خانم جوهانسون: پرستیژ (The Prestige) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۶]، ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸]، ما یک باغ‌وحش خریدیم (We Bought a Zoo) [ساخته‌ی کامرن کرو/ ۲۰۱۱]، انتقام‌جویان (The Avengers) [ساخته‌ی جاس ویدون/ ۲۰۱۲]، دان جان (Don Jon) [ساخته‌ی جوزف گوردون-لویت/ ۲۰۱۳]، Her [ساخته‌ی اسپایک جونز/ ۲۰۱۳]، کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان (Captain America: The Winter Soldier) [ساخته‌ی مشترک آنتونی و جو روسو/ ۲۰۱۴] و...

زیر پوست خوشبختانه در موج تازه‌ای که پس از موفقیت باورنکردنی دو قسمت نخستِ مسابقات هانگر (The Hunger Games) [به‌ترتیب ساخته‌ی گری راس و فرانسیس لارنس/ ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳] در حیطه‌ی فیلم‌های علمی-تخیلی به راه افتاده است، قرار نمی‌گیرد؛ قصه‌ی نوجوانی جسور که شبیه دیگران نیست، علیه استبداد حاکم برمی‌آشوبد و نظم موجودِ جامعه‌ی الینه‌شده [۴] را به‌هم می‌زند. واگرا (Divergent) [ساخته‌ی نیل برگر/ ۲۰۱۴] و بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] دو نمونه‌ی شاخص‌اند که همین امسال اکران شدند.

با وجود این‌که در جمع‌بندی نهایی، نظرم نسبت به زیر پوست مثبت است -و اصلاً اگر چنین نبود، دست به قلم نمی‌بردم- ولی نمی‌توانم کتمان کنم که حین تماشای فیلم گاه این نکته هم از فکرم عبور می‌کرد که می‌شد از زیر پوست با ایجاز بیش‌تر -سوای مواردی که برشمردم- و پرهیز از تکرار برخی مکررات، یک فیلم نیمه‌بلند شاهکار ساخت که قدرت تأثیرگذاری‌اش به‌مراتب بالاتر از اثر حاضر باشد.

فیلم دارای چند ایده‌ی درخشان با اجراهایی فوق‌العاده است. به قابل‌اعتناترین‌شان که اشاره کردم؛ بقیه، این‌ها هستند: •ورود به دالان تاریکی که برای مردان اغواشده به‌منزله‌ی خط پایان است به‌اضافه‌ی مراحلی که هر نوبت پشت‌سر گذاشته می‌شوند (مخصوصاً مرحله‌ی آخر که قربانی‌های بهت‌زده را در کام خود فرو می‌برد)؛ •صحنه‌ی غریبی که موجود فضایی، چهره‌ی این‌جهانی‌اش را در دست می‌گیرد و به آن خیره می‌شود و مهم‌تر از همه: •استعاره‌ی سوزانده شدن در برف...

بیگانه‌ی اغواگر تا مقطعی از زیر پوست، وظیفه‌اش را اتوماتیک‌وار و بی‌هیچ احساسی، تمام‌وُکمال انجام می‌دهد اما از جایی به‌بعد، هوای حوا شدن به ‌سرش می‌افتد. او تا اندازه‌ای هم موفق می‌شود؛ غذا می‌خورد (گرچه نصفه‌نیمه)، اتوبوس‌سواری می‌کند، تلویزیون می‌بیند، حتی در زمین خاکیْ عشق -یا چیزی مثل آن- را می‌فهمد ولی از آنجا که از انسان بودن فقط پوست‌اش را دارد، ناکام می‌ماند، جسمْ یاری‌اش نمی‌دهد.

زیر پوست بهره‌مند از فضا و حس‌وُحالی متفاوت با عموم فیلم‌ها به‌ویژه علمی-تخیلی‌هاست به‌طوری‌که مثلاً اتمسفر بعضی سکانس‌ها، فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت را به‌خاطر می‌آورد. در زیر پوست شکلی از شاعرانگی نیز جریان دارد. در این زمینه، توجه‌تان را جلب می‌کنم به آن سوپرایمپوز [۵] معرکه‌ی فیلم که زنْ گویی در آغوش امنِ جنگلی پرداروُدرخت به خواب رفته... زیر پوست فیلمی است که به‌مرور طرفداران مخصوصِ خودش را دست‌وُپا خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۳

[۱]: هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد... (فروغ فرخزاد، تولدی دیگر).

[۲]: فراموش نکنیم که داستان کوتاه برایان آلدیس -که هوش مصنوعی براساس‌اش ساخته شد- و رمان مایکل فابر -منبع اقتباس زیر پوست- خواه‌ناخواه هر دو ملهم از یک کتاب خیلی قدیمی‌تر و مشهورند: ماجراهای پینوکیو (Le avventure di Pinocchio) اثر جاودانه‌ی کارلو کلودی.

[۳]: اسپیلبرگ، ۱۳ سال پیش برای ساخت هوش مصنوعی حداقل ۱۰۰ میلیون دلار بودجه در اختیار داشت.

[۴]: "الیناسیون" بیانگر شرایطی است که طی آن، انسان به‌گونه‌ای بیمار می‌شود که خود را گم می‌کند؛ شخصیت و هویت واقعی و طبیعی خود را نمی‌شناسد و وجود حقیقی و فطری‌اش را می‌بازد.

[۵]: Superimpose، سوپرایمپوز عبارت است از تداخل یا درهم رفتن دو تصویر بدون آن‌که هیچ‌یک از آن دو در حال محو یا ظاهر شدن باشد (دانشنامه‌ی رشد، مدخل افه‌های تصویری).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آهن‌ها و احساس؛ نقد و بررسی فیلم «منطقه‌ی ۹» ساخته‌ی نیل بلومکمپ

District 9

كارگردان: نیل بلومکمپ

فيلمنامه: نیل بلومکمپ و تری تاتچل

بازيگران: شارلتو کوپلی، جیسون کوپ، دیوید جیمز و...

محصول: آفریقای جنوبی، کانادا، نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۲ دقیقه

گونه: اکشن، درام، علمی-تخیلی

بودجه: ۳۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۲۱۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۴ اسکار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۰: منطقه‌ی ۹ (District 9)

 

رسیدن به شماره‌ی جادویی چهل، حال غریبی دارد!... برای چهلمین طعم سینما فکر کردم بهتر است به ژانری بپردازم که تاکنون جایش اینجا خالی بوده؛ سینمای علمی-تخیلی و یکی از متفاوت‌ترین فیلم‌های این گونه‌ی پرهوادار: منطقه‌ی ۹. در وهله‌ی نخست، مشاهده‌ی نام پیتر جکسونِ نابغه به‌عنوان یکی از تهیه‌کنندگان منطقه‌ی ۹، کافی است تا هر علاقه‌مندِ سینمایی را ترغیب به تماشای فیلم کند. منطقه‌ی ۹، اولین ساخته‌ی بلند نیل بلومکمپ، کارگردان جوان آفریقایی‌تبار است.

سال‌ها قبل، سفینه‌ی فضایی عظیمی در آسمان شهر ژوهانسبورگ [۱] پدیدار شده است و موجودات فضایی از آن زمان به کره‌ی زمین آمده‌اند. اکنون انسان‌ها پس از گذشت بیش از دو دهه، بیگانگان را در ناحیه‌ای محصور و معروف به "منطقه‌ی ۹" ساکن کرده‌اند درحالی‌که شرایط دشواری بر محیط زندگی آن‌ها حاکم است. یک سازمان چندملیتی تحت عنوان MNU قرار است که به سرپرستی ویکوس ون‌ده‌مرو (با بازی شارلتو کوپلی) موجودات فضایی را به منطقه‌ی ۱۰ منتقل کند. زمینی‌ها، ارزشی برای بیگانه‌ها قائل نیستند و آن‌ها را -به‌دلیل شکل ظاهری‌شان- با لقب توهین‌آمیز "میگو" خطاب می‌کنند! یکی از فضایی‌های باهوش و مبتکر به‌نام کریستوفر جانسون درصدد تغییر این شرایط حقارت‌آمیز است که ویکوس حین انجام مأموریت‌، هم نتیجه‌ی تلاش او را به هدر می‌دهد و هم به خودش و سلامتی‌اش ضربه می‌زند. مایعی تیره‌رنگ، کلید حلّ مشکل ون‌ده‌مرو و بلیت بازگشت فضایی‌های درمانده به سیاره‌شان است...

