محکم کوبیدن میخ! ● اپیزود پایلوت از اولین فصل «برکینگ بد» ● پژمان الماسی‌نیا

محکم کوبیدن میخ! مقدمه‌ای بر دیدار اپیزود پایلوت برکینگ بد

با وجود این‌که هم اصولاً سریالی نیستم و هم این‌که تا ابدالدهر، فیلمِ درجه‌یک برای تماشا کردن در دسترس دارم ولی بالاخره دُم به تله‌ی تماشای اولین فصل برکینگ بد (Breaking Bad) [وینس گیلیگان/ ۲۰۰۸] دادم(!) و... مختصر و مفید می‌توانم بگویم: عالی‌ست! قسمت اول [پایلوت] یک که نه! بلکه چندین سروُگردن از قدوُقواره‌ی سریال‌های تلویزیونی بالاتر بود. قلاب کذاییِ معروف، سفت‌وُسخت در همین اپیزود گیر می‌کند و تماشاگر را تشنه‌ی پیگیریِ ادامه‌ی ماجرا نگاه می‌دارد. نظیر چنین حسی را با فصول نخستین کارآگاه واقعی (True Detective) [نیک پیزولاتو/ ۲۰۱۴] و دکستر (Dexter) [جیمز منوس جونیور/ ۲۰۰۶] هم تجربه کرده بودم که به‌نظرم تا به حال برترین سریال‌های قاب کوچک بوده‌اند. برکینگ بد با یک آغاز فوق‌العاده کنجکاوی‌برانگیز، به‌کارگیریِ به‌اندازه‌ی المان طنز، گره‌گشایی‌ای معقول و منطقی و هم‌چنین زمینه‌چینیِ عاری از روده‌درازی جهت القای تحولِ شخصیتیِ آقای والتر وایت (با بازی برایان کرانستون) میخ‌اش را محکم می‌کوبد. جایی که والت، باگدان، کارفرمای پرمدعای کارواش را [با تأکید بامزه روی پرپشتیِ غیرعادیِ ابروهای پررنگ‌اش!] قهوه‌ای می‌کند، از خنده روده‌بُر شدم به‌طوری‌که همسر محترم [برای شادی روح اینجانب!] تشویق شدند ثانیه‌های مربوطه را سه‌بار پشتِ‌سرِهم پخش کنند! با چنین استارتی، به باقیِ برکینگ بد خوش‌بین‌ام.

پژمان الماسی‌نیا
شب چهارشنبه، ۲۵ آذر ۱۳۹۴

پی‌نوشتِ ۱۳ دی ۹۴:
بامداد، تماشای فصل اول تمام شد و الحق که کار درست‌وُحسابی‌ای بود. سروُشکل برکینگ بد با آن‌چه به‌طور عام از تلویزیون و کارهای تلویزیونی انتظار داریم، قابلِ مقایسه نیست اما در اظهارنظر اولیه‌ام درخصوص این‌که بهترین سریال‌هایی که تاکنون دیده‌ام، کارآگاه واقعی و دکستر هستند، هیچ خللی ایجاد نشد! در اولین فصل‌های هر دو سریال مورد اشاره، جاذبه‌ی سر درآوردن از ادامه‌ی ماجرا به‌حدی زیاد بود که انگار تا همه‌ی قسمت‌ها را نمی‌دیدی، خواب راحت نداشتی! فصل اول برکینگ بد با وجود تمامی پوئن‌های مثبت‌اش از چنین موهبتی بی‌نصیب است و شاید دلیل عمده‌ای که باعث شد به اتمام رساندنِ این ۷ قسمت کمی طول بکشد و بین تماشای اپیزودها وقفه بیفتد، همین بود. درباره‌ی تماشای بقیه‌ی فصول برکینگ بد مرددم و حالا بیش‌تر به خالی کردن وقتی برای فارگو (Fargo) [نوآ هاولی/ ۲۰۱۴] فکر می‌کنم!

 

●● برای خواندن نقد کارآگاه واقعی به‌قلم نگارنده، می‌توانید «این‌جا» بروید.

 

 

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

زن بدون آینده؛ نقد و بررسی فیلم «دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی» ساخته‌ی آکی کوریسماکی

The Match Factory Girl

عنوان به فنلاندی: Tulitikkutehtaan tyttö

كارگردان: آکی کوریسماکی

فيلمنامه: آکی کوریسماکی

بازيگران: کاتی اوتینن، الینا سالو، اسکو نیکاری و...

