فیلم‌ترسناکی که چندان نمی‌ترساند! ‌نقد و بررسی فیلم «چشم» ساخته‌ی مایک فلاناگان

Oculus

كارگردان: مایک فلاناگان

فيلمنامه: مایک فلاناگان و جف هاوارد

بازيگران: کارن گیلان، برنتون توایتز، روری کوچرین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۹۹ دقیقه

گونه: ترسناک

درجه‌بندی: R

 

Oculus فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت به کارگردانی مایک فلاناگان است که از تاریخ یازدهم ماه آوریل ۲۰۱۴م در سینماهای آمریکا به نمایش درآمد. فلاناگان این فیلم را براساس ساخته‌ی کوتاه خود، تحت عنوان "Oculus: Chapter 3 - The Man with the Plan" -محصول سال ۲۰۰۶م- به مرحله‌ی تولید رسانده. Oculus یک کلمه‌ی لاتین به‌معنی "چشم" است.

پسر جوانی به‌نام تیم (با بازی برنتون توایتز) که در ۱۰ سالگی باعث مرگ پدرش شده است؛ پس از سال‌ها مراقبت و درمان با نظر مساعد پزشک معالج‌اش از آسایشگاه بیماران روانی ترخیص می‌شود تا به زندگی عادی باز‌گردد. جایی که خواهرش، کیلی (با بازی کارن گیلان) منتظرش است تا کار نیمه‌تمامی را به سرانجام برسانند. کیلی قصد دارد ثابت کند عامل اصلی از هم پاشیدن زندگی خانوادگی‌شان، آینه‌ای عتیقه بوده است که با نزدیک ۴ قرن قدمت، قدرت‌های ماورایی دارد...

طرح این‌که یک آینه طی سالیان متمادی، مسبب قتل‌های بسیاری بوده، به خودی خود ایده‌ی جالبی است؛ اما تنها زمانی از حدّ ایده‌ای صرف فراتر خواهد رفت که سازوُکارهای مناسب برای قابل باور و سینمایی کردن‌اش نیز اندیشیده شود. نمی‌توان فیلم را فقط با یک‌سری حرف، خاطره، ایده و ادعای بی‌پشتوانه جلو برد و توقع داشت تماشاگر هم با اثر ارتباط خوبی برقرار کند. چنین ارتباطی درصورتی شکل می‌گیرد که چه وقت نگارش فیلمنامه و چه در زمان اجرا، "چیزی" وجود داشته باشد که مخاطب را متقاعد کند و به باور برساند. در چشم حجم افعالی که از آینه سر می‌زند در قیاس با ادعاهای طرح‌شده، ناچیز است.

از بهترین سکانس‌های فیلم که انتظار مواجهه با یک فیلم ترسناک درست‌وُحسابی را در تماشاگر بیدار می‌کند، همان فصل تماشایی اولین دیدار بی‌واسطه‌ی کیلی با آینه در لوکیشن انبار اشیای باستانی است. کیلی طوری پرحرارت، آینه را طرف صحبت قرار می‌دهد که انگار جان دارد، نفس می‌کشد و به‌زودی انتقام سختی از او گرفته خواهد شد. متأسفانه در ادامه‌ی فیلم، هرگز پاسخی برای انتظار به‌وجودآمده دریافت نمی‌کنیم تا آنجا که به دست فراموشی سپرده می‌شود. گویا سازندگان فیلم -چنان‌چه اشاره شد- به‌قدری شیفته‌ی ایده‌ی اولیه بوده‌اند که هیچ فکری برای باورپذیری‌اش نکرده‌اند؛ در چشم کوچک‌ترین اشاره‌ای به این نکته که انگیزه‌ی آینه از ارتکاب این قتل‌ها چه بوده است، نمی‌شود. آیا این آینه، دریچه‌ای به سوی دوزخ است؟ یا گذرگاهی برای آمدوُشد ِ شیاطین؟ این سؤال که اصلاً چه عاملی موجب شده آینه صاحب چنین قدرت اسرارآمیزی باشد نیز تا انتها بی‌پاسخ باقی می‌ماند.

سکانس طولانی راه‌اندازی دوربین‌های تصویربرداری، کامپیوترها و به‌دنبال آن، اطلاعاتی که کیلی رو به دوربین‌ها از اولین مالک آینه -یعنی همان قربانی اول- و قربانیان بعدی ارائه می‌دهد، گویا قرار بوده کارکرد روشن‌گرانه‌ای داشته باشد؛ ولی فقط مقادیری آمار و ارقام و عکس‌های بیهوده تحویل تماشاگر می‌دهد که هیچ کمکی به برطرف کردن ابهامات ذهنی‌اش نمی‌کند. کارن گیلان این داده‌های به‌دردنخور را چنان خشک و عاری از هرگونه جذابیت بیان می‌کند تا این احساس به بیننده منتقل شود که انگار تمام حواس‌اش را متمرکز کرده تا مبادا حتی یک واو از دیالوگ‌هایش جا بماند! سکانس مذکور، تأکیدی بر انتخاب نادرست بازیگر نقش کیلی است.

نصب وسائل و تجهیزات پیشرفته برای اثبات وجود فعالیت‌های ماورای طبیعی در یک یا چند نقطه‌ی خانه، از جمله کلیشه‌های رایج فیلم‌های ترسناک است که به‌عنوان یکی از بهترین نمونه‌های کاربرد این کلیشه، بيداری (The Awakening) ساخته‌ی ۲۰۱۱م نيك مرفی را می‌توان مثال زد چرا که به حلّ معمای فیلم مورد نظر یاری می‌رساند. اما کلّ فرایند به‌کار انداختن دستگاه‌های مدرن در چشم، مبدل به نمایش کسالت‌بار مسخره‌ای شده است که به‌جز بالا بردن تایم فیلم، نقش قابل ملاحظه‌ای ایفا نمی‌کند و گره‌ای از کلاف سردرگم راز آینه نمی‌گشاید... اختصاص مدت زمان قابل توجهی از چشم به زمینه‌چینی و ارائه‌ی اطلاعات ناکارآمد، مخاطب را به این نتیجه‌ی مأیوس‌کننده می‌رساند که: "گویا فیلم هیچ‌وقت قرار نیست شروع شود"!

به موازات وقایع زمان حال و به‌طور مداوم، شاهد فلاش‌بک‌هایی از ۱۰ سالگی تیم -یعنی همان روزهای منتهی به فاجعه‌ی کشته شدن پدر و مادر- هستیم. در این میان، کارگردان -هماهنگ با اتفاقی که بناست در فینال فیلم رخ دهد- سعی می‌کند با توجیه بازگشت تیم و کیلی به خانه‌ی قدیمی‌شان و تجدید خاطرات آن دو هفته‌ی جهنمی، به‌نوعی، حال و گذشته را تلفیق کند که این تمهید هم منهای سکانس پایانی، ناموفق است و به کار چشم نمی‌آید!

توسل به ترفند‌های بارها تکرارشده‌ای از قبیل زل زدن شیاطین و تسخیرشدگان ِ آینه با چشم‌هایی براق -درست مثل گربه‌ها در تاریکی شب!- به دوربین، بیش‌تر حال‌وُهوایی کُمیک به فیلم بخشیده است تا ترسناک! باقی تمهیدات فیلمساز هم نظیر شبح زن خبیثی که به‌یکباره با صدایی مردانه -اینجا: صدای پدر بچه‌ها- به حرف می‌آید -گرچه اجرای ضعیفی ندارند- قدیمی شده‌اند و جواب‌گو نیستند.

