دنباله‌رو ولی استاندارد و درگیرکننده؛ نقد و بررسی فیلم «آخرین جن‌گیری» ساخته‌ی دانیل استام

The Last Exorcism

كارگردان: دانیل استام

فيلمنامه: هاک بوتکو و اندرو گارلند

بازيگران: پاتریک فابین، اشلی بل، لوئیز هرتهام و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۷ دقیقه

گونه: درام، ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۱ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار

فروش: نزدیک به ۶۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۷: آخرین جن‌گیری (The Last Exorcism)

 

مهجورترین ژانر سینمایی را هارور (Horror) می‌دانم. فیلمِ به‌دردبخور پیدا کردن در ژانر وحشت نیز از جمله دشوارترین کارهای دنیاست! کار [برای نگارنده و هم‌صنفان‌اش!] از این سخت‌تر می‌شود وقتی بخواهی فیلم‌ترسناکی پیدا کنی که هم واجد حدی از استانداردهای ژانر باشد و هم تا اندازه‌ای دوست‌اش داشته باشی که مجاب‌ات کند به نوشتن!

آخرین جن‌گیری به کارگردانی دانیل استام، داستان کشیشی به‌نام کاتن مارکوس (با بازی پاتریک فابین) را به تصویر می‌کشد که علی‌رغم سال‌ها اشتغال به جن‌گیری، ایمان‌اش به این کار را از دست داده است. پدر مارکوس به‌دنبال دریافت یک نامه‌، راهی منطقه‌ای پرت و دورافتاده می‌شود تا برای آخرین‌بار به خانواده‌ی بحران‌زده‌ی کشاورز معتقدی به‌نام لوئیز (با بازی لوئیز هرتهام) کمک کند از شر اذیت‌وُآزار شیطان خلاص شوند؛ اما درواقع قصد کشیش از به جان خریدن زحمت این سفر، نمایش شیادانه بودن عملیات جن‌گیری در مقابل دوربین فیلمی مستند است...

آخرین جن‌گیری به‌وضوح از حیث محتوا وام‌دار دو اثر جریان‌ساز سینمای وحشت، یعنی: جن‌گیر (The Exorcist) [ساخته‌ی ویلیام فریدکین/ ۱۹۷۳] و بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸] [۱] است. به‌عنوان مثال، ایده‌هایی از قبیل تسخیر دختر نوجوانِ فیلم به‌نام نل (با بازی اشلی بل) توسط نیروهای شیطانی و تکلم شیطان به زبان لاتین از جن‌گیر آمده‌اند؛ باردار شدن دخترک از شیطان [و آدم‌های در ظاهر موجهی که بعداً مشخص می‌شود وابسته به فرقه‌ای شیطانی هستند] نیز از بچه‌ی رزماری الهام گرفته شده‌اند.

شاید آخرین جن‌گیری جزء برجسته‌ترین فیلم‌ترسناک‌های تاریخ سینما نباشد [۲] اما اقلاً در یک مورد می‌توان پسوند "ترین" را درباره‌اش با خیال راحت به‌کار برد؛ آخرین جن‌گیری از بهترین و درگیرکننده‌ترین فیلم‌هایی است که سوار بر موج موفقیت بی‌چون‌وُچرای جن‌گیر و متأثر از حال‌وُهوایش تولید شدند و هریک به‌نوعی، از واژه‌هایی نظیر جن‌گیر (Exorcist) یا جن‌گیری (Exorcism) در عنوان خود استفاده کردند. آخرین جن‌گیری هیچ ویژگی ممتازی که نداشته باشد، دستِ‌کم منطق روایی‌اش نمی‌لنگد و فیلم بلاتکلیفی نیست.

آخرین جن‌گیری ضمناً گیشه‌ی پررونقی داشت به‌طوری‌که توانست حدود ۳۸ برابر هزینه‌ی ناچیز تولیدش فروش کند؛ دلیلی قانع‌کننده که طبق رویه‌ی معمول [و انگار تخلف‌ناپذیرِ!] فیلم‌ترسناک‌ها منجر به این گردید که آخرین جن‌گیری هم صاحب دنباله‌ای تحت عنوان آخرین جن‌گیری قسمت دوم (The Last Exorcism Part II) [ساخته‌ی اد گاس-دانلی/ ۲۰۱۳] شود. فیلم دوم هرچند بودجه‌ی اولیه‌ی خود را بازگرداند و آقای راث و شرکا [۳] را ورشکست نکرد(!) ولی فروش‌اش مثل اولین قسمت، رؤیایی نبود و خواص نیز روی خوشی به آخرین جن‌گیری قسمت دوم نشان ندادند.

به آبشخور محتوایی آخرین جن‌گیری و آن دو فیلم شناخته‌شده که مختصری در سطور پیشین پرداختم؛ در حیطه‌ی فرم نیز آخرین جن‌گیری ملهم از دو هارور مشهور دیگر است: پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] [۴] و فعالیت فراطبیعی (Paranormal Activity) [ساخته‌ی اورن پلی/ ۲۰۰۷] [۵]. خوشبختانه فرمت تصاویرِ کشف‌شده (found footage) در آخرین جن‌گیری بی‌منطق به‌کار گرفته نشده و این دقیقاً‌‌ همان عنصری است که یک فیلم‌ترسناک را از خطر هو شدن در سالن‌های سینما نجات می‌دهد!

دانیل استام تاکنون [۶] نتوانسته است توفیق نسبی‌ای را [که حداقل از بُعد تجاری] با آخرین جن‌گیری به‌دست آورد، تداوم ببخشد. بین اکران آخرین جن‌گیری و ساخته‌ی بعدی‌اش، ۱۳ گناه (Thirteen Sins) [محصول ۲۰۱۴] چهار سال وقفه افتاد و فیلم مذکور [از هر لحاظ] شکستی غیرقابلِ انکار بود! ۱۳ گناه با یک خط داستانیِ نه‌چندان دستِ اول تا نیمه‌هایش [با اجرای متوسطِ متمایل به خوب!] کج‌داروُمریز پی گرفته می‌شود اما ناگهان به دره‌ی عمیق سهل‌انگاری و آسان‌گیری سقوط می‌کند و به پایانی غیرمنطقی و فاجعه‌بار منتهی می‌گردد.

این‌که آخرین جن‌گیری را از دریچه‌ی دوربین همان فیلم مستندی [که در ابتدا گفته شد] می‌بینیم؛ به‌جز ‌تراشیدن توجیهی پذیرفتنی برای به‌کار گرفتن ‌شیوه‌ی دوربین روی دست، تمهیدی قابلِ قبول برای ارائه‌ی اطلاعات اولیه از زبان جناب کشیش و اطرافیان‌ او نیز هست. جا دارد اشاره کنم که موهبت بزرگی هم شامل حال فیلم شده و آن نقش‌آفرینیِ فراتر از انتظارِ بازیگران گمنام‌اش [به‌ویژه خانم اشلی بل] است.

قرار دادن فردی بی‌اعتقاد به امور ماورایی در شرایط ویژه‌ای که [اغلب اوقات] منتهی به اثبات صحت وجود چنین حقایقی می‌شود، کلیشه‌ای امتحان‌پس‌داده در سینماست. حواس‌مان هست که آخرین جن‌گیری فیلم‌ترسناکی دنباله‌رو به‌حساب می‌آید و نه بدعت‌گذار [۷]؛ نکته‌ی مثبت‌اش این‌جاست که آخرین جن‌گیری اصلاً شاگرد کُندذهنی به‌نظر نمی‌رسد و خوب بلد است از روی دست شاگرداول‌ها نگاه کند! آخرین جن‌گیری گرچه خوره‌های سینمای وحشت را چندان که باید نمی‌ترساند و فکر بکری برای ذوق‌زدگیِ تماشاگر فیلم‌بین‌اش در چنته ندارد اما به‌هیچ‌وجه نمی‌توان گفت که با ساخته‌ای سردستی طرفیم زیرا شناخت و تسلط دست‌اندرکاران فیلم بر پیشینه و مختصات ژانر، چیزی نیست که بشود انکارش کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۴

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد بچه‌ی رزماری، رجوع کنید به «مصائب ژاندارک به روایت پولانسکی»؛ منتشره در پنج‌شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: که نیست واقعاً!

[۳]: الی راث، کارگردان فیلم‌ترسناک اسلشری معروفِ هاستل (Hostel) [محصول ۲۰۰۵] یکی از تهیه‌کنندگانِ هر دو قسمت آخرین جن‌گیری بوده است.

[۴]: برای مطالعه‌ی نقد پروژه‌ی جادوگر بلر، رجوع کنید به «یک‌بار برای همیشه»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد فعالیت فراطبیعی، رجوع کنید به «از محدودیت تا خلاقیت»؛ منتشره در دو‌شنبه ۱۸ اسفند ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۶]: ۲۱ اکتبر ۲۰۱۵.

[۷]: و البته ادعایی هم ندارد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

بیهودگی محض؛ نقد و بررسی فیلم «راه‌های افتخار» ساخته‌ی استنلی کوبریک

Paths of Glory

كارگردان: استنلی کوبریک

فيلمنامه: استنلی کوبریک، کالدر ویلینگهام و جیم تامپسون [براساس رمان هامفری کاب]

بازيگران: کرک داگلاس، آدولف منژو، جرج مک‌ریدی و...

محصول: آمریکا، ۱۹۵۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۸ دقیقه

گونه: درام، جنگی

بودجه: ۹۰۰ هزار دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای دریافت ۱ جایزه‌ی بفتا

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۶: راه‌های افتخار (Paths of Glory)

 

شاید دسته‌ای از مخاطبین ارجمند و همیشگیِ این صفحه که تا حدودی به علایق سینمایی نگارنده وقوف پیدا کرده‌اند، انتظار داشتند در شماره‌ی ویژه‌ی استنلی کوبریک به فیلم‌ترسناک‌ معروف‌اش، درخشش (The Shining) [محصول ۱۹۸۰] بپردازم؛ علی‌رغم این‌که راه‌های افتخار ۲۳ سال پیش‌تر از درخشش ساخته شده است ولی در راه‌های افتخار تازگی و طراوتی موج می‌زند که درخشش [با همه‌ی محاسن‌اش] بهره‌ی کم‌تری از آن دارد.

