مردانه بمیر؛ نقد و بررسی فیلم «تیرانداز» ساخته‌ی دان سیگل

The Shootist

كارگردان: دان سیگل

فيلمنامه: مایلز وود سوارتوت و اسکات هیل [براساس رمان گلندون سوارتوت]

بازيگران: جان وین، لورن باکال، جیمز استیوارت و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۶

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۰ دقیقه

گونه: درام، وسترن

فروش: نزدیک به ۱۳ و نیم میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای ۱ اسکار، ۱۹۷۷

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۲: تیرانداز (The Shootist)

 

کم‌کم برایم تبدیل به عادت شده که وسترن‌هایی را که در طعم سینما درباره‌شان می‌نویسم با صفاتی هم‌چون غیرمتعارف، متفاوت و... خطاب کنم! از حق هم نگذریم ماجرای نیمروز (High Noon) [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲] [۱]، جانی گیتار (Johnny Guitar) [ساخته‌ی نیکلاس ری/ ۱۹۵۴] [۲]، ریو براوو (Rio Bravo) [ساخته‌ی هاوارد هاکس/ ۱۹۵۹] [۳] و کت بالو (Cat Ballou) [ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین/ ۱۹۶۵] [۴] هرکدام شایسته‌ی چنان القابی هستند. تیراندازِ دان سیگل نیز یک وسترنِ برجسته، از جنسی دیگر است. تیرانداز را با فاصله‌ای ۱۰-۱۵ ساله، اخیراً دوباره دیدم؛ فیلم آن‌چنان گرم و جان‌دار باقی مانده است که خاطره‌ی خوش اولین تماشایش را برایم زنده کرد.

«ششلول‌بندِ پُرآوازه‌ی پابه‌سن‌گذاشته، جی. بی. بوکس (با بازی جان وین) در بدو ورود به کارسون‌سیتی به دیدن پزشک مورد اعتمادش، دکتر هاستتلر (با بازی جیمز استیوارت) می‌رود. بوکس که قبلاً به‌واسطه‌ی پزشکی دیگر بو بُرده بود حال‌اش وخیم است، با اطلاع از تشخیص هاستتلر، مطمئن می‌شود که فرصت چندانی برای زنده ماندن ندارد. او به‌قصد اقامتی که ترجیح می‌دهد بی‌سروُصدا باشد، اتاقی از خانم راجرز (با بازی لورن باکال) کرایه می‌کند درحالی‌که شهرت و گذشته‌ی آقای بوکس مانع آرامش اوست...»

تیرانداز پیش از هر چیز، ادای دِین است به شمایل قهرمانانه‌ای که جان وین در تاریخ آمریکایی‌ترین ژانر سینما، وسترن [و به‌طور کلی برای تاریخ ایالات متحده] از خودش به‌جای گذاشته. تیرانداز شروعی قهرمانانه هم دارد؛ جی. بی. بوکس در مواجهه با دزدِ سرِ گردنه‌ای که جلوی راه‌اش سبز می‌شود حتی به خود زحمت از اسب پیاده شدن نمی‌دهد و سواره، حق او را کف دست‌اش می‌گذارد! بدین‌ترتیب و طی دو دقیقه و نیم علاوه بر این‌که فیلم صاحب یک افتتاحیه‌ی جذاب می‌گردد، به‌شیوه‌ای کاملاً سینمایی و مؤثر و موجز با شِمایی از ویژگی‌های شخصیتیِ کاراکتر محوری (آقای بوکس) آشنا می‌شویم.

تیرانداز نیز مثل اکثر ساخته‌هایی که فیلمنامه‌شان اقتباسی است، پُر شده از دیالوگ‌هایی به‌یادماندنی که طبیعتاً بیش‌ترشان متعلق به جی. بی. بوکس‌اند و به‌خاطر نحوه‌ی دیالوگ‌گوییِ آقای وین و حال‌وُهوای منحصربه‌فردِ این فیلم‌اش، به‌یادماندنی‌تر هم شده‌اند؛ به سه نمونه از دیالوگ‌های او توجه کنید: «به‌اندازه‌ی همه‌ی عمرم تنها بودم.» «زن! من هنوز کمی غرور دارم.» «خب، بالاخره تونستیم یه روز کامل رو بدون این‌که دعوا کنیم، به آخر برسونیم!» (نقل به مضمون)

از آن‌جا که دست‌اندرکاران سینما آدم‌آهنی نیستند، گه‌گاه پیش می‌آید که جهان واقعی [و پیشامدهایش] تأثیری غیرقابلِ انکار بر جهان سینمایی و [درنتیجه: کاهش یا افزایشِ میزان باورپذیری و هم‌چنین کیفیتِ] محصول نهایی بگذارد؛ جان وینِ اسطوره‌ای حین ساخت تیرانداز چندسالی می‌شد که با سرطان دست‌وُپنجه نرم می‌کرد و تنها ۳ سال به پایان عمرش باقی مانده بود. قهرمان فیلم هم اسطوره‌ی تهِ خطْ رسیده‌ای است که سرطان امان‌اش را بُریده. تیرانداز حُسن ختامی برای ۶ دهه بازیگریِ آقای وین در سینماست.

با وجود این‌که فیلمنامه‌ی تیرانداز یک اقتباس از رمانی با همین نام و به قلمِ گلندون سوارتوت است ولی انگار مخصوصِ جان وین و با هدف بزرگداشت او و شمایل سینماییِ معروف‌اش نوشته شده به‌طوری‌که به‌سختی می‌توان میان آقایان وین و بوکس تفاوتی قائل شد؛ معلوم نیست جان وین است که نقش جی. بی. بوکسِ افسانه‌ای را بازی می‌کند یا این جی. بی. بوکس است که قبول کرده در جلد جان وینِ افسانه‌ای فرو برود؟! تیرانداز حتی اگر هیچ خصیصه‌ای برای متمایز شدن در تاریخ سینمای وسترن نداشته باشد، دستِ‌کم از موهبت ثبت تصاویر حضورِ آخرِ جان وین روی نوار سلولوئید برخوردار است.

تیرانداز در عین حال آخرین فیلم اسم‌وُرسم‌دار جیمز استیوارت نیز هست؛ آقای استیوارت علی‌رغم این‌که تا سال ۱۹۹۷ زنده بود، بعد از تیرانداز فقط ۴ بار در سالن‌های سینما دیده شد که هیچ‌کدام نه فیلم‌های مهمی بودند و نه بازی در آن‌ها، اعتباری برای این بازیگر کارکشته به‌حساب می‌آمد. در تیرانداز خانم راجرز پسر جوانی دارد که او هم شیفته‌ی آقای بوکس می‌شود ولی نوع شیفتگی‌اش [برخلاف مادر] خوددارانه نیست و با شوق‌وُذوق بروزش می‌دهد.

