تراژدی تورینگ؛ نقد و بررسی فیلم «بازی تقلید» ساخته‌ی مورتن تیلدام

The Imitation Game

كارگردان: مورتن تیلدام

فيلمنامه: گراهام مور [براساس کتاب اندرو هاجز]

بازیگران: بندیکت کامبربچ، کایرا نایتلی، متیو گود و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۴

مدت: ۱۱۴ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13

 

نه با شاهکاری سینمایی رودرروئیم و نه اثری نوآورانه، بازی تقلید ساخته‌ای کاملاً استاندارد است و به‌عبارتی، همان است که باید باشد؛ یک فیلم زندگی‌نامه‌ای کلاسیک. بازی تقلید در زمینه‌ی برخورداری از موسیقی متن هم شبیه کلاسیک‌های سینماست؛ حداقل هنگام تایپِ این نوشتار، به‌یاد نمی‌آورم پلانی از بازی تقلید بی‌صدا -اعم از موزیک، افکت‌های صحنه یا دیالوگ- و در سکوتِ محض گذشته باشد!

هیچ بحثی در این مورد ندارم که ایفای نقش بندیکت کامبربچ در بازی تقلید دیدنی است؛ آن‌قدر چشم‌گیر که گویی صحنه را اوست که -هرطور بخواهد- می‌گرداند و ردّ و نشانی از کارگردان نیست! البته تعجبی هم ندارد، بازی تقلید فیلمی بیوگرافیک درباره‌ی آلن تورینگ است که نقش‌اش را آقای کامبربچ، پرقدرت بازی می‌کند. بازی تقلید به زندگی این ریاضی‌دان نابغه‌ی انگلیسی می‌پردازد که در شرایط بحرانیِ جنگ جهانی دوم، به یاری ارتش بریتانیا می‌شتابد. او با ‌همراهی زن جوان باهوشی به‌نام جون کلارک (با بازی کایرا نایتلی) و سایر افراد تیم مستقر در بلچلی پارک -مرکز کدشکنی انگلستان- به راز پیغام‌های سری آلمانی‌ها پی می‌برد ولی پس از پایان جنگ، دولت مطبوع‌اش به‌مثابه‌ی یک "قهرمان" با او تا نمی‌کند...

چقدر خوب که گراهام مور، فیلمنامه‌نویسِ بازی تقلید -علی‌رغم تا حدّ زیادی قابل حدس بودنِ متن اقتباسی‌اش- این هوشمندی را به خرج داده است که جایی هم برای کشف و شهود تماشاگران باقی بگذارد. بارزترین نمودِ این ویژگیِ فیلمنامه را می‌توان در برهه‌ی روشن شدن علت نام‌گذاریِ ماشین تورینگ (یعنی: کریستوفر) و دلیل وابستگیِ -بخوانید: دلبستگی- بی‌حدوُمرز آلن به آن، مشاهده کرد که رمزگشاییِ کامل‌اش تا دقایق پایانی فیلم -در عین ظرافت- به طول می‌انجامد.

نکته‌ای که پیرامون زندگی خصوصی آقای تورینگ از کفر ابلیس هم شهرت بیش‌تری دارد(!) تمایلات هم‌جنسگرایانه‌ی اوست؛ تمایلی دردسرساز که عاقبت موجبات مرگ‌اش را نیز فراهم آورد. امتیاز مثبتِ بازی تقلید که در عین حال می‌شود -از منظری دیگر- پوئنی منفی قلمدادش کرد، نحوه‌ی نمایشِ -عدم نمایش!- تمایلات خاص تورینگ است. درواقع، مای بیننده غالباً از خلال گفتگوها به این وجهِ تمایز آلن پی می‌بریم و جای خوشحالی دارد که حتی پلانی گذرا که دال بر وجود چنین تمایلاتی در او باشد، نمی‌بینیم.

مورتن تیلدام و گراهام مور بدین‌ترتیب کاری را انجام می‌دهند که مثلاً کیمبرلی پیرس ۱۵ سال قبل‌تر در پسرها گریه نمی‌کنند (Boys Don't Cry) صورت داده بود؛ یعنی جلب توجه عامه به "عارضه -یا اختلالی- که هست" و "افراد متفاوتی که دچارش هستند". آن شعار قدیمیِ وطنی -که حالا تبدیل به لطیفه شده!- را یادتان هست؟ "معتاد مجرم نیست، بیمار است". بازی تقلید هم با بهره‌گیری هنرمندانه از زبان فیلم، در چنین مسیری گام می‌زند. ضمن این‌که توجه داریم بازی تقلید نسبتی با رئالیسم خشونت‌بارِ پسرها گریه نمی‌کنند [۱] ندارد و فیلم خانم پیرس، دغدغه‌ی تراجنسی‌ها را داشت و نه هم‌جنسگرایان.

حالا می‌پردازم به این‌که در میان گذاشتنِ بدونِ پرده‌دریِ تمایز مشکل‌آفرین تورینگ، از چه بُعد می‌تواند کارکرد منفی داشته باشد. خطر اینجاست که بازی تقلید با اتکا به قدرت بی‌چون‌وُچرای سینما، بیننده را وادار می‌کند تا -ناخودآگاه- در دیدگاه‌اش نسبت به هم‌جنسگرایی تجدیدنظر کند. به‌جز این، بازی تقلید از گزند سانتی‌مانتالیسم و شعار در امان نمانده است که به‌عنوان نمونه، می‌شود به قضیه‌ی آبکی حضور برادر پیتر (با بازی متیو بِرد) -جوان‌ترین عضو گروه کدشکن- در یکی از کشتی‌های انگلیسیِ در معرض خطر هجوم نازی‌ها اشاره کرد که -طبیعتاً!- هیچ کاری برای نجات‌اش از دست تورینگ ساخته نیست.

در نقش‌آفرینی به‌جای نوابغ خیالی و واقعی، آقای کامبربچ گزینه‌ی قابل اعتمادِ این روزهای سینماست. او پس از بازی در نقش شرلوک هلمز –در سریال تلویزیونی شرلوک (Sherlock)- حالا به قامت آلن تورینگ درآمده. جالب است تورینگی که از فهمِ منظور نهفته در حالات چهره و پسِ صحبت‌های اطرافیان‌اش عاجز است -مثل کاراکتر مکس در انیمیشن جاودانه‌ی تاریخ سینما: مری و مکس (Mary and Max) [ساخته‌ی آدام الیوت/ ۲۰۰۹]- می‌تواند رمز ماشین انیگما را که تبدیل به معضلِ اصلیِ بریتانیا و جبهه‌ی متفقین شده، بشکند. بندیکت کامبربچ حینِ بازیِ این دو طیف ظاهراً متضاد از احساسات و نهایتاً در باورپذیر از کار درآوردنِ انسانی به پیچیدگی تورینگ، عملکردی موفقیت‌آمیز دارد.

فلاش‌بک‌های مدرسه‌ی شبانه‌روزی همگی عالی هستند و در عین ایجاز، تا حدّ قابل اعتنایی توانسته‌اند برای رفتارهای بعدی آلن (اینجا با بازی الکس لاو‌تر)، توجیهاتی پذیرفتنی بتراشند؛ علی‌الخصوص که خیلی خوب هم در سرتاسر فیلم پخش شده‌اند. تیم تورینگ نیز از چند آدمک کوکیِ نخبه و بی‌احساس تشکیل نشده و آقای تیلدام در روی پرده آوردنِ بده‌بستان‌های انسانیِ کاراکترهای فیلم‌اش موفق عمل کرده است.

بازی تقلید درام زندگی‌نامه‌ای مهیجی است که کارگردان و گروه‌اش سعی کرده‌اند به‌کمک ریتمی مناسب، جذابیت‌اش را تا انتها حفظ کنند. تلاشی که درمجموع، بی‌ثمر نبوده و بازی تقلید فیلمی تماشاگرپسند است. نشان به آن نشان که بازی تقلید طی دو ماهی که از اکران‌اش گذشته -از چهاردهم نوامبر ۲۰۱۴ تاکنون- توانسته است در فهرست ۲۵۰ فیلم بر‌تر دنیا از نگاه سایت سینمایی معتبر IMDb، به رتبه‌ی ۲۱۷ [۲] دست پیدا کند.

بازی تقلید هم‌چنین از فیلم‌های محبوبِ جشنواره‌ها و جایزه‌های سینمایی سال است. در این رابطه، نظرتان را جلب می‌کنم به ۹ نامزدیِ بازی تقلید در بفتای شصت‌وُهشتم و ۵ کاندیداتوری‌اش در هفتادوُدومین مراسم گلدن گلوب. گرچه نامزدهای آکادمی هنوز اعلام نشده‌اند و تجربه ثابت کرده است که در اسکار همیشه حق به حق‌دار نمی‌رسد؛ اما بازی تقلید به‌ویژه در سه رشته‌ی بهترین فیلم، بازیگر نقش اول مرد و فیلمنامه‌ی اقتباسی استحقاق کاندیدا شدن و کسب جایزه را دارد.

 

پژمان الماسی‌نیا

یک‌شنبه ۲۱ دی ۱۳۹۳

[۱]: برای مطالعه‌ی نقد نگارنده بر پسرها گریه نمی‌کنند، می‌توانید رجوع کنید به «این انتخاب من نبود»؛ منتشرشده به تاریخ دو‌شنبه ۲۸ مهر ۱۳۹۳؛ [لینک دسترسی به نقد].

[۲]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۱۱ ژانویه‌ی ۲۰۱۵.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تنگنای بی‌قهرمان؛ نقد و بررسی فیلم «جایی برای پیرمرد‌ها نیست» ساخته‌ی جوئل و اتان کوئن

No Country for Old Men

كارگردان: جوئل کوئن و اتان کوئن

فيلمنامه: جوئل کوئن و اتان کوئن [براساس رمان کورمک مک‌کارتی]

بازيگران: تامی لی جونز، خاویر باردم، جاش برولین و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۲۲ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۵ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۷۱ و نیم میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: برنده‌ی ۴ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵۹: جایی برای پیرمرد‌ها نیست (No Country for Old Men)

 

همواره دلخوری‌ام از فیلمسازها و فیلمنامه‌نویس‌ها، ادب کردن محتوم بدمن‌ها به هر ترتیبی اعم از به دست قانون سپردن و یا -بدتر- به درک واصل کردن‌شان بوده است! بنابراین شاید یک دلیلِ علاقه‌ی نگارنده به جایی برای پیرمرد‌ها نیست را بشود در رفتار متفاوتی جست‌وُجو کرد که برای نمایش آخر و عاقبتِ آدم‌بده‌اش در پیش می‌گیرد. جایی برای پیرمرد‌ها نیست حاصل سال‌ها تجربه‌اندوزی برادران کوئن در عرصه‌ی سینماست؛ فیلمی جاده‌ای با کلکسیون کم‌نظیری از بازیگران تراز اول که هرکدام‌شان برای جذابیت یک فیلم کفایت می‌کنند.

فیلمنامه‌ی جایی برای پیرمرد‌ها نیست را کوئن‌ها براساس رمانی تحت همین عنوان، اثر کورمک مک‌کارتی -چاپ سال ۲۰۰۵- نوشته‌اند. درست است که جایی برای پیرمرد‌ها نیست از فیلمنامه‌ای اقتباسی -آن‌هم یک اقتباس وفادارانه- سود می‌برد ولی این هرگز به‌معنی عاری بودنِ فیلم از مشخصه‌های سینمای کوئن‌ها نیست. برادرها مؤلفه‌های همیشگی‌شان را این‌بار در بستر داستان آقای مک‌کارتی پراکنده‌اند. بد نیست بدانید که اسم رمان -و فیلم- از نخستین سطرِ سروده‌ی معروف ویلیام باتلر ییتس [۱]، "سفر به بیزانس" (Sailing to Byzantium) برداشته شده است [۲].