بلومکمپ در منطقه‌ی ۹ سعی کرده است تا حدّ امکان از کلیشه‌های جریان غالب سینمای علمی-تخیلی فاصله بگیرد و فیلمی از جنس دیگر بسازد؛ صحت این ادعا را مثلاً در نحوه‌ی طراحی ویژه‌ی فضایی‌ها به‌وضوح می‌شود ردیابی کرد. لوکیشن فیلم هم جایی است که تا به حال کم‌تر در سینما مورد استفاده قرار گرفته و همین مسئله در تشدید حس‌وُحال متفاوت منطقه‌ی ۹ تأثیرگذار واقع شده. این‌که آدم‌فضایی‌ها در منطقه‌ی ۹ به‌شکلی منفعل و بی‌هدف نشان داده شده‌اند که تحت سلطه‌ی بی‌رحمانه‌ی انسان‌های جاه‌طلب قرار دارند، از جمله وجوه تمایز فیلم است.

هر بیننده‌ای که مختصری تاریخ معاصر بداند، با شنیدن نام ژوهانسبورگ و آفریقای جنوبی، بی‌درنگ سالیان سیاه آپارتاید را به‌خاطر خواهد آورد؛ بنابراین چندان دور از انتظار نیست که عده‌ای بخواهند فیلم را تا حدّ استعاره‌ای خشک‌وُخالی از دوران تبعیض نژادی -که از قضا مصادف با دوران کودکی فیلمساز بوده است- پایین بیاورند. از این منظر، منطقه‌ی ۹ را می‌توانیم یک اکشن سیاسی-اجتماعی نیز قلمداد کنیم. حرف منطقه‌ی ۹ اما به‌نظرم جهانی‌تر از این گوشه‌کنایه‌هاست.

منطقه‌ی ۹، حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به نقد می‌کشد. وقتی ویکوس دچار آلودگی می‌شود و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌دهد، دوستان و همکاران سابق‌اش در MNU او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌بینند که می‌تواند رؤیاهای بی‌پایان بشر برای به‌کارگیری تسلیحات نظامی پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند. نکته‌ی ظریف و هولناک فیلم، پناه بردن ویکوس ون‌ده‌مرو به فضایی‌ها از دست اطرافیان و هم‌پالکی‌های پیشین‌اش است.

منطقه‌ی ۹ با پوسترهای کنجکاوی‌برانگیز و جملات تبلیغاتی محشری نظیرِ «اینجا به شما خوش‌آمد نمی‌گویند» موفق به جذب علاقه‌مندان فیلم‌های علمی-تخیلی شد. این‌ها را به نام پیتر جکسون -که سفت‌وُسخت پشت فیلم و کارگردان‌اش ایستاد- اضافه کنید؛ نتیجه، مرکز توجه قرار گرفتن فیلم بود. منطقه‌ی ۹ طی هشتادوُدومین مراسم آکادمی -مورخ هفتم مارس سال ۲۰۱۰- در ۴ رشته‌ی بهترین فیلم (پیتر جکسون و کارولاین کانینگهام)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (نیل بلومکمپ و تری تاتچل)، تدوین (جولین کلارک) و جلوه‌های ویژه (دن کافمن، پیتر مایزرز، رابرت هابروس و مت آیتکن) کاندیدای کسب اسکار بود که افتخار بزرگی برای نیل بلومکمپِ تازه‌وارد به‌شمار می‌رفت.

منبع اقتباس فیلمنامه‌ی منطقه‌ی ۹، رمان یا کتابی مشهور نیست بلکه براساس فیلم کوتاه حدوداً ۵ دقیقه‌ای و تحسین‌شده‌ی کارگردان به‌نام زنده ماندن در جوبورگ (Alive in Joburg) [محصول ۲۰۰۶] توسط خودِ بلومکمپ و همسرش خانم تری تاتچل نوشته شده است. صحنه‌پردازی چرک منطقه‌ی ۹ در هرچه باورپذیرتر کردن فضاهای خاص فیلم مؤثر افتاده و باعث شده است که جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. عجیب است که فیلم برای طراحی صحنه و لباس [۲]، حداقل نامزد جایزه‌ی اسکار هم نشد!

تمام نکات مثبت فیلم وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم منطقه‌ی ۹ تنها با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده است! بودجه‌ای که با هزینه‌ی تولید بلاک‌باسترهای امروزی، قابل مقایسه نیست. برای مثال، بودجه‌ی تبدیل‌شوندگان: عصر انقراض (Transformers: Age of Extinction) [ساخته‌ی مایکل بی/ ۲۰۱۴] یکی از علمی-تخیلی‌های ضعیفِ اکران امسال، ۲۱۰ میلیون دلار بود! منطقه‌ی ۹ به‌نسبت هزینه‌ی مورد اشاره، گیشه‌ی مناسبی نیز داشت و توانست نزدیک به ۲۱۱ میلیون دلار بفروشد.

فیلم احتمالاً به‌علت در اختیار نداشتن بودجه‌ی آنچنانی، از وجود سوپراستار که چه عرض کنم(!) از حضور هیچ بازیگر چهره‌ای بهره نمی‌برد. شارلتو کوپلی هم پس از منطقه‌ی ۹ بود که شناخته‌ شد و سال جاری، ملفیسنت (Maleficent) [ساخته‌ی رابرت استرومبرگ/ ۲۰۱۴] با بازی او در نقش پادشاه استفان به نمایش درآمد. منطقه‌ی ۹ نمونه‌ی قابل بحثی برای اثبات این نکته‌ی مهم است که فیلم قبل از هر مؤلفه‌ای، به فیلمنامه‌ی سنجیده و کارگردانی مسلط نیاز دارد.

منطقه‌ی ۹ فیلمی علمی-تخیلی است اما شیوه‌ای که نیل بلومکمپ برای روایت داستان‌اش برگزیده، در دقایقی گاه فیلم‌های رئالیستی و مستندگونه را به‌یاد می‌آورد. منطقه‌ی ۹ خوشبختانه یک‌سره مبدل به ملغمه‌ای از پلان‌های خون‌بار و خشونت‌آمیز نشده و بلومکمپ مجالی نیز برای شاعرانگی و احساس در نظر گرفته است که به‌عنوان اصلی‌ترین نمونه، می‌توان به ابتکار ویکوسِ استحاله‌یافته در ساخت گل‌های فلزی برای همسرش اشاره کرد؛ در ناگوارترین شرایط، نباید اجازه داد امید رنگ ببازد... معتقدم کاربست ظرائف و جزئیات این‌چنینی‌اند که به داد فیلم‌ها می‌رسند.

نیل بلومکمپ در فیلم سینمایی بعدی‌اش، الیزیوم (Elysium) [محصول ۲۰۱۳] قصد داشت موفقیت منطقه‌ی ۹ را -به‌نوعی- تکرار کند که البته شکست خورد. فیلم طوری به پایان می‌رسد که به‌سادگی راهِ ساخت دنباله‌هایی بر منطقه‌ی ۹ را باز می‌گذارد. کاش بلومکمپ منطقه‌ی ۱۰ [۳] را با تمرکز و حال‌وُهوای منطقه‌ی ۹ بسازد تا خاطره‌ی بد الیزیوم هرچه زودتر از ذهن‌مان محو شود! دیگر این‌که منطقه‌ی ۹ اگر درجه‌ی R گرفته، پیش از هر چیز به‌ همان رئالیسم مورد علاقه‌ی کارگردان در به تصویر کشیدن صحنه‌های خشن بازمی‌گردد... منطقه‌ی ۹ از آثار قابل اعتنا و غیرمتعارف سینمای علمی-تخیلی در سال‌های اخیر است، ببینید تا باور کنید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱ آبان ۱۳۹۳

[۱]: بزرگ‌ترین شهر کشور آفریقای جنوبی.

[۲]: چنان‌که گفتم، به‌ویژه صحنه‌پردازی منطقه‌ی ۹ مدنظرم است.