دیگر کلیشه‌ی فیلم‌های ترسناک که چشم هم شاید به‌واسطه‌ی تنگناهای مالی -بودجه‌ی فیلم ۵ میلیون دلار بوده- خود را ملزم به رعایت‌اش دانسته، به‌کار نگرفتن چهره‌های تراز اول بازیگری است؛ با این وجود، بازیگران تمام نقش‌ها -علی‌الخصوص روری کوچرین که پدر بچه‌ها را بازی می‌کند- توانسته‌اند گلیم خودشان را از آب بیرون بکشند. تنها کارن گیلان، ایفاگر نقش کیلی در زمان حال است که گاهی اوقات بازی مقابل دوربین‌ سینما را با راه رفتن روی استیج مُد اشتباه می‌گیرد!

طی یک‌سوم پایانی که توهمات خواهر و برادر -لابد تحت تأثیر نیروهای فوق طبیعی آینه- اوج می‌گیرد، بارقه‌هایی از خلاقیت و جذابیتی که برای دیدنشان جان‌به‌لب شده بودیم، بالاخره تکانی به پیکره‌ی فیلم می‌دهند! سیب خوردن کیلی -هم‌زمان با تعویض لامپ‌های سوخته- به‌علاوه‌ی جراحت کارسازی که کیلی به نامزدش وارد می‌کند، ۲ نمونه‌ی موفق از این دست هستند. چشم با وجود چنین جرقه‌هایی، درصورتی‌که خیلی در قیدوُبند منطق روایی فیلم نباشید، شاید بتواند نظرتان را جلب کند... گرچه تا انتها به‌وضوح معلوم نمی‌شود کیلی واقعاً نامزد نگون‌بخت‌اش را کشته یا هم‌چون گاز زدن لامپ، زائیده‌ی توهمات‌اش بوده است.

بارزترین نقطه‌ی قوت چشم، پایان‌بندی خوب‌اش است. ویژگی مثبتی که در عین حال، حرصمان را هم درمی‌آورد! زیرا این فکر به ذهن بیننده خطور می‌کند که چه خوب می‌شد اگر مایک فلاناگان و همکار فیلمنامه‌نویس‌اش جف هاوارد، هوشمندی بیش‌تری به خرج داده بودند و طرح این‌‌که تیم -به‌شکلی ناخواسته- باعث قتل پدرش شده است را تا انتها به تعویق می‌انداختند و به‌طور موازی با حادثه‌ای که در سکانس فینال نظاره‌گرش هستیم، پرده از این راز برمی‌داشتند؛ آن‌وقت چشم صاحب یک غافلگیری نهایی پر‌وُپیمان می‌شد که شاید مجابمان می‌کرد از حفره‌های فیلمنامه‌اش صرف‌نظر کنیم.

چشم در حالت کنونی، شبیه مخلوقی ناقص‌الخلقه شده که بیش‌ترین لطمه را از ناحیه‌ی خام رها کردن ایده‌ی اولیه‌اش خورده است... خلاصه این‌که چشم چنان که باید، نمی‌ترساند؛ برای یک "فیلم ترسناک" چه نقطه‌ضعفی از این بالاتر؟!

 

پژمان الماسی‌نیا
یک‌شنبه ۲۵ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاقبت خونین یک ماجراجویی ساده؛ نقد و بررسی فیلم «دریاچه‌ی بهشت» ساخته‌ی جیمز واتکینز

Eden Lake
كارگردان: جیمز واتکینز
فيلمنامه: جیمز واتکینز
بازيگران: مایکل فاسبندر، کلی ریلی، جک اوکانل و...
محصول: انگلستان، ۲۰۰۸
مدت: ۹۱ دقیقه
گونه: هیجان‌انگیز، ترسناک
فروش: حدود ۴ میلیون دلار
درجه‌بندی: R



■ طعم سینما - شماره‌ی ۱: دریاچه‌ی بهشت (Eden Lake)