کهنه‌سرباز ویتنام و شکارچی انزواطلب امروز، لولین ماس (با بازی جاش برولین) گذرش به محل قرار عده‌ای قاچاقچی می‌افتد که به‌نظر می‌رسد همدیگر را ناکار کرده‌اند. ماس پس از پیدا کردن دو میلیون دلار، مهلکه را ترک می‌کند. اما اشتباه او در بازگشت شبانه به صحنه‌ی جنایت، باعث می‌شود همدستانِ قاچاقچی‌های مُرده پی ببرند پول‌ها را لولین برداشته است و یک آدم‌کش حرفه‌ای و خطرناک به‌نام آنتون شیگور (با بازی خاویر باردم) را برای به دام انداختن‌اش اجیر کنند...

با گفتن این‌که جایی برای پیرمرد‌ها نیست و فارگو (Fargo) [محصول ۱۹۹۶] بهترین‌های کوئن‌ها هستند، اجحافی نابخشودنی در حق ‌جایی برای پیرمرد‌ها نیست روا داشته‌ایم! بر زبان آوردن چنین ادعایی همان‌قدر ظالمانه است که تعریف و تمجید از فارگو و بر عرش نشاندن‌اش، ابلهانه! انگار باربط و بی‌ربط تعریف کردن از فارگو و قیاس هر فیلمی با آن، در بررسی آثار برادران کوئن تبدیل به عادتی تخلف‌ناپذیر شده است!

سال گذشته که به‌علتی فرصتی فراهم شد و فارگو را دوباره دیدم، بیش از هر چیز به‌نظرم فیلم بلاتکلیف و پادرهوایی آمد که حتی از برخی ساخته‌های نخستینِ برادران کوئن، مثلاً بزرگ کردن آریزونا (Raising Arizona) [محصول ۱۹۸۷] هم عقب‌تر می‌ایستد و کم‌جذابیت‌تر است. پس لطفاً تصحیح کنید: جایی برای پیرمرد‌ها نیست بهترین‌ فیلمِ کارنامه‌ی کوئن‌هاست که خاطره‌ی هیچ ساخته‌ی دیگری را زنده نمی‌کند!

از جمله دلایل حاشیه‌ایِ این‌که جایی برای پیرمرد‌ها نیست فیلم خوبی از آب درآمده، غیبت فرانسیس مک‌دورمند است! گویا جوئلِ عزیز این‌مرتبه بالاخره توانسته همسر محترم را متقاعد کند که اصلاً نقشی برایش وجود ندارد! به‌یاد بیاورید پس از خواندن، بسوزان (Burn After Reading) [محصول ۲۰۰۸] را که از ناحیه‌ی حضور بی‌رمق خانم مک‌دورمند چقدر ضربه می‌خورد. فقط یک لحظه تخیل کنید اگر نقش لیندا لیتزکه را به‌عنوان مثال، سیسی اسپیسک و یا حتی جولیان مور بازی کرده بود، چه عالی می‌شد.

خاویر باردم از زمره‌ی بازیگرانی است که کارهایش را دنبال می‌کنم؛ از سال‌های لولو (The Ages of Lulu) [ساخته‌ی بیگاس لونا/ ۱۹۹۰] تا به حال. باردم آنی دارد که تماشاگر را -به‌اصطلاح- می‌گیرد. به‌همین علت، اگر کاراکتری منفی نظیر پدر لورنزوی اشباح گویا (Goya's Ghosts) [ساخته‌ی میلوش فورمن/ ۲۰۰۶] بازی کند، دوست دارید او را ببخشید و چنانچه ایفاگر نقش آدم غیرنرمالی مانند خوان آنتونیو در ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸] هم باشد، باز ناخودآگاه علاقه‌مندید رفتارهایش را عادی جلوه دهید!

ولی در جایی برای پیرمرد‌ها نیست وضع فرق می‌کند. آقای باردم اینجا در قامت هیولایی ظاهر شده است که پروُپاقرص‌ترین هواداران خاویر نیز مشکل بتوانند توجیهی برای جنایت‌هایش بتراشند و تبرئه‌اش کنند! او نقش آدم‌کشی قسی‌القلب را طوری با جان‌وُدل بازی کرده که اگر جایی برای پیرمرد‌ها نیست اولین فیلمی باشد که از باردم می‌بینید، بی‌بروبرگرد از قیافه‌اش بیزار خواهید شد! خاویر باردم در جایی برای پیرمرد‌ها نیست مثل گاو، آدم می‌کشد. سوءتفاهم نشود! قصدم توهین به آقای باردم نیست، اشاره‌ام مربوط می‌شود به روش خاص آنتون شیگور برای کشتن قربانیان‌اش؛ آلت قتاله‌ی او کپسولی است که معمولاً گاوهای بخت‌برگشته را با آن می‌کشند!

وودی هارلسون در مقایسه با باقی ستاره‌های فیلم، فرصت کم‌تری برای هنرنمایی دارد. او کارسون ولز -بر وزن اورسون ولز!- را بازی می‌کند. کاراکتری زیاده‌گو که عیان‌ترین نمودِ طنز -این عنصر جدانشدنی از سینمای برادران کوئن- را در جایی برای پیرمرد‌ها نیست با او می‌توان مزمزه کرد. شکل منحصربه‌فردی که هارلسون کلمات را ادا می‌کند، گویی انگِ این نقش است! انتخاب بازیگرانِ جایی برای پیرمرد‌ها نیست حرف ندارد؛ به‌غیر از خاویر باردم و وودی هارلسون، جاش برولین و تامی لی جونز هم بی‌نظیرند.

جایی برای پیرمرد‌ها نیست وسترنی تلخ است که هیچ قهرمانی ندارد. در حالت معمول و کلاسیک‌اش، گفتگو نداشت که قهرمان فیلم می‌توانست مأمور قانون، کلانتر اد تام بل (با بازی تامی لی جونز) باشد؛ اما او فقط پیرمردی تهِ خط رسیده و هویت از کف داده است که جایش اینجا نیست، اصلاً این پیرمردِ گرفتار شده در تنگنای تردید و سکون را چه به تعقیب دیو خون‌خواری مثل شیگور؟! کلانتر انگار یک عمر قاچاقی زندگی کرده است و حقِ آدم دیگری را خورده، او اشتباهی است؛ چه اسم بامسمایی دارد این فیلم.

جایی برای پیرمرد‌ها نیست، ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۰۸ در هشتادُمین مراسم آکادمی، برنده‌ی چهار اسکار بهترین فیلم (جوئل کوئن، اتان کوئن و اسکات رودین)، کارگردانی (جوئل کوئن و اتان کوئن)، فیلمنامه‌ی اقتباسی (جوئل کوئن و اتان کوئن) و بازیگر نقش مکمل مرد (خاویر باردم) شد. فیلم هم‌چنین در چهار رشته‌ی بهترین تدوین صدا (اسکیپ لیوسی)، صداگذاری (اسکیپ لیوسی، کریگ برکی، گرگ اورلوف و پیتر کورلند)، فیلمبرداری (راجر دیکینز) و تدوین (رودریک جینز) [۳] کاندیدای کسب جایزه بود.

جادوی برادران کوئن را باید در سکانسی به‌ظاهر بی‌اهمیت جست. همان‌جا که شیگور به پیرمردِ پمپ‌بنزینی پیله می‌کند و زندگی یا مرگ‌اش را حواله می‌دهد به سکه‌ی شانس و بازی شیر و خط. شدت اضطراب و هیجانی که در این لحظات -به‌واسطه آگاهی از قساوت بی‌حدوُحصر شیگور- گریبان مخاطب را می‌گیرد، غیرقابلِ اندازه‌گیری است! ماندگارترین دیالوگ‌های فیلم نیز اینجا ردوُبدل می‌شوند: «شیگور: حدس بزن. پیرمرد: خب ببین... من باید بدونم چی رو می‌برم. شیگور: همه‌چیز...» (نقل به مضمون)

با تمرکز روی این سکانسِ نمونه‌ای و ناب، تقدیرگرایی [۴] را می‌شود جان‌مایه‌ی محوری جایی برای پیرمرد‌ها نیست محسوب کرد؛ گریز ناممکن انسان از چنگ سرنوشت! در جایی برای پیرمرد‌ها نیست آمیزه‌ای از چند گونه‌ی سینمایی مختلف، تشکیل پیکره‌ای خوش‌تراش داده که نقطه‌ی عطف کارنامه‌ی پرتعداد کوئن‌هاست. گونه‌هایی از قبیلِ جنایی، تریلر، معمایی، درام، وسترن، کمدی، جاده‌ای... باید گفت که جایی برای پیرمرد‌ها نیست تمام این‌ها هست و هیچ‌کدام نیست! برادران کوئن قصه‌گوهای خیلی خوبی هستند.

 

بعدالتحریر: هیچ حواس‌تان بود که طعم سینمای پنجاه‌وُهفتم چقدر علامت تعجب داشت؟! گویی رگه‌هایی از طنز سیاهِ کوئنی -ناخودآگاه- به این نوشتار هم سرایت کرده!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۸ دی ۱۳۹۳

[۱]: ویلیام باتلر ییتس (William Butler Yeats) (زاده‌ی ۱۳ ژوئن ۱۸۶۵ - درگذشته‌ی ۲۸ ژانویه‌ی ۱۹۳۹)‏ یکی از بزرگ‌ترین شاعران و نمایشنامه‌نویسان ایرلندی. ییتس با جستار در انواع عرفان، تصوف، فولکلور، ماوراءالطبیعه، اشراق و نوافلاطونیسم سیستمی سمبلیک آفرید که در تصاویر و اشعارش الگویی یک‌پارچه داشت. درک برخی اشعار وی بدون آشنایی با سیمبلیسم خاص‌اش دشوار است. علاقه‌ی ییتس به علوم غریبه، ادبیات سنتی سلتی و ادبیات وحشت، باعث شهرت‌اش و درنهایت دریافت جایزه‌ی ادبی نوبل از سوی او شد (ویکی‌پدیای فارسی، مدخل ویلیام باتلر ییتس).

[۲]: آنجا جای مردان پیر نیست. جوانان در آغوش یکدگر، پرندگان در میان درختان -آن نسل‌های محتضر- آوازه‌خوانند (سفر به بیزانس: ترجمه و تحلیل شعری از ویلیام باتلر ییتس، نوشته‌ی حسن رضائی، وب‌سایت همهمه، ۲۳ ژانویه‌ی ۲۰۱۴).

[۳]: رودریک جینز (Roderick Jaynes) نام مستعار برادران کوئن است.

[۴]: Fatalism.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

۵۰ سالگیِ شیرین؛ نقد و بررسی فیلم «اسکای‌فال» ساخته‌ی سم مندز

Skyfall

كارگردان: سم مندز

فيلمنامه: نیل پرویس، رابرت وید و جان لوگان [براساس آثار یان فلمینگ]

بازيگران: دنیل کریگ، خاویر باردم، جودی دنچ و...

محصول: انگلستان و آمریکا، ۲۰۱۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۴۳ دقیقه

گونه: اکشن، ماجراجویانه، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲۰۰ میلیون دلار

فروش: حدود ۱ میلیارد و ۱۰۹ میلیون دلار

درجه‌بندی: PG-13

جوایز مهم: برنده‌ی ۲ اسکار و کاندیدای ۳ اسکار دیگر

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۵۸: اسکای‌فال (Skyfall)

 

مصادف با پنجاهُمین سال ورودِ آقای باند به سینما، سم مندز موفق می‌شود فیلمِ بیست‌وُسوم را طوری بسازد که عام و خاص دوست‌اش داشته باشند. تیتراژ شکیلِ آغازین که ترانه‌ای خاطره‌انگیز و پرمفهوم همراهی‌اش می‌کند، تماشاگر را شدیداً سر شوق می‌آورد برای دیدن یک جیمز باندِ درست‌وُحسابی. اسکای‌فال فیلمی "به‌اندازه" است؛ جلوه‌های ویژه‌اش زیاده از حد نیست، زدوُخوردها و اکشن‌اش حوصله سر نمی‌برد و لحظات رُمانتیک و عاطفی‌اش پهلو به پهلوی سانتی‌مانتالیسم نمی‌زند.