[۳]: اگر قرار باشد چنین دنباله‌ای بر فیلم ساخته شود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تلفیق قدرتمند هوشمندی و جذابیت؛ نقد و بررسی فیلم «لبه‌ی فردا» ساخته‌ی داگ لیمان

Edge of Tomorrow

كارگردان: داگ لیمان

فيلمنامه: کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث

بازیگران: تام کروز، امیلی بلانت، بیل پاکستُن و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، ماجراجویانه، اکشن

درجه‌بندی: PG-13

 

فرایند تماشای یک فیلم ابرقهرمانانه‌ یا علمی-تخیلی پرکشش و جان‌دار، شما را هم سر شوق می‌آورد؟ بعد از دیدن شوالیه‌ی تاریکی برمی‌خیزد (The Dark Knight Rises)، لوپر (Looper)، هر ۲ قسمت مسابقات هانگر (The Hunger Games)، با کمی اغماض: حاشیه‌ی اقیانوس آرام (Pacific Rim) و با اغماض بیش‌تر: پرومتئوس (Prometheus) در یکی-دو سال اخیر؛ حالا از وقت گذاشتن برای لبه‌ی فردا (Edge of Tomorrow) چنین احساس خوشایندی نصیب‌ام شده است.

البته جا دارد اشاره کنم که لبه‌ی فردا به‌هیچ‌وجه فیلمی سهل‌الوصول نیست -و از این لحاظ می‌تواند قابل مقایسه با لوپر باشد- به این معنی که لذت بردن از لبه‌ی فردا نیازمند تمرکز است و با حواس‌پرتی و تخمه شکستن جور درنمی‌آید! اما این‌ها را نگفتم که هول کنید! چنانچه فقط کمی صبوری به خرج دهید، دست‌تان می‌آید که قضیه از چه قرار است و آن‌وقت دیگر بعید می‌دانم از پای فیلم جُم بخورید!

ویکیپدیا، IMDb، راتن تومیتوس و حتی تیتراژ فیلم را هم اگر در اختیار نداشتیم، ناگفته پیدا بود که فیلمنامه‌ای به حساب‌شدگی و پروُپیمانی لبه‌ی فردا هیچ چاره‌ای ندارد جز این‌که اقتباسی باشد! متن لبه‌ی فردا برمبنای رمان پرمایه‌ی فقط باید بکشی (All You Need Is Kill) اثر هیروشی ساکورازاکا، نویسنده‌ی ژاپنی و توسط گروه ۳ نفره‌ای شامل کریستوفر مک‌کواری، جز باترورث و جان-هنری باترورث به رشته‌ی تحریر درآمده است.

لبه‌ی فردا در آینده رخ می‌دهد، زمانی که اروپا عرصه‌ی تاخت‌وُتاز بیگانه‌ها شده و یک فاجعه‌ی عظیم انسانی در شرف وقوع است. سرگرد ویلیام کیج (با بازی تام کروز) به‌عنوان طراح چرب‌زبان راهبردهای تبلیغاتی و رسانه‌ای ارتش ایالات متحده، از دور دستی بر آتش جنگ دارد. ژنرال برینگام (با بازی برندن گلیسُن) کیج را به لندن فرامی‌خواند تا در خط مقدم نبرد -با اتکا بر توانایی‌اش در جلب افکار عمومی- مردم دنیا را به لزوم شرکت در حمله‌ای تمام‌عیار علیه میمیک‌ها مجاب کند. ویل که تجربه‌ی جنگ تن‌به‌تن ندارد و از خون‌وُخون‌ریزی می‌ترسد، دستور ژنرال را اطاعت نمی‌کند. پس از آن است که برای کیج پاپوش درست می‌کنند و درجه‌هایش را از او می‌گیرند تا هم‌چون سربازی معمولی به میدان برود. در صحنه‌ی کارزار اما ویل به‌طور اتفاقی گونه‌ای نادر از بیگانه‌ها را می‌کشد و دارای این قابلیت خارق‌العاده می‌شود که هر روز بمیرد و فردا از نو زنده شود...

نمی‌دانم تا چه حد با من هم‌عقیده‌اید، به‌نظرم تام کروز در لبه‌ی فردا کامل‌ترین نقش‌آفرینی همه‌ی مقاطع بازیگری‌اش را ارائه می‌دهد. همان‌طور که کتابچه‌ی بارقه‌ی امید (Silver Linings Playbook) پس از سال‌ها فیلم بد و نقش کم‌اهمیت و بی‌اهمیت بازی کردن، رابرت دنیرو را مجدداً برایم زنده کرد؛ تماشای لبه‌ی فردا به‌منزله‌ی آشتی‌کنان نگارنده با آقای کروز بود! به‌شخصه طوری با ویل کیج، حس‌ها، نگرانی‌ها و دغدغه‌هایش زلف گره زده بودم که انگار لبه‌ی فردا اولین فیلمی است که از بازیگر نقش اول‌اش می‌بینم و بایستی نام‌ او را به‌خاطر بسپارم تا فیلم‌های بعدی‌اش را از دست ندهم!

اگرچه تجربه‌ی سالیان گذشته ثابت کرده است که اعضای آکادمی غالباً تنها به عناصری از قبیل جلوه‌های ویژه‌ی فیلم‌های این‌چنینی روی خوش نشان می‌دهند، فکر نمی‌کنید حق آقای کروز حداقل یک کاندیداتوری خشک‌وُخالی در اسکار ۲۰۱۴ باشد؟! چهره و صدای تام کروز را در لبه‌ی فردا پخته‌تر و قوام‌یافته‌تر از همیشه یافتم؛ او استحاله‌ی کیجِ ترسوی آموزش‌ندیده و تا حدودی دست‌وُپاچلفتی که حتی تحملّ دیدن یک قطره خون ندارد به یک جنگاور کارآزموده‌ و چالاک را غبطه‌برانگیز بر پرده‌ی نقره‌ای ثبت می‌کند. لبه‌ی فردا مجالی برای کشف دوباره‌ی تام کروز است.

جدا از درخشش آقای کروز در ۵۲ سالگی، امیلی بلانتِ جوان هم در نقش افسر شجاع، ریتا وراتاسکی، بازی متقاعدکننده‌ای دارد. بلانت تا به امروز در دو تا از بهترین علمی-تخیلی‌های این سال‌ها [۱] حضوری مؤثر و خاطره‌ساز داشته است. امیلی بلانت با انتخاب‌های متنوع و هوشمندانه‌اش، مسیر موفقیت را پله‌پله‌ طی می‌کند. در کارنامه‌ی او هم کمدی پرفروشی از جنس شیطان پرادا می‌پوشد (The Devil Wears Prada) به‌ چشم می‌خورد و هم درام تاریخی ویکتوریای جوان (The Young Victoria)، فیلم‌ترسناک مرد گرگ‌نما (The Wolfman)، عاشقانه‌ی صید ماهی آزاد در یمن (Salmon Fishing in the Yemen) و بالاخره صداپیشگی در نسخه‌ی انگلیسی‌زبان انیمه‌ی باد وزیدن گرفته (The Wind Rises).

شایسته‌تر این است که لبه‌ی فردا را یک تریلر معمایی به‌حساب آوریم تا محصولی صرفاً علمی-تخیلی و اکشن چرا که طی فیلم آن‌چه بیش‌ترین اهمیت را دارد، حلّ معمای چگونه دست یافتن به مخفیگاه اُمگا و از بین بردن‌اش است. خوشبختانه به‌علت وجود چنین رویکردی، امتیاز مهم دیگری هم شامل حال فیلم شده است؛ لبه‌ی فردا نظیر عمده‌ی علمی-تخیلی‌هایی که می‌بینیم، به گودال عمیق ذوق‌زدگی در کاربستِ اسپشیال‌افکت‌های کامپیوتری سرازیر نشده و به‌عبارتی -مثل مورد الیزیوم (Elysium) و بقیه‌ی فیلم‌هایی از این دست- شاهد جان گرفتن یک بازی کامپیوتری روی پرده نیستیم!

براساس گزینش زاویه‌ی دید پیش‌گفته، داگ لیمان به نمایش پرآب‌وُتاب موجودات بیگانه دل خوش نکرده است که اتفاقاً همین مانور ندادن روی این بُعد از ماجرا، باعث شده تا مهاجمین به‌معنی واقعی کلمه، "بیگانه" و "ناشناخته" و طبیعتاً رعب‌آور و تهدیدآمیزتر جلوه کنند. همین نکته، مقادیر قابل توجهی بر اضطراب و هیجان لبه‌ی فردا افزوده است. شاید توضیحات فوق، سوءتفاهمِ بی‌اعتنایی به کیفیت طراحی و کارگردانی جلوه‌های ویژه‌ و صحنه‌های اکشن فیلم را دامن بزند که ابداً چنین نقطه‌ضعفی وجود ندارد؛ لبه‌ی فردا با بودجه‌ای ۱۷۸ میلیون دلاری تهیه شده است، تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل!