«دریاچه‌ی بهشت» فیلمی در گونه‌ی سینمای وحشت، ساخته‌ی جیمز واتکینز است که ماجرای تعطیلات آخر هفته‌ی جنی (با بازی کلی ریلی) و استیو (با بازی مایکل فاسبندر) را روایت می‌کند. استیو به جنی پیشنهاد می‌دهد تعطیلات‌شان را در حاشیه‌ی سرسبز دریاچه‌ای زیبا بگذرانند. در ساحل دریاچه‌، آن‌ها خیلی زود متوجه می‌شوند تنها نیستند و با وجود عده‌ای نوجوان گستاخ و لاابالی، انگار قرار نیست آرامش داشته باشند...
از خواندن خلاصه‌ی داستان «دریاچه‌ی بهشت» در وهله‌ی اول، تصور مواجهه با فیلمی کلیشه‌ای -نظیر "کلبه‌ی وحشت" (The Evil Dead)- به ذهن متبادر می‌شود؛ کلیشه‌هایی مثل گذراندن تعطیلات آخر هفته در مکانی پرت و دورافتاده و یا چادر زدن شبانه در جنگلی هراس‌انگیز. اما در «دریاچه‌ی بهشت» نه از چهار-پنج دختر و پسر جوان خوش‌گذران خبری هست و نه خواب موجودات اهریمنی جنگل آشفته می‌شود؛ استیو جوان سربه‌راهی است که جنی را به گردش آورده تا در موقعیتی مناسب از او تقاضای ازدواج کند. البته «دریاچه‌ی بهشت» هم شیاطین خاص خودش را دارد: همان بچه‌های شرور ساحل.
نوجوان‌ها، اتومبیل استیو را می‌دزدند و شب‌هنگام میان‌شان مشاجره‌ای درمی‌گیرد که به کشته شدن بانی، سگ مورد علاقه‌ی برت -سردسته‌ی لاقید نوجوان‌ها- ختم می‌شود. برت، کینه‌ی استیو را به دل می‌گیرد و کشمکش اصلی «دریاچه‌ی بهشت» از همین‌جا شروع به اوج گرفتن می‌کند. گرچه از وقایعی مثل دیدار نخست نوجوان‌ها و یا گیر افتادن استیو در طبقه‌ی بالای خانه‌ی برت -هم‌چنین به‌خاطر نمایش پلان‌های پاییده شدن جنی و استیو از پشت درختان- پیش‌تر نطفه‌ی اضطراب‌آفرینی‌ها در فیلم بسته شده بود.
استیو به چنگ برت و داروُدسته‌اش گرفتار و تا سرحد مرگ شکنجه ‌می‌شود؛ برت تمام بچه‌ها را وادار می‌کند در حال ضبط تصویرشان با موبایل، هریک جراحتی بر بدن استیو وارد کنند تا برای خودش به‌اصطلاح "شریک جرم" دست‌وُپا کند. بدین‌ترتیب، یک بازی و ماجراجویی نوجوانانه‌ی ظاهراً ساده، رفته‌رفته‌ به فاجعه‌ای خون‌بار  مبدل می‌شود. دومین نقطه‌ی عطف داستان وقتی رقم می‌خورد که نوجوان‌ها پی می‌برند جنی -که شب گذشته با پنهان شدن زیر شاخ‌وُبرگ درخت‌ها توانسته بود از دستشان فرار کند- هنوز همان حوالی است.
«دریاچه‌ی بهشت» آن‌طور که از فیلم‌های معمول این گونه‌ی سینمایی انتظار داریم، ترسناک نیست بلکه ترس و وحشت از جایی در وجودمان رخنه می‌کند که با گسترش تدریجی "خشونتی لجام‌گسیخته" روبه‌رو می‌شویم. سبعیت در «دریاچه‌ی بهشت» زمانی اوج می‌گیرد که برت به بچه‌ها فرمان سوزاندن جنی و استیو را می‌دهد؛ استیو که خون زیادی از بدن نیمه‌جان‌اش خارج شده، بی‌هیچ مقاومتی در شعله‌های آتش می‌سوزد اما جنی که هنوز قوای بدنی‌اش تحلیل نرفته است، یک‌بار دیگر موفق به فرار می‌شود.
یکی از تکان‌دهنده‌ترین بخش‌های فیلم -که خوشبختانه واتکینز چندان روی آن متمرکز نمی‌شود- آتش زدن پسربچه‌ای به‌نام آدام توسط برت است؛ همان پسربچه که جنی را -با هدف پذیرفته شدن در گروه برت- فریب داده بود. برت، آدام را طعمه قرار می‌دهد و با تهدید این‌که او را خواهد سوزاند، سعی می‌کند جنی را بی‌دردسر بازگرداند. شاید هیچ‌یک از تماشاگران فیلم انتظار سوزانده شدن آدام را ندارند اما در راستای همان تئوری پیش‌گفته‌ی خشونت افسارگسیخته‌ و غیرقابلِ مهار، این اتفاق می‌افتد. البته اینجا اشارات خفیف نژادپرستانه هم وجود دارد زیرا آدام یک رنگین‌پوست است و برت قبلاً در ابتدای فیلم او را تحقیر کرده بود.
مایکل فاسبندر تا به حال -به‌ویژه پس از ایفای نقش باشکوه بابی ساندز در "گرسنگی" (Hunger)- ثابت کرده که بازیگر نقش‌های دشوار است، او در «دریاچه‌ی بهشت» نیز حضور قابلِ قبولی دارد گرچه به‌نظر می‌رسد که نقش استیو جای کار چندانی نداشته و از حدوُاندازه‌های او کوچک‌تر است. دیگر بازی‌های پذیرفتنی «دریاچه‌ی بهشت» به کلی ریلی و گروه بازیگران نوجوان فیلم تعلق دارد. ریلی -با کمک هدایت درست واتکینز و هنر غیرقابلِ انکار طراح چهره‌پردازی- توانسته است استحاله‌ی یک زن جوان سرحال و شاداب به زنی درهم‌شکسته و هراسان -که هیچ هدفی ‌جز زنده ماندن ندارد- را خیلی خوب به اجرا درآورد. علاوه بر واتکینز که در نویسندگی و کارگردانی اولین تجربه‌ی بلند سینمایی‌اش سنگ‌تمام گذاشته، کار کریستوفر راس در ثبت قاب‌های چشم‌نواز از جنگل زیبای آغازین و بعد انتقال هیجان و اضطراب به تماشاگر از لابه‌لای درختان همان جنگل -که دیگر امن و زیبا به‌نظر نمی‌رسد- ستودنی است.
سیل مهارناپذیر خشونت، جنی را هم عاقبت با خودش می‌برد؛ او -اگرچه به‌شکلی تصادفی- باعث قتل دو تن از نوجوانان می‌شود. جنی با تحمل مشقت بسیار خودش را به یکی از خانه‌های شهر کوچک می‌رساند، غافل از این‌که به همان خانه‌ای قدم گذاشته است که پیش‌تر استیو در آن گیر افتاده بود، خانه‌ی پدری برت! درست زمانی که فکر می‌کنیم ترس‌های جنی به آخر رسیده است، ما هم مثل او غافلگیر می‌شویم. دیالوگ کلیدی فیلم را همین‌جا از زبان مادر یکی از بچه‌ها می‌شنویم: «اونا فقط بچه‌ان! یه مشت بچه!» (نقل به مضمون) پدر الوات برت، خانواده‌ی بچه‌های دیگر را مجاب می‌کند تا خودشان جنی را مجازات کنند. پایان فیلم با نمایش تصویر برت در آینه‌ی قدی همراه است؛ او عینک آفتابی استیو را به چشم زده و فیلم‌های جنایت کثیف‌شان را با خونسردی از گوشی پاک می‌کند درحالی‌که صدای ضجه‌ها و التماس‌های جنی از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد...
از وجوه مهم تمایز «دریاچه‌ی بهشت»، می‌توان به غافلگیری‌های غیرقابلِ پیش‌بینی فیلمنامه‌اش اشاره کرد. واتکینز با سه اتفاق، به‌سادگی همه‌ی معادلات تماشاگران را نقش‌برآب می‌کند: ۱- مرگ استیو، ۲- سوزانده شدن آدام و ۳- نجات پیدا نکردن جنی در فینال فیلم. «دریاچه‌ی بهشت» در "ناامیدی مطلق"، هشداردهنده و اثرگذار تمام می‌شود.

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشقانه‌ای آرام در درازنای شب؛ نقد و بررسی فیلم «فقط عاشقان زنده می‌مانند» ساخته‌ی جیم جارموش


Only Lovers Left Alive
كارگردان: جیم جارموش
فيلمنامه: جیم جارموش
بازيگران: تام هیدلستون، تیلدا سوئینتُن، جان هارت و...
محصول: انگلستان و آلمان، ۲۰۱۳
مدت: ۱۲۳ دقیقه
گونه: ترسناک، درام، رُمانس
درجه‌بندی: R