می‌توانید حدس بزنید بازیگری که نقش گیلوم راجرز را به این خوبی بازی می‌کند، کیست؟! ران هاوارد، کارگردان موفق و اسکاربُرده‌ی سال‌های بعد که فیلم‌های مشهوری از قبیل یک ذهن زیبا (A Beautiful Mind) [محصول ۲۰۰۱]، رمز داوینچی (The Da Vinci Code) [محصول ۲۰۰۶] و شتاب (Rush) [محصول ۲۰۱۳] [۵] در کارنامه دارد. آقای هاوارد برای بازی در تیرانداز کاندیدای جایزه‌ی گلدن گلوب بهترین بازیگر نقش مکمل سال شد. ضمناً بد نیست اشاره کنم که تنها نامزدی تیرانداز در اسکار به‌خاطر طراحی هنری‌اش [۶] بود که آن‌جا هم [مثل گلدن گلوب] بی‌نصیب ماند.

با وجود این‌که در تیرانداز پیوسته حرف‌هایی ردوُبدل می‌شود که رنگ‌وُبوی مرگ دارند اما فیلم به‌هیچ‌عنوان دل‌مُرده نیست و اتفاقاً جذبه، گرما و شوری در آن جریان دارد که عشقِ‌سینما‌ها قدرش را خوب می‌دانند! تیرانداز را یکی از کاربلدهای هالیوود ساخته است؛ دان سیگل، کسی که ۵۰ سال در صنعت فیلمسازی آمریکا حضور مداوم داشت و امروزه غالباً به‌واسطه‌ی هری کثیف (Dirty Harry) [محصول ۱۹۷۱] و نوآرهایش شناخته می‌شود. هنرنمایی آقای سیگل به‌ویژه در کارگردانی سکانسِ ملتهبِ فینال [در کافه متروپل] تحسین‌برانگیز است.

رابطه‌ی عاشقانه‌ی توأم با احترامی که میان آقای بوکس و خانم راجرز در یک بازه‌ی زمانیِ هشت‌روزه پا می‌گیرد، به‌نظرم از خاص‌ترین دلدادگی‌های سینماست که توسط دو بازیگر تراز اول بر پرده جاودانه شده؛ جان وین در واپسین نقش‌آفرینیِ خود و لورن باکال در یکی از [فقط] دو حضور سینمایی‌اش در دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی. نقطه‌ی اوج این رابطه‌ی دلچسب را وقتی می‌دانم که وسترنر پیرِ هنوز مغرور با روش خودش از بیوه‌ی راجرز تقاضای بیرون رفتن می‌کند! جان برنارد بوکس آخرین بازمانده از نسل منقرض‌شده‌ی ششلول‌بندهای افسانه‌ای است؛ کسی که نسبتی با آمریکای قرن بیستم ندارد، انگار در جست‌وُجوی جایی برای مُردن گذرش به کارسون‌سیتی افتاده و به نفع‌اش است که در اسرع وقت کلک‌اش کنده شود!

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد ماجرای نیمروز، رجوع کنید به «شاهکار نامتعارف سینمای وسترن»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد جانی گیتار، رجوع کنید به «بهم دروغ بگو»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: برای مطالعه‌ی نقد ریو براوو، رجوع کنید به «کیمیای حسرت‌ناک رفاقت»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۴ تیر ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد کت بالو، رجوع کنید به «کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی!»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد شتاب، رجوع کنید به «جداافتاده‌ها...»؛ منتشره در چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: کار مشترکِ رابرت اف. بویل و آرتور جف پارکر.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی! نقد و بررسی فیلم «کت بالو» ساخته‌ی الیوت سیلوراستاین

Cat Ballou

كارگردان: الیوت سیلوراستاین

فيلمنامه: والتر نیومن و فرانک پی‌یرسن [براساس رمان روی چنسلر]

بازيگران: جین فاندا، لی ماروین، مایکل کالان و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۵

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: کمدی، وسترن

فروش: بیش از ۲۰ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۶۶

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۸: کت بالو (Cat Ballou)

 

یکی بود، یکی نبود. سال‌ها پیش، خیلی قبل‌تر از این‌که کار هالیوود در وسترن‌سازی [از نوع کمدی‌اش] به عرضه‌ی فیلم‌های مشمئزکننده و مبتذلی از فماش یک میلیون راه برای مُردن در غرب (A Million Ways to Die in the West) [ساخته‌ی ست مک‌فارلن/ ۲۰۱۴] بکشد؛ دقیقاً ۵۰ سال پیش که سینمای وسترن اجر و قربی داشت، فیلم درجه‌ی یکی ساخته شد به‌نام کت بالو که ۵۰۰ سال دیگر هم بگذرد، کهنه نخواهد شد، قابلِ دیدن است و می‌تواند حال مخاطبان‌اش را حسابی جا بیاورد.

کت بالو حس‌وُحالی کارتونی دارد که کاملاً آگاهانه به فیلم تزریق شده و به‌هیچ‌وجه الابختکی نبوده است؛ در این خصوص، بایستی توجه شما را جلب کنم به همان بای بسم‌الله، یعنی تیتراژ آغازین [که زنِ فانوس‌به‌دستِ آرم آشنای کمپانی کلمبیا پیکچرز ناگهان به یک زن ششلول‌بند تبدیل می‌شود!] و هم‌چنین نحوه‌ی به نمایش درآمدن نام بازیگران و سازندگان فیلم. هنگام دیدن کت بالو این احساس به‌تان دست می‌دهد که در حال تماشای یکی از انیمیشن‌های کلاسیک والت دیزنی هستید! پینوکیو (Pinocchio) [ساخته‌ی مشترک بن شارپستین، همیلتون لوسک و دیگران/ ۱۹۴۰] یا رابین هود (Robin Hood) [ساخته‌ی ولفگانگ ریدرمن/ ۱۹۷۳] مثلاً.