ارکستری موفق است که تمام سازهایش کوک باشد؛ لیمان در جایگاه رهبر این ارکسترِ کاملاً هماهنگ، بر کارش حسابی تسلط دارد. نه فرم و نه محتوا، هیچ‌یک فدای اعتلای دیگری نشده‌اند. فیلم تا همان واپسین دقایق، دست از غافلگیر کردن تماشاگران‌اش برنمی‌دارد و در این کار، نمره‌ی ۲۰ می‌گیرد. لبه‌ی فردا روده‌درازی نمی‌کند و درست همان‌جایی که باید، به آخر می‌رسد. پایان‌بندی عالی فیلم را ترانه‌ی شنیدنی تیتراژ همراهی می‌کند.

پیرو توصیه‌ی ابتدای نوشتار، پیشنهاد می‌کنم لبه‌ی فردا را وقت خستگی نبینید و تماشایش را موکول کنید به زمانی که سرحال و پرانرژی باشید! در این صورت، سر درآوردن از ماجراهای فیلم و تا انتها دنبال کردن‌اش، لذتی را برایتان به ارمغان خواهد آورد که شاید بی‌شباهت به احساس رضایت از پیروزی در یک مسابقه‌ی نفس‌گیر شطرنج نباشد... لبه‌ی فردا با جذابیت و قدرت تمام، تصویرگر داستانی متفاوت و برخوردار از رگه‌های دلچسب طنز در تایمی معقول است که حوصله سر نمی‌برد و وقت نمی‌کُشد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۳

[۱]: منظور، لوپر و همین لبه‌ی فرداست.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

راه بی‌‌نهایت؛ نقد و بررسی فیلم «کله‌پاک‌کن» ساخته‌ی دیوید لینچ

Eraserhead

كارگردان: دیوید لینچ

فيلمنامه: دیوید لینچ

بازيگران: جک نانس، شارلوت استوارت، جین بیتس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۹ دقیقه

بودجه: ۱۰۰ هزار دلار

فروش: ۷ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۱: کله‌پاک‌کن (Eraserhead)

 

کله‌پاک‌کن فیلمی سینمایی با آهنگسازی، تدوین، نویسندگی، تهیه‌کنندگی و کارگردانی دیوید لینچ است! هنری اسپنسر (با بازی جک نانس) تک‌وُتنها در اتاقی که پنجره‌اش رو به دیواری آجری باز می‌شود، زندگی می‌کند؛ او با چشمان وحشت‌زده‌اش گویی که در هراسی دائمی به‌سر می‌برد... نوشتن یک خلاصه‌ی داستان سرراست برای چنین فیلم غیرمتعارفی -به‌جز این‌که شاید کار دشواری باشد- حتماً عبث هم هست!

به‌علاوه، از آنجا که کله‌پاک‌کن موافقِ جریان‌های شناخته‌شده‌ی سینما شنا نمی‌کند، برای تعیین گونه‌ی سینمایی‌اش نیز بایستی محتاطانه و دست‌به‌عصا عمل کرد. ضمن این‌که هرگز نمی‌توان منکر ارزش‌های آثار ماندگار و برجسته‌ی رده‌ی سینمای وحشت شد -که شخصاً به این ژانر علاقه‌ی ویژه‌ای دارم- ولی "فیلم‌ترسناک" خطاب کردن کله‌پاک‌کن به‌نوعی ظلم در حقّ این فیلم، آدرس غلط دادن به مخاطب و محدود کردن معانی نهفته در کله‌پاک‌کن محسوب می‌شود.

اصولاً کله‌پاک‌کن از قرارگیری در حیطه‌ی ژانری خاص فرار می‌کند؛ به‌عبارت دیگر، درست است که به‌عنوان مثال المان‌های سه گونه‌ی سینمایی فانتزی، ترسناک و علمی-تخیلی در کله‌پاک‌کن قابل ردیابی هستند اما به‌وضوح شاهدیم که فیلم دیوید لینچ در هیچ‌کدام از این دسته‌ها نمی‌گنجد. کله‌پاک‌کن را باید بیش -و پیش- از هر طبقه‌بندی در گونه‌های متداول، فیلمی سوررئالیستی به‌حساب آورد. به‌شخصه هر زمان سخن از سینمای سوررئال به میان می‌آید -درعوضِ به‌یاد آوردن سگ آندلسی (An Andalusian Dog) لوئیس بونوئلِ فقید مثلاً- بی‌درنگ پلان‌هایی از کله‌پاک‌کن دیوید لینچ در خاطرم جان می‌گیرند.

کله‌پاک‌کن در عین حال به‌واسطه‌ی نوع صحنه‌پردازی، سیاه‌وُسفید و کم‌دیالوگ بودن‌اش، سینمای صامت اکسپرسیونیستی را نیز به ذهن متبادر می‌کند. لینچ، فیلم‌اش را سرشار از نمادها و نشانه‌هایی کرده است که رمزگشایی از هریک، احتیاج به تحلیلی موشکافانه و سکانس به سکانس -اگر نگویم: پلان به پلان!- دارد و البته شناخت و فرصت کافی هم می‌طلبد. علی‌رغم این‌که ساخت فیلم به سالیان دهه‌ی ۷۰ میلادی بازمی‌گردد، تاریخ مصرف ندارد و هنوز که هنوز است در کمال صحت و قدرت کار می‌کند.

با وجود این‌که فیلمبرداری کله‌پاک‌کن تحت ‌عنوان نخستین ساخته‌ی بلند سینماییِ لینچ -گویا عمدتاً به‌دلیل مشکلات مالی- چند سال به طول انجامیده است، با فیلم یک‌دستی روبه‌رو هستیم که حداقل با یک‌بار دیدن‌اش نمی‌توان گاف گنده‌ای پیدا کرد. صداگذاری مؤثر در ایجاد حال‌وُهوای خفقان‌آور، چهره‌پردازی و نحوه‌ی آرایش موی نامعمول هنری، صحنه‌آرایی دنیایی که در آن روزگار می‌گذراند، آکسسواری که خاصّ فیلم و محل زندگی کاراکتر اصلی -یعنی: اتاق شماره‌ی ۲۶- طراحی شده‌اند و از همه مهم‌تر: نوزاد ناقص‌الخلقه و عجیب‌وُغریب هنری، همگی در حدّ اعلایی از کیفیت قرار دارند؛ کیفیتی که به باورپذیری هرچه بیش‌تر جهان رؤیاگونه و فراواقع‌گرایانه‌ی فیلم کمک می‌کند.

به نقل از سایت کرایتریون (Criterion)، کله‌پاک‌کن از جمله فیلم‌های محبوب استنلی کوبریک به‌شمار می‌رفته است؛ هم‌چنین گفته شده که کوبریک کنجکاو بوده پی ببرد دیوید لینچ چطور فرزند دفرمه‌ی هنری را خلق کرده است. اگر فیلم را دیده باشید، به کوبریک حق می‌دهید که تشنه‌ی سر درآوردن از چگونگی سازوُکار نوزاد غیرعادی باشد! کله‌پاک‌کن در ۱۹۷۷ به اکران رسید ولی موجود هیولامانند به‌قدری "زنده" و "باورکردنی" از آب درآمده که انگار با اسپشیال‌افکت‌های امروزی روی پرده جان گرفته است. یادآور می‌شوم کله‌پاک‌کن علاوه بر این‌که ۳۷ سال قبل تولید شده، تنها حدود ۱۰۰ هزار دلار بودجه داشته است!

طبق آنچه قبل‌تر اشاره کردم، کله‌پاک‌کن می‌تواند برای نشانه‌شناسان خوراک لذیذی فراهم آورد! زیرا تقریباً هر چیزی که در این فیلم می‌بینید، نماد و نشانه‌ی چیز دیگری است. از بررسی جزء به جزء مفاهیم پنهان در سکانس‌های فیلم به این دلیلِ موجه پرهیز می‌کنم که معتقدم فیلم‌های این‌چنینی را نباید در چهارچوبِ تنگِ یک‌سری تعابیر خاص، محدود کرد بلکه بایستی اجازه داد تماشاگر بی‌واسطه با جهانِ تصاویر منحصربه‌فردشان مواجه شود.