ثبت «فقط عاشقان زنده می‌مانند» در دیتابیس‌های معتبر سینمایی -مثلاً IMDb- به‌عنوان فیلم ترسناک، اجحافی نابخشودنی در حق این فیلم و تماشاگران بالقوه‌ای است که خواه‌ناخواه‌ از دست می‌دهد زیرا برخی سینمادوستان نسبت به فیلم‌های گونه‌ی سینمای ترسناک دافعه دارند، پس اصلاً به فهرست انتخاب‌های‌شان راه‌اش نخواهند داد! بهتر است که این‌بار به اسم فیلم اعتماد کنیم؛ «فقط عاشقان زنده می‌مانند» غزلی عاشقانه و شورانگیز از آقای جارموش، فیلمساز کهنه‌کار سینمای مستقل آمریکاست. کج‌سلیقگی نیست که فیلمی را تنها به صرف خون‌آشام بودن ۲ کاراکتر اصلی‌اش، در رده‌ی سینمای وحشت جای داد؟!
وقتی در خبرها خواندم جیم جارموش یک فیلم خون‌آشامی ساخته است، اصلاً تعجب نکردم چرا که می‌دانستم حیرت واقعی حین تماشای فیلم اتفاق خواهد افتاد پس فقط به اشتیاق دیدن‌اش منتظر ماندم. هنر جارموش، به‌کار گرفتن گونه‌های مختلف سینمایی به‌عنوان بستری متفاوت برای روایت داستان جدیدی است که در سر دارد؛ فرایند خلاقانه‌ای که خروجی‌اش را مشکل بتوان در قالب‌های معهود طبقه‌بندی کرد. با این اشاره‌ی مختصر هم می‌توان پی برد که چرا درمورد «فقط عاشقان زنده می‌مانند» آدرس غلط و گمراه‌کننده‌ی "فیلم ترسناک" داده می‌شود؛ چنین اشتباهی تنها به ساده‌اندیشی دست‌اندرکاران سایت‌های مذکور ارتباط ندارد بلکه به ذات سینمای آقای جارموش و بازیگوشی‌های خاص خودش بازمی‌گردد. همان‌طور که بدیهی است نوشته‌های هر صاحب‌قلمی، رنگ‌وُبویی از منش و شخصیت‌اش داشته باشد؛ فیلم هم می‌تواند برخی روحیات سازنده‌اش را بازتاب دهد. جیم جارموش یک فیلمساز فرهیخته است پس تعجبی ندارد اگر فیلم خون‌آشامی‌اش را هم درباره‌ی ۲ خون‌آشام فرهیخته بسازد!
«فقط عاشقان زنده می‌مانند» درباره‌ی یک زوج خون‌آشام قرن پانزدهمی به‌اسم آدام و ایو -همان آدم و حوای خودمان- است. ۲ خون‌آشام متشخص، آداب‌دان و خوددار که حتی‌الامکان نمی‌خواهند برای زنده ماندن به هیچ‌کسی صدمه بزنند و در برابر تأمین خون مورد نیازشان از بیمارستان‌ها، مبالغ هنگفتی پول پرداخت می‌کنند! ۲ دلداده‌ی کهن در ۲ قاره‌ی دور از هم، آدام ساکن دیترویت (آمریکا) است و ایو در طنجه (مراکش) اقامت دارد. آدام و ایو قرن‌هاست زن و شوهرند اما طوری عاشقانه کنار یکدیگر قدم برمی‌دارند که دلدادگی‌شان از ۲ جوان تازه‌سال هم پرشورتر به‌نظر می‌رسد. رابطه‌ی آدام و ایو آن‌قدر عاشقانه و احترام‌آمیز است که حتی می‌تواند توسط مشاورین خانواده به‌عنوان سرمشق عاشقانه زیستن مطرح شود!
آدام (با بازی تام هیدلستون) یک نوازنده، آهنگساز تراز اول، خوره‌ی به‌تمام‌معنای موسیقی و صاحب کلکسیونی ارزشمند از گیتارهای الکتریک است؛ هنرمندی نابغه، حساس، رُمانتیک، منزوی و تا حدی خودویرانگر که گویا آن‌قدر از خرابی‌های جهان امروز و از دست رفتن شکوه و جلال گذشته به تنگ آمده است که گاهی به خودکشی هم فکر می‌کند. ایو (با بازی تیلدا سوئینتُن) اما باتجربه‌تر، گویی که قرن‌ها بیش‌تر از آدام عمر کرده و جنس بشر را بهتر شناخته، ایو تنها کسی است که می‌تواند همسر باوفای‌اش را آرام کند؛ برای همین به دیدن‌اش می‌رود. زمانی که ایو برای دیدار آدام قصد دارد عازم دیترویت شود، در چمدان‌اش فقط و فقط کتاب می‌گذارد. او طوری پرشور صفحات و کلمات کتاب‌ها را لمس می‌کند که پی می‌بریم ایو هم بدون شک، یک خوره‌ی کتاب و دیوانه‌ی ادبیات است. البته ایو از میان باقی هنرها، به رقص هم علاقه‌ دارد. ایو بیش‌تر هنرشناسی قابل است تا یک هنرمند.
«فقط عاشقان زنده می‌مانند» به‌جز این‌که درباره‌ی عشق رؤیایی/ابدی یک زن و شوهر فناناپذیرِ هنرمند و هنرشناس است. فیلمی در ستایش ادبیات و -به‌ویژه- موسیقی هم به‌شمار می‌رود. تعجبی هم ندارد زیرا خود جارموش یک موسیقی‌شناس حرفه‌ای است و جدا از این‌که سال‌های جوانی‌اش در گروه‌های موسیقی ساز زده، چند کلیپ موسیقی هم ساخته. آدام موزیسینی برجسته است که از قرن‌ها قبل آهنگ می‌سازد. فیلم، ایده‌های بامزه‌ای دارد که شاید برای شیفتگان موسیقی جذاب باشد؛ مثلاً ادعا می‌شود یکی از قطعات معروف فرانتس شوبرت -آهنگساز بزرگ اتریشی دوران رُمانتیک- درواقع ساخته‌ی آدام بوده است که اجازه داده به‌نام شوبرت منتشر شود؛ با این توجیه که می‌خواسته در قرن هجدهم اثری از خودش به‌جای بگذارد تا بازتاب‌اش را ببیند! استدلالی کاملاً قانع‌کننده و هوشمندانه چرا که می‌دانیم به‌خاطر نامیرا بودن آدام، زمان برای‌اش مفهومی یک‌سره متفاوت از انسان‌ها دارد؛ او محکوم به زندگی در یک گمنامی همیشگی است.
اگر شیفته‌ی موسیقی و ادبیات هستید و می‌خواهید قطعه‌های موسیقیایی زیبا گوش بدهید، با موزیسین‌هایی به‌دردبخور -که احیاناً نمی‌شناخته‌اید- آشنا شوید یا درباره‌ی خصوصیات شخصی نویسنده‌های مطرح -از قبیل ویلیام شکسپیر، مری ولستون‌کرافت، مری شلی و لرد بایرون- چند اظهارنظر بامزه و -البته شاید- خیال‌پردازانه بشنوید؛ «فقط عاشقان زنده می‌مانند» قطعاً پیشنهاد مناسبی است. ضیافتی شکوهمند که می‌تواند برای عاشقان موسیقی و ادبیات جذابیت داشته باشد. «فقط عاشقان زنده می‌مانند» نوعی ادای دین به ادبا و هنرمندان مورد علاقه‌ی جارموش هم هست؛ در یکی از سکانس‌ها، روی دیوار خانه‌ی آدام می‌شود پرتره‌ی این چهره‌ها را تشخیص داد: ادگار آلن پو، باستر کیتون، جین آستن، شارل بودلر، فرانتس شوبرت، فرانتس کافکا، کریستوفر مارلو، لودویگ بتهوون، مارک تواین، مری ولستون‌کرافت، ویلیام بلیک و... (تصویر شماره‌ی ۱)