اما برسیم به خلاصه‌ی داستان فیلم: «دختر جوانی به‌نام کاترین بالو (با بازی جین فاندا) به اعدام محکوم شده است. دقایقی قبل از این‌که کت را پای چوبه‌ی دار ببرند، او به‌یاد می‌آورد چندی پیش را که به زادگاه‌اش، وایومینگ بازگشت و متوجه شد جان پدرش، فرانکی بالو (با بازی جان مارلی) در خطر تهدید جدّی از سوی آدمکشی اجیرشده و بی‌رحم به‌اسم تیم استراون (با بازی لی ماروین) قرار گرفته است. کت برای محافظت از پدر، تصمیم می‌گیرد داروُدسته‌ای غیرعادی تشکیل دهد که گلِ سرسبدشان، کید شلینِ دائم‌الخمر (با بازی لی ماروین) است...»

کت بالو تولید شد تا هجویه‌ای باشد برای سینمای وسترن آن‌هم در زمانی که هنوز اکثر خاطره‌سازانِ این ژانر محبوب [اعم از بازیگر و کارگردان] در قید حیات بودند. اگر وسترن‌بینِ حرفه‌ای باشید، حین تماشای کت بالو کم نخواهند بود لحظاتی که [چه از نقطه‌نظر سیر وقوع حوادثِ فیلم و چه به‌لحاظ چگونگیِ اتفاق افتادن‌شان] حال‌وُهوای شماری از مطرح‌ترین فیلم‌های وسترن تاریخ سینما را برایتان زنده کنند. کت بالو حتی با وسترن‌های سینمای صامت هم شوخی می‌کند!

جالب است کت بالو که خودش چنان ارجاعاتی به برترین‌های ژانر وسترن می‌دهد، حالا مبدل به یک منبع ارجاع کلاسیک شده! به‌عنوان مثال، نگاه کنید به انیمیشن اسکاریِ رنگو (Rango) [ساخته‌ی گور وربینسکی/ ۲۰۱۱] که گروه جغدهای نوازنده‌ی راوی‌اش یادآور نت کینگ کول و همکار ماندولین‌نوازش در کت بالو هستند و همین‌طور منقار فلزی شاهین که به‌سرعت تیم استراونِ دماغ‌نقره‌ای را به اذهان علاقه‌مندان سینمای وسترن و طرفداران کت بالو متبادر می‌سازد.

هر زمان صحبت از برجسته‌ترین پارودی‌های ژانر وسترن می‌شود، نامی که در کنار [و اغلب مقدم بر] کت بالو می‌شنویم، زین‌های شعله‌ور (Blazing Saddles) [ساخته‌ی مل بروکس/ ۱۹۷۴] است؛ فیلمی که معتقدم زیادی تحویل گرفته شده و اصلاً شایسته‌ی چنین القابی نیست. از آن‌جا که ابداً قصد ندارم در نوشتاری جداگانه وقت‌ام را حرام این فیلم کنم(!) اجازه‌ بدهید در ادامه، مختصری پیرامون‌اش بنویسم.

زین‌های شعله‌ور هجویه‌ی سینمای وسترن است در دوران افول ژانر مذبور [دهه‌ی ۱۹۷۰] که اگر می‌شد از برخی شوخی‌هایش صرفِ‌نظر کرد، می‌توانستیم آن را مناسب خنداندن مخاطبان خردسال معرفی کنیم! «یک کارگر راه‌آهن سياه‌پوست به‌نام بارت (با بازی کلیون لیتل)، سرکارگر سفيدپوست‌اش را با ضربه‌ی بیل زخمی می‌کند و به اعدام محکوم می‌شود! هدلی لامار (با بازی هاروی کورمن) فردی بانفوذ است که قصد تصاحب زمین‌های راک‌ريج را دارد؛ او برای به آشوب کشاندن شهر، بارت را به‌عنوان کلانتر جدید راک‌ريج انتخاب می‌کند...»

زین‌های شعله‌ور که گاهی مبتذل و تهوع‌آور هم می‌شود، نه بازی‌های درجه‌یکی دارد و نه شوخی‌های بامزه‌ای. شاید زین‌های شعله‌ور در زمان اکران [به گواه سوددهی رؤیایی‌اش] خنده‌دار به‌حساب می‌آمده است؛ اما حالا حتی توان گرفتن لبخندی از تماشاگر امروزی را هم ندارد. تنها قسمت این فیلم که از گزند گذر زمان مصون مانده، ۱۰ دقیقه‌ی پایانی‌اش است؛ یعنی همان زدوُخورد و بلبشویی که به استودیوهای کمپانی برادران وارنر کشیده می‌شود. خلاصه این‌که اگر تلف کردن ۸۰ دقیقه از عمر مبارک برایتان اهمیتی ندارد، زین‌های شعله‌ور را حتماً ببینید!

بازگردیم به فیلم دوست‌داشتنیِ مورد بحث خودمان؛ در کت بالو داستان پرماجرا، جوّ بامزه‌ی مسلط بر سرتاسر اثر، ریتمِ غالباً تند و پلان‌های کوتاه به‌اضافه‌ی تایم [نه کم، نه زیادِ] ۹۶ دقیقه‌ایِ آن دست به دست هم داده‌اند تا کت بالو فیلمی خسته‌کننده نباشد. جین فاندای ۲۸ ساله با ترکیبی از ملاحت و ظرافتی مثال‌زدنی، استحاله‌ی کت از دختر جوان پاستوریزه‌ی ابتدای فیلم [که قرار بود معلم مدرسه باشد] به دختری نترس [که به کاری جز انتقام گرفتن فکر نمی‌کند، دست به اسلحه می‌برد و از دزدیِ قطار و حتی چوبه‌ی دار ابایی ندارد] را به معرض نمایش می‌گذارد.

بخش قابلِ اعتنایی از بار موقعیت‌های کمیک [و جفنگِ] فیلم نیز بر دوش کید شلین، یکی از دو نقشی است که لی ماروین در کت بالو استادانه ایفایش می‌کند. شلین پیش‌ترها هفت‌تیرکشی اسطوره‌ای بوده و برای خودش بروبیایی داشته اما حالا یک الکلیِ تمام‌عیار است که در هپروت سیر می‌کند! نمونه‌ای از موقعیت‌هایی که اشاره کردم، وقتی رقم می‌خورد که کید شلین بی‌توجه به [و درواقع: بی‌خبر از!] محتوای بحثِ جمع و صحبت‌های ردوُبدل شده، متناوباً تکرار می‌کند: «چطوره به افتخارش یه گیلاس بزنیم؟!» (نقل به مضمون) آقای ماروین برای این نقش‌آفرینی از سی‌وُهشتمین مراسم آکادمی، اسکار بهترین بازیگر نقش اول مرد گرفت.