کله‌پاک‌کن فیلم دشواریاب و متفاوتی است که دیدن‌اش مقادیری بردباری و تحمل می‌خواهد؛ حتی شاید آزرنده باشد به‌طوری‌که گاه به‌نظر می‌رسد دیوید لینچ در کله‌پاک‌کن هیچ قصدی به‌جز شکنجه کردن تماشاگران فیلم‌اش ندارد! قرار نیست که معشوق همیشه رام و آرام و سربه‌زیر باشد؛ پاره‌ای وقت‌ها سرکشی هم می‌کند، چموش است و کنار آمدن با او و درست درک کردن‌اش، شکیباییِ بیش‌تری می‌طلبد. این‌ها را که گفتم، عشاقِ واقعی سینما خیلی خوب می‌فهمند.

به‌دنبال ظاهر شدن تیتراژ پایانی، اولین جمله‌ای که به فکرم هجوم آورد، این بود: کله‌پاک‌کن یک کابوس وحشتناک تمام‌نشدنی است. جالب بود که بعدها روی یکی از پوسترهای فیلم، به چنین عبارتی برخوردم: "آگاه باشید که کابوس تمام نشده است!" به‌نظرم جان‌مایه‌ی فیلم هم غیر از این نمی‌تواند باشد: زندگیِ این‌دنیاییِ بشر، کابوسی ادامه‌دار است؛ از هر طرف که رفتم جز وحشت‌ام نیفزود/ زنهار از این بیابان وین راه بی‌‌نهایت.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تصویر چالش‌برانگیز یک دلدادگی نامتعارف؛ نقد و بررسی فیلم «Her» ساخته‌ی اسپایک جونز

Her

كارگردان: اسپایک جونز

فيلمنامه: اسپایک جونز

بازيگران: خواکین فونیکس، اسکارلت جوهانسون (فقط صدا)، امی آدامز و...

محصول: آمريكا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۶ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، رُمانس

درجه‌بندی: R

 

بدون تردید Her به نویسندگی و کارگردانی اسپایک جونز [۱]، از مطرح‌ترین فیلم‌های ۲۰۱۳ به‌شمار می‌رود که طی هشتاد و ششمین مراسم آکادمی نیز کاندیدای دریافت ۵ اسکار بود. Her پس از جان مالکویچ بودن (Being John Malkovich)، اقتباس (Adaptation) و جایی که وحشی‌ها هستند (Where the Wild Things Are) چهارمین ساخته‌ی‌ بلند سینمایی کارگردان‌اش به‌حساب می‌آید. ماجرای Her از این قرار است که در سال ۲۰۲۵، تئودور (با بازی خواکین فونیکس) به‌عنوان نویسنده‌ی‌ نامه‌های عاشقانه -به‌جای متقاضیانی که درخواست داده‌اند- در شرکتی ‌کار می‌کند. او که در آستانه‌ی متارکه با همسرش، کاترین (با بازی رونی مارا)، تنها روزگار می‌گذراند، جذب یک آگهی بازرگانی می‌شود و سیستم‌عامل پیشرفته‌ای با هوش مصنوعی می‌خرد که قابلیت به‌روزرسانی و تطابق با صاحب‌اش را داراست. سیستم‌عامل (با صداپیشگی اسکارلت جوهانسون) نام سامانتا را روی خودش می‌گذارد و تئودور را با توانایی‌هایش خارق‌العاده‌اش شگفت‌زده می‌کند...

Her را به‌لحاظ فرمی و محتوایی، می‌توان همراه با جاذبه (Gravity) متفاوت‌ترین تولیدات سال گذشته‌ی سینمای آمریکا قلمداد کرد. به‌نظرم اهمیت ویژه‌ی Her در این است که به‌شیوه‌ای متفاوت، تصویری هولناک از آینده‌ای نه‌چندان دور پیش چشم می‌گذارد. نمایش جهان دهشتناک فردا و اضمحلال غیرقابل مهار ارزش‌های انسانی، سابقه‌ای طولانی در تاریخ سینمای علمی - تخیلی دارد. نمونه‌ی‌ قابل اشاره‌ی‌ این‌گونه آثار طی سال‌های اخیر، سری فیلم‌های موفق مسابقات هانگر (The Hunger Games) است. اما تفاوت کار اسپایک جونز با مثال مذکور و دیگر فیلم‌هایی از این دست، در اینجاست که هولناکی آینده را با قاب‌هایی شسته‌رفته‌ و بی‌لک در فضایی فوق‌العاده مدرن، آرام و حتی می‌شود گفت آرمانی تحت شرایطی به تصویر می‌کشد ‌که کوچک‌ترین خبری از هرج‌وُمرج، آشوب و ناامنی نیست.

در دریچه‌ای که اسپایک جونز به سوی دنیای آینده گشوده، دلبستگی به سیستم‌عامل‌ها در حال اپیدمی شدن است و انسان‌های منزوی و ناتوان از برقراری ارتباط با یکدیگر، به قرارهای عاشقانه‌ با سیستم‌عامل‌های فوق پیشرفته‌شان دل خوش‌ کرده‌اند. انتخاب این ایده‌ی‌ مرکزی برای یک اثر بلند سینمایی، درواقع ریسکی بوده است که سرمایه‌گذاران فیلم با اعتماد به توانایی‌های جونز و سینماگران همکار درجه‌ی‌ یک‌اش به جان خریده‌اند.

تئودور که خود واسطه‌ای خوش‌ذوق برای اظهار هرچه مطلوب‌تر عاشقانه‌های دیگران است، همدمی بهتر از سامانتا نمی‌تواند بیابد. در وهله‌ی اول، شور و اشتیاقی که سامانتا برای شناخت دنیا نشان می‌دهد، موجب می‌شود تئودور به کشف تازه‌ای از خودش و زندگی برسد. اما عاقبت دو دلداده در بن‌بستی عاطفی گرفتار می‌آیند تا جایی که سامانتا -برخلاف رویه‌ی معهودِ همیشه در دسترس بودن‌اش- تئودور را در بی‌خبری رها می‌کند و احساسی آمیخته با اضطراب شدید به تئودور دست می‌دهد که مبادا مثل سابق برای سامانتا جذابیت نداشته باشد؛ حدسی که وقتی تئودور می‌شنود سامانتا به‌طور هم‌زمان با ۶۴۱ نفر وارد رابطه‌ی عاشقانه شده است، تبدیل به یقین می‌شود.

داستان و سیر ماجراهای Her به‌اندازه‌ای کنجکاوی‌برانگیز و درگیرکننده هست که از کسب گلدن گلوب و اسکار بهترین فیلمنامه‌ی‌ غیراقتباسی توسط اسپایک جونز اصلاً تعجب نکنیم. به‌جز متنی قابل اعتنا که پایان‌اش را به‌هیچ‌وجه نمی‌شود حدس زد؛ طراحی هنری فیلم و ساخت متقاعدکننده‌ی‌ آکسسوار و اثاثیه‌ی‌ زندگی آینده نیز از نکات مثبت Her است. هم‌چنین شکی نباید داشت که قابل باور به تصویر درآمدن رابطه‌ی عاشقانه‌ای که یکی از دو طرف درگیر، فاقد حضور جسمانی است، فارغ از درست چیده شدن سایر عناصر فیلم، مرهون نقش‌آفرینی و صداپیشگی پرحس‌وُحال خواکین فونیکس و اسکارلت جوهانسون بوده است.

نخستین مکالمه‌ی‌ عاشقانه‌ی‌ تئودور و سامانتا و تمهید خلاقانه‌ی‌ فید شدن تصویر به سیاهی مطلق، یکی از سکانس‌های به‌یادماندنی Her را رقم می‌زند. دیگر سکانس ماندگار فیلم نیز همانی است که سامانتا -به‌ جبران احساس کمبود بابت نداشتن جسم مادی- دختر جوانی به‌نام ایزابلا را به دیدار تئودور می‌فرستد؛ دیداری که البته به‌واسطه‌ی‌ تردیدها و حس‌های متناقض تئودور در پذیرش ایزابلا به‌عنوان نمود جسمانی سامانتا، یک‌سره نافرجام می‌ماند.