خلوت عاشقانه‌ی آدام و ایو تنها زمانی به‌هم می‌خورد که سروُکله‌ی ایوا (آوا) -خواهر کوچک‌تر ایو- (با بازی میا واشیکوفسکا) پیدا می‌شود! در پی ورود بدون دعوتِ ایوای بی‌مبالات و تشنه‌ی خون به داستان، دچار هیجان و اضطراب می‌شویم؛ صدالبته به‌شیوه‌ی موقرانه‌ی جارموشی! وقتی ایان (با بازی آنتون یلچین) -یکی از معدود افرادی از دنیای بیرون که با آدام ارتباط دارند- به‌دست ایوا کشته می‌شود، جارموش برخلاف انتظار، به شهوت نمایش مبتذل خون و خون‌ریزی "نه" می‌گوید و تماشاگر هم -مثل آدام و ایو- صبح روز بعد، تنها جسد بی‌جان ایان را می‌بیند؛ این پرهیز آگاهانه زمانی معنی‌دارتر می‌شود که جارموش حتی جای دندان‌های ایوا روی گردن ایان را از نمای نزدیک نشان بیننده نمی‌دهد. به‌عبارتی، جارموش در عین وفاداری پیش‌گفته به قواعد ژانر، ساختارشکنانه رفتار می‌کند؛ رویکرد معمول و سخیفِ اکثر فیلم‌های سینمای وحشت را پس می‌زند تا مرهمی باشد بر دل تماشاگرانی دیگر که از روی پرده آمدنِ این‌همه خون و خشونت و سبعیت افسارگسیخته دل‌آشوبه گرفته‌اند! ساختارشکنی جزئی از مؤلفه‌های سینمای جارموش است.
در «فقط عاشقان زنده می‌مانند» مثل عمده‌ی فیلم‌های جارموش، رگه‌های خفیف طنزی خاص، فاخر و دلنشین قابلِ ردیابی است. به‌طور مثال، آنجا که آدام و ایو برای سربه‌نیست کردن جنازه‌ی ایوان دچار مشکل می‌شوند، بعد از این‌که یک ماشین پلیس -به‌شکلی تهدیدکننده- از کنارشان عبور می‌کند، ایو می‌گوید: «دیگه مثه قدیما نیست که می‌تونستیم راحت بندازیمشون توی رودخونه‌ی تیمز!» (نقل به مضمون) یا زمانی که صمیمی‌ترین دوست آدام و ایو، کریستوفر مارلو (با بازی جان هارت) -نمایشنامه‌نویس بزرگ عصر الیزابت و هم‌عصر شکسپیر- که او هم یک خون‌آشام است و بر اثر مصرف خون‌های آلوده به بستر مرگ افتاده، تا دم مرگ هم شکسپیر را به‌خاطر سرقت ادبی "هملت" نمی‌بخشد و او را زامبیِ بی‌فرهنگ و بی‌سواد خطاب می‌کند! اشاره‌ای طنزآمیز به این‌که حتی خون‌آشام‌های فناناپذیر هم از تبعات قرن بیست‌وُیکم در امان نمانده‌اند و اگر مراقب نباشند، ممکن است زندگی مخفیانه‌شان به خطر بیفتد یا حتی جان‌شان را از دست بدهند!
آدام و ایو برای فرار از عواقب افتضاحی که ایوا بالا آورده است، با پروازی شبانه به‌ناچار از دیترویت راهی طنجه می‌شوند بدون هیچ‌گونه آلت موسیقی، کتاب یا حتی قطره‌ای خون! این سفر طولانی باعث می‌شود ضعیف و کم‌توان شوند؛ آن‌ها که به امید تهیه‌ی خون از طریق دوست‌شان مارلو به طنجه آمده بودند حالا با مشکل خون‌های آلوده و هشدار مارلوی محتضر روبه‌رو شده‌اند که می‌گوید: «از بیمارستان اینجا دوری کنین!» (نقل به مضمون) دقیقاً زمانی که چیزی به طلوع خورشید نمانده است و آدام از ایو می‌پرسد: «کارمون تمومه، مگه نه؟»؛ آن‌ها رویه‌ی معمولشان را کنار می‌گذارند و از سر ناچاری، عاقبت متوسل به یک راه‌حل بی‌رحمانه اما -از منظری- عاشقانه می‌شوند تا زنده بمانند. راه‌حلی که این فکر را به ذهن‌مان می‌آورد: "شاید برای آدام و ایو هم چنین اتفاقی افتاده باشد..." یا این سؤال که: "نکند این همان سرنوشتی باشد که روزی ایو برای آدام رقم زده؟" چنین پایانی را می‌شود نوعی رمزگشایی و ضربه‌ای نهایی ویژه‌ی سینمای جارموش به‌حساب آورد.
اگر -مثل نگارنده- با آثار رده‌ی سینمای وحشت به‌ویژه فیلم‌های خون‌آشامی آشنا هستید و از افراط در خون‌وُخون‌ریزی بیزار؛ بهتر است وقت بگذارید فیلم جارموش را ببینید تا تفاوت را احساس کنید! اگر هم چندان آشنا نیستید، هیچ اشکالی ندارد؛ کافی است یک‌سری اطلاعات جزئی داشته باشید. اطلاعاتی مثل این‌که خون‌آشام‌ها -چنان‌که ناگفته پیداست- برای زنده ماندن فقط از خون تغذیه می‌کنند، نور خورشید اگر به جسم یک خون‌آشام برسد مرگ‌اش حتمی است پس خون‌آشام‌ها روزها خواب‌اند و شب‌ها بیدار، خون‌آشام‌ها -در شرایط ایده‌آل- عمر جاودانه دارند و با مرگ بیگانه‌اند، اگر مدتی خون به بدن‌شان نرسد پای چشم‌های‌شان گود می‌افتد و رنگ از رخسارشان می‌پرد... همین‌ها را هم اگر بدانید کفایت می‌کند تا با دنیای فیلم ارتباط بهتری برقرار کنید.
فیلم، تماماً در شب می‌گذرد؛ عاشقانه‌ای آرام در درازنای شب. از جمله فصول خاطره‌انگیز «فقط عاشقان زنده می‌مانند» همان گشت‌زنی‌های شبانه و شبگردی‌های عاشقانه‌ی آدام و ایو با اتومبیل است (تصویر شماره‌ی ۲) که حیرت‌انگیز با یکی از شعرهای سالیان گذشته‌ام مطابقت کامل دارد: "می‌رانیم در خلوت خیابان‌ها.../ در تسخیر چشمان باشکوه و خنده‌های دلگشایت،/ چه بی‌دوام است شبِ شهر." [۱] با دیدن «فقط عاشقان زنده می‌مانند» شاید این بیت ماندگار از غزل معروف حضرت سعدی (علیه‌الرحمه) نیز بیش از هر سروده‌ی دیگری به‌یادمان بیاید: "شب عاشقان بی‌دل چه شبی دراز باشد/ تو بیا کز اول شب در صبح باز باشد..."


فیلم، به‌قدری نکات جذاب و جزئیات دوست‌داشتنی دارد که به‌هیچ‌وجه گذشت زمان را حس نمی‌کنیم؛ انگار دوست نداریم هیچ‌وقت از تماشای دلدادگی‌های این زوج مبادی آداب فارغ شویم! «فقط عاشقان زنده می‌مانند» هم درواقع تکه‌ای از زندگی عاشقانه‌ی آدام و ایو است که می‌تواند تا ابد ادامه پیدا کند. جارموش از عرف مرسوم فیلمنامه‌نویسی سنتی پیروی نکرده و قرار نیست از هیچ نقطه‌ای به نقطه‌ی دیگری برویم یا مثلاً شاهد "ساختار ۳ پرده‌ای سيد فيلد" فقید باشیم.
انتخاب تک‌تک گروه بازیگران، به‌خصوص زوج نامتعارف فیلم چنان درست و دقیق صورت گرفته که حالا دیگر مشکل است هیچ ۲ بازیگری به‌غیر از تام هیدلستون و تیلدا سوئینتُن را در قامت آدام و ایو تصور کرد. بازیگرهای نقش‌های مکمل و فرعی هم عالی انتخاب شده‌اند و هریک حضوری به‌اندازه و به‌یادماندنی دارند: جان هارت (در نقش کریستوفر مارلو)، آنتون یلچین (در نقش ایان)، میا واشیکوفسکا (در نقش ایوا)، جفری رایت (در نقش دکتر واتسُن) و بالاخره بازیگر مراکشی ایفاگر نقش بلال.
«فقط عاشقان زنده می‌مانند» سینمای اروپا را بیش‌تر به ذهن می‌آورد و متفاوت از حال‌وُهوای جریان سینمای روز آمریکاست. جارموش در این فیلم به‌هیچ‌عنوان به جلوه‌های ویژه متکی نیست و بیش از هر چیز، روی قدرت نقش‌آفرینی بازیگران‌اش و کیفیت صحنه‌پردازی و چهره‌پردازی حساب باز کرده... در این‌که «فقط عاشقان زنده می‌مانند» بهترین اثر جارموش هست یا نه؟ می‌شود تأمل، بحث یا حتی تردید کرد؛ اما -ضمن احترام به محصول باارزش سینمای سوئد: "بگذار آدم درست وارد شود" (Let the Right One In)- کوچک‌ترین شکی نداشته باشید که این فیلم تا به حال، خاص‌ترین و متفاوت‌ترین فیلمی است که درباره‌ی خون‌آشام‌ها ساخته شده. و یکی از ماندگار‌ترین تجربه‌های عاشقانه‌ی تاریخ سینما.