«جنگ اول جهانی است و نبرد مابین نیروهای فرانسوی و آلمانی به رکود رسیده؛ ژنرال سیاس و پابه‌سن‌گذاشته‌ی ارتش فرانسه به‌نام برولار (با بازی آدولف منژو)، ژنرالی متکبر به‌نام میرو (با بازی جرج مک‌ریدی) را تشویق به سازمان‌دهیِ عملیاتی می‌کند که از توان سربازان تحت فرمان‌ او خارج است. حمله به تپه‌ی آنت شکست می‌خورد و ژنرال‌های فاسد با هدف پاسخ‌گویی به رسانه‌ها، آرام ساختن افکار عمومی و همین‌طور تبرئه‌ی خودشان، تصمیم می‌گیرند سه تن از سربازهای زیردستِ سرهنگ داکس (با بازی کرک داگلاس) را قربانی کنند. داکس که از ابتدا بر غیرعملی بودن عملیات تأکید کرده بود، مصمم است تا هرطور شده جان افرادش را نجات بدهد...»

اگر تپه‌ی آنت و اصرار بر تسخیرش را فقط نقطه‌ی [قابلِ اتکایی جهتِ] عزیمتِ داستانِ فیلم راه‌های افتخار به‌حساب بیاوریم، بعید می‌دانم چندان راه به خطا برده باشیم؛ به‌جای قضیه‌ی تپه‌ی آنت هر پیشامد ظالمانه‌ی دیگری می‌توانست منجر به اتهامِ واهی بستن به سه سرباز بی‌گناه شود. البته مقصودم بیهوده تلقی کردنِ جاسازیِ صحنه‌های جنگی در فیلم نیست بلکه می‌خواهم به طرح این گمانه‌زنی برسم که به‌نظرم آنچه در راه‌های افتخار برای کوبریک اولویت بیش‌تری دارد، ملموس به تصویر کشیدن جنایاتی است که [اضافه بر میادین نبرد] در حاشیه و پشت پرده‌ی جنگ‌ها با انواع و اقسام بهانه‌ها [و توجیهات استراتژیکِ به‌ظاهر قانع‌کننده و دهان‌پرکن] جریان دارند.

درست است که راه‌های افتخار را به‌عنوان چهارمین ساخته‌ی بلند استنلی کوبریک می‌شناسیم اما درواقع کوبریک اولین‌بار با همین فیلم بود که پرآوازه شد. طراحی صحنه و لباس از نقاط قوت راه‌های افتخار و اِلمانی مؤثر در تزریق حال‌وُهوای سالیان جنگ جهانی اول به فیلم است. پلان‌های جنگی راه‌های افتخار پهلو به پهلوی تصاویر سیاه‌وُسفیدِ آرشیوی می‌زنند؛ به‌راحتی می‌توان نماهای مذکور را در لابه‌لای فیلم‌های خبریِ آن دوره مونتاژ کرد و آب هم از آب تکان نخورد!

نبوغ و کاربلدی آقای کوبریک [وقتی هنوز به ۳۰ سالگی نرسیده بود] از قاب‌هایی که برای ثبتِ پرحس‌وُحالِ اتمسفر جنگ بسته است، بیرون می‌زند. دوربین سیال کوبریک در راه‌های افتخار الگوی هنوز مناسبی برای بازسازی صحنه‌های جنگی در سینماست. در برهه‌ای هم که برولار [با وعده‌ی ترفیع] سعی دارد به میرو بقبولاند حمله‌ی احمقانه‌ی کذایی به مواضع آلمانی‌ها را فرماندهی کند، حرکت سرگیجه‌آور دوربین تأکیدی است بر اغتشاش و بی‌ثباتیِ ذهنیِ کاراکتر‌ها؛ میرو در وهله‌ی اول از ناممکن بودن حمله و ارزش جان سرباز‌ها دم می‌زند ولی به‌سرعت تغییرِعقیده می‌دهد!

کرک داگلاس در ایفای نقش افسری شسته‌رفته که ضمن پای‌بندی به دیسیپلین نظامی و اطاعت از فرادستان‌اش، دل‌سوز فرودستان هم هست؛ عملکردی موفقیت‌آمیز دارد. به‌جز آقای داگلاس، بازیگران مکمل و فرعی نیز همگی به‌یادماندنی نقش‌آفرینی کرده‌اند. راه‌های افتخار در کارنامه‌ی فیلمساز نمونه‌ی درخورِ اعتنایی به‌شمار می‌رود برای اثبات این‌که استنلی کوبریک علاوه بر تسلط در کارگردانی، بازی‌گیر قابلی بوده است.

حشو و زوائد به راه‌های افتخار راه پیدا نکرده است؛ به‌عبارت دیگر، کوبریک و دو همکار فیلمنامه‌نویس‌اش (کالدر ویلینگهام و جیم تامپسون) از رمان هامفری کاب فقط آن بخش‌هایی را برای برگرداندن به زبان سینما برگزیده‌اند که به کارِ پیش‌برد داستان می‌آمده‌ است. البته بهره‌برداریِ آقای کوبریک از عالم ادبیات تنها به راه‌های افتخار محدود نشد؛ احتمالاً دانستن این‌که فیلم‌های بعدی او بدون استثنا اقتباسی بودند، برایتان جالب توجه باشد [۱].

هرچند استنلی کوبریک دقیقاً سه دهه‌ی بعد با غلاف تمام‌فلزی (Full Metal Jacket) [محصول ۱۹۸۷] قدرتمندانه به آسیب‌شناسیِ تصویریِ یکی دیگر از جنگ‌های بحث‌برانگیز سده‌ی اخیر پرداخت اما معتقدم راه‌های افتخار واجد ترکیبی هارمونیک از سادگی و پختگی است که آن را از فیلم مورد اشاره و سایر آثار سینمایی کوبریک [علی‌الخصوص ساخته‌هایی که خط‌وُربطی به جنگ دارند] متمایز می‌سازد. مورد دیگری که راه‌های افتخار را از میان خیل فیلم‌های جنگی برجسته می‌کند، به‌کلی سپری شدن‌اش در جبهه‌ی خودی [فرانسوی‌ها] و پرهیز آن از نزدیک شدن به جبهه‌ی دشمن [آلمانی‌ها] است.

شیوه‌ی گزنده‌ای که آقای کوبریک برای روایت داستان حساسیت‌برانگیز فیلم انتخاب کرده بود، کفایت می‌کرد تا اعضای آکادمی از روی مصلحت‌اندیشی یا حماقت [و یا به‌احتمالِ قریب به یقین، هر دو!] راه‌های افتخار را نادیده بگیرند و درنهایت سر کوبریک و فیلم‌اش در سی‌امین مراسم اسکار بی‌کلاه بماند. راه‌های افتخار قصه‌ی تلخ عواقب یک حمله‌ی کور است که با شهوت کسب مدال و حفظ مقام، بدون کم‌ترین پشتوانه‌ای ترتیب داده می‌شود. افسران عالی‌رتبه زیردست‌ها را جلو می‌فرستند تا جاده‌صاف‌کنِ آقایان در طی‌طریق از راه‌های افتخار شوند! «افتخار بهتر است یا شرافت؟» فیلم تماماً حول محور این سؤال می‌چرخد. گرچه راه‌های افتخار موضع‌گیری بی‌طرفانه‌ای ندارد و جوابِ کارگردان [و فیلمنامه‌نویس] مشخص است.

پایان‌بندی راه‌های افتخار بیش از پیش بر پوچی جنگ صحه می‌گذارد طوری‌که انگار نومیدانه می‌خواهد به‌مان بگوید این دور باطل هرگز تمام نخواهد شد؛ این جنگ، این بیهودگی قرار نیست به آخر برسد... بعضی فیلم‌ها تاریخ‌مصرف دارند به‌طوری‌که تماشایشان پس از سال‌ها، مایه‌ی عذاب است! ساخته‌های مذبور گویی فاقد آنی هستند که می‌شود اسم‌اش را "جادوی سینما" گذاشت. قاب‌های راه‌های افتخار از گزند زمان در امان مانده‌اند؛ این فیلم زنده است و جادوی آقای کوبریک بعد از ۶ دهه هم‌چنان جواب می‌دهد.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۴

[۱]: فیلم قبلیِ استنلی کوبریک، قتل (The Killing) [محصول ۱۹۵۶] هم اقتباسی بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هیچ‌کجا خانه نمی‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «جادوگر شهر آز» ساخته‌ی ویکتور فلمینگ

The Wizard of Oz

كارگردان: ویکتور فلمینگ [با همکاری کینگ ویدور]

فيلمنامه: نوئل لانگلی، فلورنس ریرسون و ادگار آلن وولف [براساس رمان ال. فرانک باوم]

بازيگران: جودی گارلند، فرانک مورگان، ری بولگر و...

محصول: آمریکا، ۱۹۳۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۱ دقیقه

گونه: درام، فانتزی، موزیکال

بودجه: بیش‌تر از ۲ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار [در اکران اول]

درجه‌بندی: G

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر، ۱۹۴۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۵: جادوگر شهر آز (The Wizard of Oz)

 

یک فیلم فانتزی، موزیکال و به‌تمام معنی: کلاسیک! باورکردنی نیست که با وجود دست‌یابی روزافزون صنعت سینما به این‌همه امکانات شگفت‌انگیز، فیلمی فانتزی با قدمتی ۷۶ ساله، در پاییز ۲۰۱۵ [۱] هنوز کار می‌کند! جادوگر شهر آز یکی از محبوب‌ترین فیلم‌های تاریخ سینمای آمریکاست که نسل‌به‌نسل به خیل دوست‌داران‌اش اضافه می‌شود و خود و قصه‌ی منبع اقتباس‌اش طی چند دهه به جایگاهی غیرقابلِ دسترس در حافظه‌ی جمعی و باورهای مردم ایالات متحده نائل آمده‌اند.

خلاصه‌ی داستانِ [از کفر ابلیس مشهورترِ] فیلم را عالم‌وُآدم از حفظ‌اند(!): «یک دختر نوجوان کانزاسی به‌نام دوروتی (با بازی جودی گارلند) برای نجات سگ‌اش توتو از گزند کینه‌توزی‌های همسایه‌‌شان، خانم گالچ (با بازی مارگارت همیلتون) از خانه فرار می‌کند. درست وقتی که دوروتی تصمیم می‌گیرد پیش عمه اِم (با بازی کلارا بلندیک) و عمو هنری (با بازی چارلی گراپوین) برگردد، گردباد شدیدی او و توتو را همراه با کلبه‌ی چوبی‌شان از زمین بلند می‌کند و به سرزمینی اعجاب‌آور به‌اسم آز می‌برد. دخترک در آن‌جا گرفتار دشمنی جادوگر غرب (با بازی مارگارت همیلتون) می‌شود. او که دیگر به هیچ‌چیز به‌غیر از بازگشت به کانزاس فکر نمی‌کند، درمی‌یابد که کلید حل مشکل‌اش در دست جادوگر شهر آز (با بازی فرانک مورگان) است. دوروتی حین عبور از جاده‌ی طلایی‌رنگ با مترسک (با بازی ری بولگر)، هیزم‌شکن حلبی (با بازی جک هالی) و شیر (با بازی برت لار) که آن‌ها هم هرکدام خواسته‌ای از جناب جادوگر دارند، همسفر می‌شود...»