دیالوگ سامانتا، آنجا که می‌گوید: «من هم مال توأم و هم نيستم.» (نقل به مضمون) گویی همان تلنگری است که تئودور نیازمندش بود تا -اگرچه بسیار دشوار- به خودش بیاید. پایان‌بندی امیدوارانه و خوشایند Her، درواقع رجعتی است به یک دلبستگی دیرسالِ نوستالژِیک، تئودور پس از وداعی عاشقانه، احترام‌آمیز و البته حزن‌آلود با سامانتا، به دیدار همکلاسی قدیمی‌اش، امی (با بازی امی آدامز) می‌رود؛ امی که انگار سال‌ها منتظر چنین لحظه‌ای بوده است، بی‌درنگ پیشنهاد همراهی تئودور را می‌پذیرد تا کنار هم -در نمایی زیبا و رؤیایی- به انتظار طلوع آفتاب بنشینند.

Her تصویرگر فراز و فرودهای یک دلدادگی‌ کاملاً نامتعارف با ریزه‌کاری‌ها و جزئیات فراوان، از جوانه زدن تا فروپاشی است؛ یک دلدادگی به‌ظاهر کسل‌کننده که آوردن‌اش بر پرده‌ی‌ نقره‌ای، خلاقیت و جسارت می‌خواهد.

 

بعدالتحریر: درمورد این فیلم خاص -که اتفاقاً بسیار هم دیده می‌شود و مورد توجه است- برخلاف معمول، شاید بهتر باشد نکته‌ای را به‌صراحت روشن کرد: Her اثری است که بایستی با هواسِ جمع و محتاطانه به پیشوازش رفت؛ پیشنهاد فیلم، تن دادن به ابتذال انزوا و غرق شدن در ورطه‌ی خودارضایی با عشق‌های مجازی نیست، پیشنهاد نهایی Her را می‌شود در همان پلان شکوهمند تماشای ۲ نفره‌ی طلوع بر پشت‌بام و دقیقاً در زمانی جستجو کرد که امی به‌آرامی سر بر شانه‌ی تئودور می‌گذارد.

 

پژمان الماسی‌نیا
سه‌شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۳

[۱]: از آنجا که واژه‌ای مثل "او" برگردانی تمام‌وُکمال و رسا برای Her نیست و به این دلیل که فارسی‌نویسی کلمه‌ی مذکور یعنی "هِر" نیز علاوه بر احتیاج به حرکت‌گذاری، موجب بدخوانی می‌شود؛ بهتر است عنوان فیلم را به‌همان شکلی که هست به‌کار ببریم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرداخت سردستی رؤیایی ارزشمند؛ ‌نقد و بررسی فیلم «الیزیوم» ساخته‌ی‌ نیل بلوکمپ

پوستر فیلم
Elysium
كارگردان: نیل بلومکمپ
فيلمنامه: نیل بلومکمپ، بیل بلاک و سیمون کینبرگ
بازيگران: مت دیمن، جودی فاستر، شارلتو کوپلی
محصول: آمريكا، ۲۰۱۳
مدت: ۱۰۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، درام
درجه‌بندی: R


«الیزیوم» (Elysium) ساخته‌ی نیل بلومکمپ، فیلمی علمی-تخیلی است که ماجراهای‌اش در حال‌وُهوایی آخرالزمانی رخ می‌دهد. در پایان قرن بیست‌وُیکم، جهان تبدیل به ویرانه‌ شده است؛ ثروتمندان، زمین را ترک کرده‌ و راهی الیزیوم -یک ایستگاه فضایی بهشتی و کاملاً امن- شده‌اند. ساکنان فعلی زمین در فقر کامل، کمبود امکانات پزشکی و تحت شدیدترین تدابیر امنیتی به‌سر می‌برند. در چنین شرایطی، مکس (با بازی مت دیمن) که رؤیای همیشگی زندگی در الیزیوم همراه اوست، در معرض تابش اشعه‌هایی مرگ‌آور قرار می‌گیرد؛ حالا مکس برای مداوا و زنده ماندن، چاره‌ای به‌جز رفتن به الیزیوم ندارد...
«الیزیوم» را می‌توان به‌عنوان نمونه‌ای مثال‌زدنی برای تلاش ناموفق یک کارگردان در تکرار موفقیت‌های فیلم قبلی‌اش به‌خاطر سپرد. "منطقه‌ی ۹" (District 9) ساخته‌ی پیشین بلومکمپ را می‌شد یک پیروزی چندجانبه به‌حساب آورد. "منطقه‌ی ۹" حرص و آز سیری‌ناپذیر انسان به تصاحب قدرت را به‌شکلی متفاوت به تصویر می‌کشید. وقتی ویکوس -شخصیت محوری فیلم- (با بازی شارلتو کوپلی) دچار آلودگی می‌شد و بدن‌اش به‌تدریج تغییر ماهیت می‌داد، دوستان و همکاران سابق‌اش او را فقط به چشم یک کالای پرارزش تجاری می‌دیدند که می‌توانست رؤیاهای بشر در به‌کارگیری تسلیحات پیشرفته‌ی فضایی‌ها را محقق کند.
از وجوه تمایز "منطقه‌ی ۹" یکی این بود که آدم‌فضایی‌های‌اش را منفعل و بی‌هدف نشان می‌داد؛ موجوداتی که تحت سلطه‌ی انسان‌ها قرار داشتند. صحنه‌پردازی چرک فیلم در هرچه باورپذیرتر کردن حال‌وُهوای "منطقه‌ی ۹" مؤثر افتاده و باعث شده بود جلوه‌های ویژه، مصنوعی -و به‌اصطلاح کارتونی- به‌نظر نرسد. نکات مثبت مورد اشاره وقتی برجسته‌تر می‌شود که بدانیم "منطقه‌ی ۹" با بودجه‌ای ۳۰ میلیون دلاری تولید شده بود! اما بلومکمپ با در اختیار داشتن حدود ۴ برابر این بودجه -یعنی: ۱۱۵ میلیون دلار- نتوانسته است "منطقه‌ی ۹" دیگری بسازد. «الیزیوم» نه شخصیت‌های درست‌وُدرمانی دارد و نه در خلق فضای آخرالزمانی‌اش موفق شده است و فیلم، حتی گاهی به بازی‌های کامپیوتری پهلو می‌زند!
در انتخاب بازیگران هم هیچ نشانی از هوشمندی نمی‌توان پیدا کرد؛ به‌ویژه خانم دلاكورت (با بازی جودی فاستر)، مأمور كروگر (با بازی شارلتو کوپلی) و فری (با بازی آلیس براگا). در «الیزیوم»، جودی فاستر بزرگ برنده‌ی چند اسکار را اصلاً به‌جا نمی‌آوریم؛ فاستر آن‌قدر دلاكورت را بی‌رمق بازی می‌کند که باور می‌کنیم نقشی بی‌رنگ‌وُخاصیت است که هر بازیگر دیگری به‌راحتی از عهده‌ی ایفای‌اش برمی‌آمده. کوپلی نیز به‌عنوان مظهر شرارت فیلم و مأمور بدسابقه‌ای تشنه‌ی خون و قدرت، بیش‌تر مضحک و چندش‌آور است تا ترسناک و نفرت‌انگیز!
«الیزیوم» در معرفی کاراکترهای‌اش آنچنان سست و کم‌توش‌وُتوان عمل می‌کند که نه زنده ماندن آدم‌های مثبت فیلم اهمیت چندانی برایمان پیدا می‌کند و نه از نابود شدن بدمن‌هایش خوشحال می‌شویم! تحقق رؤیای همیشه ارزشمند برقراری عدالت همگانی در انتهای «الیزیوم»، می‌توانست تأثیرگذار باشد اگر تا این حد سطحی و سردستی به آن پرداخته نشده بود.