[۱]: از کتاب "تقویم عقربه‌دار ماه‌های بهار"، سروده‌ی پژمان الماسی‌نیا، نشر فرهنگ ایلیا، چاپ اول، ۱۳۸۹، صفحه‌ی‌ ۹۹.

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟ ‌نفد و بررسی فیلم «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» ساخته‌ی‌ جیمز وان


Insidious: Chapter 2
كارگردان: جیمز وان
فيلمنامه: جیسون بلوم و اورن پلی
بازيگران: پاتریک ویلسون، رُز بایرن، باربارا هرشی و...
محصول: آمريكا، ۲۰۱۳
مدت: ۱۰۶ دقیقه
گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز
درجه‌بندی: PG-13

اشاره:
شاید اگر بپرسند پرسودترین تولیدات سال گذشته چه بودند؟ شما هم مثل بعضی علاقه‌مندان سینما به "مرد آهنی ۳" (Iron Man 3)، "سریع و خشن ۶" (Fast & Furious 6) یا "مسابقات هانگر: اشتعال" (The Hunger Games: Catching Fire) اشاره کنید؛ اما دست نگه دارید! این فیلم‌ها پرفروش‌ترین‌ها هستند، سودآورترین محصول ۲۰۱۳ را در سینمای وحشت باید جست‌وُجو کرد و آن فیلمی نیست به‌جز: «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان که توانست با بودجه‌ای ۵ میلیون دلاری، تقریباً ۱۶۰ و نیم میلیون بفروشد، یعنی بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش! درحالی‌که "مرد آهنی ۳"، "سریع و خشن ۶" و "مسابقات هانگر: اشتعال" هرکدام فقط حدود ۵ برابر بودجه‌ی اولیه‌شان فروختند. جیمز وان در در اکران ۲۰۱۳ علاوه بر «توطئه‌آمیز: قسمت دوم»، "احضار" (The Conjuring) را روی پرده داشت که آن فیلم هم صاحب گیشه‌ای موفق بود و پس از "پاکسازی" (The Purge) توانست در رتبه‌ی سوم پرسودترین‌ها قرار بگیرد. در ادامه، مروری خواهم داشت بر پاره‌ای از ویژگی‌های پرسودترین تولید ۲۰۱۳؛ با این توضیح که «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» چنان‌که از نام‌اش می‌توان حدس زد، دنباله‌ای بر فیلمی قبل‌تر از خود است، پس ابتدا به قسمت اول -محصول ۲۰۱۰- می‌پردازم.


۱- «توطئه‌آمیز» (Insidious) محصول ۲۰۱۰
پس از اسباب‌کشی، یکی از پسران خانواده‌ی جاش و رنا لمبرت به‌نام دالتون، از سکونت در خانه‌ی جدیدشان اظهار ناراحتی می‌کند؛ پدر و مادر دالتون اعتنای چندانی به گفته‌های او ندارند تا این‌که یک روز صبح جاش هرچه دالتون را صدا می‌زند، از خواب بیدار نمی‌شود و به کما می‌رود. سه ماه بعد، او هنوز به هوش نیامده است درحالی‌که برادرش فاستر می‌گوید دالتون شب‌ها در خانه راه می‌رود... «توطئه‌آمیز» یکی از پرمنفعت‌ترین پروژه‌هایی سینمای آمریکا در جدول فروش ۲۰۱۱ به‌شمار می‌رفت. این فیلم که با هزینه‌ی اندک یک و نیم میلیون دلاری تولید شده بود، توانست حدود ۶۵ برابر بودجه‌اش فروش کند! علی‌رغم این‌که «توطئه‌آمیز» هم طبق کلیشه‌ی رایج فیلم‌های ترسناک با اسباب‌کشی یک خانواده شروع می‌شود اما به‌مرور دست‌مان می‌آید که با خانه‌ای جن‌زده روبه‌رو نیستیم و مشکل، جای دیگری است. جیمز وان آسیایی‌تبار که با کارگردانی و تهیه‌کنندگی سری فیلم‌های اسلشر "اره" (Saw) در سینمای وحشت خود را مطرح کرده بود، اکنون به گزینه‌ای قابلِ اعتماد برای به سرانجام رساندن پروژه‌های ترسناک کم‌هزینه و در عین حال، سودآور تبدیل شده است. از حواشی که بگذریم، «توطئه‌آمیز» به‌نظرم بیش‌تر معمایی است تا وحشت‌آور. پی بردن به علت به خواب رفتنِ اسرارآمیز دالتون و حوادث غیرمعمولی که -حتی با وجود تعویض محل سکونت- برای لمبرت‌ها پیش می‌آید، ‌جذاب‌تر از اتفاقات ترسناک فیلم است. شاید یکی از دلایل این‌که «توطئه‌آمیز» آن‌طور که باید نمی‌ترساند، به کج‌سلیقگی در طراحی روح پلید و اهریمنی فیلم بازگردد که مخصوصاً در نماهای نزدیک، خیلی به چشم می‌آید... گرچه فیلم، دلیل تسخیر شدن جاش را برای‌مان روشن نمی‌کند؛ اما غافلگیری پایانی -تا حدودی- مانع می‌شود تا به «توطئه‌آمیز» برچسب "یک فیلم معمولی" بزنیم.

۲- «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» (Insidious: Chapter 2) محصول ۲۰۱۳
«توطئه‌آمیز: قسمت دوم» در ادامه‌ی داستان فیلم اول، به مشکلات خانواده‌ی لمبرت می‌پردازد. لمبرت‌ها به خانه‌ی مادر جاش، لورین (با بازی باربارا هرشی) نقل‌مکان می‌کنند. با این وجود، رنا (با بازی رُز بایرن) هنوز شاهد اتفاقات عجیب‌وُغریبی است که دست از سر او و بچه‌هایش برنمی‌دارند؛ اتفاقاتی که به دوران کودکی همسرش، جاش (با بازی پاتریک ویلسون) مربوط می‌شوند... موفقیت تجاری «توطئه‌آمیز» آن‌قدر قابلِ توجه بود که سرمایه‌گذاران را برای ساخت قسمت بعدی متقاعد کند؛ «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» با تیتراژی تماشایی آغاز می‌شود که مقدمه‌ی خوبی برای ورود تماشاگر به ماجراهای هیجان‌انگیز فیلم است. جیسون بلوم و اورن پلی در نگارش فیلمنامه‌ی «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» -براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل- سعی کرده‌اند ذهن بیننده را با معماهای بیش‌تری درگیر کنند. همان‌طور که در سطور پیشین اشاره کردم؛ فیلم اول، علت وقایعی مثل تسخیر شدن جاش -که درنهایت به مرگ الیز منجر می‌شد- هم‌چنین فلسفه‌ی حضور روح پیرزن سیاه‌پوش را روشن نمی‌کند و «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» به‌نوعی تکمیل‌کننده و رمزگشای ناگفته‌های اولین قسمت به‌شمار می‌رود. فیلم البته از گزند حفره‌های فیلمنامه‌ای در امان نمانده است و به‌عنوان مثال، به‌هیج‌وجه متوجه نمی‌شویم انگیزه‌ی مادر پارکر از وادار کردن‌اش به ارتکاب قتل‌های زنجیره‌ای چه بوده و یا این‌که اصلاً انتخاب قربانیان بر چه اساسی صورت می‌گرفته است؟! اما «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» فیلم سروُشکل‌دارتری است که فیلمنامه‌اش ایده‌هایی بیش‌تر در چنته دارد. هنر جیمز وان نیز در این است که با صرف حداقل هزینه و به‌کارگیری کم‌ترین امکانات، بهترین نتیجه را می‌گیرد. جلوه‌های ویژه‌ی «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» از اولی بهتر است و خوشبختانه دیگر اثری از آن موجود اهریمنی مسخره‌ی فیلم قبلی نمی‌بینیم! این‌که به‌جای جاش، روح پلید پارکر -در کالبد او- از جهان دیگر بازگشته است و اکنون پدر خانواده، خود تبدیل به تهدیدی برای همسر و بچه‌هایش شده؛ گرچه ایده‌ی بکری نیست و در فیلم‌های دیگری -مثلاً: "تلألو" (The Shining)- نظایرش را دیده بودیم؛ اما هنوز آن‌قدر جذابیت دارد که به‌خاطرش ترغیب به تماشای فیلم شویم.