محصول: فنلاند، ۱۹۹۰

زبان: فنلاندی

مدت: ۶۹ دقیقه

گونه: درام، کمدی

 

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۴۵: دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی (The Match Factory Girl)

 

از سینمای اروپا، بعد از انگلستان [حتی بیش‌تر از آلمان، اسپانیا، فرانسه، ایتالیا... یا هر کشور صاحب‌سینمای دیگرِ قاره‌ی سبز] سینمای اسکاندیناوی را می‌پسندم؛ اظهر من الشمس است که در وهله‌ی اول به‌خاطر برگمان! چند پله پس از استاد، به‌ویژه مرد بدون گذشته (The Man Without a Past) [محصول ۲۰۰۲] را دوست دارم و آکی کوریسماکی را. «آیریس (با بازی کاتی اوتینن) کارگر ساده‌ی کارخانه‌ی کبریت‌سازی است که اجاره‌خانه‌ی مادر (با بازی الینا سالو) و ناپدری‌اش (با بازی اسکو نیکاری) را می‌دهد و با آن‌ها زندگی می‌کند. دختر جوان به جرم خریدن یک دست لباس [از حقوق ماهیانه‌ی خودش] توهین می‌شنود و کشیده نوشِ جان می‌کند! آیریس به‌جای پس دادن لباس، شبانه از خانه بیرون می‌زند و به بار می‌رود. او در آنجا با یک مرد (با بازی وسا ویریکو) آشنا می‌شود؛ آشنایی‌ای که سرنوشت‌اش را عوض می‌کند...»

هرچند [چنان‌که دریافتید] مرد بدون گذشته از فیلم‌های محبوب‌ام است ولی برای شماره‌ی مخصوصِ آقای کوریسماکی، دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی را انتخاب کردم؛ فیلمی نمونه‌ای از نخستین دهه‌ی فعالیت فیلمساز که به‌نظرم آمد مدخل مناسب‌تری جهت ورود به جهان آثارش و شناخت مؤلفه‌های اصلی‌شان باشد. عنوان فیلم بی‌درنگ "دختر کبریت‌فروش" هانس کریستین آندرسن [۱] را به ذهن متبادر می‌کند اما شباهت این دو دختر تنها در سروُکار داشتن‌شان با کبریت خلاصه می‌شود و بس! دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی در ۱۹۸۹ فیلمبرداری و در ژانویه‌ی ۱۹۹۰ رونمایی شد.

از جمله خصوصیاتِ دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی که حسابی جلب نظر می‌کند، می‌توان سادگیِ درهم‌تنیده با تمام ارکان آن را برشمرد. سادگی‌ای که از همان نام‌گذاری فیلم کلید خورده و به محتوا و فرم‌اش نیز تسری پیدا کرده است؛ در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی به‌عنوان مثال، گرچه به‌واسطه‌ی کم‌حرف بودن کاراکترها [علی‌الخصوص کاراکتر محوری] گاه حدس حرکت بعدی‌شان دشوار می‌شود اما کوریسماکی به‌طور کلی آدم‌های پیچیده‌ای را در متن داستان فیلم‌اش قرار نداده و پیچیدگیِ خاصی هم در روابط‌شان وجود ندارد (سادگی در محتوا) به‌علاوه و به‌عنوان مشتی نمونه‌ی خروار، دوربین در اکثرِ قریب به‌اتفاقِ پلان‌ها ثابت است (سادگی در فرم).

دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی به آدم‌های حاشیه‌ی جامعه و شهروندانی می‌پردازد که نه کسی دوست‌شان دارد و نه هیچ‌کس تحویل‌شان می‌گیرد؛ حاشیه‌نشین‌هایی اسیر انزوا که تنهایی و گوشه‌گیری، خواستِ خودشان نیست و شرایط به‌شان تحمیل‌اش کرده است. به‌یاد بیاورید آیریس و کوشش محکوم به شکست‌اش برای دریدن پیله‌ی انزوا را که به فاجعه می‌انجامد. کوریسماکی اگرچه شخصیت اول فیلم‌اش را دوست دارد و برایش غصه می‌خورد اما عاقبت میدان را به نفع رئالیسم خالی می‌کند و آیریس را به دام پلیس و قانون می‌اندازد.