جودی گارلند در قامت ستاره‌ای کم‌سن‌وُسال [اما پرفروغ] طوری در این فیلم می‌درخشد که امروز به‌محض شنیدن نام جادوگر شهر آز بی‌درنگ چهره‌ی معصوم او را به‌خاطر می‌آوریم. دوشیزه گارلند در جادوگر شهر آز دست‌نیافتنی است؛ او در ۱۷ سالگی، فارغ از تمام تلخی‌های پیش رویش در ۳۰ سال آینده [۲] و دقیقاً‌‌ همان زمان که روی پرده‌ی نقره‌ای شروع به خواندن ترانه‌ی "بر فراز رنگین‌کمان" (Over the Rainbow) کرد، به جاودانگی رسید.

علی‌رغم سالیان بسیاری که از ساخت جادوگر شهر آز سپری می‌شود، صحنه‌پردازی و تمهیدات بصری فیلم به‌هیچ‌وجه مضحک به‌نظر نمی‌آیند؛ چیزی که بیش‌تر به معجزه شبیه است! لابد قبول دارید که فانتزی‌ها و علمی-تخیلی‌ها غالباً قافیه را به گذشت زمان می‌بازند و از پیشرفت‌های تکنولوژیک عقب می‌مانند؛ جادوگر شهر آز مثالی نقض برای این قاعده‌ی کلی محسوب می‌شود. به‌یاد بیاورید نقطه‌ی اتصالِ بخش سپیا [۳] به رنگیِ جادوگر شهر آز را که از فرازهای هم‌چنان درخشان فیلم است.

کافی است چند دقیقه از فیلم آز بزرگ و قدرتمند (Oz the Great and Powerful) [محصول ۲۰۱۳] ساخته‌ی احمقانه و فقط و فقط پرزرق‌وُبرق [و دیگر هیچِ!] سام ریمی را که تازه‌ترین اقتباسِ پرسروُصدا از رمان ال. فرانک باوم به‌شمار می‌رود، ببینید تا به ارزش کاری که آقایان فلمینگ، ویدور و له‌روی [۴] در دهه‌ی ۱۹۳۰ به سرانجام رساندند، پی ببرید! جادوگر شهر آز ضیافتی دوست‌داشتنی از رنگ‌ها و آواهاست که چشم و گوش بیننده‌ی شیفته‌ی رؤیا‌پردازی را خیلی خوب سیر می‌کند.

نکته‌ی شایان توجه در رابطه با جادوگر شهر آز کاربرد به‌اندازه‌ی قطعات موسیقایی است؛ در عین حال که [خوشبختانه!] بازیگرها پیوسته و به‌شکلی عذاب‌آور مشغول آواز خواندن نیستند، لابه‌لای ترانه‌ها نیز آن‌قدر فاصله نمی‌افتد که تماشاگر به‌طور کلی فراموش کند قرار بوده است فیلمی موزیکال تماشا کند! جدا از اکران نخست جادوگر شهر آز در ماه آگوست ۱۹۳۹، فیلم با بهانه‌های مختلف و به‌دفعات روی پرده رفته است؛ به‌عنوان مثال، سال قبل و به‌مناسبت ۷۵ سالگی‌اش در قالب سه‌بعدی به نمایش گذاشته شد.

آقای باوم ۴ دهه پیش‌تر از در معرض دید عموم گذاشته شدن جادوگر شهر آز، کتاب‌اش را چاپ کرده [۵] و مورد توجه قرار گرفته بود. هرچند کلمات نیز جادوی خاصّ خودشان را دارند ولی ورود ماجراهای سفر سمبلیک دوروتی و دوستان‌اش به فرهنگ عامه را بایستی بی‌اغراق مدیون همین ورژن سینماییِ محصول ۱۹۳۹ و توفیق دوجانبه‌ی [تجاری-هنریِ] فیلم دانست؛ احتمالاً شما هم جملاتی مثل این را زیاد شنیده‌اید: «یک تصویر گویای هزاران کلمه است».

جادوگر شهر آز در اتمسفر داستان‌های پریان، همراه با کاراکترهایی تودل‌برو و خوش‌قلب [گرچه هیزم‌شکن حلبی از قلب نداشتن گله دارد!] مخاطب را به سفری می‌فرستد که پیامدش حس‌وُحالی خوشایند برای اوست. جادوگر شهر آز را از جنبه‌هایی می‌توان فیلمی آموزنده [و حتی اخلاقی] تلقی کرد. مثلاً از این لحاظ که جمله‌ی هزاربار شنیده‌شده‌ی «به توانایی‌هایمان ایمان بیاوریم» را با ظرافت به تصویر می‌کشد؛ مترسک، هیزم‌شکن و شیر درواقع خودشان مغز، قلب و جرئت دارند اما باورش نکرده‌اند. جادوگر شهر آز با مضمون عاطفی‌اش، پیام‌آور وفاق و دوستی است و لزوم سرسختی در راه رسیدن به هدف را گوش‌زد می‌کند.

دیده‌ایم که از فیلمی واحد، پیام‌های متناقضی برداشت می‌کنند. پیام‌هایی‌ گاه تا آن حد بدبینانه که حتی ممکن است به عقل از ما بهتران هم خطور نکرده باشند چه برسد به دست‌اندرکاران ساخته‌ی مورد بحث! درمورد جادوگر شهر آز و داستان اصلی‌اش نیز ادعا می‌شود که برخلاف ظاهر غلط‌اندازشان، باطنی ضددینی دارند. به‌نظرم برای چنین اظهارنظرهایی هیچ‌کس واجد صلاحیت نیست به‌جز کارشناسانِ کاردان و بی‌غرضِ مذهبی.

البته ذکر این نکته نیز ضروری به‌نظر می‌رسد که فیلمنامه‌ی جادوگر شهر آز برگردانی نعل‌به‌نعل از رمان باوم به زبان سینما نیست و جدا از تفاوت در چگونگی وقوع برخی ماجراها، دوروتیِ فیلم با دوروتیِ داستان فرق‌های بنیادی دارد. به‌طور مختصر، دوروتیِ فیلم [با استناد به همان معروف‌ترین دیالوگ‌اش] محافظه‌کاری را تشویق می‌کند درحالی‌که دوروتیِ داستان عمل‌گرا‌تر است و سرِ نترسی دارد.

طی دوازدهمین مراسم آکادمی، جادوگر شهر آز در ۶ رشته‌ی بهترین فیلم، موسیقی اورجینال (هربرت استوتهارت)، ترانه (شعر: ییپ هاربرگ، آهنگ: هارولد آرلن و خواننده: جودی گارلند)، کارگردانی هنری (سدریک گیبونز [۶] و ویلیام ای. هورنینگ)، فیلمبرداری رنگی (هال راسون) و جلوه‌های ویژه (ای. آرنولد گیلسپی و داگلاس شیرر) نامزد اسکار بود که دو جایزه‌ی بهترین موسیقی اورجینال و ترانه را برنده شد. ویکتور فلمینگ [در مقام کارگردان] یک فیلم فوق‌العاده مشهور دیگر هم در مراسم آن سال داشت: بربادرفته (Gone with the Wind)! جالب است بدانید که جادوگر شهر آز سه‌تا از اسکارهایش [۷] را به بربادرفته باخت!

گرچه جادوگر شهر آز [به تبعیت از رمانِ منبع اقتباس] مبتنی بر الگوی روایی قصه‌های پریان است اما اغراق نکرده‌ایم اگر بگوییم حالا خودش [و ساختار قرص‌وُمحکم فیلمنامه‌اش] الگو و معیاری قابلِ بررسی برای ساخت [پاره‌ای از] فیلم‌های فانتزی و خیالی به‌حساب می‌آید. جادوگر شهر آز اثری خاطره‌انگیز و کاملاً مناسب برای تمامی گروه‌های سنی [اعم از ۸ تا ۸۰ ساله!] است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴

[۰]: تیتر نوشتار، نقل به مضمونِ معروف‌ترین دیالوگ فیلم است که دوروتی به زبان‌اش می‌آورد.

[۱]: جادوگر شهر آز در آگوست ۱۹۳۹ اکران شد و تاریخ انتشار این نقد و بررسی، ۱۵ اکتبر ۲۰۱۵ است.

[۲]: جودی گارلند در ۲۲ ژوئن ۱۹۶۹ [زمانی که فقط ۴۷ سال سن داشت] جان سپرد.

[۳]: Sepia Effect، از صافی جلوه‌ی سپیا برای خلق رنگ زرد مایل به قهوه‌ای استفاده می‌شود. این فیلتر، تصویر را شبیه عکس‌های قدیمی می‌کند، به‌همین خاطر گاهی فیلتر سپیا را برای ایجاد حس‌وُحال قدیمی در فیلم‌ها به‌کار می‌برند (دانشنامه‌ی رشد، مدخل‌ فیلترهای تصحیح نور).

[۴]: کینگ ویدور کارگردانی صحنه‌های کانزاس را بر عهده داشته و نام‌اش در عنوان‌بندی نیامده است. مروین له‌روی تهیه‌کننده‌ی فیلم بود.

[۵]: در تاریخ ۱۷ می ‌۱۹۰۰ (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل‌ The Wonderful Wizard of Oz).

[۶]: طرح مجسمه‌ی اسکار از سدریک گیبونز بوده است (دانشنامه‌ی رشد، مدخل‌ تاریخچه‌ی اسکار).

[۷]: اسکارِ سه شاخه‌ی بهترین فیلم، کارگردانی هنری و فیلمبرداری رنگی.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

       

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دیدار با اژدهای خفته؛ نقد و بررسی فیلم «هابیت: تباهی اسماگ» ساخته‌ی پیتر جکسون

The Hobbit: The Desolation of Smaug

كارگردان: پیتر جکسون

فيلمنامه: پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو [براساس کتاب جی. آر. آر. تالکین]

بازيگران: ایان مک‌کلن، مارتین فریمن، ریچارد آرمیتاژ و...