پژمان الماسی‌نیا
چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

وحشت‌آفرینی بدون دخل و تصرف در واقعیت؛ نفد و بررسی سری فیلم‌های ترسناک [REC]

اشاره:
اگر کاربرد عبارت "فیلم انقلابی سینمای ترسناک" را درباره‌ی اولین قسمت [REC] زیاده‌روی و مبالغه بدانیم، حداقل می‌توان [REC] را اثری پیشرو در رده‌ی فیلم‌های زامبی -زیرشاخه‌ی پرطرفدار سینمای وحشت- به‌شمار آورد. زامبی‌ها را علاقه‌مندان سینما بیش‌تر به‌واسطه‌ی جورج رومرو و مجموعه‌ فیلم‌های «مردگان زنده»اش (Living Dead) می‌شناسند. اما موفقیت سری فیلم‌های [REC] -به‌ویژه اولین فیلم- را می‌شود پیش از هر چیز، وام‌دار آثار ساختارشکنی نظیر «پروژه‌ی جادوگر بلر» (The Blair Witch Project) دانست؛ در [REC] بالاگوئرو و پلازا سعی کرده‌اند مثل «پروژه‌ی جادوگر بلر» بازیگران‌شان را در لوکیشن‌ها و حال‌وُهوایی واقعی -بدون توسل به دکور و صحنه‌پردازی- قرار دهند تا بتوانند بی‌دخل و تصرف، عکس‌العمل‌هایی حتی‌الامکان نزدیک به واقعیت "ضبط" کنند. تاکنون ۳ فیلم از سری [REC] در سینماهای جهان به نمایش درآمده‌اند؛ با توجه به اکران قریب‌الوقوع چهارمین قسمت در سال جاری -۲۰۱۴- تصمیم گرفتم مروری بر این مجموعه فیلم‌های ترسناک داشته باشم.



۱- [REC]: شروعی غیرمنتظره
[REC] ساخته‌ی مشترک خائومه بالاگوئرو و پاکو پلازا، فیلمی اسپانیایی در رده‌ی سینمای وحشت است. یک دختر جوان گزارشگر تلویزیون محلی (با بازی مانوئلا ولاسکو) با ‌همکار تصویربردارش برای ضبط برنامه‌ای از آتش‌نشان‌ها، آن‌ها را در یکی از مأموریت‌های شبانه‌شان همراهی می‌کنند. به‌دنبال ورود گروه به آپارتمان محل مأموریت و مجروح شدن یکی از پلیس‌ها توسط پیرزنی که وضع روحی متعادلی ندارد، تمام راه‌های خروجی ساختمان به‌وسیله‌ی مأموران امنیتی مسدود می‌شود... با مقادیری ذوق‌زدگی و اغراق، می‌توان [REC] را -در زمان تولیدش- انقلابی در فیلم‌های ترسناک به‌شمار ‌آورد. خوشبختانه این‌بار با یک خانه‌ی جن‌زده، خانواده‌ای ۳-۴ نفره، تاریکی شب و ماجراهایی قابل حدس روبه‌رو نیستیم و [REC] از منظری متفاوت وارد داستان دلهره‌آورش می‌شود. شیوه‌ی فیلمبرداری تک‌دوربینه در [REC] به کمک فیلم آمده و در تشدید حس تنش و اضطراب تأثیری انکارناپذیر دارد. دوربین روی دستِ [REC] کاملاً معنی‌دار است و به فیلم تحمیل نشده. تمامی اجزای [REC] اعم از فیلمبرداری، نورپردازی، صدابرداری، صداگذاری، تدوین و بازیگری در هماهنگی کامل و حد قابل اعتنایی از کیفیت به‌سر می‌برند؛ کیفیتی اندازه‌ی این فیلم و یاری‌رسان به خلق جو رعب‌آورش. به‌جز موارد مذکور، صحنه‌پردازی [REC] نیز به‌ویژه در فصل ورود دختر و فیلمبردار به پنت‌هاوس آپارتمان از امتیازات فیلم است چرا که اگر این فضا باورپذیر از آب درنمی‌آمد، به کل فیلم لطمه‌ می‌خورْد و گره‌گشایی پایانی تأثیرش را از دست می‌داد. نکته‌ی دیگر، عدم استفاده از موسیقی متن برای [REC] است؛ درواقع فیلم به‌قدری مهیج هست که حتی فرصت نفس کشیدن نمی‌دهد و جایی برای موسیقی باقی نمی‌ماند! همان‌طور که از پوسترها می‌توان حدس زد، [REC] به‌معنی ضبط و مخفف کلمه‌ی Record و درحقیقت همان عبارتی است که با شروع فرایند فیلمبرداری، بر مانیتور دوربین نقش می‌بندد؛ انتخاب [REC] به‌عنوان نام فیلم به این دلیل بوده که فیلم از دریچه‌ی دوربین یک تصویربردار تلویزیونی روایت می‌شود. موفقیت حرفه‌ای و تجاری [REC] طوری بود که ساخت دنباله‌هایی بر فیلم چندان دور از انتظار نباشد. سینمای ترسناک نیاز به ایده‌هایی نو مثل [REC] دارد.

 



۲- [REC2]: یک ادامه‌ی منطقی
[REC2] دومین فیلم از سری فیلم‌های [REC] است که توسط همان کارگردانان فیلم اول -بالاگوئرو و پلازا- نوشته و کارگردانی شده است. چنان‌که از عنوان [REC2] پیداست، دنباله‌ای بر ماجراهای نخستین فیلم از این سری به‌شمار می‌رود. داستان [REC2] حدوداً ۲ ساعت پس از حوادث قسمت اول اتفاق می‌افتد. کشیشی -که در ابتدا هویتش را مخفی نگه می‌دارد- به‌همراه اکیپی از چند مأمور GEO -گروه عملیات ویژه- برای کنترل اوضاع به ساختمان آلوده می‌رود. به‌مرور مشخص می‌شود هدف اصلی کشیش، یافتن نمونه‌ای از خون تریستانا مدیروس -دختری که آلودگی اولین‌بار از او شروع شده- است؛ مأموران ویژه از خلال گفته‌های پدر روحانی متوجه می‌شوند که مدیروس توسط شیطان به تسخیر درآمده و فقط مسئله‌ی شیوع یک ویروس، مطرح نیست... خوشبختانه بالاگوئرو و پلازا در تولید [REC2] به سرنوشت سازندگان دومین قسمت «فعالیت‌ فراطبیعی» (Paranormal Activity 2) گرفتار نیامده‌اند؛ آن‌ها به‌جای ساختن دنباله‌ی نازلی که فقط بر موج موفقیت‌های قسمت اول سوار شده است، سعی کرده‌اند [REC2] امتیازات و ایده‌هایی مخصوص به خود نیز داشته باشد. دوربین روی دست‌های [REC2] هم -مثل فیلم قبلی- توجیه منطقی دارد؛ روی لباس هریک از اعضای گروه ضربت، یک دوربین نصب شده است و [REC2] را از دریچه‌ی تصاویر ضبط‌شده به‌وسیله‌ی همین دوربین‌ها می‌بینیم. بالاگوئرو و پلازا بر [REC2] نیز جوی پرتنش و اضطراب‌آلود حاکم کرده‌اند که میزان اثربخشی‌اش -بیش از هر چیز- مدیون فیلمبرداری مستندگونه، اکت‌ها و دادوُفریادهای عصبی بازیگران و البته حاشیه‌ی صوتی فیلم است. از نظر مضمونی، مطرح شدن علت اولیه‌ی شیوع ویروس خطرناک به این صورت که تریستانا مدیروس را شیطان تسخیر کرده است، به کمک منطق روایی فیلم آمده. [REC2] دنباله‌ی آبرومندی است که خاطره‌ی خوب تماشای فیلم اول را مخدوش نمی‌کند.