آکی کوریسماکی در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی از احساسات‌گرایی [۲] یا دقیق‌تر بگویم "احساسات‌گرایی افراطی" فرار می‌کند و به‌جایش به کمینه‌گرایی [۳] روی خوش نشان می‌دهد. دستاویز مهم کارگردان برای نیل به مقصود مورد اشاره، استفاده از المان طنز است؛ طنز سیاه. دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی نه کمدی-درام که یک کمدی-تراژیک مینیمال است. کمدی-درام‌ها خوش‌عاقبت‌اند و اصطلاحاً حال‌خوب‌کن اما در دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی کسی نیست که به رستگاری برسد. دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی علی‌رغم بدفرجامیِ ذاتی‌اش(!)، حسن ختام تریلوژی پرولتاریایی آقای کوریسماکی [۴] و موجزترین و [به عقیده‌ی نگارنده] سینمایی‌ترین فیلم این سه‌گانه است.

کم‌دیالوگ بودن به‌خودیِ‌خود می‌تواند بهانه‌ی خیلی خوبی برای نیمه‌کاره‌‌ رها کردن تماشای یک فیلم فراهم کند(!) ولی دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی مشمول این قاعده نمی‌شود چرا که کم‌حرفی کاراکتر‌ها، ادا و اصول و تحمیلی نیست و مبدل به عنصری درونی و جدایی‌ناپذیر از اثر شده است. در فیلم ۶۹ دقیقه‌ایِ دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی تا دقیقه‌ی چهاردهم هیچ دیالوگی از زبان آدم‌ها شنیده نمی‌شود! آیریس، ارتباط برقرار کردن با دیگران را [هم‌چون بقیه‌ی آدم‌های مهم سینمای کوریسماکی] بلد نیست. مثلاً نگاه کنید به تنها ماندن و لبخند زدن‌های بیهوده‌اش در اولین مرتبه‌ای که به بار رفته است. فیلمساز به لطف درخشش کاتی اوتینن [پای ثابت چند ساخته‌ی کوریسماکی] سرمای حاکم بر مراودات آیریس و اطرافیان‌اش را قابلِ باور به تصویر می‌کشد.

کوریسماکی با مستندوار گنجاندن مراحل تهیه‌ی یک قوطی کبریت در بدو فیلم، هم بر بی‌اهمیتی و کسالت‌آور بودن کار روزمره‌ی آیریس صحه می‌گذارد و هم به یکی از مضامین مورد علاقه‌اش یعنی بیزاری از تعاملات مکانیکیِ بشر امروز و نقدِ دنیای ماشین‌زده‌ی گرفتار در چنبره‌ی نظام سرمایه‌داری ناخنک می‌زند. اما امتیاز بزرگ دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی یک‌دستی آن است؛ فیلم خوشبختانه با وجود تغییر رویه‌ی شخصیت نخست‌اش به درد دوپارگی دچار نشده، فاز عوض نمی‌کند و به دو بخشِ [مثلاً] "دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی: آرامش پیش از طوفان" و "دختر کارخانه‌ی کبریت‌سازی: عصیان" قابلِ تفکیک نیست!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۲ آذر ۱۳۹۴

 

[۱]: The Little Match Girl، داستان کوتاه و معروفی که در دسامبر ۱۸۴۵ چاپ شد.

[۲]: Sentimentalism.

[۳]: Minimalism.

[۴]: فیلم‌های اول و دوم، به‌ترتیب سایه‌هایی در بهشت (Shadows in Paradise) [محصول ۱۹۸۶] و آریل (Ariel) [محصول ۱۹۸۸] هستند.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

ناخدای کشتی مرگ؛ نقد و بررسی فیلم «نوسفراتو: یک سمفونی وحشت» ساخته‌ی فردریش ویلهلم مورنائو

Nosferatu: A Symphony of Horror

عنوان به آلمانی: Nosferatu, eine Symphonie des Grauens

كارگردان: فردریش ویلهلم مورنائو

فيلمنامه: هنریک گالین

بازيگران: ماکس شرک، گوستاو فون‌وانگنهایم، گرتا شرودر و...

محصول: جمهوری وایمار، ۱۹۲۱

تاریخ اکران: ۱۹۲۲

زبان: صامت

مدت: ۸۹ دقیقه

گونه: ترسناک

 

طعم سینما - شماره‌ی ۱۴۴: نوسفراتو: یک سمفونی وحشت (Nosferatu: A Symphony of Horror)

 

نخستین فیلم صامتی که برای طعم سینما برگزیده‌ام، یکی از شاهکارهای سالیان آغازین سینماست: نوسفراتو: یک سمفونی وحشت، اثر از قیدوُبندِ زمان رسته‌ی آقای فردریش ویلهلم مورنائو؛ فیلمی که پس از گذشت حول‌وُحوش یک قرن از ساخت‌اش [۱] حالا با فراغ بال می‌شود صفت "ماندگار" را درموردش به‌کار بست. هم‌چنان‌که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت مورنائو را مبرا از وابستگی به زمان برشمردم، معتقدم استحقاق‌اش فراتر از آن است که روا باشد در چهارچوب قاعده‌های سینمای اکسپرسیونیستی محدودش ساخت [۲]؛ تأکید می‌کنم: نوسفراتو: یک سمفونی وحشت تاریخ‌مصرف ندارد و تماشایش همواره توأم با لذت است.