کت بالو در بهترین لحظات‌اش، معجونی کم‌یاب از تلفیق توأمانِ کمدی، هیجان و دیوانه‌بازی است! اوجِ چیزی که درباره‌اش حرف می‌زنم به‌نظرم در آن سکانسِ لبالب از شور و نشاطِ رقص دسته‌جمعی شکل می‌گیرد که به یک دعوا و بزن‌بزن خنده‌دار و شیرتوشیر ختم می‌شود. کت بالو وسترنی شاد و فرح‌بخش است که در دوران ناخوش‌احوالی و بی‌حوصلگی می‌توانیم بدون مراجعه به پزشک، روزی یک نوبت برای درمان قطعیِ خودمان تجویزش کنیم!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کیمیای حسرت‌ناک رفاقت؛ نقد و بررسی فیلم «ریو براوو» ساخته‌ی هاوارد هاکس

Rio Bravo

كارگردان: هاوارد هاکس

فيلمنامه: جولز فورتمن و لی براکت [براساس داستان کوتاه بی. اچ. مک‌کمپل]

بازيگران: جان وین، دین مارتین، ریکی نلسون و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۱ دقیقه

گونه: وسترن

فروش: بیش از ۵ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۴: ریو براوو (Rio Bravo)

 

۵۶ سال، یک عمر است! [۱] و حالا دیگر اصلاً اهمیتی ندارد که زمانی ریو براوو، جوابیه‌ی هاوارد هاکس به ماجرای نیمروز (High Noon) [ساخته‌ی فرد زینه‌مان/ ۱۹۵۲] [۲] بوده. ماجرای نیمروز و ریو براوو سال‌هاست راه خود را می‌روند، کاری به کار هم ندارند(!) و هرکدام جایگاهی خدشه‌ناپذیر در اذهان علاقه‌مندانِ پروُپاقرصِ سینمای کلاسیک پیدا کرده‌اند.

ریو براوو خط داستانیِ تکرارشده و خیلی ساده‌ای دارد. مأمور قانونِ شهر مرزیِ ریو براوو، کلانتر جان چنس (با بازی جان وین)، جو بوردت (با بازی کلود اکینز) را به جرم قتل زندانی می‌کند. جو برادرِ مرد ثروتمند و بانفوذ منطقه، ناتان بوردت (با بازی جان راسل) است و به‌همین خاطر، تلاشی جدّی برای آزاد کردن‌اش آغاز می‌شود درحالی‌که کلانتر به‌جز یک وردستِ درگیر با اعتیاد به الکل به‌نام دود (با بازی دین مارتین) و پیرمردی لنگ به‌اسم استامپی (با بازی والتر برنان) نیروی کمکیِ دیگری ندارد و دست‌تنهاست...

می‌بینید که داستان ریو براوو فاقدِ پیچیدگی خاصّی است، اشاره‌ای بر این‌که عالیجناب هاکس برای جذابْ قصه تعریف کردن در سینما، احتیاج به ماجراهای محیرالعقولِ مندرج در فیلمنامه ندارد؛ هم‌چنان که نیازی به دیالوگ هم ندارد؛ شاهدمثال‌اش همان ۳ دقیقه‌ی فصل افتتاحیه‌ی فیلم است که در سکوت محض سپری می‌شود طوری‌که به شک‌مان می‌اندازد نکند ریو براوو فیلمی متعلق به سال‌های سینمای صامت باشد!

آقای هاکس در ریو براوو تا می‌تواند شخصیت می‌سازد؛ شخصیت‌های اصلی، مکمل و فرعی و هریک را هم به‌قدر کفایت به تماشاگرش می‌شناساند. از سکانس عالی آغازین تا موعد ظاهر شدنِ آن THE END زردِ خوش‌رنگ، ریو براوو در حال افزودن جزئیات بر پازلِ شخصیتیِ پرملاتِ آدم‌های ریز و درشت‌اش است. توجه داشته باشید این شخصیت‌پردازیِ رو به کمال که پیرامون‌اش حرف می‌زنم، به‌منزله‌ی روشن‌تر شدنِ تدریجی ابعاد ناشناخته‌ای از کاراکترهای فیلم -از آن جنس که مثلاً پیچ غیرمنتظره‌ای در مسیر قصه ایجاد کنند- نیست بلکه شبیهِ ساختمانی است که با گذشت زمان، به‌مرور بر استحکام‌اش افزوده می‌شود.

جهان ساخته و پرداخته‌ی هاوارد هاکس در ریو براوو جهان تنش و اضطراب و به‌طور کلی، جهان غیرمنتظره‌ها نیست؛ حتی آن‌وقت که بدمن‌ها در هجوم شبانه‌شان به هتل، کلانتر و دود و فدرز و کارلوس و زن‌اش را یک‌جا گرفتار می‌کنند، چندان ترس برمان نمی‌دارد چون احساسی قدرتمند به ما می‌گوید که کلانترِ شکست‌ناپذیر و وردست‌هایش، دوباره کنترل اوضاع را در دست‌شان می‌گیرند.

به‌هیچ‌وجه قصد ندارم وارد بازی بی‌مزه‌ و پوچ مقایسه‌ی ریو براوو و ماجرای نیمروز شوم! فقط به این نکته بسنده می‌کنم که به‌نظرم بنیادی‌ترین تفاوت ریو براوو با ماجرای نیمروز به کمک گرفتن یا نگرفتنِ مرد قانون از اهالی شهر کوچک بازنمی‌گردد و تضاد اصلی، ناشی از جهان‌هایی است که بنا می‌کنند. جهانِ ریو براوو امنِ امن است و جهانِ ماجرای نیمروز از ابتدا تا انتها، پرالتهاب. و هرکدام‌شان هم جذابیت‌های مخصوصِ خودشان را دارند.

قابلِ حدس بودنی که درباره‌اش گفتم، مطلقاً به‌ این معنی نیست که با فیلمی بی‌جذابیت و کسل‌کننده رودرروئیم؛ ریو براوو آنی در خودش دارد که بیننده را تا واپسین لحظه به‌دنبال خودش می‌کشاند و منِ دست‌به‌قلم را هم ترغیب می‌کند به وقت گذاشتن و نوشتن. این "آن"، "جادو"، "اعجاز" یا... همان چیزی است که بین تمامی فیلم‌های درجه‌ی یک تاریخ سینما، مشترک بوده و هست. در ریو براوو هیچ المانی از فیلم، پررنگ‌تر از بقیه نیست و اصطلاحاً توی چشم نمی‌زند. نه کارگردانیِ ریو براوو به رخ کشیده می‌شود، نه فیلمبرداری و تدوین‌اش، نه بازیگری و الخ. سهل و ممتنع بودن دیگر مشخصه‌ی آثار ماندگار سینماست.