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
■ لینک صفحه‌ی منبع

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بزنگاهِ برهم زدنِ چرخه‌ باطل؛ نقد و بررسی فیلم «لوپر» ساخته‌ی‌ رایان جانسون


Looper
كارگردان: رایان جانسون
فيلمنامه: رایان جانسون
بازيگران: جوزف گوردون-لویت، بروس ویلیس، امیلی بلانت و...
محصول: آمریکا، ۲۰۱۲
مدت: ۱۱۹ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، جنایی
درجه‌بندی: R


اشاره:
با توجه به قبضه شدن پرده‌ی سینماهای جهان توسط فیلم‌های علمی-تخیلی و ابرقهرمانانه‌ای نظیر "پلیس آهنی" (RoboCop)، "کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان" (Captain America: The Winter Soldier)، "گودزیلا" (Godzilla) و... از ابتدای سال جاری میلادی تاکنون، بی‌مناسبت ندیدم که مروری داشته باشم بر فیلم «لوپر» (Looper)، یکی از برجسته‌ترین و فکرشده‌ترین تولیدات اخیر سینمای علمی-تخیلی. با این توضیح که در این نوشتار سعی کرده‌ام به‌شکلی امتیازات این فیلم را برشمرم که حتی‌الامکان داستان‌اش لو نرود.


«از آنجا که در سال ۲۰۷۴ بالاخره مسافرت در زمان ممکن شده است، هر زمان که سندیکای جنایت‌کاران بخواهند کسی را از سر راهشان بردارند، فرد مورد نظر را دست‌بسته به ۳۰ سال قبل (یعنی: ۲۰۴۴) می‌فرستند تا آدمکش‌هایی حرفه‌ای موسوم به لوپر، کارش را تمام کنند. جو (با بازی جوزف گوردون-لویت) در سال ۲۰۴۴، لوپری ۲۵ ساله است که به‌خوبی از عهده‌ی انجام مأموریت‌هایش برمی‌آید. جو حین یکی از همین مأموریت‌ها متوجه می‌شود هدفی که این‌بار باید به قتل برساند، کسی نیست به‌جز خود او در سن ۵۵ سالگی (با بازی بروس ویلیس)...»
از خواندن همین خلاصه‌ی کوتاه چندخطی هم می‌توان پی برد که رایان جانسون در «لوپر» روی چه موضوع چالش‌برانگیزی دست گذاشته است، مضمونی که چنانچه هرگونه لغزشی در اجرای‌اش صورت می‌گرفت، به‌سادگی می‌شد «لوپر» را یک "کمدی ناخواسته"ی دیگر به‌حساب آورد و در کنار باقی مهملاتی قرارش داد که این روزها به‌اسم "فیلم علمی-تخیلی" به خورد جماعت سینمادوست داده می‌شوند! فیلمنامه آن‌قدر غنی است که شاید تصور کنید براساس رمانی استخوان‌دار نوشته شده یا حداقل فکر چند آدم خوش‌ذوق پشت‌اش بوده، باید بگویم که متأسفانه هر دو حدس‌تان اشتباه است! جانسون، هیچ کتابی برای اقتباس نداشته و فیلمنامه‌ی مستحکم و عاری از حفره‌ی «لوپر» را خودش به‌تنهایی نوشته است.
با وجود این‌که «لوپر» در ابتدا پیچیده به‌نظر می‌رسد، اما هرگز به یک کلاف سردرگم و گیج‌کننده تبدیل نمی‌شود. جانسون، اطلاعات را به‌شکلی هوشمندانه، خُردخُرد و دقیقاً سرِ وقت در اختیار مخاطب فیلم قرار می‌دهد؛ به‌گونه‌ای‌که تماشاگر هم از غافلگیری‌های تعبیه‌شده در فیلمنامه لذت می‌برد و هم با نمایان شدن تیتراژ، احساس نمی‌کند ابهامی برای‌اش باقی مانده باشد. به‌عنوان نمونه، زمینه‌های شکل‌گیری هیولایی به‌نام "رین‌میکر" -در آینده- طی فیلم به‌اندازه‌ای متقاعدکننده نشان داده می‌شود که به‌هیچ‌وجه از تصمیم سرنوشت‌ساز جوی ۲۵ ساله در سکانس فینال، تعجب نمی‌کنیم و حتی خیلی‌هایمان عمل‌اش را قهرمانانه و تحسین‌برانگیز خواهیم دانست.
بهترین مثال برای شخصیت‌پردازی عالی فیلم، همین کاراکتر سید (Cid) -کودکی رین‌میکرِ پلید- است که جانسون اینجا نیز هوشمندی به خرج داده و تعمداً بزرگسالی او را نشان‌مان نمی‌دهد؛ در پایان، علت این نشان ندادن هم روشن می‌شود. سیدِ نابغه و استثنایی را از این به‌بعد می‌توان در فهرست خبیث‌ترین کودکان تاریخ سینما -حتی بالاتر از دامین تورنِ "طالع نحس" (The Omen)- جای داد! با تماشای فیلم، کوچک‌ترین تردیدی نمی‌توان داشت که پیرس گاگنُن انتخابی عالی برای ایفای نقش چندبُعدی سید بوده است و کارگردان هم به‌خوبی توانسته به‌واسطه‌ی هدایت درست این پسربچه‌ی ۶ ساله، به نتیجه‌ی دلخواه‌اش برسد چرا که مطمئناً اگر کودکی کاراکتر رین‌میکر تا این حد باورکردنی از آب درنیامده بود، فیلم زمین می‌خورد.
جوزف گوردون-لویت و بروس ویلیس نیز هر دو از پس نمایش احساسات -بعضاً- متناقض جوهای جوان و میان‌سال برآمده‌اند. «لوپر» را در کارنامه‌ی گوردون-لویت، می‌توان گامی به جلو به‌شمار آورد که البته از تأثیر مثبت کار خلاقانه‌ی چهره‌پرداز -برای نزدیک‌تر شدن به حال‌وُهوای ورژن ۵۵ ساله‌اش- نباید غفلت کرد. علاوه بر این، کیفیت بازی ویلیس در «لوپر» یادمان می‌آورد که او در ششمین دهه‌ی زندگی‌اش هنوز قادر است در آثار اکشن درست‌وُحسابی، حضوری تماشایی داشته باشد. بازیگران نقش‌های مکمل نیز همگی به باورپذیری فیلم کمک کرده‌اند؛ از امیلی بلانت گرفته که سارا -مادر سید- بازی می‌کند تا جف دانیلز که اینجا بسیار متفاوت از فیلم‌های کمدی‌اش، در نقش سرکرده‌ی بی‌رحم لوپرها ظاهر شده است.
معتقدم «لوپر» در کنار مجموعه‌ی "مسابقات هانگر" (The Hunger Games)، بهترین فیلم‌های علمی-تخیلی سال‌های اخیر را تشکیل می‌دهند که توانسته‌اند جهان تازه‌ای بنا کنند. گرچه تا به حال خبری از ساخت دنباله‌ای بر «لوپر» نشنیده‌ایم؛ اما جهان ساخته و پرداخته‌ی رایان جانسون، آن‌قدر جذاب و پرجزئیات هست که قابلیت بسط و گسترش داشته باشد. «لوپر» لحظه‌ای از نفس نمی‌افتد و تا انتها هیجان‌انگیز باقی می‌ماند. جانسون با نگارش فیلمنامه‌ای غیرقابلِ پیش‌بینی، لذت کشف و شهود را از تماشاگران فیلم‌اش نمی‌گیرد.
عنصر دیگری که در «لوپر» بیش‌تر به چشم می‌آید، آکسسوار و صحنه‌پردازی قابل اعتنای‌اش است. خوشبختانه جانسون با توجه به این‌که «لوپر» به آینده‌ی خیلی دوری نمی‌پردازد؛ فیلم را آلوده‌ی افراط در طراحی وسائل و دکورهای عجیب‌وُغریب نکرده است... هنر رایان جانسون البته به موارد پیش‌گفته محدود نمی‌شود؛ دیگر امتیاز قابل اشاره‌ی «لوپر»، مربوط به خلق یک قهرمان باورپذیر است. قهرمانی که یک ماشین کشت‌وُکشتارِ صرف نیست؛ در بزنگاه، از خودش اراده و احساس نشان می‌دهد و سرانجام موفق می‌شود چرخه‌ای باطل و وحشت‌آفرین را به‌هم بزند.
رایان جانسون با «لوپر» ثابت می‌کند که با بودجه‌ای نه‌چندان بالا هم می‌توان یک تریلر علمی-تخیلی سروُشکل‌دار و خوش‌ساخت را طوری روانه‌ی پرده‌ی نقره‌ای کرد که در ذهن علاقه‌مندان سینما ماندگار شود. اگر آثار قبلی فیلمساز را ندیده باشیم، تماشای «لوپر» کافی است تا رایان جانسون را کشف تازه‌ی سینما به‌حساب آوریم؛ نویسنده/کارگردان آینده‌داری که نام‌اش را به‌خاطر می‌سپاریم و از همین حالا می‌توانیم بی‌صبرانه منتظر تماشای فیلم بعدی‌اش بمانیم و امیدوار باشیم یک‌بار دیگر شگفت‌زده‌مان کند.