جیمز باند (با بازی دنیل کریگ) طی مأموریتِ ترکیه، سهواً هدف گلوله‌ی نیروهای خودی قرار می‌گیرد. سازمان مطبوع‌اش به گمان این‌که باند مُرده است، نام او را در فهرست کشتگان قرار می‌دهد. چندی بعد، ساختمان مرکزی ام‌آی‌سیکس در لندن دچار انفجار مهیبی می‌شود. جیمز باند علی‌رغم دلخوری از ام (با بازی جودی دنچ) از آنجا که فکر می‌کند به وجودش نیاز است، بازمی‌گردد درحالی‌که قدرت و تمرکز سابق را ندارد و حریف هم حریفِ قدری است...

اسکای‌فال رجوعی دلپذیر و موفقیت‌آمیز به اصل‌ها و ریشه‌هاست کمااین‌که در یکی از دیالوگ‌ها، از زبان خودِ باند نیز می‌شنویم: «دوست دارم بعضی کار‌ها رو به روش قدیم انجام بدم، روش‌های قدیمی گاهی بهترین هستن.» (نقل به مضمون) نمودِ عینی این رجعت شیرین را می‌شود در انتخاب لوکیشن سکانس فینال و آلت قتاله‌ی آقای باند یافت. شاهدمثال دیگر، بهره‌گیری متناوب توماس نیومن از تم کلاسیک جیمز باند در موسیقی متن اسکای‌فال است. آهنگسازی نیومن برای اسکای‌فال خاطره‌ی باندهایی که جان باریِ فقید موزیک‌شان را ساخته، زنده می‌کند.

از امتیازات فیلم، یکی فضاسازی آن است که علی‌الخصوص در دو لوکیشن بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند. اول، جزیره‌ی متروک آقای سیلوا (با بازی خاویر باردم) در ناکجاآباد و دیگری، عمارت پدریِ جیمز باند در اسکاتلند که تقابلِ نهایی خیر و شر هم همان‌جا رقم می‌خورد. اسکای‌فال صاحب فینال تأثیرگذار و پایان‌بندی خوشایندی است. علاوه بر این، فینال اسکای‌فال یک غافل‌گیری نیز دارد که باعث می‌شود برچسبِ "قابلِ حدس بودن" به فیلم نزنیم.

همان‌طور که تریلوژی بت‌منِ کریستوفر نولان، جانی تازه به مجموعه‌ی فیلم‌های این ابرقهرمان دمید و توقع دوست‌داران‌اش را بالا برد؛ برای اسکای‌فال هم میان باندها -گیرم نه تا آن‌ حد جاه‌طلبانه و پرشکوه- چنین نقشی قائل‌ام. اگر -برای مقایسه- از میان سه‌گانه‌ی نولان، بهترین‌شان یعنی شوالیه‌ی تاریکی (The Dark Knight) [محصول ۲۰۰۸] را مبنا قرار دهیم؛ آن‌وقت چیزی که بیش‌تر جلب توجه می‌کند این است که هر دو فیلم، ضدقهرمان‌هایی درجه‌ی یک دارند. با احترام ویژه به آقایان بیل و کریگ، جوکر و سیلوا از قهرمان فیلم جذاب‌ترند!

بله! این یک قانونِ بی‌چون‌وُچرای قدیمی است: تا ضدقهرمانِ فیلم درست از آب درنیاید، قهرمان‌اش هم چنگی به دل نمی‌زند. ولی مسئله اینجاست که ضدقهرمان‌های شوالیه‌ی تاریکی و اسکای‌فال زیادی خوب از کار درآمده‌اند! به این معنی که حضورشان، سویه‌ی خیر داستان را تحت‌الشعاع قرار می‌هد. به‌نظرم ادامه‌ی این بحث دوست‌داشتنی در نوشتار حاضر دیگر محلی از اعراب ندارد؛ سطور پیشین می‌توانند مقدمه‌ی مقاله‌ای مجزا باشند با این تیتر: «وقتی بدمن از قهرمان جذاب‌تر می‌شود!»

به هر حال، نمی‌توان انکار کرد که شوالیه‌ی تاریکی آن‌قدر اتفاق مهمی در سینما بوده که حالا حالاها منبع الهام قرار گیرد. آقای مندز قبول داشته باشد یا نه، به‌جز برخورداری از یک بدمنِ کاریزماتیک، برشمردن پاره‌ای مشابهت‌ها میان جیمز باند و بروس وین کار چندان مشکلی نیست [۱]. اما اشاره‌ای مختصر به عنوان فیلم و ترجمه‌ی فارسی‌اش؛ از آنجا که اسکای‌فال در فیلم، نامِ همان ملک آبا و اجدادیِ باند در اسکاتلند است -که ام را با خودش به آنجا می‌برد- بنابراین ترجمه‌پذیر نیست. برگردانِ اسکای‌فال به کلمات مضحکی مثلِ "رگبار"، "سقوط آسمانی" یا "هبوط" نشان از بی‌دقتی دارد.

دکتر نوی اسکای‌فال چیزی کم‌تر از باندش ندارد، حتی شاید به‌راحتی بتوان ادعا کرد که از او سرتر است. یک سابقاً خودیِ زخم‌خورده با انگیزه‌های شخصی قوی. او حداقل دو ورود شکوهمند در فیلم دارد. یکی، اولین سکانس حضورش که از انتهای سالن به‌آرامی به دوربین/باند نزدیک می‌شود و آن ماجرای محشر "دو تا موش آخر" را باطمأنینه نقل می‌کند و دوم، وقتِ رسیدن‌ او به کارزار انتهایی که با به گوش رسیدن ترانه‌ی محبوب‌اش توأم است و خوفی دلچسب به لحظات مذکور هدیه می‌کند.

فیلم به‌دنبال رونمایی از ضدقهرمان‌اش جان تازه که چه عرض کنم اصلاً جان می‌گیرد؛ اگر بی‌انصافی نباشد، اسکای‌فال با از راه آمدن آقای سیلوا به‌طور رسمی از دقیقه‌ی ۷۱ شروع می‌شود! اسکای‌فال هفتمین حضور خانم دنچ در نقش ام است. گرچه نخستین‌بار نیست که از دنچ شاهد چنین بازی روانی هستیم اما نمی‌توان منکر ظرایف همین نقش‌آفرینی آشنا شد؛ جودی دنچ ترکیبی از جدیت و طنز را با ملاحت خاصی پیش چشم مخاطب می‌گذارد.

دنیل کریگ هم به‌خوبی ایفاگر همان نقشی است که باید؛ مأموری کارکشته و جدی که تحت هیچ شرایطی از انجام وظایف‌اش دست نمی‌کشد. قیاس مع‌الفارغی است ولی جیمز باند به‌نوعی پلیس‌های وظیفه‌شناس خودمان را در فیلم‌ها و سریال‌های وطنی تداعی می‌کند که خدشه وارد آمدن بر اعتقاد راسخ‌شان انگار از محالات است! شاید یک دلیلِ این‌که باندِ اسکای‌فال به‌اندازه‌ی بدمن‌اش جذاب به‌نظر نمی‌رسد، سرسپردگی تخلف‌ناپذیرش باشد.

با وجود این‌که حتی یک پلان از گذشته‌ی رائول سیلوا نمی‌بینیم اما باردم به‌قدری سرگذشت تلخ‌اش را جان‌دار تعریف می‌کند که در محق بودن‌اش لحظه‌ای تردید نمی‌کنیم و مثل او، دل‌مان می‌خواهد خرخره‌ی ام را بجویم! این‌که اسکای‌فال کدهایی از کودکی و چگونگی شکل‌گیری شخصیت جیمز باند می‌دهد، جالبِ توجه است و از وجوه قابلِ اعتنای فیلمنامه. قرار دادنِ جزئیاتی از پیشینه‌ی باند و سیلوا هم‌چنین کم‌وُکیفِ روابط‌شان با ام در لابه‌لای داستان، مؤثر واقع شده است و اسکای‌فال را از گزندِ "توخالی بودن" نجات داده. کاراکترهای فیلم با این تمهید، شناسنامه‌دار شده‌اند و اقدامات‌شان بی‌منطق نیست.

بدین‌ترتیب در اسکای‌فال با ابعاد انسانی‌تری از باند و به‌ویژه ام آشنا می‌شویم. اوج این مهم، زمانی به وقوع می‌پیوندد که ام به جیمز باند می‌گوید: «من گند زدم، نه؟» (نقل به مضمون) درست اینجاست که حس می‌کنیم آقای سیلوا به هدف‌اش رسیده و دیگر در این دنیا کاری برای انجام دادن ندارد چرا که ام بالاخره اظهار پشیمانی می‌کند. یادمان هست که رائول طی پیام‌های تهدیدآمیزش برای ام، مدام به طعنه می‌نوشت: «به گناهانت فکر کن!»

یک‌شنبه ۲۴ فوریه‌ی ۲۰۱۳، اسکای‌فال در اسکار هشتادوُپنجم برنده‌ی دو جایزه‌ی بهترین تدوین صدا (پر هالبرگ و کارن بیکر لندرز) و ترانه (ادل ادکینز و پل اپورث) شد. فیلم به‌علاوه در رشته‌های بهترین موسیقی متن (توماس نیومن)، صداگذاری (اسکات میلان و گرگ پی. راسل) و فیلمبرداری (راجر دیکینز) نیز از سوی آکادمی کاندیدا بود. ترانه‌ی ادل که به‌حق شایسته‌ی کسب اسکار بود، گویی برای به‌خاطر سپردن، بارها به‌یاد آوردن و زمزمه کردن ساخته شده. ترانه‌ی زیبای ادل، لذت تماشای عنوان‌بندیِ اسکای‌فال را دوچندان می‌کند.

جیمز باند، این قهرمان فوقِ بشری که با کازینو رویال (Casino Royale) [ساخته‌ی مارتین کمپبل/ ۲۰۰۶] قدم به وادی تازه و ملموس‌تری گذاشت؛ ۶ سال بعد، با اسکای‌فال به اوجی تماشایی می‌رسد. ممکن است اسکای‌فال بهترین فیلم مجموعه‌ی باندها نباشد اما قطعاً جزء سه‌تای اول هست زیرا نادیده گرفتن کازینو رویال و گلدفینگر (Goldfinger) [ساخته‌ی گای همیلتون/ ۱۹۶۴] به این سادگی‌ها نیست! برای نوشتن درباره‌ی فیلم‌ها، شخصاً اعتقاد و عادت به دو یا چندبار دیدن‌شان ندارم ولی تصور می‌کنم اسکای‌فال آن‌قدر ریزه‌کاری دارد که دوباره دیدن‌اش خالی از لطف نباشد. سکانسی از اسکای‌فال که بیش از همه در ذهن می‌ماند، فینال فیلم است. آقای مندز و گروه‌اش سنگ‌تمام گذاشته‌اند؛ حیف است نبینید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۴ دی ۱۳۹۳

[۱]: بحث تأثیرپذیری‌های اسکای‌فال از شوالیه‌ی تاریکی تنها محدود به کاراکتر باند نیست و سیلوا هم بسیاربسیار وام‌دار جوکر است. کسانی که هر دو فیلم را به‌دقت دیده باشند، کاملاً به جزئیات این تأثیر و تأثر پی خواهند برد. این هم چنان‌که گفتم اجتناب‌ناپذیر است؛ شوالیه‌ی تاریکی شاهکار آقای نولان است و برترین فیلم ابرقهرمانانه‌ی تاریخ سینما.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

آمیزه‌ی تبحر و نبوغ؛ نقد و بررسی فیلم «بر بیبی جین چه گذشت؟» ساخته‌ی رابرت آلدریچ

What Ever Happened to Baby Jane

كارگردان: رابرت آلدریچ

فيلمنامه: لوکاس هلر [براساس رمان هنری فارل]

بازيگران: بت دیویس، جوآن کراوفورد، ویکتور بونو و...