محصول: نیوزیلند و آمریکا، ۲۰۱۳

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۶۱ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، درام، فانتزی

بودجه: ۲۲۵ میلیون دلار

فروش: نزدیک به ۹۵۸ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: PG

جوایز مهم: کاندیدای ۳ اسکار، ۲۰۱۴

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۴: هابیت: تباهی اسماگ (The Hobbit: The Desolation of Smaug)

 

هابیت: تباهی اسماگ دومین فیلم از سه‌گانه‌ی هابیت و پنجمین قسمت از مجموعه‌فیلم‌هایی به‌شمار می‌رود که پیتر جکسون براساس کتاب‌های جی.آر.آر. تالکین ساخته است. داستان فیلم ۶۰ سال پیش‌تر از تریلوژیِ ارباب حلقه‌ها (The Lord of the Rings) [محصول ۲۰۰۱، ۲۰۰۲ و ۲۰۰۳] اتفاق می‌افتد. «۱۳ دورف شجاع به سرکردگی تورین سپربلوط (با بازی ریچارد آرمیتاژ) -به‌دنبال ماجراهای قسمت نخست، هابیت: یک سفر غیرمنتظره (The Hobbit: An Unexpected Journey) [محصول ۲۰۱۲]- همراه با بیلبو بگینز (با بازی مارتین فریمن) و گندالف (با بازی ایان مک‌کلن) به سفر دوروُدرازشان برای رهایی سرزمین مادری خود، "اره‌بور" [۱] از چنگال اژدهایی قدرتمند به‌نام اسماگ (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) ادامه می‌دهند درحالی‌که چیزی به "روز دورین" [۲] باقی نمانده است و نیروهای نکرومانسر (با صداپیشگی بندیکت کامبربچ) هم دست از تعقیب‌شان برنمی‌دارند...»

اصلی‌ترین درون‌مایه‌ی هابیت: تباهی اسماگ هم‌چون سایر ساخته‌های تالکینیِ آقای جکسون [اعم از ۲ قسمت دیگرِ هابیت]، نیرو پیدا کردن و سربازگیری جبهه‌ی شر برای نبرد نهایی با قوای خیر است. اگر فیلم می‌بینید تا حیرت‌زده شوید، اگر علاقه‌مندِ ورود به جهان رؤیا‌ها هستید و بالاخره چنانچه دیدن زندگی روزمره روی پرده‌ی سینما چندان به وجدتان نمی‌آورد و هابیت: تباهی اسماگ را انتخاب کرده‌اید، مطمئن باشید که مسیر را اشتباهی نیامده‌اید؛ مقصد همین‌جاست!

مردم نیوزیلند شاید بیش از هر شخصیت دیگری، شناخته شدن کشور کوچک‌شان را مدیون پیتر جکسون و فیلم‌هایش [و لوکیشن‌هایی که اغلب از نیوزیلند انتخاب می‌کند] باشند! هابیت: تباهی اسماگ نیز از این قاعده مستثنی نبوده و اغراق‌آمیز نیست اگر بگوییم ما پستی‌ها و بلندی‌های "سرزمین میانه" [۳] را اصلاً به‌واسطه‌ی نیوزیلند است که می‌شناسیم.

جزء بدیهیات است که هابیت: تباهی اسماگ طرفداران دوآتشه‌ی دنیای خلق‌شده توسط جناب تالکین را تمام‌وُکمال راضی نکند؛جنگِ علاقه‌مندان رمان‌ها و منابع اقتباس با سینماگران ظاهراً بی‌پایان است! چرا که در هر صورت، سینما [به‌واسطه‌ی تفاوت اساسی‌اش با مدیوم ادبیات] نمی‌تواند به‌طور صددرصد وفادار به متن اصلی باقی بماند. هابیت: تباهی اسماگ هم تافته‌ی جدابافته‌ای از این قانون کلی نیست.

هابیت: تباهی اسماگ یک اقتباس نعل‌به‌نعل از کتاب تالکین نیست و فیلمنامه‌نویس‌ها (پیتر جکسون، فرن والش، فیلیپا بوینز و گیلرمو دل‌تورو) تخیلات خودشان را هم به‌کار گرفته‌اند تا حفره‌های فیلمنامه‌ای را به حداقل برسانند و این دقیقاً همان چیزی است که به مذاق اکثر دلبستگان به جهان ساخته‌وُپرداخته‌ی پروفسور خوش نمی‌آید! بارزترین نمود دخالت مورد اشاره، وارد کردن اِلفی مؤنث به‌نام تائوریل (با بازی اوانجلین لی‌لی) به قصه و جان بخشیدن به‌ رابطه‌ی عاشقانه‌اش با یکی از دورف‌ها به‌اسم کیلی (با بازی ایدن ترنر) است که اتفاقاً به‌نظرم به فیلم، گرما و رنگ بخشیده و پربیراه نیست اگر ادعا کنم سر درآوردن از عاقبتِ این دلدادگی نیز می‌تواند از جمله عوامل ترغیب بیننده به تماشای قسمت سوم باشد.

اسماگی که برای فیلم طراحی شده، آن‌قدر باورپذیر و رعب‌آور از کار درآمده است که جلوه‌های ویژه‌ی فیلم (جو لتری، اریک سایندون، دیوید کلیتون و اریک رینولدز) به‌حق شایسته‌ی کاندیداتوری اسکار باشد؛ البته سهم صداپیشه‌ی اعجوبه‌ی اسماگ، بندیکت کامبربچ را هم در بالا بردن این تأثیرگذاری به‌هیچ‌روی نمی‌توان فراموش کرد. نقش‌گویی آقای کامبربچ به‌جای اسماگ چنان وزنی به هابیت: تباهی اسماگ داده است که تماشاگرانِ مشتاق به دیدن فیلمی نام‌گرفته از این اژدهای پرابهت را ابداً مأیوس نمی‌کند.

هابیت: تباهی اسماگ علاوه بر کاندیداتوری مذبور، در دو رشته‌ی بهترین صداگذاری (کریستوفر بویز، مایکل هجز، مایکل سمانیک و تونی جانسون) و تدوین صدا (برنت بورگ و کریس وارد) نیز نامزد کسب جایزه از هشتادوُششمین مراسم آکادمی بود. فیلم به‌علاوه توانست بیش از چهار برابر بودجه‌ی اولیه‌اش در گیشه فروش داشته باشد که برای چنین تولید عظیمی، رقم قابلِ توجهی به‌نظر می‌رسد.

قصد زیر سؤال بردن ارزش‌های هابیت‌ها را ندارم اما با وجود کثرت هواداران سینه‌چاک آثار پروفسور تالکین و خاطره‌ی خوب‌شان از هر سه اپیزود ارباب حلقه‌ها، اقدام آقای جکسون برای تولید این تریلوژی را باید به‌مثابه‌ی وارد شدن به یک بازیِ دوسر بُرد به‌حساب آورد! هابیت: تباهی اسماگ همان‌طور که اشاره شد، مقدمه‌ای برای عزیمت به سرزمین افسانه‌ای ارباب حلقه‌هاست؛ بنابراین چنانچه هنوز موفق به تماشای سه‌گانه‌ی درخشان مذکور نشده‌اید، پیشنهاد می‌کنم اول نسخه‌های اکستنددِ [۴] هابیت‌ها را ببینید.

مسئله‌ی ریتم در هابیت: تباهی اسماگ در مقایسه با هابیت: یک سفر غیرمنتظره وضع بهتری دارد و بیننده را کم‌تر خسته می‌کند. خوشبختانه هابیت: تباهی اسماگ تا حدی قابلِ اعتنا از ایرادات گل‌درشتِ منتسب به قسمت اول [به‌عنوان مثال: در زمینه‌ی فیلمنامه و اسپشیال‌افکت] که [حتی] صدای برخی علاقه‌مندان سرسخت مجموعه را درآورده بود(!)، مبراست. هابیت: تباهی اسماگ در عین حال، احتمالاً بیش‌تر [از هر گونه‌ی دیگری] دلِ دوست‌داران سینمای اکشن را به‌دست خواهد آورد. پیتر جکسون در تزریق حال‌وُهوایی هراس‌آلود به هابیت: تباهی اسماگ نیز موفق عمل کرده که معتقدم از پوئن‌های مثبت فیلم است.

چنانچه بنا باشد سه بخش هابیت را به همدیگر بچسبانیم تا تشکیل فیلمی واحد بدهد؛ هابیت: یک سفر غیرمنتظره وظیفه‌ی مقدمه‌چینی و شناساندن کاراکتر‌ها را بر عهده دارد، هابیت: تباهی اسماگ به‌منزله‌ی بدنه‌ی ماجراست و به سیر وقایع سرعت می‌بخشد و نهایتاً هابیت: نبرد پنج سپاه را داریم که از عنوان‌اش می‌توان حدس زد تکلیف تمامی قضایا را روشن می‌کند و درواقع فصل نتیجه‌گیری داستان به‌شمار می‌آید.

ویژگی غیرقابلِ انکار تریلوژی هابیت را بایستی فیلم‌به‌فیلم بهتر شدن و افزایش دوزِ هیجانِ مجموعه محسوب کرد. نگارنده طی نوشتاری دیگر، اختصاصاً به حُسنِ ختام این سری یعنی هابیت: نبرد پنج سپاه پرداخته است [۵]. وجه تمایز هابیت: تباهی اسماگ از سایر فیلم‌های مجموعه‌ی هابیت، بالا بودن بار طنزش است که آن را جذاب‌تر و قابلِ‌تحمل‌تر کرده. هابیت: تباهی اسماگ درست مثل هابیت: یک سفر غیرمنتظره تماشاگرش را در اشتیاق پی بردن به ادامه‌ی ماجراهای فیلم نگه می‌دارد و همان‌جایی تمام می‌شود که باید.

از جمله نکاتی که به‌عنوان ضعف مجموعه‌ی هابیت [و علی‌الخصوص قسمت اول] روی آن مانور زیادی داده می‌شد، کُندی‌اش بود. حتی اگر صحت چنین اتهامی را پذیرا باشم، من یکی جزء گروهی از مخاطبان این تریلوژی بودم که به هیچ قیمتی دوست نداشتم پایم را از سرزمین رازآلودِ میانی بیرون بگذارم و بدم نمی‌آمد قهرمان‌هایمان ۱۰ سال دیگر به اره‌بور برسند! هابیت‌ها شاید به پای غنای سه‌گانه‌ی ارباب حلقه‌ها نرسند اما بی‌انصافیِ محض است که جکسون و همکاران‌اش را در انتقالِ توأم با جذابیتِ جادوی تالکین به پرده‌ی نقره‌ای، شکست‌خورده خطاب کنیم. از شما چه پنهان که پس از رجوع به حافظه‌ی سینمایی‌ام برای نوشتن طعم سینمای ۱۳۴، بدجور وسوسه شده‌ام تا دوباره هر ۶ ارمغان آقای جکسون از دنیای دست‌نوشته‌های عالیجناب تالکین را مرور کنم!

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۴

 

[۱]: Erebor.