اضافه بر آن امنیت پیش‌گفته، ریو براوو از طنزی شیرین هم بهره می‌برد که -به‌اتفاق- اتمسفری سرخوشانه به فیلم بخشیده‌اند. حال‌وُهوای مطبوعی که درنهایت به مخاطب نیز انتقال می‌یابد و حال‌اش را خوب می‌کند. بیننده‌ی فارسی‌زبان این حال خوش را می‌تواند از نسخه‌ی دوبله‌ی فیلم دریافت کند؛ به‌خصوص از دوبله‌ی دوم [۳] و کل‌کل‌های کلانتر (با صدای ایرج دوستدار) و استامپی (با صدای عزت‌الله مقبلی). البته شیوه‌ی نقش‌گوییِ چنگیز جلیلوند به‌جای دود در دوبله‌ی مذکور مورد پسندم نیست چرا که معتقدم به کوشش دین مارتین برای هرچه باورپذیر کردنِ دود -به‌عنوان دائم‌الخمری که مصمم است ترک کند و غرورش را پس بگیرد- آسیب رسانده و ظرایف بازی‌اش را نیست‌وُنابود کرده! بگذریم.

علی‌رغم رعایت عمده‌ی قاعده‌های معهودِ سینمای وسترن و پیش‌بینی‌پذیری‌اش، ریو براوو وسترنی صددرصد سنتی و متعارف نیست. مشت نمونه‌ی خروار است؛ مثالی سهل‌الوصول می‌زنم. فیلم وسترن را اغلب همه‌مان با چشم‌اندازهای وسیع و خوش‌عکس‌اش می‌شناسیم؛ در تمام تایم ۱۴۱ دقیقه‌ایِ ریو براوو چنین قاب‌هایی وجود ندارد و لوکیشن‌ها، به‌شدت محدود هستند.

اگر قرار به گزینشِ فقط یک سکانس از فیلم باشد، من آن جمع دوستانه و آواز خواندن و ساز زدنِ قهرمان‌های دوست‌داشتنی‌مان را انتخاب می‌کنم که از صمیمیت، سرخوشی و گرمایی نایاب لب‌پر می‌زند. در ریو براوو یک‌جور رفاقت، پای‌بندیِ تخلف‌ناپذیر به اصول و مردانگی‌ای جلبِ نظر می‌کند که به‌خصوص کیمیای رفاقت‌اش این روزها در هیچ‌کجا و پیش هیچ‌کس پیدا نمی‌شود و خواب‌وُخیالی حسرت‌ناک بیش‌تر نیست!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ تیر ۱۳۹۴

[۱]: منظورم ۵۶ سالی است که از زمان نمایش عمومی ریو براوو در مارس ۱۹۵۹ می‌گذرد.

[۲]: برای مطالعه‌ی نقد ماجرای نیمروز، رجوع کنید به «شاهکار نامتعارف سینمای وسترن»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: در این دوبله؛ ایرج دوستدار به‌جای جان وین، چنگیز جلیلوند به‌جای دین مارتین، جلال مقامی به‌جای ریکی نلسون و جان راسل، عزت‌الله مقبلی به‌جای والتر برنان، رفعت هاشم‌پور به‌جای انجی دیکینسون و جواد پزشکیان به‌جای وارد باند نقش گفته‌اند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بهم دروغ بگو؛ نقد و بررسی فیلم «جانی گیتار» ساخته‌ی نیکلاس ری

Johnny Guitar

كارگردان: نیکلاس ری

فيلمنامه: فیلیپ یوردان [براساس رمان روی چنسلر]

بازيگران: جوآن کراوفورد، استرلینگ هایدن، مرسدس مک‌کمبریج و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: درام، وسترن

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۰۰: جانی گیتار (Johnny Guitar)

 

از آن‌جا که این صدمین شماره‌ی طعم سینماست و فیلم مورد بحث‌مان نیز یکی از استثنایی‌ترین وسترن‌های تاریخ سینماتوگرافی، پس اجازه بدهید من هم قاعده را برهم بزنم و در طول نوشتار، قصه را لو بدهم! به‌نظرم آن‌قدر عشق و احساس در جانی گیتار هست که حتی مستحقِ قرار گرفتن در فهرست ۱۰ عاشقانه‌ی برتر تمام سال‌های سینما باشد. طبق قاعده‌ای نانوشته، عاشقانه‌ها وقتی به‌مان می‌چسبند و اصولاً وقتی به‌نظرمان عاشقانه [و عاشقانه‌تر] می‌آیند که با فراق به آخر برسند، وصال دو دلداده به‌کلی ناممکن باشد و یکی‌شان یا [در بهترین حالت!] هر دو از دار دنیا بروند!

در جانی گیتار هیچ‌کدام از این خبرها نیست! در نسخه‌ی ۱۱۰ دقیقه و ۲۵ ثانیه‌ای [که نگارنده در اختیار دارد] ۳۰ ثانیه گذشته از دقیقه‌ی پنجم، ویه‌نا جانی را می‌بیند [یعنی یک جداییِ ۵ ساله تمام می‌شود] و از آن به‌بعد تا آخرین دقیقه [علی‌رغم همه‌ی فرازوُفرودهای فیلم و مصائبی که بر سرشان آوار می‌کنند] نه از یکدیگر جدا می‌شوند [تازه! عشق‌شان به هم، جانِ دوباره‌ای می‌گیرد] و نه حتی زخمِ کاری برمی‌دارند چه برسد به این‌که بمیرند!

ویه‌نا (با بازی جوآن کرافورد) در حومه‌ی شهری کوچک از آریزونا، کافه‌ای به‌نامِ خودش دارد. ویه‌نا [که در حول‌وُحوش کافه‌، زمین و معدن هم صاحب شده] بی‌صبرانه در انتظار کشیدن خط آهن و بالا رفتن ارزش املاک‌اش است. کله‌گنده‌های شهر نه دلِ خوشی از ویه‌نا و کافه‌اش دارند و نه از اشتیاق‌اش به‌خاطر ورود راه‌آهن. در این میان، آتش‌بیار معرکه، زن متمکنی به‌نام اِما اسمال (با بازی مرسدس مک‌کمبریج) است که با ویه‌نا خُرده‌حساب‌های شخصی دارد. درست زمانی که این احساسات خصمانه نسبت به ویه‌نا اوج می‌گیرد؛ او از دلداده‌ی دیرین‌اش، جانی (با بازی استرلینگ هایدن) می‌خواهد برای حمایت‌اش به شهر بیاید...