محصول: آمریکا، ۱۹۶۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۳۳ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۱ میلیون دلار

فروش: ۹ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی ۱ اسکار و کاندیدای ۴ اسکار دیگر

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵۳: بر بیبی جین چه گذشت؟ (What Ever Happened to Baby Jane)

 

اگر پس از مشاهده‌ی برخی پوسترهای فیلم و احیاناً مرور خلاصهْ داستان‌های -اغلب- نادرست، با خیال به راه افتادن حمام خون و تماشای یک‌سری قتل‌های زنجیره‌ای جورواجور، بر بیبی جین چه گذشت؟ را می‌خواهید ببینید، متأسفم که ناامیدتان می‌کنم! بر بیبی جین چه گذشت؟ چنان‌که از اسم‌اش پیداست، سرگذشت بیبی جین هادسن را به تصویر می‌کشد و بیش از آن که تریلر باشد به‌نظرم یک درام روان‌شناسانه‌ی استخوان‌دار است.

"درام روان‌شناسانه" خواندنِ فیلم البته نبایستی باعث شکل‌گیریِ یک طرز تلقی نادرست دیگر شود که بر بیبی جین چه گذشت؟ هیچ بویی از تعلیق و هیجان نبرده است. اتفاقاً در بر بیبی جین چه گذشت؟ با اضطرابی رو به رشد مواجه‌ایم که در پی پیشرفت داستان، هر دقیقه افزایش می‌یابد. بر بیبی جین چه گذشت؟ از منظری، نقدِ خشونت است بدون توسل به نمایش آن. رابرت آلدریچ عامدانه از به تصویر کشیدن -و ترویج- خشونت پرهیز می‌کند. او به‌جای وقت گذاشتن برای تدارک صحنه‌های حاوی خون‌ریزی و کشت‌وُکشتار، تمام هم‌وُغم‌اش را مصروف شخصیت‌پردازی کاراکترهای بر بیبی جین چه گذشت؟ کرده و از حق نگذریم، نتیجه هم گرفته است.

خواهران هادسن، جین (با بازی بت دیویس) و بلانش (با بازی جوآن کراوفورد) در خانه‌ای بزرگ که یادگار دوره‌ی طلایی فعالیت هنری بلانش است، روزگار می‌گذرانند. جین نیز مثل خواهرش بازیگر بوده و به‌ویژه در دوران کودکی روی صحنه برنامه اجرا می‌کرده و شهرت فراوانی داشته است. هادسن‌ها میانسالی را پشتِ سر گذاشته‌اند؛ بلانش به‌خاطر سانحه‌ی اتومبیل -که بین مردم شایع است بیبی جین باعث‌اش بوده- ویلچرنشین شده و جین هم حال خوشی ندارد، او مدام الکل مصرف می‌کند و رفتار خصمانه و تحقیرآمیزی نسبت به بلانش دارد. آزارهای بیبی جین وقتی بالا می‌گیرد که پی می‌برد بلانش قصد کرده خانه را بفروشد و او را از سر خودش باز کند...

گرچه در مایه گذاشتنِ جوآن کراوفورد برای ایفای نقش زنی پابه‌سن‌گذاشته، باوقار، متشخص و گرفتار آمده در یک موقعیت بغرنج نمی‌توان کم‌ترین تردیدی روا داشت اما گل سرسبدِ بازی‌های خوبِ بر بیبی جین چه گذشت؟ هنرنمایی پرقدرت بت دیویس است. او با ادراک کامل، روی مرز ایفای نقش پیرزنی غالباً نفرت‌انگیز و گاهی ترحم‌انگیز حرکت می‌کند. سوای توان انکارناپذیر او در بازیگری -که دم‌دستی‌ترین گواه‌اش ۱۱ مرتبه کاندیداتوری اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن است- می‌بایست حداقل دو عامل دیگر را در این درخشش دخیل دانست.

هر دو مورد، از کفر ابلیس مشهورترند به‌طوری‌که امکان ندارد مطلبی درباره‌ی بر بیبی جین چه گذشت؟ بخوانید و اشاره‌ای به آن‌ها نشده باشد! اولاً: بیبی جین در فیلم تا سرحد مرگ از خواهرش بلانش هادسن تنفر دارد. در عالم واقع نیز بت دیویس و جوآن کراوفورد سایه‌ی یکدیگر را با تیر می‌زدند! این نفرت تا ۱۵ سال بعد -یعنی زمان درگذشت خانم کراوفورد- هم‌چنان به قوت خود باقی بود [۱]. ثانیاً: بیبی جین یک ستاره‌ی افول‌کرده است. خانم دیویس هم -اگرچه صددرصد نه از جنس و سطحِ جین هادسن- ولی به‌نوعی ستاره‌ی بخت و اقبال‌اش در هالیوودِ بی‌ترحم چند سالی بود که به‌زحمت سوسو می‌زد و اگر ابتکار منحصربه‌فردش پیش از تولید بر بیبی جین چه گذشت؟ نبود، شاید این نقش -و طبیعتاً نامزدی اسکارِ متعاقب‌اش- را نیز به‌دست نمی‌آورد و برای همیشه فراموش می‌شد [۲].

بت دیویس در ۵۴ سالگی موفق شده بیبی جین را طوری به ما بشناساند که باور کنیم او هنوز "کودک" باقی مانده است. به‌یاد بیاورید سکانسی را که الویرا (با بازی میدی نورمن) برای تحویل گرفتن کلید، به او تشر می‌زند و جین خیلی زود -به‌قول معروف- ماست‌ها را کیسه می‌کند و جا می‌زند؛ انگار که در برابر "یک بزرگ‌تر" ایستاده و باید جواب پس بدهد. بیبی جین هیچ‌وقت بزرگ نشده است، از خردسالی‌ جلوتر نیامده و رفتار زننده‌اش سنخیتی با سن‌وُسال‌اش ندارد. گاه حرکات جین هادسن -به‌علت بازی پرجزئیات خانم دیویس- با یک کودک مو نمی‌زند.

بر بیبی جین چه گذشت؟ اثری تک‌بُعدی نیست. برای مثال، فیلم را می‌توان انتقادی بر به‌کارگیری تمام‌وقتِ کودکان در صنعت سرگرمی‌سازی نیز محسوب کرد. کودکانی کودکی نکرده با کوهی از توقعات و انتظار دائمیِ در مرکز توجه بودن که همین‌ها برای تباه کردن باقی‌مانده‌ی عمرشان کفایت می‌کند. بر بیبی جین چه گذشت؟ در عین حال نمونه‌ی جالبِ توجهی برای علاقه‌مندان مباحث روان‌شناسی است؛ بیبی جین در سرتاسر فیلم به‌تناوب میان هویت کودکانه و این‌زمانی‌اش غوطه می‌خورد و تنها در فرجامِ اثر است که -چنانچه راه به خطا نبرده باشم- اصطلاحاً دچار "اختلال گسستی" [۳] می‌شود و به‌طور کامل به قالب هویتیِ جینِ خردسال فرو می‌رود.

فیلم، نقاط عطف و وجوه مثبت کم ندارد؛ با این وجود، هیچ‌کدام به پای پایان‌بندیِ دور از انتظار بر بیبی جین چه گذشت؟ نمی‌رسند. حتی تا دو دقیقه پیش از ظاهر شدن عبارتِ THE END، محال است دستِ آلدریچ را بخوانید! تصور می‌کنم با در نظر گرفتن سال ساخت بر بیبی جین چه گذشت؟ جسورانه لقب دادنِ چنین پایانی، زیاده‌روی و اغراق قلمداد نشود. بر بیبی جین چه گذشت؟ خوشبختانه فیلمی قابل پیش‌بینی نیست.

در بر بیبی جین چه گذشت؟ تنها نظاره‌گر پاره‌ای اعمال هیستریک و بدون منطق از سوی آدم‌بده‌ی فیلم نیستیم، بلکه علاوه بر نمایش موجز ریشه‌های روانی بروز چنین رفتارهای وحشتناکی، خلوت‌های بسیار خوبی هم از بیبی جین می‌بینیم که در باورپذیری کارهای بعدی او مؤثر می‌افتند. برای نمونه، نگاه کنید به سکانس درخشانی که جین هادسن -مشغول نوش‌خواری و در اوج افسردگی- در به روی ادوین (با نقش‌آفرینی به‌یادماندنی ویکتور بونو) باز نمی‌کند.

تبحر بی‌چون‌وُچرای آقای آلدریچ در کارگردانی و فیلمنامه‌ی درست‌وُحسابی لوکاس هلر که برمبنای رمان پرملاتِ هنری فارل نوشته شده را اگر کناری بگذاریم، بارزترین عنصر فیلم که پابه‌پای دیگر المان مهم آن -یعنی بازیگری- نقش خود را به‌نحو احسن ایفا می‌کند، فیلمبرداری بر بیبی جین چه گذشت؟ است؛ اثرِ ارنست هالرِ کارکشته با سابقه‌ی کار در نزدیک به ۲۰۰ پروژه‌ی سینمایی! بر بیبی جین چه گذشت؟ طی سی‌وُپنجمین مراسم آکادمی، در پنج رشته‌ی بهترین بازیگر نقش اول زن (بت دیویس)، بازیگر نقش مکمل مرد (ویکتور بونو)، فیلمبرداری سیاه‌وُسفید (ارنست هالر)، ضبط صدا (جوزف دی. کلی) و طراحی لباس سیاه‌وُسفید (نورما کخ) نامزد دریافت اسکار بود که تنها جایزه‌ی آخر را صاحب شد.

رابرت آلدریچِ پرکار با کارگردانی بر بیبی جین چه گذشت؟ دیگربار اثبات می‌کند که فقط یک وسترن‌سازِ خوش‌ذوق -ژانری که به‌واسطه‌اش با کارگردانی آپاچی (Apache) [محصول ۱۹۵۴] میخ خود را به‌عنوان فیلمسازی کاربلد در سینمای آمریکا کوبید- نیست و در یک فضای محصور و محدود نیز حاصلِ کارش فوق‌العاده است. فکر می‌کنم حالا دیگر اثبات این‌که آلدریچ فیلمساز مؤلفی هست یا نیست [۴] به‌مراتب اهمیت کم‌تری دارد از توجه به این حقیقت غیرقابلِ انکار که فیلم‌اش بر بیبی جین چه گذشت؟ بعد از ۵۲ سال [۵] هنوز زنده و پرخون، نفس می‌کشد. این یعنی آقای آلدریچ با نبوغ ذاتی‌اش نبض تماشاگر را در دست داشت و مدیوم سینما را می‌شناخت، خیلی هم خوب می‌شناخت.

 

پژمان الماسی‌نیا

دوشنبه ۱۷ آذر ۱۳۹۳

[۱]: نقل است که وقتی خبر درگذشت کراوفورد را به دیویس دادند، گفت: «نباید پشت سر مُرده حرف زد، باید از چیزهای خوب صحبت کرد... جوآن کراوفورد مُرده، چه خوب!»