[۲]: Durin's Day، اولین روز سال دورفی را مطابق آخرین ماه نوی پاییز محاسبه می‌کردند؛ یعنی ماه نویی که بین دو هفته از ششم اکتبر امروزی رخ می‌داد. ولی در هر سال جدید، روز دورین نبود. تورین می‌گوید: «وقتی که آخرین ماه پاییز و خورشید با هم در آسمان باشند آن را نیز روز دورین می‌خوانیم.» به‌اصطلاح، تنها یک سال نوی دورفی هست که چنین روز دورینی در آن رخ داده باشد (فرهنگ‌نامه‌ی وبگاه آردا).

[۳]: Middle-earth، نام سرزمین‌هایی تخیلی است که بعضی از داستان‌های جی.آر.آر. تالکین در آن اتفاق می‌افتند؛ در مقابل آمان یا سرزمین‌های نامیرا که والاهای فرشته‌سان به‌همراه بیش‌تر الف‌های برین در آن‌جا زندگی می‌کنند. این واژه ترجمه‌ی لغت انگلیسی میانه middel-erde است (در آلمانی مدرن، mittelerde)؛ که خودِ آن هم از واژه‌ی انگلیسی قدیم Middangeard مشتق شده‌ است. سرزمین میانه بخشی از دنیای بزرگ‌تری است که آردا نامیده می‌شود (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ سرزمین میانی).

[۴]: Extended Edition.

[۵]: برای مطالعه‌ی نقد هابیت: نبرد پنج سپاه، رجوع کنید به «هم شادمانی، هم اندوه»؛ منتشره در سه‌شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

درباره‌ی الی؛ نقد و بررسی فیلم «بالا» ساخته‌ی پیت داکتر

Up

كارگردان: پیت داکتر [با همکاری باب پیترسون]

فيلمنامه: پیت داکتر و باب پیترسون

بازيگران: ادوارد اسنر، کریستوفر پلامر، جردن ناگای و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۶ دقیقه

گونه: انیمیشن، ماجراجویانه، کمدی

بودجه: ۱۷۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۷۳۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: G

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر، ۲۰۱۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۳: بالا (Up)

 

محال است که بالا را ببینید و آن [کم‌تر از] ۵ دقیقه‌ی بی‌نظیرش را از خاطر ببرید. طی مدت زمان مورد اشاره، طلوع و غروب یک زندگی مشترک، در نهایتِ ایجاز و به منقلب‌کننده‌ترین نحو به تصویر کشیده می‌شود. آسمان به زمین نمی‌آید اگر گاهی هم فیلمی اشک‌مان را دربیاورد! ۵ دقیقه‌ای که درباره‌اش حرف می‌زنم، سروُته دارد و به‌سادگی می‌توان فیلم کوتاهی درخشان محسوب‌اش کرد زیرا بدون خدشه برداشتن تمامیت‌اش، پتانسیلِ این را دارد که [مستقل از خود فیلم] بارها به تماشایش نشست.

بالا قصه‌ی زندگی کارل فردریکسون (با صداپیشگی ادوارد اسنر) است، پیرمردِ سابقاً بادکنک‌فروشی که پس از درگذشت همسر دلبند‌ خود [الی] با دنیا، رنگ‌ها و زیبایی‌هایش قهر کرده. وقوع حادثه‌ای باعث می‌گردد تا کارل بعد از یک عمر، به صرافت عملی کردن قول‌اش به الی بیفتد. درست زمانی که نزدیک است بدخلقیِ پیرمرد کار دست‌اش بدهد و پایش را به آسایشگاه سالمندان باز کند، آقای فردریکسون خانه‌ی خاطرات‌اش با الی را به سمت سرزمین آرزوهای بچگی‌شان به پرواز درمی‌آورد؛ غافل از این‌که در این سفرِ دوروُدراز تنها نیست و پسربچه‌ی ۸ ساله‌ی چاق و بامزه‌ای به‌نام راسل (با صداپیشگی جردن ناگای) او را همراهی می‌کند...

بالا سرآغازی غیرمتعارف دارد و عادت مخاطب را برهم می‌زند. بالا در همان اولِ بسم‌الله یکی از دو کاراکتری را که بیننده حدس می‌زند نقشی محوری در ادامه‌ی فیلم داشته باشد، می‌کُشد! هم‌چنین اغلب بینندگان [علی‌الخصوص از نوع داخلی!] در مواجهه با انیمیشن‌ها انتظار دیدن اثری سراسر شوخ‌وُشنگ دارند درحالی‌که از تماشای مقدمه‌ی بالا همه‌ی آن‌چه گیرِ تماشاگر می‌آید، غلیان احساسات و اندوهِ متعاقب‌اش است. اتخاذ چنین راهی جهت ورود به جهان داستانی انیمیشنی که ۱۷۵ میلیون دلار خرج برداشته را [به‌علاوه‌ی در محوریت گذاشتنِ پیرمردی ۷۸ ساله و گَنده‌دماغ!] می‌شود یک ریسک به‌حساب آورد!

عامل پیش‌برنده‌ی ماجراهای بالا، عشق و دلدادگیِ کارل و الی است به‌اضافه‌ی انگیزه‌ی مجاب‌کننده‌ی پیرمرد برای برآورده ساختن آرزوی دیرینه‌ی الی. زندگی کارل محافظه‌کار و ایضاً کل فیلم از عشق و امید و شجاعتی که در وجود الی می‌جوشید، رنگ می‌گیرد. حضور الی در بالا هم‌ارز رُلی افتخاری نیست که پس از فقدان‌اش [از سوی مخاطب] به دست فراموشی سپرده شود؛ الی را از آغاز تا انجام می‌توان در فیلم ردیابی کرد. بالا به‌واقع درباره‌ی الی، بلندپروازی‌ها و شوق بی‌حدوُحصر او به ماجراجویی است.

تمِ به‌دفعات استفاده‌شده‌ی "رؤیاهایت را فراموش نکن" هرچند جلوه‌ای [زیادی] دِمُده دارد ولی در نظر داشته باشید که طرفِ حساب‌مان حرفه‌ای‌های اعجوبه‌ی پیکسار هستند و این یعنی قرار است شگفت‌زده شویم! اصلاً هر وقت سروُکله‌ی چراغ‌مطالعه‌ی بازیگوش پیکسار در تیتراژ فیلمی پیدا ‌شود، می‌توانیم تا اندازه‌ی قابلِ اعتنایی از بالا بودن کیفیت و جذابیت‌ آن اطمینان داشته باشیم؛ به‌خصوص اگر بدانیم پیکساری‌ها تاکنون [۱] هیچ پروژه‌ی شکست‌خورده‌ای نداشته‌اند و اصطلاحاً بی‌گدار به آب نمی‌زنند!

ایده‌ی از زمین کنده شدن خانه‌ی کارل و الی توسط یک‌عالم بادکنکِ رنگی‌رنگی نیز گرچه ممکن است کلاسیکی هم‌چون جادوگر شهر اُز (The Wizard of Oz) [ساخته‌ی ویکتور فلمینگ/ ۱۹۳۹] را به‌یاد بعضی‌ها بیاورد اما به‌علت طراحی هوشمندانه و اجرای دقیق و عاری از عیب‌وُنقصِ فصل پرواز، بکر و اورجینال به‌نظر می‌رسد. جای پای چند ژانر و ساب‌ژانر مختلف در فیلم قابلِ تشخیص است که احتمالاً باید جالب‌ترین‌شان قرار گرفتن بالا در زمره‌ی فیلم‌های رفاقتی [۲] باشد.

به‌غیر از آقای فردریکسون که مربعی و چهارگوش است، بقیه‌ی کاراکترهایی که پس از مرگ الی وارد خلوت پیرمرد می‌شوند [راسل، داگ و کوین] هریک به‌نوعی گرد و قلمبه هستند(!) و تداعی‌کننده‌ی چهره‌ی مهربان همسرش. بالا مثل تمامیِ فیلم‌های ماندگار تاریخ سینما، برای جزئیات اهمیتی وافر قائل شده است و با گشاده‌دستی به تماشاگر اجازه می‌دهد از کشف و کنارِ یکدیگر چیدن‌شان لذت ببرد.

بالا از پرافتخارترین انیمیشن‌هایی است که تا به حال ساخته شده؛ فقط توجه‌تان را جلب می‌کنم به انتخاب‌اش برای افتتاح کنِ شصت‌وُدوم [۳]، ۵ نامزدی فیلم در هشتادوُدومین مراسم آکادمی و نیز برگزیده شدن‌اش به‌عنوان "بهترین انیمیشن سال" در اسکار، گلدن گلوب و بفتا. بالا هم‌چنین به‌لحاظ تجاری موفق ظاهر شد و توانست بیش‌تر از ۴ برابر هزینه‌ی تولیدش فروش داشته باشد که بر محبوبیت آن نزد مخاطبان خاص و عام تأکید دارد. بالا [به‌قول معروف] هم فال و هم تماشاست! و به عقیده‌ی نگارنده [و بی‌اغراق] نمونه‌ی سینمای ناب چرا که هم به فکر وادارمان می‌کند و هم حسابی سرگرم‌کننده و فرح‌بخش است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۴

[۱]: از ۱۹۸۶ تا ۲۰۱۵.

[۲]: Buddy Film.

[۳]: این اولین‌بار بود که یک انیمیشن برای افتتاحیه‌ی فستیوال کن انتخاب می‌شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ستاره‌ای متولد می‌شود؛ نقد و بررسی فیلم «سگ‌های انباری» ساخته‌ی کوئنتین تارانتینو

Reservoir Dogs

كارگردان: کوئنتین تارانتینو

فيلمنامه: کوئنتین تارانتینو

بازيگران: هاروی کایتل، تیم راث، استیو بوشمی و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۹ دقیقه

گونه: جنایی، درام

بودجه: ۱ میلیون و ۲۰۰ هزار دلار

فروش: حدود ۲ میلیون و ۸۰۰ هزار دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای جایزه‌ی بزرگ هیئت ژوری از جشنواره‌ی ساندس (دراماتیک)

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۲: سگ‌های انباری (Reservoir Dogs)

 

سگ‌های انباری [که در بین جماعت سینمادوست ایرانی، تحت عنوان "سگدانی" هم برگردان شده و مشهور است] نخستین ساخته‌ی بلند آقای کوئنتین تارانتینو در مقام کارگردان و فیلمنامه‌نویسِ سینما به‌شمار می‌رود [۱]. فیلم درباره‌ی ماجراهای بعد از سرقت مسلحانه‌ی دسته‌جمعی از یک جواهرفروشی و درگیری میان سارقانی است که توانسته‌اند از حمله‌ی غیرمنتظره‌ی پلیس جان سالم به‌در ببرند.