اسم یکی از کاراکترهای اصلی و عنوان فیلم، جانی گیتار است و الحق که از نظر موسیقی هیچ کم‌وُکسری ندارد. به ترانه‌ی جادوییِ پگی لی که جداگانه خواهم پرداخت؛ به‌غیر از آن، لحظه‌به‌لحظه‌ی موزیک‌متنِ ویکتور یانگ برای جانی گیتار گوش‌نواز و دلرباست و کاری با روح‌وُروان‌تان می‌کند که با خودتان می‌گویید چقدر این نوا آشناست انگار سالیانِ سال، هر روز گوش‌اش داده‌ام... به‌عنوان نمونه، توجه کنید به موسیقی تیتراژ آغازین فیلم و هم‌چنین موزیکی که حین سکانس گفتگوی شبانه‌ی ویه‌نا و جانی [وقتی بی‌خوابی به سرشان زده است] زیرِ کلامِ دو بازیگر، به گوش می‌رسد.

دکوپاژ ساده و دلنشین کارگردان، نقش‌آفرینی احساس‌برانگیز جوآن کراوفورد و استرلینگ هایدن [علی‌الخصوص خانم کرافورد] و دیالوگ‌های عاشقانه‌ی بی‌نظیری که بین‌شان ردوُبدل می‌شود در تلفیق با آن‌چنان موسیقی سحرآمیزی که گفتم؛ همه و همه، این سکانس ۴ دقیقه و ۱۵ ثانیه‌ای را به یکی از برترین سکانس‌های رُمانتیک سینما تبدیل می‌کنند که غزلی به‌غایت عاشقانه را می‌ماند.

حظ وافری که از تماشای سکانس مورد اشاره نصیب‌تان خواهد شد، بماند برای هر وقت فیلم را دیدید [یا دوباره و چندباره دیدید!] ولی از آن‌جا که وصف العیش نصف العیش(!)، ترجمه‌ی کلّ این مکالمه‌ی پرشورِ عاشقانه را می‌آورم: «ویه‌نا: خوش می‌گذره آقای لوگان؟ جانی: نتونستم بخوابم. ویه‌نا: این چیزا (اشاره به گیلاس و بطریِ کنار دست جانی) کمکی هم کردن؟ جانی: باعث می‌شن شب زودتر بگذره. تو رو چی بيدار نگه داشته؟ ویه‌نا: رؤیاها. رؤياهای بد. جانی: آره! بعضی وقتا برای منم پیش میاد. بيا اين (اشاره به گیلاس) همه‌شونو فراری ميده. ویه‌نا: امتحانش کردم انگار زياد به‌درد من نمی‌خوره. جانی: چندتا مردو فراموش کردی؟ ویه‌نا: به‌اندازه‌ی زن‌هایی که تو یادت مونده. جانی: نرو. ویه‌نا: من که تکون نخوردم. جانی: یه حرفِ خوب بهم بگو. ویه‌نا: باشه. دوست داری چی بشنوی؟ جانی: بهم دروغ بگو. بگو همه‌ی این چندسال منتظرم بودی. بگو. ویه‌نا: همه‌ی این چندسال منتظرت بودم. جانی: بگو اگه من برنمی‌گشتم، می‌مردی. ویه‌نا: اگه تو برنمی‌گشتی، می‌مردم. جانی: بگو هنوز عاشقمی، همون‌طور که من عاشقتم. ویه‌نا: هنوز عاشقتم، همون‌طور که تو عاشقمی. جانی: ممنون. خیلی ممنون. ویه‌نا: دست بردار از دلسوزی کردن واسه خودت! فکر می‌کنی فقط به تو سخت گذشته؟ من اين‌جا رو پیدا نکردم، مجبور بودم خودم بسازمش. فکر کردی چطور ‌تونستم این کارو بکنم؟ جانی: نمی‌خوام بدونم. ویه‌نا: ولی من می‌خوام بدونی. واسه هر تیروُتخته و ستون این‌جا... جانی: به‌اندازه‌ی کافی شنیدم. ویه‌نا: نه! باید گوش بدی. جانی: گفتم که. دلم نمی‌خواد بیش‌تر ازین بدونم. ویه‌نا: نمی‌تونی دهنمو ببندی، جانی... دیگه نه. یه زمانی به پات می‌افتادم تا پیشت باشم. توی هر مردی که باش آشنا می‌شدم، دنبال تو می‌گشتم. جانی: ببین ویه‌نا! تو فقط گفتی یه خواب بد ديدی. هردومون دیدیم، اما حالا دیگه تموم شدن. ویه‌نا: نه واسه من. جانی: درست مثلِ پنج‌سال پيشه. اين وسط هم هیچی اتفاق نيفتاده. ویه‌نا: کاشکی... جانی: هیچی. تو چیزی نداری بهم بگی چون هیچ‌کدومشون واقعی نیستن. فقط تو و من، اينه که واقعی‌یه. ما توی بار هتل آرورا داریم نوشیدنی می‌خوریم. کنسرت داره می‌زنه. ما جشن گرفتیم چون عروسی کردیم و بعدش از هتل می‌زنیم بیرون و راه می‌افتیم. پس بخند و شاد باش! روز عروسی‌ته. ویه‌نا: من منتظرت بودم جانی. چرا اين‌قدر طولش دادی؟» (نقل به مضمون).

برگردان نصفه‌نیمه‌ی بالا را نقداً داشته باشید؛ اما این دیالوگ‌ها را فقط باید به زبان اصلی شنید تا به لذت فهم تأثیر جادویی‌شان نائل آمد. با کدام کلمات می‌شود دیالوگ خانم کرافورد را وقتی با آن لحن معرکه‌اش می‌گوید: «Not anymore» ترجمه کرد؟! شگفت‌انگیز است که تماشاگر طی همین ۴ دقیقه و خُرده‌ای [همراه با ویه‌نا و جانی] طیف گوناگونی از احساسات را لمس می‌کند و شاهدِ این است که یک رابطه از حالتی که شاید اسم‌اش گسست کامل باشد، به تجدیدِ وصالی شورانگیز تغییر و تحول می‌یابد.