 




۳- [REC3]: کاملاً مأیوس‌کننده
[REC3] سومین فیلم از سری فیلم‌های ترسناک [REC] است که توسط پاکو پلازا کارگردانی شده. کلارا (با بازی لتیشیا دوله‌را) و کولدو (با بازی دیه‌گو مارتین) یک زوج جوان اسپانیایی هستند که در شب عروسی‌شان به‌شکلی غیرمنتظره، رفتارهای عجیب‌وُغریبی از شرکت‌کنندگان در مراسم می‌بینند؛ رفتارهایی که ازدواج و ادامه‌ی زندگی آن‌ها را به مخاطره‌ای جدی می‌اندازد... ماجراهای [REC3] -که عنوان فرعی «پیدایش» (Genesis) را بر خود دارد- از نظر زمانی، به موازات قسمت‌های قبلی روایت می‌شود؛ گویا همان سگی که موجب انتقال ویروس در فیلم اول شده بود، شب پیش از برگزاری مراسم عروسی، دست عموی داماد را هم در کلینیکی گاز گرفته است و بیماری شیطانی در این قسمت بدین‌وسیله شیوع پیدا می‌کند. فیلم، افتتاحیه‌ی جذابی -همراه با عکس‌هایی از کودکی تا جوانی عروس و داماد- دارد که با یک عروسی گرم و خودمانی پی گرفته می‌شود. [REC3] تا دقیقه‌ی ۲۲ -یعنی زمان ظاهر شدن نام فیلم- از نظر کیفی با دو فیلم پیشین برابری می‌کند؛ اما به‌دنبال خروج افرادی که سالم مانده‌اند از راه کانال کولر و پناه بردن‌شان به کلیسا، [REC3] تبدیل به اثری معمولی در رده‌ی فیلم‌های زامبی می‌شود. اره‌برقی به‌دست گرفتن کلارا نیز نقطه‌ی شروع فاز سوم فیلم به‌حساب می‌آید که از آن به‌بعد تا پایان، [REC3] چیزی به‌جز فیلمی به‌شدت چندش‌آور، سطحی و مبتذل نیست. انگار پلازا در یک‌سوم آخر قصد داشته شهوت مهارناپذیرش به نمایش صحنه‌های خون و خون‌ریزی را ارضا کند! فیلم به‌غیر از این ایده‌ که زامبی‌ها در آینه شکل‌وُشمایلی شبیه تریستانا مدیروس پیدا می‌کنند، ایده‌ی تازه‌ای با خود ندارد. آرام گرفتن مبتلایان ویروس شیطانی با شنیدن صحبت‌های کشیش از بلندگو نیز به‌نحو مضحکی، باورناپذیر و فانتزی از آب درآمده! [REC3] در ایجاد تعلیق و شخصیت‌پردازی ناتوان است. فیلم‌های قبلی گرچه بازیگرِ اسمی نداشتند، ولی حضور بازیگرها آن‌قدر باورکردنی بود که به کار لطمه‌ای نخورد؛ به‌ویژه، بازی مانوئلا ولاسکو در نقش دختر گزارشگر. یکی از نقاط ضعف [REC3] اتفاقاً به انتخاب بازیگران‌اش بازمی‌گردد؛ به‌طوری‌که نجات زندگی عروس و داماد به‌هیچ‌وجه دغدغه‌مان نمی‌شود. [REC3] نام پاکو پلازا را به‌عنوان کارگردان در تیتراژش دارد و این‌بار خبری از خائومه بالاگوئرو در پشت دوربین نیست. شاید پاکو پلازا که یکی از فیلمنامه‌نویسان [REC3] هم هست، با رها کردن زامبی‌ها در محوطه‌ای بسیار گسترده‌تر از طبقات یک آپارتمان، به‌نوعی خواسته توانایی‌هایش در خلق تریلری جذاب و دلهره‌آور را به رخ بکشد و فیلم دقیقاً از همین‌جا لطمه خورده است. نمونه‌ی داخلی چنین تلاش سخیفی را می‌توان در «ارتفاع پست» ابراهیم حاتمی‌کیا دید. حاتمی‌کیا سرمست از باده‌ی غرور، با «ارتفاع پست» و لوکیشن محدودش -مثلاً- می‌خواسته تسلط تکنیکی‌اش در ایجاد تعلیق را به اهالی سینمای ایران حقنه کند و بگوید «آژانس شیشه‌ای» اتفاقی موفق نشده درحالی‌که سیدنی لومت در دهه‌ی ۵۰ میلادی با «۱۲ مرد خشمگین» (twelve Angry Men)، چنین کاری را به‌ بهترین شکل و با کم‌ترین عناصر دراماتیک، در چهاردیواریِ یک اتاق انجام داده است! بگذریم که همان «آژانس شیشه‌ای» هم کپی‌برداری نازلی از دیگرْ فیلم مطرح لومت به‌نام «بعدازظهر سگی» (Dog Day Afternoon) بود!... به هر حال، [REC3] فیلم بی‌خاصیتی است که باید در رده‌ی سینمای تهوع‌آور طبقه‌بندی شود تا ترسناک!

 




۴- [REC4]: بیم‌ها و امیدها
[REC3] در کمال تعجب، از جایی که طرفداران این سری فیلم‌ها انتظارش را داشتند، یعنی انتهای نفس‌گیر فیلم دوم شروع نمی‌شود. [REC2] زمانی به پایان می‌رسید که موجود اهریمنی وارد بدن آنجلا شده و با توسل به نیرنگ، جواز خروج از مجتمع مسکونی آلوده را کسب می‌کرد. [REC4] -با عنوان فرعی «مکاشفه» (Apocalypse)- قرار است در تاریخ سی‌وُیکم ماه اکتبر ۲۰۱۴ به نمایش عمومی دربیاید؛ حضور دوباره‌ی مانوئلا ولاسکو (بازیگر نقش آنجلا ویدال) بر پوسترهای فیلم، این نوید را می‌دهد که شاید سازندگان [REC] سر عقل آمده‌ و ادامه‌ی ماجراهای قسمت دوم را ساخته باشند! در مقایسه با اولین فیلم، فروش فیلم‌های دوم و سوم به‌ترتیب کم‌تر و کم‌تر شد؛ قسمت سوم که تقریباً فقط توانست هزینه‌ی تولیدش را بازگرداند. پلازا که از آزمون کارگردانی تک‌نفره‌ی [REC3] سربلند بیرون نیامد؛ حالا باید دید نتیجه‌ی کار بالاگوئرو -هم به‌لحاظ حرفه‌ای و چه از نظر توفیق تجاری- می‌تواند خاطره‌ی خوب تماشای فیلم‌های اول و دوم را زنده کند؟

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۸ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.