[۲]: در اواخر دهه‌ی ۱۹۵۰ ستاره‌ی اقبال این هنرمند رو به افول گذاشت و نقش‌های کم‌تری به او واگذار شد. آن‌گاه او به یکی از کارهای تهورآمیز و جنجالی خود دست زد و آگهی تجارتی عجیبی به روزنامه‌ها داد: «خانم هنرپیشه‌ای با ۳۰ سال سابقه در هالیوود دنبال کار می‌گردد.» (صد سالگی بت دیویس؛ زنی با نگاهی عمیق و مؤثر، نوشته‌ی علی امینی نجفی، بی‌بی‌سی فارسی، دوشنبه ۱۹ فروردین ۱۳۸۷).

[۳]: آسیب‌شناسی‌ روانی براساس ‌‎DSM - IV - TR، جرالد سی. دیویدسون و دیگران، ترجمه‌ی مهدی دهستانی، تهران: ویرایش، ۱۳۸۴.

[۴]: که هست!

[۵]: تاریخ انتشار این نقد، ۸ دسامبر ۲۰۱۴ است و اولین نمایش بر بیبی جین چه گذشت؟ ۳۱ اکتبر ۱۹۶۲ بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاشق شدن در خاک، سوختن در برف؛ نقد و بررسی فیلم «زیر پوست» ساخته‌ی جاناتان گلیزر

Under the Skin

كارگردان: جاناتان گلیزر

فيلمنامه: جاناتان گلیزر و والتر کمپل [براساس رمان مایکل فابر]

بازیگران: اسکارلت جوهانسون، جرمی مک‌ویلیامز، لینزی تیلر مک‌کی و...

محصول: انگلستان، آمریکا و سوئیس

اولین اکران در مارس ۲۰۱۴ (انگلستان)

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: علمی-تخیلی، درام، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: R

 

در سلسله نوشتارهای سینمایی‌ام سعی دارم -حتی‌الامکان- بدون لو دادن قصه، عمدهْ برجستگی‌های فرمی و محتوایی اثر را برشمرم؛ اما گهگاه موردی استثنائی نظیر همین فیلم زیر پوست پیش می‌آید که اشاره‌ به پاره‌ای بزنگاه‌های کلیدی آن، اجتناب‌ناپذیر است. با این‌همه مطمئن باشید آن‌قدر ناگفته از زیر پوست باقی خواهم گذاشت که از دیدن‌اش لذت ببرید. پس آسوده‌خاطر، دل به متن بسپارید لطفاً!

بیگانه‌ای در هیئت یک زن (با بازی اسکارلت جوهانسون)، سوار بر ونی سفیدرنگ بی‌وقفه در خیابان‌های گلاسکوی اسکاتلند می‌راند و مردهای تنها و هوس‌باز را می‌فریبد... زیر پوست سومین ساخته‌ی سینمایی جاناتان گلیزر به‌شمار می‌رود که فیلمنامه‌اش اقتباسی –البته- غیروفادارانه از رمانی تحت همین عنوان، نوشته‌ی مایکل فابر است. کشف زیر پوست از میان تولیداتِ کم‌مایه و اکثراً بی‌مایه‌ی جدیدِ سینمای علمی-تخیلی، مثل صید مروارید از جوی حقیری است که به گودال می‌ریزد! [۱]

ایده‌ی مرکزی فیلم، آرزوی مهارناپذیر برای انسان شدن، به‌طرز غیرقابل انکاری هوش مصنوعی (A.I. Artificial Intelligence) [ساخته‌ی استیون اسپیلبرگ/ ۲۰۰۱] را به ذهن متبادر می‌کند. [۲] اما زیر پوست از بیگ‌پروداکشن اسپیلبرگ خیلی جمع‌وُجورتر است و ریخت‌وُپاش آنچنانی ندارد. به‌جای ربات/پسربچه (با بازی هالی جوئل آزمنت) هم اینجا یک موجود فرازمینی داریم که از قضا مؤنث است و نقش‌اش را اسکارلت جوهانسون -این‌بار با موهای مشکی!- بازی می‌کند.

درواقع بودجه‌ی ۸ میلیون یورویی زیر پوست اجازه‌ی چندانی به بریزوُبپاش نمی‌داده [۳] که این مسئله به‌هیچ‌وجه مترادف با سردستی به تصویر کشیدن فیلم نیست. اتفاقاً تکه‌هایی از زیر پوست که به جنبه‌ی فرازمینی‌اش اختصاص دارد، به‌شدت شسته‌رفته و خلاقانه از کار درآورده شده ‌است. اوج این خلاقیت را بدون شک بایستی مربوط به سکانسی هولناک از فیلم دانست که یکی از قربانیان -به‌شکلی که انتظارش را نداریم- قالب تهی می‌کند و تنها پوست تن‌اش به‌جا می‌ماند.

رعایت ایجاز -البته از منظری که اشاره می‌کنم- از مشخصه‌های بارز زیر پوست است. ایجازی که فارغ از قضاوت پیرامون مثبت یا منفی بودن تبعات‌‌اش، گاهی به خساست در خرج کلمات و رمزگشایی از علت وقایع پهلو می‌زند و ممکن است در عین شوق‌برانگیز بودن برای عده‌ای، بعضی‌های دیگر را کلافه کند! به‌عنوان نمونه، در فیلم، درباره‌ی این‌که اصلاً این موجودات -زن بیگانه‌ی ون‌سوار، همکاران مذکر موتورسواری هم دارد!- از کجا آمده‌اند و هدف‌شان چیست، کلامی بر زبان آورده نمی‌شود. زیر پوست به‌طور کلی فیلم کم‌دیالوگی است.

۵-۶ سالی هست که اسکارلت جوهانسون به یکی از معتبرترین بازیگران زن سینمای آمریکا تبدیل شده که در پروژه‌های مهم هر سال -از مستقل‌های کم‌هزینه گرفته است تا بلاک‌باسترها- حضور می‌یابد. برای اطمینان یافتن از صحت این اظهارنظر، کافی است نگاهی کوتاه داشته باشیم به واپسین سطور کارنامه‌ی حرفه‌ای خانم جوهانسون: پرستیژ (The Prestige) [ساخته‌ی کریستوفر نولان/ ۲۰۰۶]، ویکی کریستینا بارسلونا (Vicky Cristina Barcelona) [ساخته‌ی وودی آلن/ ۲۰۰۸]، ما یک باغ‌وحش خریدیم (We Bought a Zoo) [ساخته‌ی کامرن کرو/ ۲۰۱۱]، انتقام‌جویان (The Avengers) [ساخته‌ی جاس ویدون/ ۲۰۱۲]، دان جان (Don Jon) [ساخته‌ی جوزف گوردون-لویت/ ۲۰۱۳]، Her [ساخته‌ی اسپایک جونز/ ۲۰۱۳]، کاپیتان آمریکا: سرباز زمستان (Captain America: The Winter Soldier) [ساخته‌ی مشترک آنتونی و جو روسو/ ۲۰۱۴] و...

زیر پوست خوشبختانه در موج تازه‌ای که پس از موفقیت باورنکردنی دو قسمت نخستِ مسابقات هانگر (The Hunger Games) [به‌ترتیب ساخته‌ی گری راس و فرانسیس لارنس/ ۲۰۱۲ و ۲۰۱۳] در حیطه‌ی فیلم‌های علمی-تخیلی به راه افتاده است، قرار نمی‌گیرد؛ قصه‌ی نوجوانی جسور که شبیه دیگران نیست، علیه استبداد حاکم برمی‌آشوبد و نظم موجودِ جامعه‌ی الینه‌شده [۴] را به‌هم می‌زند. واگرا (Divergent) [ساخته‌ی نیل برگر/ ۲۰۱۴] و بخشنده (The Giver) [ساخته‌ی فیلیپ نویس/ ۲۰۱۴] دو نمونه‌ی شاخص‌اند که همین امسال اکران شدند.

با وجود این‌که در جمع‌بندی نهایی، نظرم نسبت به زیر پوست مثبت است -و اصلاً اگر چنین نبود، دست به قلم نمی‌بردم- ولی نمی‌توانم کتمان کنم که حین تماشای فیلم گاه این نکته هم از فکرم عبور می‌کرد که می‌شد از زیر پوست با ایجاز بیش‌تر -سوای مواردی که برشمردم- و پرهیز از تکرار برخی مکررات، یک فیلم نیمه‌بلند شاهکار ساخت که قدرت تأثیرگذاری‌اش به‌مراتب بالاتر از اثر حاضر باشد.

فیلم دارای چند ایده‌ی درخشان با اجراهایی فوق‌العاده است. به قابل‌اعتناترین‌شان که اشاره کردم؛ بقیه، این‌ها هستند: •ورود به دالان تاریکی که برای مردان اغواشده به‌منزله‌ی خط پایان است به‌اضافه‌ی مراحلی که هر نوبت پشت‌سر گذاشته می‌شوند (مخصوصاً مرحله‌ی آخر که قربانی‌های بهت‌زده را در کام خود فرو می‌برد)؛ •صحنه‌ی غریبی که موجود فضایی، چهره‌ی این‌جهانی‌اش را در دست می‌گیرد و به آن خیره می‌شود و مهم‌تر از همه: •استعاره‌ی سوزانده شدن در برف...

بیگانه‌ی اغواگر تا مقطعی از زیر پوست، وظیفه‌اش را اتوماتیک‌وار و بی‌هیچ احساسی، تمام‌وُکمال انجام می‌دهد اما از جایی به‌بعد، هوای حوا شدن به ‌سرش می‌افتد. او تا اندازه‌ای هم موفق می‌شود؛ غذا می‌خورد (گرچه نصفه‌نیمه)، اتوبوس‌سواری می‌کند، تلویزیون می‌بیند، حتی در زمین خاکیْ عشق -یا چیزی مثل آن- را می‌فهمد ولی از آنجا که از انسان بودن فقط پوست‌اش را دارد، ناکام می‌ماند، جسمْ یاری‌اش نمی‌دهد.

زیر پوست بهره‌مند از فضا و حس‌وُحالی متفاوت با عموم فیلم‌ها به‌ویژه علمی-تخیلی‌هاست به‌طوری‌که مثلاً اتمسفر بعضی سکانس‌ها، فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت را به‌خاطر می‌آورد. در زیر پوست شکلی از شاعرانگی نیز جریان دارد. در این زمینه، توجه‌تان را جلب می‌کنم به آن سوپرایمپوز [۵] معرکه‌ی فیلم که زنْ گویی در آغوش امنِ جنگلی پرداروُدرخت به خواب رفته... زیر پوست فیلمی است که به‌مرور طرفداران مخصوصِ خودش را دست‌وُپا خواهد کرد.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۶ آذر ۱۳۹۳

[۱]: هیچ صیادی در جوی حقیری که به گودالی می‌ریزد مرواریدی صید نخواهد کرد... (فروغ فرخزاد، تولدی دیگر).

[۲]: فراموش نکنیم که داستان کوتاه برایان آلدیس -که هوش مصنوعی براساس‌اش ساخته شد- و رمان مایکل فابر -منبع اقتباس زیر پوست- خواه‌ناخواه هر دو ملهم از یک کتاب خیلی قدیمی‌تر و مشهورند: ماجراهای پینوکیو (Le avventure di Pinocchio) اثر جاودانه‌ی کارلو کلودی.

[۳]: اسپیلبرگ، ۱۳ سال پیش برای ساخت هوش مصنوعی حداقل ۱۰۰ میلیون دلار بودجه در اختیار داشت.

[۴]: "الیناسیون" بیانگر شرایطی است که طی آن، انسان به‌گونه‌ای بیمار می‌شود که خود را گم می‌کند؛ شخصیت و هویت واقعی و طبیعی خود را نمی‌شناسد و وجود حقیقی و فطری‌اش را می‌بازد.