به‌جز سکانس عاشقانه‌ای که شرح‌اش رفت، دو فصل دیگر در جانی گیتار وجود دارد که بیش‌تر دوست‌شان دارم. یکی زمانی است که ویه‌نا با لباس یک‌دست سفیدِ بلند در کافه‌اش نوشته به پیانو زدن و مهاجمان سیاهپوش مثلِ موروُملخ سر می‌رسند و دیگر، جایی که ویه‌نا می‌خواهد همان لباس سفیدش را [به‌خاطر این‌که وقت فرار شبانه‌شان بدجور توی چشم می‌زند] عوض کند؛ هم ویه‌نا جای محفوظی برای این کار انتخاب می‌کند و هم جانی تمام‌مدت پشت‌اش به اوست. استعاره و نجابتی را که در این فصول موج می‌زند، بسیاربسیار می‌پسندم.

چنان‌که برشمردم، جانی گیتار رُمانسی غیرمعهود است و قبل از آن، یک وسترن متمایز و نامعمول. جالب است که جانی گیتار وسترن است اما مهم‌ترین و بهترین لحظات‌اش در فضاهای داخلی و سرپوشیده می‌گذرد؛ از جمله همان سه سکانسی که اشاره کردم. این یک تمایز؛ تمایز دیگر به این برمی‌گردد که قهرمان و ضدقهرمان فیلم، هر دو زن هستند و به‌شدت هم جدی و باورکردنی. خانم‌ها کرافورد و مک‌کمبریج هیچ‌یک کم نمی‌آورند و امکان ندارد [حتی کسری از ثانیه] به جایگزین‌های احتمالی‌شان فکر کنید.

نقش ویه‌نا نقطه‌ی عطفی در میان حدوداً ۱۰۰ رُلی است که جوآن کرافورد طی ۵ دهه حضورش در سینما، ایفا کرد. غرور و مناعت طبعِ ویه‌نا، این زن را به شخصیتی قابلِ احترام در سینمای وسترن بدل می‌کند. به‌یاد بیاورید آن‌جا را که جوانکِ مستأصل (با بازی بن کوپر) از ویه‌نا می‌پرسد: «نمی‌خوام بمیرم، چکار کنم؟» و زن بی‌این‌که تردید کند، جواب می‌دهد: «خودتو نجات بده» (نقل به مضمون). و یا ۵ دقیقه‌ی بعد که برای دار زدن می‌برندش، در آتش سوختنِ کافه‌ای که آن‌همه برایش خونِ دل خورده را به چشم می‌بیند و خم به ابرو نمی‌آورد. ویه‌نا عزت نفس‌اش را حتی آن ‌زمان که جان و مال‌اش در معرض خطر نابودی است، از کف نمی‌دهد و تا کارد به استخوان‌اش نرسیده، دست به اسلحه نمی‌برد. قهرمان یعنی این.

چطور ممکن است از جانی گیتار نوشت و به ترانه‌ی سحرانگیزش اصلاً اشاره‌ای نکرد. خانم لی با صدا و کلمات‌اش افسون می‌کند؛ صدا و کلماتی که گویی به تاروُپود پلان‌های فیلم تنیده و چه عالی که جانی گیتار پس از استعاره‌ی عبور دو دلداده از زیر آبشار، با این ترانه‌ی مسحورکننده ختمِ به‌خیر می‌شود. ترانه‌ای که فقط همین یک‌بار شنیدن‌اش در فیلم، کافی است تا در حافظه‌ی موسیقایی‌مان ثبت گردد.

دیدار با جانی گیتار به‌اندازه‌ای غنی و خاطره‌انگیز است که اگر به دوست همدلی بربخورید که او هم فیلم را دیده باشد، درباره‌اش یک‌عالم حرف برای گفتن خواهید داشت؛ حرف‌هایی که قاعدتاً با این‌طور جملاتی شروع می‌شوند: «اون‌جاش یادته که...»، «اون‌جاش حواست بود که...» وغیره! تماشای جانی گیتار چنین خاصیتی دارد.

حال‌وُهوای حالای نگارنده و شماره‌ی ۱۰۰ [و یک‌سالگی طعم سینما] که جای خود دارد اما معتقدم جانی گیتار از آن دست کلاسیک‌هایی است که هیچ راهی برایتان باقی نمی‌گذارد جز این‌که درباره‌اش "احساسی" بنویسید! جانی گیتار قضاوت، ژست‌ها و اداهای منقدانه را برنمی‌تابد و بی‌رحمانه خلعِ سلاحه‌تان می‌کند! جانی گیتار لبریز از شب، موسیقی، سبز، آبی، زرد، قرمز و نارنجی است؛ چرا دوست‌اش نداشته باشم؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۲۱ خرداد ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

شاهکار نامتعارف سینمای وسترن؛ نقد و بررسی فیلم «ماجرای نیمروز» ساخته‌ی فرد زینه‌مان

High Noon

كارگردان: فرد زینه‌مان

فيلمنامه: کارل فورمن

بازيگران: گاری کوپر، گریس کلی، توماس میچل و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۵ دقیقه

گونه: درام، وسترن

بودجه: ۷۳۰ هزار دلار

فروش: ۱۲ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۸: ماجرای نیمروز (High Noon)

 

نیمروز فیلمی سینمایی در گونه‌ی وسترن به کارگردانی فرد زینه‌مان است. این فیلم که با عنوان ماجرای نیمروز برای سینمادوستان ایرانی آشنا‌تر است، مشهورترین ساخته‌ی زینه‌مان و هم‌چنین یکی از برجسته‌ترین و متفاوت‌ترین آثار سینمای وسترن به‌شمار می‌رود. فرد زینه‌مان اتریشی‌الاصل به‌واسطه‌ی کارگردانی فیلم‌های مهمی نظیر از اینجا تا ابدیت (From Here to Eternity)، اسب کهر را بنگر (Behold a Pale Horse) و مردی برای تمام فصول (A Man for All Seasons) جایگاهی ویژه در تاریخ سینمای سال‌های پس از جنگ جهانی دوم دارد.