«چند خلافکار کارکشته که هیچ شناختی از همدیگر ندارند و اسامیِ آقای سفید (با بازی هاروی کایتل)، آقای نارنجی (با بازی تیم راث)، آقای صورتی (با بازی استیو بوشمی)، آقای بلوند (با بازی مایکل مدسن)، آقای قهوه‌ای (با بازی کوئنتین تارانتینو) و آقای آبی (با بازی ادوارد بانکر) برایشان انتخاب شده است، به‌وسیله‌ی جو کابوت (با بازی لارنس تیرنی)، گنگستر باسابقه و پسرش ادی (با بازی کریس پن) به‌منظور دزدیدن الماس‌هایی گران‌قیمت دعوت به ‌کار می‌شوند اما پروژه مطابق میل‌شان پیش نمی‌رود، پلیس‌ها سر می‌رسند و اعضای تیم سرقت در یک انبار [مثل سگ!] به جان هم می‌افتند تا بفهمند عامل نفوذی چه کسی بوده است...»

شاید تشبیه عجولانه‌ای که پیش از کاملاً ته‌نشین شدن سگ‌های انباری، به مخیله‌ی مخاطبانی که فیلم‌های بعدیِ تارانتینو را دیده و دوست داشته‌‌اند خطور کند، مانند کردن‌اش به جنینی ناقص‌الخلقه باشد که شکل تکامل‌یافته‌اش را [۲ سال پس از آن] در داستان عامه‌پسند (Pulp Fiction) [محصول ۱۹۹۴] می‌توان مشاهده کرد. چنین قضاوتی را بی‌رحمانه می‌دانم، سگ‌های انباری دنیای منحصربه‌فرد، فرازهای شوق‌برانگیز و طرفداران پروُپاقرصی دارد که آن را به جایگاه یک کالتِ اساسی رسانده‌اند [۲].

چنان‌که گفته شد، کوئنتین تارانتینو بلافاصله بعد از سگ‌های انباری با داستان عامه‌پسند فیلمسازی‌اش را ادامه داد و به تجربه‌ی جهشی خیره‌کننده نائل آمد؛ پیشرفتی که به‌نوعی می‌شود پاشنه‌ی آشیلِ سگ‌های انباری نیز محسوب‌اش کرد(!) زیرا [به‌واسطه‌ی قرابت زمانی‌شان هم که شده] سگ‌های انباری را بیش از هر ساخته‌ی دیگر آقای فیلمساز، با داستان عامه‌پسند مقایسه می‌کنند.

سگ‌های انباری از جنبه‌های مختلفی حائز اهمیت است؛ یکی‌شان [که اصلاً ربطی به فیلم هم ندارد] این می‌تواند باشد: سگ‌های انباری آغازگر مسیری است که بعدها با جدیت از سوی فیلمساز دنبال شد. به‌عبارت دیگر، فیلم مذبور به‌مثابه‌ی شهابی زودگذر نبود و آقای تارانتینو [برخلاف خیلی‌ها] از مرتبه‌ی سازنده‌ی فیلم‌اولی‌ای درجه‌ی یک فرارَوی کرد.

سگ‌های انباری خشت اول از دیوار سینمای تارانتینو است که کج نهاده نشده و با فرم و محتوای قاطبه‌ی آثار او در هماهنگی کامل به‌سر می‌برد. سگ‌های انباری عمده‌ی مشخصه‌های سینمای دلخواهِ پدیدآورنده‌اش را در بر دارد. کوئنتین تارانتینو در عین حال با ساخت این فیلم، سنگِ‌بنای سینمای موسوم به پست‌مدرنیستی‌اش در دهه‌ی ۱۹۹۰ [۳] را هم می‌گذارد که دنباله‌روهای مشتاقِ مخصوصِ خودش را پیدا کرد و می‌کند.

یکی از خلاقیت‌های ساختارشکنانه‌ی تارانتینو، پرهیزش از قرار دادن سکانس سرقت در فیلمنامه است؛ در سگ‌های انباری ما حتی فریمی از اصل واقعه‌ی دزدی کذایی نمی‌بینیم و ناچاریم به شنیده‌هایمان از جان‌به‌دربردگانِ حادثه اکتفا کنیم. اضافه بر ارجاع کوئنتین تارانتینو به فیلم‌های مورد علاقه‌اش [به اشکال گوناگون]، سگ‌های انباری به‌ویژه با در نظر گرفتن مواردی هم‌چون به‌نوبت وارد شدن کاراکترها به لوکیشن انبار [که بی‌شباهت به سِن نیست] گویای تأثیرپذیری او از تئاتر و ادای دین به آن است.

روایت بدون ترتیب وقایع در سگ‌های انباری قرار است تکه‌های مختلف یک پازل به‌هم‌ریخته را به‌مرور کامل کنند؛ اما پازل تکمیل‌شده [آن‌چنان که خود فیلم توقع‌اش را به‌وجود آورده] جذاب نیست و بیننده را خیلی تکان نمی‌دهد. تأکید می‌کنم که مبنای این اظهارنظر، اولاً انتظار ایجادشده از تماشای سکانس‌های جان‌دارترِ قبلی است و در وهله‌ی دوم از به‌یاد آوردنِ ناگزیرِ ساخته‌هایی قوام‌یافته‌تر نظیر داستان عامه‌پسند و بیل را بکش: بخش ۲ (Kill Bill: Volume 2) [محصول ۲۰۰۴] نشئت می‌گیرد که [در کنار فیلم حاضر] نگارنده بیش‌تر از باقیِ آثار تارانتینو دوست‌شان دارد.

البته ناگفته پیداست که به‌هیچ‌وجه نمی‌شود منکر جذابیت‌های خاص سگ‌های انباری مثل فینال متفاوت‌ِ آن شد و یا فصل نام‌گذاری اعضای گروه و چک‌وُچانه زدن و تلاش بی‌نتیجه‌ی آقای صورتی [با نقش‌آفرینیِ بامزه‌ی استیو بوشمی] برای عوض کردن اسم‌اش! [گرچه سایه‌ی بوم صدابرداری پشت سر جو، بدجوری توی ذوق می‌زند!] با وجود تمام ضعف‌ها و گاف‌های ریزوُدرشت‌اش، به‌نظرم سگ‌های انباری در قدوُقواره‌ی یک فیلم‌اولی، شاهکار است.

نکته‌ی حاشیه‌ای و طنزآمیز درمورد سگ‌های انباری هم این است که نه با چشم غیرمسلح، نه با ذره‌بین و نه حتی با میکروسکوپ نمی‌توانید ظهور و بروز هیچ‌ کاراکتر مؤنث [مثمرِثمری] را در فیلم تشخیص بدهید! خصیصه‌ای که درصورت تبدیل به احسن شدنِ دشنام‌های بی‌حساب‌وُکتابی که بین کاراکترها ردوُبدل می‌شوند و نیز زیرسبیلی رد کردنِ صحنه‌های خشونت‌آمیز و خون‌بار، سگ‌های انباری را به گزینه‌ای ایده‌آل برای پخش از تلویزیون وطنی مبدل می‌کند!

هم‌زمان با اکران سگ‌های انباری ستاره‌ای متولد می‌شود؛ هرچند بازی کوئنتین [در نقش آقای قهوه‌ای] صادقانه گواهی می‌دهد که چقدر هنرپیشه‌ی بی‌استعدادی است(!) ولی جناب تارانتینو به‌عنوان فیلمنامه‌نویس و کارگردان، شأن و شهرتی برابر با یک سوپراستار پیدا می‌کند که تا همین حالا تداوم یافته و علی‌رغم به‌ خدمت گرفتن بازیگرهای اسم‌وُرسم‌دار در فیلم‌هایش [از امثال هاروی کایتل و تیم راث گرفته تا براد پیت و لئوناردو دی‌کاپریو]، ستاره‌ی بی‌چون‌وُچرای هر فیلم درحقیقت خود اوست.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۴

[۱]: اولین تجربه‌ی کوئنتین تارانتینو به‌عنوان کارگردانِ سینما، با ساختن فیلم آماتوری تولد بهترین دوست‌ام (My Best Friend's Birthday) [محصول ۱۹۸۷] رقم خورده است که گویا هیچ‌وقت به سرانجام نرسیده و نسخه‌ای تمام‌وُکمال از آن در دست نیست.

[۲]: در میان ۲۵۰ فیلم برتر جهان از دیدگاه کاربران سایت معتبر IMDb، سگ‌های انباری صاحب رتبه‌ی ۷۷ است؛ تاریخ آخرین بازبینی: ۳ اکتبر ۲۰۱۵.

[۳]: پست‌مدرنیسم به سیر تحولاتی گسترده‌ در نگرش انتقادی، فلسفی، هنری، ادبی، فرهنگی و... می‌گویند که از بطن مدرنیسم و در واکنش به آن و یا به‌عنوان جانشین‌اش پدید آمد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل‌ پسانوگرایی).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

همسایه‌های جدید، گمانه‌زنی‌های غریب! نقد و بررسی فیلم «جاده‌ی آرلینگتون» ساخته‌ی مارک پلینگتون

Arlington Road

كارگردان: مارک پلینگتون

فيلمنامه: ارن کروگر

بازيگران: جف بریجز، تیم رابینز، هوپ دیویس و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۱ و نیم میلیون دلار

فروش: بیش از ۴۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۱: جاده‌ی آرلینگتون (Arlington Road)

 

جاده‌ی آرلینگتون ساخته‌ی ۱۹۹۹ مارک پلینگتون است که عمده‌ی شهرت‌اش را نه از راه کارگردانی در سینما بلکه به‌وسیله‌ی ساخت موزیک‌ویدئوهایی برای هنرمندان و گروه‌های موسیقی نظیر کریستال واترز، بروس اسپرینگستین، لینکین پارک و... به‌دست آورده. پلینگتون تاکنون [۱] نزدیک به ۷۰ موزیک‌ویدئو کارگردانی کرده است درحالی‌که شمار ساخته‌های بلند سینمایی‌اش از انگشتان یک دست تجاوز نمی‌کنند. پیشگویی‌های مرد شاپرکی (The Mothman Prophecies) [محصول ۲۰۰۲] و جاده‌ی آرلینگتون موفق‌ترین تجربه‌های آقای کارگردان در عرصه‌ی سینما [۲] هستند.