[۵]: Superimpose، سوپرایمپوز عبارت است از تداخل یا درهم رفتن دو تصویر بدون آن‌که هیچ‌یک از آن دو در حال محو یا ظاهر شدن باشد (دانشنامه‌ی رشد، مدخل افه‌های تصویری).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تلفیقِ تردید و تعلیق؛ نقد و بررسی فیلم «شیطان‌صفتان» ساخته‌ی هانری-ژرژ کلوزو

Diabolique

عنوان به فرانسوی: Les Diaboliques

كارگردان: هانری-ژرژ کلوزو

فيلمنامه: هانری-ژرژ کلوزو، ژروم ژرومینی، فردریک گرندل و رنه ماسون [براساس رمان پیر بوالو و توماس نارسژاک]

بازيگران: ورا کلوزو، سیمون سینیوره، پل موریس و...

محصول: فرانسه، ۱۹۵۵

زبان: فرانسوی

مدت: ۱۱۷ دقیقه

گونه: معمایی، هیجان‌‌انگیز

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۸: شیطان‌صفتان (Diabolique)

 

نمی‌دانم شما هم مثل نگارنده، به افسون سینمای کلاسیک باور دارید یا نه؟ کلاسیک‌های سینما به‌شیوه‌ای آرام و بی‌سروُصدا، جای خودشان را در دل بیننده باز می‌کنند. اجازه بدهید مثالی بزنم، اخیراً غرامت مضاعف (Double Indemnity) [ساخته‌ی بیلی وایلدر/ ۱۹۴۴] را دیدم؛ در وهله‌ی اول چندان جذب‌ام نکرد، نه شیفته‌اش شدم و نه از فیلم تنفر پیدا کردم... این روزها، پلان‌هایش زنده و شفاف، مدام جلوی چشم‌هایم رژه می‌روند! بد‌های سینمای کلاسیک حتی از متوسط‌های سینمای معاصر، قابلِ تحمل‌تر و در ذهنْ ماندگارترند.

شیطان‌صفتان را شاهکار سینمای کلاسیک نمی‌دانم اما با مهم و تأثیرگذار بودن‌اش در تاریخ سینما هیچ مخالفتی ندارم. در مواجهه با شیطان‌صفتان هم بلافاصله پس از اتمام فیلم، وضعی مشابهِ زمانِ تماشای غرامت مضاعف داشتم ولی افسون شیطان‌صفتان انگار کارش را بهتر بلد بود! سه-چهار ساعت بعد، جادو کارگر افتاد و یادآوری سکانس‌های فیلم، دست از سرم برنداشت. شیطان‌صفتان، اقتباس غیروفادارانه‌ی هانری-ژرژ کلوزو از رمان "زنی که دیگر نبود" (The Woman Who Was No More) نوشته‌ی مشترک پیر بوالو و توماس نارسژاک است.

در یک مدرسه‌ی شبانه‌روزی پسرانه، زن محجوبی به‌نام کریستینا (با بازی ورا کلوزو) که صاحب همه‌چیزِ آنجاست، تحت آزار و اذیت و تحقیرهای خُردکننده‌ی شوهر خشن و بی‌نزاکت‌اش، میشل (با بازی پل موریس) قرار دارد که دیگران او را "آقای مدیر" صدا می‌زنند. در این بین، معلمه‌ای به‌نام نیکول (با بازی سیمون سینیوره) هم حضور دارد که با میشل سروُسری داشته ولی انگار حالا میانه‌شان شکراب شده است. او پیوسته کریستینا را به قتل میشل تحریک می‌کند اما کریستینا که زنی پاکدامن و صاحب عقاید مذهبی است، زیر بار نمی‌رود. اهانت‌های روزافزون میشل، به‌تدریج کریستینای شکننده و رنجور را متقاعد می‌کند تا روی اعتقادات‌اش پا بگذارد. کریستینا با شک و دودلی، سرانجام پیشنهاد نیکول را می‌پذیرد و آن‌ها وقت ارتکاب قتل را تعطیلات ۳ روزه‌ی مدرسه تعیین می‌کنند...

از جنبه‌ی جذابیت‌های ساختاری فیلم آنچه بیش‌تر جلبِ نظر می‌کند، قاب‌های قرص‌وُمحکم و شسته‌رفته هم‌چنین نورپردازی پرکنتراست است. به‌عبارت دیگر، فیلمبرداری شیطان‌صفتان از نقاط قوت‌اش به‌شمار می‌رود. انکار نمی‌شود کرد که شیطان‌صفتان فیلم خوش‌عکسی است و فیلمبرداری سیاه‌وُسفیدش (توسط آرماند تیرار) یکی از بهترین‌های سینمای کلاسیک. کافی است نسخه‌ی بلوری فیلم را ببینید تا به صحت ادعایم ایمانِ کامل بیاورید!

آقای کلوزو در چیدن مقدمات وقایع موردِ نظرِ بعدی‌اش، صبر و حوصله‌ی بالایی دارد. طمأنینه‌ای که شاید تحمل‌اش برای تماشاگر ناشکیبای امروزی دشوار باشد. از نقطه‌نظر چنین تماشاگری، شیطان‌صفتان تا نیمه -یعنی دقیقاً زمانی که مشخص می‌شود جسد ناپدید شده است- کُند به‌نظر می‌رسد. تردید و تعلیق دو بن‌مایه‌ی مشترک اثر محسوب می‌شوند. تعلیق خصوصاً در شیطان‌صفتان نقشی بااهمیت ایفا می‌کند. در این فیلم، تعلیق از عنوان‌بندی و اسم‌اش آغاز می‌شود. با شروع فیلم و به‌دنبال معارفه با شخصیت‌ها و اطلاع از کلیت ماجرا، کنجکاویم هرچه زودتر بدانیم که بالاخره "شیطان‌صفت‌ها" کدام‌یک از آدم‌های قصه هستند و علت نام‌گذاری فیلم چه بوده است. فیلمساز برای سر درآوردن از این راز، مخاطب را تا پایان، تشنه باقی می‌گذارد.

سه بازیگر اصلی فیلم -کلوزو، سینیوره و موریس- به‌خوبی ایفای نقش کرده‌اند. اگر آخرین لحظات حضور ورا کلوزو [۱] را فاکتور بگیریم، بهترین بازی شیطان‌صفتان متعلق به اوست. ورا با هنرمندی، بیننده را روی مرز نازک انزجار و ترحم نسبت به کاراکتر کریستینا نگه می‌دارد. گاه اعصاب‌مان را با سادگی و بی‌دست‌وُپایی‌اش چنان به‌هم می‌ریزد که دوست داریم سر به تن‌اش نباشد(!) و گاهی نیز از مشاهده‌ی رفتار دوروُبری‌ها با او، مجاب می‌شویم برایش عمیقاً دل بسوزانیم. پل موریس هم از حق نگذریم، "یک عوضی تمام‌عیار" را ملموس بازی می‌کند! علاوه بر این، سایر بازیگران -به‌ویژه پسرهای مدرسه‌ی شبانه‌روزی- قابل قبول ظاهر شده‌اند.

شیطان‌صفتان از میانه‌ی راه، جانی دوباره می‌گیرد و فوق‌العاده هیجان‌انگیز می‌شود. اگرچه حدسِ رازِ نهانی فیلم غیرممکن نیست اما -تا موعد رمزگشایی- نمی‌توان از قطعیت این گمانه‌زنی با اطمینان حرف زد و به شیطان‌صفتان انگِ دست‌کم گرفتن تماشاگرش را چسباند. در پی ورود کمیسر پیر و بدپیله (با بازی چارلز وانل) به شیطان‌صفتان، با اتکا به شمِ پلیسی-سینماییِ‌‌مان حدس می‌زنیم که گره‌ی معماهای فیلم عاقبت به‌دست باتجربه‌ی او گشوده خواهد شد [۲].

دیده‌ام شیطان‌صفتان -حتی در دیتابیس‌ معتبری هم‌چون IMDb- گهگاه به‌عنوان فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت طبقه‌بندی می‌شود که نوعی آدرس غلط دادن به مخاطب است؛ رگه‌هایی از برخی کلیشه‌های پرکاربردِ سالیانِ بعدِ گونه‌ی سینمای مذکور در فیلم به چشم می‌خورد اما شیطان‌صفتان معمایی است نه ترسناک. ناگفته نماند که عنوان و علی‌الخصوص پوستر معروف فیلم -که بر پیشانی‌اش چشمان هراسان ورا کلوزو (در نقش کریستینا) نقش بسته است- نیز به چنین طرز تلقی نادرستی دامن می‌زند.

همان‌طور که در سطور آغازین برشمردم، شیطان‌صفتان شاهکار نیست و طبیعتاً خالی از ایراد هم نه. طی یک ارزیابی ریزبینانه، مثلاً می‌شود به‌خاطر انتخاب نوع زاویه‌ی دید -در پاره‌ای لحظات- به کلوزو و فیلم‌اش خُرده گرفت. و یا به‌عنوان نمونه‌ای دیگر؛ هانری-ژرژ کلوزو هرچه در مقدمه‌چینی‌های ابتدایی -چنان‌که پیش‌تر اشاره شد- صبوری به خرج می‌دهد، در گره‌گشایی انتهایی -با حضور پلیس بازنشسته- شتابزده عمل می‌کند.

یادگار برجسته‌ی آقای کلوزو، حدود چهل سال بعد به‌نحوی رقت‌بار به کارگردانی جرمیا اس. چچیک و نقش‌آفرینی ایزابل آجانی و شارون استون، در ایالات متحده بازسازی شد که تنها کارکردش جلب توجه دوباره‌ی سینمادوستان به درجه‌ی غنا و کیفیت نسخه‌ی اصلی بود! شیطان‌صفتان از آن دست فیلم‌هاست که پس از رازگشایی پایانی، از به‌یاد آوردن لحظات مختلف‌اش لذتی دوچندان خواهیم برد زیرا دیگر چراییِ رفتارهای کاراکترها برایمان روشن شده است؛ معما چو حل گشت، آسان شود!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۳

[۱]: همسر برزیلی‌تبار هانری-ژرژ کلوزو با نام اصلی ورا گیبسون-آمادو که ۵ سال پس از این فیلم، در ۴۶ سالگی درگذشت.

[۲]: در این نوشتار -مثل نقد باقی فیلم‌های معمایی یا ترسناک- بخشی از هم‌وُغم‌ام مصروف لو ندادن داستان شد.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هرگز جیغ نزن! نقد و بررسی فیلم «سکوت مطلق» ساخته‌ی جیمز وان

Dead Silence

كارگردان: جیمز وان

فيلمنامه: لی وانل [براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل]

بازيگران: رایان کانتن، آمبر والتا، دونی والبرگ و...

محصول: آمریکا، ۲۰۰۷

زبان: انگلیسی

مدت: ۹۲ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۲ میلیون دلار

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۴۲: سکوت مطلق (Dead Silence)

 

از همان دقتی که صرف تیتراژ ابتداییِ سکوت مطلق شده است، می‌توانیم امیدوار باشیم که با "یک فیلم‌ترسناک سردستی دیگر" طرف نیستیم. عنوان‌بندی مورد اشاره، شامل به تصویر کشیدن کلیه‌ی مراحل طراحی و ساخته شدن عروسکی به‌اسم بیلی است که بخش قابل توجهی از آتش‌های فیلم، از گور ‌او بلند می‌شود! خوشبختانه این‌بار از نقل‌مکان و اسباب‌کشی معمولِ سرآغاز فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت خبری نیست! سکوت مطلق با سبز شدن یک بسته‌ی پستی بزرگ و البته بدونِ نام‌وُنشان، پشت در آپارتمان زن و شوهری جوان به‌نام‌های لیزا و جیمی شروع می‌شود.