ماجرای نیمروز درباره‌ی کلانتر سابق شهر کوچک هادلی‌ویل به‌نام ویل کین (با بازی گاری کوپر) و تصمیم شجاعانه و البته عاقلانه‌ی او برای ماندن و ایستادن در مقابل یک جنایتکار سرشناس به‌نام فرانک میلر (با بازی ايان مک‌دونالد) -و افراد او- آن‌هم بلافاصله پس از برگزاری مراسم عروسی‌اش است. ویل در جمله‌ای کلیدی، به نوعروسش امی (با بازی گریس کلی) می‌گوید که تا به حال از جلوی کسی فرار نکرده است (نقل به مضمون). اما اشتباه نکنید! با ابرقهرمانی پوشالی و خالی از احساس طرف نیستیم زیرا در ادامه‌ی فیلم شاهدیم که ویل طی لحظاتی نیز می‌ترسد و درصدد پنهان کردن این هراس‌اش برنمی‌آید.

کلّ ماجرای فیلم در یک روز و زمانی کم‌تر از ۹۰ دقیقه می‌گذرد، تایم فیلم هم در همین حدود است؛ یعنی زمان دراماتیک با زمان واقعی یکسان بوده که از وجوه تمایز ماجرای نیمروز محسوب می‌شود. ماجرای نیمروز -به‌تعبیری- وسترن نیست؛ فیلمِ شخصیت‌پردازی است. ماجرای نیمروز به‌خوبی در خلال دیالوگ‌هایش علاوه بر این‌که شخصیت‌ها را می‌شناساند، تماشاگر را برای فرارسیدن سکانس فینال، تشنه و مضطرب نگه می‌دارد. نشان دادن مداوم عقربه‌هایی که به‌سرعت به ساعت ۱۲ ظهر نزدیک می‌شوند، ترفندی مؤثر برای افزایش هیجان و اضطراب است.

پیچیدن خبر بازگشت فرانک در شهر و درخواست کمک کلانتر از مردم، تبدیل به آزمونی پرتعلیق برای سنجش شرافت و شجاعت ساکنان می‌شود و جالب اینجاست که نه اهالی کلیسا و نه مشتریان کافه -شاید: تمثیلی نمادین از سویه‌های خیر و شر این جهان- هیچ‌کدام به یاری‌اش نمی‌آیند. تنها کسی که پشت کین را خالی نمی‌کند و نقشی مؤثر در مبارزه‌اش با میلر به عهده می‌گیرد، تازه‌عروس اوست که در آخرین دقایق به کمک کلانتر می‌شتابد.

فرانک میلر، جانی خطرناکی که زمانی دستگیری و روانه‌ی زندان کردن‌اش، افتخاری برای کلانتر ویل کین به‌شمار می‌رفته، حالا به لطف سیاست‌بازان فاسد شمال ایالات متحده از بند رسته است تا حقّ کلانتر را کف دست‌اش بگذارد. مردم که به‌واسطه‌ی پرسه زدن سه یاغی سرسپرده‌ی فرانک در شهر، بوی دردسر را خیلی خوب استشمام کرده‌اند هریک به بهانه‌ای با شانه خالی کردن از زیر بار مسئولیت شهروندی و دست شستن از شرافت انسانی خود، در کمال وقاحت وانمود می‌کنند که این صرفاً یک تسویه‌حساب شخصی میان میلر و کین است. وقتی فساد و ناکارآمدی قانون ثابت می‌شود، نوبت به عمل متهورانه‌ی قهرمان فیلم می‌رسد.

ماجرای نیمروز، داستان یک مرد در برابر یک شهر است؛ نمای باز پیش از مواجهه‌ی ویل با دار و دسته‌ی فرانک که کلانتر را یکه و تنها نشان می‌دهد، تأکیدی مضاعف بر این تک‌افتادگی است. سؤالی که شاید در پایان به ذهن تماشاگر خطور کند، این است: مردمی که به‌راحتیِ آب خوردن افتخارآفرینی گذشته‌ی قهرمان شهرشان را از روی ترس و عافیت‌طلبی این‌چنین لجن‌مال می‌کنند، ارزش آن‌همه ازخودگذشتگی ویل را داشته‌اند؟... بی‌اعتنایی کلانتر به مردم شهر طی فصل پایانی، قطره آبی است بر آتش کینه‌ای که از این جماعت قدرنشناس به دل گرفته‌ایم.

۱۹ مارس ۱۹۵۳ ماجرای نیمروز در بیست و پنجمین مراسم آکادمی، توانست عناوین بهترین بازیگر نقش اول مرد (گاری کوپر)، تدوین (المو ویلیامز و هری گرستاد)، موسیقی متن (دیمیتری تیومکین) و ترانه (دیمیتری تیومکین و ند واشینگتون) [۱] را به خود اختصاص دهد. چهار اسکاری که فقط از راه دل دادن به تماشای این وسترن نامتعارف می‌توان به حقانیت‌شان پی برد. ماجرای نیمروز به‌علاوه در سه رشته‌ی بهترین فیلم، کارگردانی و فیلمنامه هم نامزد اسکار بود.

جدا از کارگردانی، فیلمنامه، فیلمبرداری، تدوین و آهنگسازی استاندارد -و فراتر از حدّ استاندارد- فیلم، کم‌ترین شکی نمی‌توان روا داشت که قرص و محکم از کار درآمدن ماجرای نیمروز تا اندازه‌ی زیادی به جسارت و اعتماد به نفس گاری کوپر در پذیرفتن و ایفای درخور تحسین نقش متفاوت کلانتر ویل کین [۲] وابسته است. قهرمان این وسترن با قهرمان‌های معمول این گونه‌ی سینمایی فرق دارد. او از مردم تقاضای کمک می‌کند؛ کاری که به مذاق طرفداران متعصب سینمای وسترن خوش نمی‌آید.

ماجرای نیمروز شاهکاری پرجزئیات و آکنده از تعلیقی نفس‌گیر است که حتی یک لحظه افت نمی‌کند. به‌راستی فیلمی سینمایی که ۶۲ سال دوام آورده باشد را با چه واژه‌ای مناسب‌تر از "شاهکار" می‌توان خطاب کرد؟... اگر تا به حال تماشای ماجرای نیمروز را به تعویق انداخته‌اید، بهتر است بیش از این وقت را هدر ندهید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۳

[۱]: برای آه عزیزم، ترکم مکن "Do Not Forsake Me, Oh My Darlin" با صدای تکس ریتر.

[۲]: نقل است که پیش از گاری کوپر، ایفای نقش ویل به مارلون براندو، مونتگمری كلیفت و گریگوری پک پیشنهاد شد که هیچ‌یک نپذیرفتند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.