«مایکل فارادی (با بازی جف بریجز) استاد مجرب تاریخ در دانشگاه جرج واشنگتن است که به‌اتفاق پسر ۹ ساله‌اش، گرنت (با بازی اسپنسر تریت کلارک) زندگی می‌کند. مایکل اخیراً همسر خود، لی [که مأمور اف‌بی‌‌آی بوده است] را از دست داده و هنوز تحت تأثیر حادثه‌ی مرگ غیرمنتظره‌ی اوست. مایکل بر اثر اتفاقی [که داستان فیلم هم با آن کلید می‌خورد] با خانواده‌ی اولیور لانگ (با بازی تیم رابینز) که به‌تازگی همسایه‌ی فارادی‌ها شده‌اند، آشنایی پیدا می‌کند و رفت‌وُآمد خانوادگی بین آن‌ها شکل می‌گیرد. گرنت خیلی زود جذب خانواده‌ی شاد همسایه‌ی جدیدشان می‌شود اما مایکل تصادفاً به سرنخ‌های مشکوکی در ارتباط با زندگی اولیور پی می‌برد...»

جاده‌ی آرلینگتون را اولین‌بار سال‌ها پیش دیده‌ام پس اطمینان داشته باشید آن‌چه در ادامه می‌گویم از روی ذوق‌زدگی و احساسات آنی نیست؛ اگر قرار شود که فهرستی از کنجکاوی‌برانگیز‌ترین افتتاحیه‌های تاریخ سینما تهیه کنم، قطعاً سرآغازِ جاده‌ی آرلینگتون را از یاد نخواهم برد. توضیح بیش‌تری نمی‌دهم تا به‌اصطلاح بیات نشود و خودتان تجربه‌اش کنید! در نظر بگیرید که مقدمه‌ی جذاب و متقاعدکننده‌ی مورد اشاره با تیتراژی که حس دلهره و اضطراب را به بیننده انتقال می‌دهد، همراه و تأثیرگذاری‌اش دوچندان شده است.

جاده‌ی آرلینگتون شاهکار نیست اما فیلمنامه‌اش ایده‌ی هوشمندانه‌ و غافلگیرکننده‌ای دارد که حداقل به یک‌بار دیدن‌اش می‌ارزد! جاده‌ی آرلینگتون هم‌چنین یک تیم رابینز [و درنتیجه: یک بدمنِ] بسیار خوب با چشم‌هایی هوشیار دارد. جاده‌ی آرلینگتون در کنار رستگاری در شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] از برجسته‌ترین اجراهای آقای رابینز است. جاده‌ی آرلینگتون در عین حال یکی از فیلم‌‌های شاخص کارنامه‌ی پرتعداد جف بریجز نیز به‌شمار می‌رود که گرچه از رُل اسکاربرده‌اش در دل دیوانه (Crazy Heart) [ساخته‌ی اسکات کوپر/ ۲۰۰۹] سرتر است ولی لابد با نگارنده هم‌عقیده‌اید که با یله‌ترین نقش‌آفرینی او در لبوفسکی بزرگ (The Big Lebowski) [ساخته‌ی مشترک جوئل و ایتن کوئن/ ۱۹۹۸] چند پله فاصله دارد.

یکی از بااهمیت‌ترین مزیت‌های جاده‌ی آرلینگتون، قابل حدس نبودن‌اش است؛ به‌گونه‌ای‌که تا لحظات پایانی نمی‌توانید دست فیلم را بخوانید. دیگر تمایز قابلِ اعتنای فیلم، به پایان‌بندیِ نامتداول‌اش بازمی‌گردد؛ اجازه بدهید تا برخلاف رویه‌ی معمول‌ام در طعم سینما، کمی تا قسمتی از قصه را لو بدهم! جاده‌ی آرلینگتون شاید از معدود فیلم‌هایی باشد که قربانیِ آن، شخصیت مثبت داستان بوده و این قطب منفی ماجراست که در انتها بدون باقی گذاشتن کوچک‌ترین ردپایی از خودش، به‌جا می‌ماند. نکته‌ی جالب توجه اما حاشیه‌ای بعدی، عاری بودن جاده‌ی آرلینگتون از فحاشی‌های مرسوم سینمای آمریکا [به‌ویژه] در سال‌های اخیر است که انگار جزئی جدایی‌ناپذیر از فیلم‌ها شده!

از دو دریچه می‌توان به جاده‌ی آرلینگتون نزدیک شد؛ اول: در نظر گرفتن‌اش به‌عنوان یک تریلر خوش‌ساخت معمایی و دوم: نگاه سیاسی و سیاست‌زده‌ی افراطی به فیلم. بدیهی است که جاده‌ی آرلینگتون [و اصولاً هر فیلم دیگری] از سیاست‌های تثبیت‌شده‌ی کشور سازنده‌اش تخطی نکند اما ادعاهایی مثل این‌که جاده‌ی آرلینگتون زمینه‌سازیِ دولت ایالات متحده برای حملات ۱۱ سپتامبر بوده است، بیش‌تر به یک گمانه‌زنی شوخ‌طبعانه می‌ماند تا اظهارنظری مستدل! هرچند حالا این نقلِ‌قول قدیمی‌ها مدام در ذهن‌ام تکرار می‌شود که: «سیاست پدر و مادر ندارد!» الله و اعلم! به‌نظرم عاقلانه‌تر است که وظیفه‌ی رؤیت دست‌های پشت پرده را به اهل‌اش [و ایضاً علاقه‌مندان‌ِ بی‌شمارش!] بسپاریم و فارغ از مقاصد پنهان، از دلهره‌ی فزاینده و تعلیق درگیرکننده‌ی فیلم لذت ببریم!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۹ مهر ۱۳۹۴

[۱]: از ۱۹۸۶ تا سپتامبر ۲۰۱۵.

[۲]: احتمالاً معروف‌ترین موزیک‌ویدئویی هم که مارک پلینگتون ساخته، دست‌ام را بگیر (Hold My Hand) [محصول ۲۰۱۰] است که می‌توان وداعی پرحس‌وُحال با مایکل جکسون محسوب‌اش کرد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرچم‌های پدران ما؛ نقد و بررسی فیلم «در دره‌ی الاه» ساخته‌ی پل هگیس

In the Valley of Elah

كارگردان: پل هگیس

فيلمنامه: پل هگیس و مارک بول

بازيگران: تامی لی جونز، شارلیز ترون، سوزان ساراندون و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: جنایی، درام، معمایی

بودجه: ۲۳ میلیون دلار

فروش: بیش از ۲۹ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدا‌ی ۱ اسکار، ۲۰۰۸

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۳۰: در دره‌ی الاه (In the Valley of Elah)

 

قصه‌ی در دره‌ی الاه را این‌طور می‌توان خلاصه کرد: «از سوی ارتش ایالات متحده به کهنه‌سرباز وطن‌پرست، هنک دیرفیلد (با بازی تامی لی جونز) اطلاع می‌دهند که پسر دوم‌اش مایک (با بازی جاناتان تاکر) بعد از بازگشت از جنگ عراق ناپدید شده است. هنک شخصاً برای به‌دست آوردن خبری موثق از مایک اقدام می‌کند درحالی‌که کارآگاه پلیس، امیلی ساندرز (با بازی شارلیز ترون) نیز از [جایی به‌بعد] با او هم‌داستان می‌شود...»

در دره‌ی الاه مثل هر فیلم به‌دردبخورِ دیگر، از شروعی ترغیب‌کننده سود می‌برد. هنک دیرفیلدِ سابقاً ارتشی [که نقش‌اش را تامی لی جونز با طمأنینه و تسلطی مثال‌زدنی ایفا‌ می‌کند] آن‌قدر کشش دارد که در طول دقایق آغازین، بیننده را با خود همراه کند. البته انگیزه‌ای که به دنبال کردن ادامه‌ی ماجرا مجاب‌مان می‌کند، فقط جذابیت شخصیتِ محوری و توان‌مندیِ بازیگرش نیست بلکه کنجکاویِ اولیه برای سر درآوردن از راز ناپدید شدن مایک را نیز می‌توان دلیل قابلِ قبول بعدی به‌حساب آورد.

پل هگیس علاوه بر کارگردان، یکی از دو فیلمنامه‌نویس در دره‌ی الاه نیز هست. با این‌که به‌هیچ‌وجه قصد زیر سؤال بردن وجهه‌ی کارگردانیِ آقای هگیس را ندارم ولی از حق نگذریم، فیلمنامه‌ی در دره‌ی الاه [اصطلاحاً] بر کارگردانی‌اش می‌چربد. پاره‌ای از فیلم‌ها آن‌چنان فیلمنامه‌ی درست‌وُدرمانی دارند که به‌نظر نمی‌رسد کارگردان در ترجمان تصویری‌شان کار خیلی سختی در پیشِ رو داشته باشد! در دره‌ی الاه از حفره‌های فاحشِ فیلمنامه‌ای بَری است و معمایی را گنگ و ابهام‌برانگیز رها نمی‌کند. به‌عنوان مثال، دلایل همراهی کارآگاه ساندرز با پدر پابه‌سن‌گذاشته‌ و داغ‌دیده‌ی فیلم طوری ظرافتمندانه و به‌آرامی به مخاطب تفهیم می‌شود که جای کم‌ترین سؤالی باقی نمی‌ماند.

درست است که در دره‌ی الاه به حواشی و تبعات جنگ می‌پردازد اما از خلال نمایش همان ویدئوهای بی‌کیفیتِ استخراج‌شده از موبایل مایک، به‌تدریج به متن جنگی هراس‌آلود هم ورود پیدا می‌کنیم که تمهید هوشمندانه‌ای است. تدارک صحنه‌های جنگیِ مذکور و فیلمبرداری ازشان به‌گونه‌ای صورت گرفته است که به تصاویر واقعیِ منتشره از برهه‌ی اشغال عراق نزدیک‌اند و خوشبختانه باور تماشاگر را خدشه‌دار نمی‌کنند.

در دره‌ی الاه دو سکانس کلیدی دارد که قرینه‌ی یکدیگر به‌شمار می‌روند و اگر آن‌ها را از فیلم بگیریم، بی‌شک به موجودی ناقص‌الخلقه تبدیل خواهد شد؛ از سکانس‌های به اهتزاز درآمدن پرچم‌ها در ابتدا و انتهای در دره‌ی الاه حرف می‌زنم. اتفاقاً سکانس انتخابی‌ام از در دره‌ی الاه نیز آن سکانس درخشان بالا بردن پرچم برای دومین‌بار و در فرجام فیلم است. گاهی تعبیه‌ی یک سکانس یا حتی یک پلان در جای درست‌اش، پتانسیلِ این را پیدا می‌کند که فیلمی را نجات بدهد؛ سکانس مورد اشاره‌ از در دره‌ی الاه از آن جمله است.