بسته‌ای حاوی عروسکی با چشمان هوشیار که پشت گردن‌اش، کلمه‌ی Billy حک شده؛ چیزی هم که در وهله‌ی نخست، توجه لیزا (با بازی لارا رگان) را جلب می‌کند، همین خصوصیت بیلی است: «چشماش خیلی واقعی به‌نظر می‌یاد...» (نقل به مضمون) لیزای بیچاره، اولین قربانی فیلم است آن‌هم به فجیع‌ترین شکل، با دهانی دریده‌شده... جیمی (با بازی رایان کانتن) که برای خرید غذای چینی بیرون رفته بود، وقت بازگشت با چنین منظره‌ی دلخراشی مواجه می‌شود.

لحظات منتهی به مرگ لیزا، جالب و نفس‌گیر از کار درآمده‌اند. گویی زمان می‌ایستد، سکوت مطلق حاکم می‌شود و زن جوان به‌جز صدای نفس‌های نامنظم و بریده‌بریده‌ی خودش، دیگر چیزی نمی‌شنود. به‌نظر می‌رسد که جیمز وان و لی وانل، خط اصلی داستان را برمبنای یک قصه‌ی هراس‌آور قدیمی استوار کرده‌اند؛ از آن‌ها که در فرهنگ عامه دهان به دهان می‌چرخند و پدروُمادرها برای ترساندن بچه‌ها، بی‌رحمانه برایشان زمزمه می‌کنند! تم انتقام یکی از مضامین جذاب ادبیات، سینما و بالاخص سینمای وحشت است. به‌ویژه اگر شخص انتقام‌گیرنده دست‌اش از دنیا کوتاه شده باشد، جذابیت پیش‌گفته دوچندان می‌شود.

شبی در شهر کوچکِ راونز فیر، حین اجرای پربیننده‌ی پیرزنی عروسک‌گردان (با بازی جودیت رابرتز)، پسرک گستاخی -به‌قول معروف- در کارش موش می‌دواند و توانایی و اعتبار چندین‌وُچند ساله‌ی پیرزن -که ماری شاو نام دارد- را زیر سؤال می‌برد. دیری نمی‌گذرد که پسربچه ناپدید می‌شود؛ خانواده و اقوام‌اش که تقصیر را متوجه پیرزنِ هنرمند می‌دانند، ماری شاو را سخت مجازات می‌کنند. زبان‌اش -اصلی‌ترین وسیله‌ی هنرنمایی‌ او که با آن، به‌جای تمام عروسک‌هایش حرف می‌زد- را می‌بُرند و به قتل‌اش می‌رسانند. ماری را با ۱۰۱ عروسک‌اش دفن می‌کنند...

جیمی حین وارسی دقیق‌تر جعبه‌ی بیلی، اعلان یکی از نمایش‌های ماری شاو را پیدا می‌کند؛ زنی که در راونز فیر، قصه‌ها و ترانه‌های دلهره‌آوری درباره‌ی او بر سر زبان‌هاست: «مراقب نگاه خیره‌ی ماری شاو باش! / اون بچه‌ای نداره به‌جز عروسکاش / و اگه اونو توی خواب ببینی / مطمئن باش که هیچ‌وقت جیغ نمی‌زنی!» (نقل به مضمون) مرد جوان درحالی‌که توسط یک کارآگاه پلیس به‌نام لیپتون (با بازی دونی والبرگ) تعقیب می‌شود، برای سر درآوردن از راز مرگ لیزا، بیلی را برمی‌دارد و به زادگاه‌اش -راونز فیر- می‌رود.

سکوت مطلق در سینمای ترسناک که جای خود، بین ساخته‌های کارگردان‌اش نیز فیلم مهجوری است و به‌نسبتِ باقی آثار جیمز وان، امتیاز کم‌تری گرفته. این فیلم، شاهدمثال خوبی است برای اثبات این‌که به امتیازهای IMDb، راتن تومیتوس و متاکریتیک نبایستی همیشه اعتماد کرد. سکوت مطلق، فیلمی بی‌ادعا و پر از ایده است و به‌هیچ‌وجه دنبال گنده‌گویی و فلسفه‌بافی نمی‌رود. آقای وان، قصه‌گویی را دوست دارد و در سکوت مطلق سعی می‌کند داستان‌اش را به پرجاذبه‌ترین شیوه روایت کند.

وان در ۲۷ سالگی با کارگردانی اره (Saw) [محصول ۲۰۰۴] جانی تازه به کالبد سینمای اسلشر دمید. فیلم‌های او همواره جزء پرمنفعت‌ترین تولیدات سینمای آمریکا بوده‌اند. سال گذشته، توطئه‌آمیز: قسمت دوم (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان، توانست بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش بفروشد و صاحب عنوان "سودآورترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳" شود! هر گونه‌ی سینمایی بالاخره هر چند سال یک‌بار، نیاز به ظهور نابغه‌ای کاربلد دارد. در ژانر وحشت و طی دهه‌ی ۲۰۰۰ میلادی، قرعه به نام آقای وان افتاد. وقتی قادر باشید در کوتاه‌ترین زمان ممکن با صرف کم‌ترین هزینه، فیلمی سروُشکل‌دار بسازید که هم بتواند خوب بترساند و هم این‌که فروشی خیره‌کننده داشته باشد، حتماً یکی از نوابغ هستید!

توجه داشته باشید که اشاره‌ام به تبحر وان در سینمای ترسناک، مترادف با به‌هم ریخته شدن تمامی قواعد ژانر توسط او نیست؛ منکر این نمی‌توان شد که درست و خلاقانه به‌کار گرفتن کلیشه‌ها هم از عهده‌ی هر کسی برنمی‌آید. جیمز وان کلیشه‌ها را به‌خوبی می‌شناسد و مطابق با قصه، به‌کارشان می‌بندد. برای مثال، سه مورد از عناصر تکرارشونده‌ی محتوایی و فرمیِ فیلم‌ترسناک‌ها که در همین سکوت مطلق نیز استفاده شده‌اند، این‌ها هستند: ۱- حضور یک افسر پلیس در بزنگاه‌های فیلم همراه با کاراکتر محوری (که اینجا لطمه‌ای به ریتم وارد نیاورده)؛ ۲- وقوع عمده‌ی ماجراها در شهری کوچک، دورافتاده و پرت؛ ۳- فیلم از نقش‌آفرینی بازیگران تراز اول و اصطلاحاً چهره بهره‌ای‌ ندارد اما به‌لحاظ بازیگری لنگ نمی‌زند و بازیگرها توانسته‌اند گلیم‌شان را از آب بیرون بکشند، به‌خصوص جودیت رابرتز [۱] در نقش ماری شاو. شاید شناخته‌شده‌ترین بازیگر سکوت مطلق، باب گانتون باشد که در رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) [ساخته‌ی فرانک دارابونت/ ۱۹۹۴] نقش رئیس زندان را بازی کرده بود.

جدا از کارگردانی مسلط جیمز وان، فیلمنامه‌ی پرجزئیات -یار غارش- لی وانل و ضمن ادای احترام به تدوین تأثیرگذار و کوبنده‌ی‌ مایکل کنو، چشم‌گیرترین عنصر سکوت مطلق به‌نظرم صحنه‌پردازی و ساخت آکسسوار آن، به‌ویژه تماشاخانه‌ و عروسک‌های نفرین‌شده‌ی ماری شاو است که در باورپذیر کردن فیلم، سهم انکارناپذیری دارد. سکوت مطلق به‌طور کلی فیلم خوش‌رنگ‌وُلعابی است؛ در درجه‌ی اول، با غلبه‌ی قهوه‌ای‌ها و بعد، رنگ‌های آبی و سرد.

سکوت مطلق را نمی‌شود صرفاً یک فیلم‌ترسناک محسوب کرد چرا که وجه معمایی فیلم نیز بسیار پررنگ است [۲]. درست زمانی که بیننده حس می‌کند تکلیف همه‌چیز روشن شده است، فیلمساز برگ برنده‌ی تازه‌ای از جیب‌اش بیرون می‌آورد. امتیاز سکوت مطلق این است که تا ثانیه‌ی آخر، مشت‌اش را باز نمی‌کند؛ جیمز وان، تیر خلاص را استادانه به سوی تماشاگر شلیک می‌کند تا بهت‌زده، شاهد نمایش تیتراژ پایانی باشد. اگر فیلم می‌بینید تا شگفت‌زده شوید، کافی است فقط یک ساعت و نیم وقت صرفِ سکوت مطلق کنید؛ آقای وان را دست‌کم نگیرید!

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۸ آبان ۱۳۹۳

[۱]: جالب است بدانید که جودیت رابرتز در کله‌پاک‌کن (Eraserhead) [ساخته‌ی دیوید لینچ/ ۱۹۷۷] هم بازی کرده.

[۲]: این که می‌گویم، بدیهی و تکراری است: سعی کردم فرازهای مهم قصه را لو ندهم.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

دروازه‌ی جهنم؛ نقد و بررسی فیلم «کشتار با اره‌برقی در تگزاس» ساخته‌ی تاب هوپر

The Texas Chain Saw Massacre

كارگردان: تاب هوپر

فيلمنامه: تاب هوپر و کیم هنکل

بازيگران: گونار هانسُن، مارلین بُرنز، پاول پاتین و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۴

زبان: انگلیسی

مدت: ۸۴ دقیقه

گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز

بودجه: ۳۰۰ هزار دلار

فروش: حدود ۳۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۷: کشتار با اره‌برقی در تگزاس (The Texas Chain Saw Massacre)

 

این‌که کلیشه‌های همیشگی سینمای وحشت به‌طور مشخص از چه وقت و با کدام فیلم‌ها تثبیت شدند، محتاج بررسی و تأملی زمان‌بر است. عمده‌ی عناصر تکرارشونده‌ی مذکور، در کشتار با اره‌برقی در تگزاس این‌ها هستند: راهیِ سفر شدنِ چند دختر و پسر جوان؛ مقصدشان خانه‌ای متروک در مکانی پرت و فاقد وسیله‌های ارتباط‌جمعیِ جهان امروز است؛ سوخت اتومبیل‌شان تمام می‌شود و به پمپ بنزینی می‌رسند که گویی دروازه‌ی ورود به جهنم است؛ دفرمه، ناقص‌الخلقه، گرفتار اختلالات ژنتیکی و کریه‌المنظر بودن ساکنان محلی، قاتل یا قاتلین؛ بی‌توجهی جوان‌ها نسبت به علائم، اظهارات و شواهد هشداردهنده؛ نطفه‌ی ماجراهای ناگوار با سرک کشیدنِ بی‌محابای یکی از اعضای گروه به داخل خانه‌ای مشکوک بسته می‌شود... شکی نیست که شما هم می‌توانید به این فهرست، مواردی را بیفزایید. کشتار با اره‌برقی در تگزاس شاید به‌تنهایی بناکننده‌ی اصول تخلف‌‌ناپذیر ژانر نباشد ولی بدون تردید -به‌ویژه در ساب‌ژانر اسلشر- یکی از اولین‌ها و جریان‌سازترین‌هاست.

هدف ازلی-ابدی سینما پیش از هر چیز، سرگرم ساختن تماشاگران است که کشتار با اره‌برقی در تگزاس به‌خوبی این کار را انجام می‌دهد. فیلم و فیلمساز هر دو بی‌ادعا هستند و این حُسن بزرگی است؛ تاب هوپر در پی به رخ کشیدن توان کارگردانی خود یا حقنه کردن طرز تفکر یا فلسفه‌ای خاص نیست و گویی هیچ هدفی به‌غیر از وحشت‌زده کردن و غافلگیری تماشاگران فیلم‌اش ندارد که از حق نگذریم، از پس‌اش هم برمی‌آید.