تا به امروز و در صفحه‌ی حاضر تعداد قابلِ توجهی فیلم‌ترسناک را در ساب‌ژانرهای مختلف بررسی کرده‌ام؛ از آثار جریان‌سازی مثل بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) [ساخته‌ی رومن پولانسکی/ ۱۹۶۸]، کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre) [ساخته‌ی تاب هوپر/ ۱۹۷۴] و پروژه‌ی جادوگر بلر (The Blair Witch Project) [ساخته‌ی مشترک ادواردو سانچز و دانیل مایریک/ ۱۹۹۹] گرفته تا فیلم‌ترسناک‌های مهجوری از قبیل پرونده‌ی ۳۹ (Case 39) [ساخته‌ی کریستین آلوارت/ ۲۰۰۹]، سکوت مطلق (Dead Silence) [ساخته‌ی جیمز وان/ ۲۰۰۷] و تسخيرشده (Haunt) [ساخته‌ی مک کارتر/ ۲۰۱۳] [۳]. اما در این شماره می‌خواهیم سروقت ریشه‌ها برویم، فیلمی که تحت عنوان "اولین فیلم‌ترسناک تاریخ سینما" معروف است.

حصول اطمینان از این‌که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت اولین فیلم سینمای وحشت هست یا نه، نیاز به بررسی دقیقِ پژوهشگرانه و صدالبته دسترسی به آرشیوی پروُپیمان دارد؛ در هر صورت، نوسفراتو: یک سمفونی وحشت قطعاً از اولین فیلم‌ترسناک‌هاست و بناکننده‌ی پاره‌ای از قواعد ژانر. «هاتر (با بازی گوستاو فون‌وانگنهایم) و همسرش الن (با بازی گرتا شرودر) در ویسبورگ زندگی آرام و عاشقانه‌ای دارند تا این‌که کارفرمای مرد جوان، ناک (با بازی الکساندر گراناخ) هاتر را به مأموریتی دوروُدراز در ترانسیلوانیا نزد کنت اورلوک (با بازی ماکس شرک) می‌فرستد. ناک به هاتر خبر می‌دهد که جناب کنت [نوسفراتو] قصد خرید خانه‌ای زیبا در شهر ویسبورگ دارد و اگر هاتر بتواند معامله را جوش بدهد، پول خوبی به جیب خواهد زد...»

با پیش‌زمینه‌ی ذهنیِ تیره‌وُتار سراغ فیلمی مثل نوسفراتو: یک سمفونی وحشت رفتن و به‌طور کلی فیلمِ صامت دیدن را کاری شاق فرض کردن، اشتباه محض است! نوسفراتو: یک سمفونی وحشت در قیاس با فیلم‌های روتینِ بهره‌مند از باند صوتی، کم که نمی‌آورد هیچ، یک سروُگردن هم از آن‌ها بالا‌تر است چرا که بدون اتکا به المان تأثیرگذاری چون صدا [و ایضاً: رنگ] گلیم خودش را [در زمینه‌ی برقراری ارتباط با مخاطب] از آب بیرون می‌آورد.

در نوسفراتو: یک سمفونی وحشت آن‌چه که بیش از هر عنصر دیگری هول‌وُهراس را به جان بیننده می‌ریزد، عدم وقوع داستان در دکورها و فضایی غیرواقعی است؛ اتخاذ چنین رویه‌ای [= استودیویی ساخته نشدن فیلم] موجب گردیده تا نوسفراتو: یک سمفونی وحشت هرچه بیش‌تر از فانتزی دور و به رئال نزدیک شود. به‌عبارت دیگر، حین تماشای نوسفراتو: یک سمفونی وحشت به حس‌وُحالی شبیه این می‌رسید که انگار سال ۱۸۳۸ در ویسبورگ، شیوع طاعون واقعاً اتفاق افتاده و تازه هر آن ممکن است کشتی حامل نوسفراتو در یکی از بنادرِ بیخِ گوش‌مان پهلو بگیرد و تابوت‌های لبالب از وحشت و موش و خاک مرگ برای ما سوغات بیاورد!