قضیه‌ی گم‌وُگور شدنِ نامنتظره‌ی مایک دیرفیلد را شاید به‌نوعی بشود مک‌گافینِ در دره‌ی الاه محسوب کرد؛ مایک غیب‌اش می‌زند تا بهانه‌ای محکمه‌پسند برای عزیمت پدری زخم‌خورده از نقطه‌ی A به B فراهم آورده شود. سفری که ماحصل‌اش، تحولی بطئی و تغییرِ دیدگاهی باورپذیر است.

علی‌رغم پیشرفت آرام داستان و علاقه‌ی شخصی‌ام به فیلم‌های مهیج، تماشای در دره‌ی الاه برایم عذاب‌آور نبود. به هر حال باید این مورد را هم در نظر داشته باشید که ما در فیلم قرار است با یک پیرمرد بازنشسته همسفر ‌شویم! از در دره‌ی الاه توقع تریلرهای جناییِ متداول را نداشته باشید؛ ریتم فیلم کُند است و اگر با چنین پیش‌زمینه‌ی ذهنی‌ای هم سراغ‌اش بروید، احتمالاً مأیوس‌تان خواهد کرد!

در دره‌ی الاه به‌طور کلی فیلم سالمی است که به ابتذال مجالی برای عرض اندام نمی‌دهد. پل هگیس در دره‌ی الاه سعی دارد بر این نکته‌ی مهم تأکید کند که تلاشیِ روانی آمریکایی‌های بازگشته از جنگ، خطرناک‌ترین دستاورد اشغال عراق برای جامعه‌ی ایالات متحده بوده است. به بیراهه نرفته‌ایم چنانچه در دره‌ی الاه را یکی از تأثیرگذارترین‌ها و متفاوت‌های سینمای ضدجنگ طی سالیان اخیر خطاب کنیم.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۶ مهر ۱۳۹۴

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پیکره‌ی بدون سر، جذاب و خوش‌تراش! نقد و بررسی فیلم «مرشد» ساخته‌ی پل تامس اندرسون

The Master

كارگردان: پل تامس اندرسون

فيلمنامه: پل تامس اندرسون

بازيگران: خواکین فونیکس، فیلیپ سیمور هافمن، امی آدامز و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۴ دقیقه

گونه: درام

بودجه: ۳۲ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: کاندیدای ۳ اسکار، ۲۰۱۳

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۱۲۹: مرشد (The Master)

 

مرشد فیلمی به نویسندگی و کارگردانی پل تامس اندرسون است که در خلالِ روایتِ برشی از زندگی یک سرباز سابق نیروی دریایی ایالات متحده آمریکا (با بازی خواکین فونیکس)، به چگونگی فعالیت و عضوگیریِ فرقه‌ای تحت عنوان "هدف" (The Cause) به رهبری شخصی دست‌به‌قلم و کاریزماتیک به‌اسم لنکستر داد (با بازی فیلیپ سیمور هافمن) می‌پردازد که پیروان‌اش او را "مرشد" (Master) خطاب می‌کنند. خواکین فونیکس در نقش فِرِدی کوئل با آن بدن و چهره‌ی دفرمه، به‌خوبی مصائب گریبان‌گیرِ سربازان بازگشته از جنگ جهانی دوم را بروز می‌دهد.

فِرِدی به‌واسطه‌ی عوارض روحی عدیده‌ای که گرفتارشان شده است، در هیچ شغلی دوام نمی‌آورد تا این‌که به‌طور اتفاقی [و بدون اجازه] سوار یک کشتی تفریحی حامل پیروان فرقه‌ی "هدف" [۱] می‌شود. فِرِدی که پدری دائم‌الخمر و مادری مبتلا به بیماری روانی داشته [و خودش هم از اجتماع طرد شده] است، مورد توجه و محبت رئیس فرقه قرار می‌گیرد. بدین‌ترتیب، فِرِدی کوئل سرکش و معتاد به الکل و درگیر با مشکلات حاد شخصیتی بدون این‌که خودش متوجه باشد [گرچه کِیس ساده‌ای به‌نظر نمی‌رسد] جذب فرقه‌ی کذایی می‌شود و به‌خاطر احترام و اعتباری که "مرشد" به او می‌بخشد، حاضر است حتی جان و سلامتی‌اش را برای فرقه و رئیس آن بدهد؛ تصویری درست و باورپذیر از عضوگیری فرقه‌های این‌چنینی.

فصول معرفی کاراکتر فِرِدی کوئلِ تک‌افتاده، آشنایی‌اش با "مرشد" و به‌کار گرفته شدن‌اش مثل خوکچه‌ای هندی، جذاب و حتی شاید بتوان گفت که نفس‌گیر و تکان‌دهنده از آب درآمده‌اند. هرچند تمرکز اصلی روی فِرِدی است و نه رئیس فرقه اما در تشریح اثرات مخرب فرق انحرافی بر ذهن و روانِ به‌دام‌افتادگانِ بخت‌برگشته‌شان هیچ فیلم درست‌وُحسابی‌ای نظیر مرشد سراغ ندارم که تا این اندازه باورکردنی [و سینمایی] به این آفتِ عصر معاصر ورود پیدا کرده باشد؛ از منظر مورد اشاره، بخش‌هایی از مرشد را می‌توان هشداردهنده و چه‌بسا آموزنده تلقی کرد.

آقای اندرسون در مرشد نیز هم‌چون شب‌های بوگی (Boogie Nights) [محصول ۱۹۹۷] [۲] به حال‌وُروز جماعتی می‌پردازد که کم‌تر فیلمسازی جرئت کرده است به‌طور جدی و موشکافانه درباره‌شان فیلم بسازد. او در شب‌های بوگی دست‌اندرکارانِ تیره‌بخت تولید فیلم‌های بزرگسالانه‌ی دهه‌ی هفتادی را تصویر می‌کند و در مرشد با دقتی مثال‌زدنی در ترسیم حال‌وُهوای آمریکای اوایل دهه‌ی ۱۹۵۰، فرقه‌های مذهبیِ من‌درآوردی [۳] را به چالش می‌کشد. با همه‌ی این تفاسیر، مرشد تک‌بُعدی نیست و چنان‌که اشاره کردم مثلاً می‌شود به‌عنوان فیلمی منتقدِ سیاست‌های جنگ‌طلبانه [و در راستای هم‌دردی با سربازهایی که پس از جنگ به حال خودشان رها می‌شوند] هم محسوب‌اش کرد.

مرشد از جنبه‌ی دیگری نیز حائز اهمیت است: برخورداری‌اش از یکی از واپسین و در عین حال، کنترل‌شده‌ترین نقش‌آفرینی‌های عالیجناب هافمن. آقای هافمن به‌معنی واقعیِ کلمه، نابغه‌ای خودویران‌گر بود که مثل باقیِ نوابغی از این دست، قدر نبوغ‌اش را ندانست و خودش را دستی‌دستی به کشتن داد. در مرشد شاهد کامل‌ترین و پرریزه‌کاری‌ترین بازیِ فیلیپ سیمور هافمن در فیلم‌های مشترک‌اش با پل تامس اندرسون هستیم؛ حضوری که هیچ‌کس تصور نمی‌کرد حُسنِ ختامی بر یک همکاری مداومِ ۱۶ ساله [۴] باشد. هافمن از قبیله‌ی بازیگران انگشت‌شماری بود که با حضورش در هر پروژه‌ای، می‌توانست به‌تنهایی تضمین‌کننده‌ی جذابیتِ آن باشد. حیف!

بازی خواکین فونیکس در نقش یک "آدمِ ناراحت" خیره‌کننده است! فِرِدی کوئل به‌هیچ‌روی دوست‌داشتنی نیست و می‌دانم محال است مبدل به شخصیت محبوب‌تان شود ولی با رنج عمیقی که بر خطوط چهره‌اش حک گردیده، جایی از حافظه‌ی سینمایی‌تان را اشغال خواهد کرد. آقای فونیکس جوری به کاراکتر کوئل جان بخشیده است که انگار چنین آدمی واقعاً وجود خارجی داشته و با ماشین زمان، یک‌راست از دلِ آمریکای بعد از دومین جنگ جهانی، سرِ صحنه‌ی مرشد آمده تا فیلم [به‌اصطلاح] طبیعی‌تر از آب دربیاید!

البته عدم محبوبیتی که گفتم تنها به فِرِدی منحصر نمی‌شود چرا که مرشد اصلاً کاراکتر دلچسبی ندارد! فیلیپ سیمور هافمن این‌جا هم قدرتمندانه در قالب یک هیولا فرو رفته و امی آدامز به نقش همسر خبیث هیولا(!)، [برخلاف اغلب نقش‌هایی که بازی می‌کند] جلوه‌ای اقتدارآمیز و متفاوت دارد. فونیکس، هافمن و آدامز هر سه در هشتادوُپنجمین مراسم آکادمی [۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳] کاندیدا بودند؛ خانم آدامز دوره‌ی بعد هم نامزد اسکار شد اما آقای هافمن از فوریه‌ی ۲۰۱۴ زیر خروارها خاک خفته است...

مرشد با وجود تمام امتیازات‌اش، به‌دلیل داشتن این پایان، شبیه پیکره‌ای خوش‌تراش اما بدون سر است که نیمه‌تمام رها شده. مرشد به‌نظرم به اوجی که باید، نمی‌رسد. به‌عبارت دیگر، پایان‌بندی مرشد را هم‌شأنِ سکانس‌های جان‌دار پیشین‌اش نمی‌دانم؛ آقای اندرسون! چنین پایان‌بندی‌ای، تماشاگرِ زلف گره زده به فیلم را مأیوس ‌می‌کند! به‌ عقیده‌ی نگارنده، بعد از شب‌های بوگی [صدالبته منهای پایان‌بندی‌اش!] مرشد پرجزئیات‌ترین و جذاب‌ترین اثر پل تامس اندرسون است.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲ مهر ۱۳۹۴

[۱]: The Cause را "جنبش" نیز می‌شود ترجمه کرد.


[۲]: برای مطالعه‌ی نقد شب‌های بوگی، رجوع کنید به «قصه‌ی سرخوشی‌های کوتاهِ بدفرجام»؛ بازنشرشده در چهارشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۵؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۳]: گفته می‌شود که فرقه و رئیس فرقه‌ی نمایش داده ‌شده در فیلم بیش از همه، ساینتولوژی (Scientology) و ال. ران هابارد (L. Ron Hubbard) را تداعی می‌کنند؛ با این حال، نظیرِ چنین تعاملاتی در اکثر قریب به‌اتفاقِ فرقه‌های مذهبیِ انحرافی قابلِ رؤیت‌اند.

[۴]: فیلیپ سیمور هافمن تا زمان مرگ‌اش، در ۵ فیلم از ۶ فیلمی که پل تامس اندرسون ساخته بود، بازی کرد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.