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران! نفد و بررسی افتتاحیه‌ی فیلم «پلیس آهنی» ساخته‌ی خوزه پدیلها


RoboCop
كارگردان: خوزه پدیلها
فيلمنامه: نیک شنک، جاشوآ زتومر و جیمز وندربیلت
بازيگران: جوئل کینامن، گری الدمن، مایکل کیتون و...
محصول: آمريكا، ۲۰۱۴
مدت: ۱۱۸ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13


به‌خاطر علاقه‌ی بی‌حدوُحساب‌ام به سینما و این‌که معتقدم برای قضاوت درست درباره‌ی هر فیلم لازم است کلیت آن را در نظر گرفت، خیلی به‌ندرت پیش می‌آید تماشای فیلمی را نیمه‌کاره بگذارم؛ با این توضیح، هیچ‌وقت سابقه نداشته بود نمایش فیلمی را بعد از گذشت فقط ۸ دقیقه متوقف کنم(!)، اما درمورد نسخه‌ی جدید «پلیس آهنی» (RoboCop) چنین اتفاقی افتاد.
این فیلم را به دو دلیل انتخاب کرده‌ بودم؛ اول به‌خاطر این‌که بازسازی نسخه‌ی سال ۱۹۸۷ است و از دیدن فیلم اول -ساخته‌ی پل ورهوفن- در سال‌های نوجوانی خاطره‌ی خوشایندی داشتم و دوم به‌واسطه‌ی تمایل‌ام به سینمای علمی-تخیلی. اما افتتاحیه‌ی «پلیس آهنی» (۲۰۱۴) بدین‌ترتیب است: فیلم از استودیوی ضبط برنامه‌ای تلویزیونی به‌نام نواک در سال ۲۰۲۸ شروع می‌شود. مجری برنامه، پت نواک (با بازی ساموئل ال. جکسون) ادعا می‌کند که روبات‌های آمریکایی بدون به خطر انداختن جان حتی یکی از نیروهای انسانی این کشور، توانسته‌اند صلح و آرامش را به تمام دنیا هدیه کنند و تنها در خود آمریکاست که مردم از این موهبت بزرگ بی‌بهره مانده‌اند. نواک سپس ارتباطی مستقیم با مسئول بلندپایه‌ی اتاق جنگ پنتاگون برقرار می‌کند تا درباره‌ی عملیاتی که توسط روبات‌های مورد اشاره در حال انجام است، اطلاعات کسب کند...
حالا حدس بزنید این مثلاً "عملیات آزادسازی" در کدام نقطه‌ی جهان دارد پیاده می‌شود؟ تهران، پایتخت ایران! در ادامه‌ی تولید و پخش فیلم‌های ضدایرانی که مطرح‌ترین‌شان از سال‌های گذشته تا به حال را -به‌ترتیب تاریخ تولید- می‌توان «بدون دخترم هرگز»، «۳۰۰»، «آرگو» و «۳۰۰: ظهور یک امپراطوری» نام برد؛ سیاست‌زدگان افراطی هالیوود این‌بار دست به دامان فصل افتتاحیه‌ی یک به‌اصلاح بیگ‌پروداکشن محصول مشترک ام‌جی‌ام و کلمبیا پیکچرز شده‌اند. تهرانِ ۱۴ سال بعد در «پلیس آهنی» به‌شکل مخروبه‌ای کثیف و دودگرفته و ایرانی‌ها، دیوانه‌هایی تشنه‌ی خون و خون‌ریزی نشان داده می‌شوند که بویی از منطق و انسانیت نبرده‌اند و حتی از ابتدایی‌ترین غریزه‌ی حیوانی، یعنی غریزه‌ی حفظ حیات بی‌بهره‌اند!
جالب اینجاست در همان زمانی که آمریکایی‌ها با تکنولوژی فوق پیشرفته‌شان مدعی به ارمغان آوردن امنیت برای جهانیان هستند؛ مردم ایران در محله‌ها و خانه‌هایی زندگی می‌کنند که صحنه‌پردازی و دکوراسیون‌شان بیننده‌ی «پلیس آهنی» را به‌یاد حال‌وُهوای فیلم‌های آرشیوی باقی‌مانده از ایام کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا نهایتاً سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ می‌اندارد! به‌خصوص تابلوهای سردر مغازه‌ها و یا پنکه‌ی آبی‌رنگ دمُده‌ای که در لوکیشن خانه‌ی آرش بدجوری توی ذوق می‌زند! گویا اطلاعات آمریکایی‌ها درباره‌ی فضای تهران در همان دوران قبل از پیروزی انقلاب متوقف مانده است و یا این‌که نخواسته‌اند به‌روزش کنند. مورد قابل اشاره‌ی دیگر، نحوه‌ی لباس پوشیدن زنان و مردان و کودکان ایرانی است که تبدیل به ملغمه‌ای خنده‌دار از پوشش و آرایش مردم ترکیه، کشورهای عربی و... شده!
می‌رسیم به آدمک‌هایی که نقش ایرانی‌ها را -البته به‌شدت ابتدایی و ضعیف- بازی کرده‌اند. مشخص است که این‌ها یا پناهنده‌های بخت‌برگشته‌ی افغانی و پاکستانی هستند و یا این‌که اصلاً رنگ ایران را به چشم ندیده‌اند که فارسی را تا این اندازه سلیس و بدون لهجه حرف می‌زنند!!! مضحک است که نیروهای آمریکایی حافظ صلح هم با عبارت "السلام علیکم" مردم ایران را مورد خطاب قرار می‌دهند! سردسته‌ی گروه افراطی ایرانی، فردی به‌نام آرش (با بازی میثم معتضدی) است که هیچ هدفی به‌جز اطفای شهوت ضبط تصویرش به‌وسیله‌ی دوربین‌های تلویزیونی ندارد!
از انتخاب معنی‌دار نام آرش و سایه برای این شخصیت مشکل‌دار و همسرش (با بازی مرجان نشاط) که بگذریم، بخشی از دیالوگ‌های محدود آرش بیش‌تر جلب توجه می‌کند: «برام مهم نیست که کسی رو بکشید یا نه، برام مهمه که وقتی کشته می‌شید، توی تلویزیون ببیننتون!» بخش آغازین «پلیس آهنی» درواقع تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران است. ژنرال آمریکایی در همان برنامه‌ی زنده‌ی ابتدای فیلم اظهار می‌کند که در ویتنام، افغانستان و عراق قربانی‌های زیادی داده‌ایم اما ‏این اتفاق دیگر تکرار نخواهد شد و ما می‌توانیم به اهداف خودمان بدون هدر دادن جان مردم آمریکا دست پیدا کنیم!
این‌طور که از باکس‌آفیس برمی‌آید، «پلیس آهنی» گیشه‌ی قابل توجهی هم نداشته است و حتی نتوانسته به فروشی دو برابر بودجه‌ی ۱۳۰ میلیون دلاری‌اش برسد... اگر پای تسویه‌حساب‌های سیاسی در میان نبود، سازندگان «پلیس آهنی» می‌توانستند لوکیشین ابتدایی را کشوری خیالی در نظر بگیرند یا به‌طور کلی این بخش را -که ارتباطی هم با خط اصلی داستان ندارد- در فیلم نگنجانند. حیف! «پلیس آهنی» تازه‌ترین مثال برای توصیف چهره‌ی زشت سینمای آلوده به بوی مشمئزکننده‌ی سیاست‌زدگی است. باید گفت که سینما جای چنین عقده‌گشایی‌های حقیری نیست؛ شأن سینما را رعایت کنید! پرده‌ی نقره‌ای سینما، معبد خاطره‌های خوش ماست، بیش‌تر از این آلوده‌اش نکنید لطفاً!

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.