بر نوسفراتو: یک سمفونی وحشت اتمسفر یک وقایع‌نگاریِ تصویریِ مستندگونه حاکم است که گه‌گاه بیش از آن‌که بار دراماتیک داشته باشد، جلوه‌ای رئالیستی دارد؛ گویی به‌شیوه‌ی فیلم‌ترسناک‌های امروزی [که بعد از پروژه‌ی جادوگر بلر در سینمای وحشت باب شد] شاهد فیلمی در فرمت موسوم به "تصاویرِ کشف‌شده" (found footage) هستیم که پلان‌های زیرخاکی و رنگ‌وُرورفته‌اش توسط مونتوری باحوصله و خوش‌ذوق کنار هم چیده شده‌اند! عامل ترس‌آفرینِ نوسفراتو: یک سمفونی وحشت ملموس و باورکردنی است.

همان‌طور ‌که از اسم فیلم نیز برمی‌آید، وحشت‌آفرینی از ناحیه‌ی نوسفراتو اتفاق می‌افتد ولی ترس تنها حسی نیست که او القا می‌کند؛ اصولاً تکلیف‌تان در رویارویی با نوسفراتو معلوم نیست! نمی‌دانید بایستی از او بترسید یا دوست‌اش بدارید و دل‌تان برایش بسوزد؟! و این بلاتکلیفی به‌گونه‌ای است که آزارنده و مخل نمی‌شود؛ نگارنده که به‌شخصه آن‌قدر نوسفراتو را سمپاتیک یافته است که حتی از هیولا خطاب کردن‌اش ابا دارد! در نوسفراتو: یک سمفونی وحشت برخلاف انتظار، آدم‌های قطب خیر داستان [الن و هاتر] به‌هیچ‌روی همدلیِ تماشاگر را برنمی‌انگیزند و اغلب سطحی و مضحک به‌نظر می‌رسند! به‌جایش [چنان‌که اشاره شد] این سرچشمه‌ی نیستی و ارباب تاریکی [نوسفراتو] است که جلبِ علاقه و دل‌سوزی می‌کند.

اما به‌نظرم مهم‌ترین احساسی که از وقت گذاشتن برای نوسفراتو: یک سمفونی وحشت به مخاطبان‌اش دست می‌دهد، نه ترس و وحشت که حظ وافر بصری است. فیلم مونائو، چشم‌های مخاطب تیزبین را به مهمانی سایه‌روشن‌ها، کنتراست‌ها، انواع‌وُاقسام خطوط و... دعوت می‌کند؛ آن‌هم مهمانی‌ای خوشبختانه خواب‌آور و خسته‌کننده نیست. عالیجناب مورنائو میزبان کاربلدی است که بی‌لکنت قصه تعریف می‌کند. با وجود این‌که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت به دوران پیدایش هنر هفتم تعلق دارد ولی شگفت‌انگیز است که ننگ ناپختگی بر پیشانی‌اش نقش نبسته. توجه داشته باشید که اف. دبلیو. مورنائو از نوابغ سینماست؛ هنرمند مبتکری که تماشای فیلم‌هایش به‌منزله‌ی کلاسِ درسی برای سینماگرانِ پس از او بود.

چه خوب که نوسفراتو: یک سمفونی وحشت [به هر دلیل] اقتباس وفادارانه‌ای از "دراکولا"ی برام استوکر نیست وگرنه لابد تبدیل به آش شله‌قلمکاری نظیر ساخته‌ی فرانسیس فورد کاپولا [۴] می‌شد که شخصاً هیچ‌وقت نتوانستم تا آخر تحمل‌اش کنم! نوسفراتو: یک سمفونی وحشت بدون این‌که تصور تئاتری فیلم‌شده را به ذهن منبادر کند، به‌شایستگی از پتانسیل بی‌حدوُحساب "سکون" برای ایجاد هراس سود می‌برد؛ فردریش ویلهلم مورنائو و فیلمبردارش به‌درستی پی برده بودند که نوسفراتو چنانچه بی‌حرکت بایستد و خیره‌خیره به مقابل‌اش زل بزند، هیئتی به‌مراتب هولناک‌تر خواهد داشت.

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۵ آذر ۱۳۹۴

 

[۱]: ۹۴ سال.

[۲]: گرچه منکر قابلِ شناسایی بودن برخی المان‌های سینمای اکسپرسیونیستی در آن نیستم.

[۳]: به‌منظور دسترسی به فهرستی کامل از فیلم‌ترسناک‌هایی که پیرامون‌شان دست‌به‌قلم شده‌ام، «این‌جا» را کلیک کنید.

[۴]: دراکولای برام استوکر (Bram Stoker's Dracula) [محصول ۱۹۹۲].

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

         

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.