فیلمنامه‌ی کشتار با اره‌برقی در تگزاس از پیچیدگی‌های داستانی و گره‌های کور خالی است و قصه‌ای سرراست را بی‌لکنت تعریف می‌کند. پنج دوست -سه پسر و دو دختر جوان- برای پی بردن به اصل ماجرای خاکسپاری مخفیانه‌ی پدربزرگ‌هایشان -سوار بر یک ون- عازم تگزاس می‌شوند. پس از مدتی، بنزین تمام می‌کنند و با امید به‌دست آوردن مقداری سوخت، گذرشان به خانه‌ای پرت‌افتاده و مرموز می‌افتد؛ غافل از این‌که آنجا محل زندگی "صورت‌چرمی" و دو برادر دیوانه‌اش است...

اگرچه معتقدم یک فیلم‌ترسناک وقتی قابل باور و در عین حال ماندگار از آب درمی‌آید که روی پیشینه‌ی شخصیت‌ها و منطق روایی فیلمنامه‌اش کار شده باشد؛ اما برای هر قاعده‌ای، استثنایی هم هست! به‌جز این‌که سه برادر صاحب پدربزرگی هستند که سلاخ و قاتل بوده است؛ در فیلم، کوچک‌ترین اشاره‌ای به گذشته‌ی آن‌ها و علتِ به این روز افتادن‌شان نمی‌شود. کشتار با اره‌برقی در تگزاس بدون اتکا به چنان اطلاعاتی، باورپذیر و سرپاست.

درباره‌ی کشتار با اره‌برقی در تگزاس اگر تحلیل و اظهارنظری هم صورت گرفته، بیش‌تر حول‌وُحوش نحوه‌ی وقوع قتل‌ها و کم‌وُکیف وحشت‌آفرینی فیلم است؛ از جمله وجوه ستایش‌برانگیزی که در این میان مغفول مانده، چگونگی معرفی شخصیت برادر کوچک‌تر است که ابتدا در قالب مسافری بینِ‌راهی سوار اتومبیل جوان‌ها می‌شود؛ معرفی‌ای که به‌شدت سینمایی و موجز صورت می‌گیرد. این کاراکتر طی مدت زمانی کوتاه -حدود ۷ دقیقه- از آدمی قابلِ ترحم که حتی به‌نظر می‌رسد نیاز به کمک و مراقبت داشته باشد، به موجودی فوق‌العاده خطرناک و تهدیدکننده تبدیل می‌شود که هر جنایتی از دست‌اش ساخته است. جوان‌ها پس از پیاده کردن‌اش درحالی‌که آثار ترس در چشم‌ها و حالات چهره‌هایشان مشهود است، نفسی به‌راحتی می‌کشند، بیچاره‌ها خبر ندارند که این تازه اول ماجراست!

از دیگر پیروزی‌های قابل اعتنای فیلم، خلق شخصیت "صورت‌چرمی" است با جزئیات و ابعاد گوناگون. یک مرد قوی‌هیکل، بلندقد و پرزورتر از گاومیش که وقت شکار سریع می‌دود و دست از سر قربانی بخت‌برگشته برنمی‌دارد؛ حالا در نظر بگیرید که چنین هیولایی مثل موش از برادر بزرگ‌ترش حرف‌شنوی دارد و اجازه می‌دهد کتک‌اش بزند. مسئله‌ی تکلم "صورت‌چرمی" هم شایان توجه است؛ او کلامی بر زبان نمی‌آورد بلکه اصواتی حیوانی -بیش‌تر شبیه خوک- از حنجره‌اش خارج می‌شود.

نقش "صورت‌چرمی" را گونار هانسُن ایفا می‌کند؛ در طول فیلم نه کلامی از او می‌شنویم و نه حتی چهره‌اش را می‌بینیم. نقطه‌ی عطف بازی هانسُن، رقص دیوانه‌وارش با اره‌برقی است. شخصیت "صورت‌چرمی" مابه‌ازای واقعی داشته؛ اد گِین، قاتل زنجیره‌ای آمریکایی که یک بیمار روانی تراجنسیتی بوده است. شمار زیادی از فیلم‌ها را می‌شود مثال زد که ملهم از خصوصیات گِین، صاحب کاراکترهایی روان‌پریش شده‌اند. اما به‌طور مشخص، دو فیلم برجسته‌تر از بقیه هستند: روانی (Psycho) ساخته‌ی آلفرد هیچکاک [کاراکتر نورمن بیتس] و سکوت بره‌ها (The Silence of the Lambs) ساخته‌ی جاناتان دمی [کاراکتر بیل بوفالو].

یکی از هوشمندی‌های تاب هوپر این است که هرگز در طول فیلم، نقاب از چهره‌ی "صورت‌چرمی" برنمی‌دارد. هوپر حتی اگر پلانی سرسری از سیمای این قاتل سادیست گرفته بود، در قالبِ تنگِ چهره‌ای واحد گرفتارش می‌ساخت؛ اما حالا در سراسر جهان هربار که عشقِ سینمایی اقدام به تماشای کشتار با اره‌برقی در تگزاس کند، "صورت‌چرمی" را در شکل‌وُشمایلی نو مجسم خواهد کرد که مخوف‌تر و مخوف‌تر از قبلی‌هاست.

دنباله‌سازی آثار موفق و پرفروش نیز در بینِ فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت شایع است؛ رویه‌ای معمول که بایستی از آفات این گونه‌ی سینمایی پرطرفدار به‌حساب‌اش آورد زیرا به‌جز فیلم‌هایی انگشت‌شمار، اکثر دنباله‌ها -هم به‌لحاظ فرم و هم محتوا- نازل‌تر از فیلم اول هستند. کشتار با اره‌برقی در تگزاس نیز به‌گونه‌ای به آخر می‌رسد که خیلی راحت به دنباله‌سازی راه می‌دهد. تاکنون ۶ دنباله بر فیلم ساخته شده -آخرین‌شان محصول ۲۰۱۲ است- که مطابق قاعده‌ی پیش‌گفته، هیچ‌یک توفیق قسمت نخست را نیافتند.

از معدود مواردی که فیلم به گرد پای نمونه‌های امروزی‌اش هم نمی‌رسد، نمایش بی‌پرده‌ی خون‌ریزی و سبعیت است! اگر اعتراض کنید که این فیلم هم صحنه‌های خشونت‌بار کم ندارد، بلافاصله شما را به قسمت سوم سری فیلم‌های [REC] ارجاع می‌دهم؛ سکانسی که عروس‌خانم (با بازی لتیشیا دوله‌را) با اره‌برقی -همین آلت قتاله‌ی "صورت‌چرمیِ" قصه‌ی ما- یکی از مهمانان بداقبال را -که از اتفاق تازه به جرگه‌ی زامبی‌ها پیوسته است- دقیقاً از وسط نصف می‌کند! درست است که کشتار با اره‌برقی در تگزاس زمانی از فیلم‌های ممنوعه‌ی تاریخ سینما بوده اما به‌اندازه‌ی اسلشرهای کنونی، مهوع نیست.

دیگر مؤلفه‌ی غالب فیلم‌های ترسناک از دیرباز تاکنون، هزینه‌ی پایین تولید و طبیعتاً عدم به‌کارگیری بازیگران مشهور سینماست. در کشتار با اره‌برقی در تگزاس با وجود صادق بودن هر دو مورد، کمبودی از جنبه‌ی بازیگری احساس نمی‌شود. تاب هوپر در استفاده از پتانسیل‌های بالقوه‌ی بازیگران گمنام‌اش به‌نحو احسن عمل کرده است. بد نیست بدانید که فیلم تنها با ۳۰۰ هزار دلار به سرانجام رسید و در گیشه، فروش خیره‌کننده‌ی ۳۱ میلیون دلاری داشت؛ یعنی ۱۰۳ برابر بودجه‌ی اولیه‌اش!

از لابه‌لای عناصر تشکیل‌دهنده‌ی فیلم، تیتروار به مؤلفه‌هایی که بیش‌تر توجه‌ام را جلب کردند، می‌پردازم. تدوین (که به‌معنای خوبِ آن، اصلاً به چشم نمی‌آید)؛ نورپردازی (که نقطه‌ی عطف‌اش، جروُبحث فرانکلین و سالی طی تاریکی شب و کنار ون است)؛ صداگذاری (توجه کرده‌اید که فقط و فقط به گوش رسیدنِ صدای خودِ اره‌برقی در این فیلم چقدر دلهره‌آور است؟)؛ چهره‌پردازی (گریم سه برادر حرف ندارد ولی اوج هنر چهره‌پرداز، طراحی سیمای هولناک پدربزرگ و ترسناک‌تر از آن، ماسکِ "صورت‌چرمی" است که گویا از پوست چهره و مژه‌های یک زن قربانی برای خودش دست‌وُپا کرده)؛ موسیقی متن (امورات فیلم‌ترسناک‌ها بدون موسیقی نمی‌گذرد! اینجا هم موزیک در تثبیت جو اضطراب‌آلود مؤثر افتاده است)؛ صحنه‌پردازی (که در راستای پدید آوردن حال‌وُهوای تهِ دنیاییِ محوطه‌ی اطراف خانه موفق عمل می‌کند گرچه هول‌وُهراسی که از مواجهه با فضای داخلی خانه به قربانیان -و ما- دست می‌دهد نیز مدیون همین عنصرِ مهم است).

کشتار با اره‌برقی در تگزاس را بیش‌تر فیلم کارگردانی و اجرا یافتم تا فیلمنامه. گرفتن نماهای نزدیک -برای تأکید بر وحشت و حالات روانی کاراکترها- امری معمول در سینمای ترسناک است؛ هوپر در کشتار با اره‌برقی در تگزاس پا را از این هم فراتر می‌گذارد و زمان اسارت سالی (با بازی مارلین بُرنز) از چهره و اجزای چهره‌ی زنِ جوانِ وحشت‌زده -با تمرکز روی چشم‌هایش- اکستریم‌کلوزآپ‌های فوق‌العاده‌ای می‌گیرد؛ به‌طوری‌که حتی می‌توان رگ‌های ظریفِ سفیدی چشم‌ها را هم دید!

تجربه نشان داده است که طبق قانونی نانوشته، فیلم‌های رده‌ی سینمای وحشت بر اثر گذشت زمان و پیشرفت تکنولوژی تصویر، کارکرد اولیه‌ی خود را از دست می‌دهند و تبدیل به کبریت‌هایی بی‌خطر می‌شوند. جای خوشحالی است که پس از دقیقاً ۴۰ سال، کشتار با اره‌برقی در تگزاس هنوز می‌ترساند و این یعنی که نفس می‌کشد و خوب کار می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۷ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عکس‌های یادگاری؛ نقد و بررسی فیلم «راز چشمان آن‌ها» ساخته‌ی خوان خوزه کامپانلا

The Secret in Their Eyes

عنوان به اسپانیایی: El secreto de sus ojos

كارگردان: خوان خوزه کامپانلا

فيلمنامه: خوان خوزه کامپانلا و ادواردو ساچری [براساس رمان ادواردو ساچری]

بازيگران: ریکاردو دارین، سولداد ویلامیل، گیلرمو فرانسلا و...

محصول: آرژانتین، ۲۰۰۹

زبان: اسپانیایی

مدت: ۱۳۰ دقیقه

گونه: درام، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: حدود ۲ میلیون دلار

فروش: حدود ۳۴ میلیون دلار

جوایز مهم: برنده‌ی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان، ۲۰۱۰

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲۶: راز چشمان آن‌ها (The Secret in Their Eyes)

 

راز چشمان آن‌ها فیلمی سینمایی به کارگردانی خوان خوزه کامپانلای آرژانتینی است که براساس رمانی نوشته‌ی ادواردو ساچری ساخته شده. یک بازپرس جنایی بازنشسته به‌نام بنجامین اسپوزیتو (با بازی ریکاردو دارین) قصد دارد درباره‌ی یکی از مهم‌ترین پرونده‌های دوران خدمت‌اش که سال‌هاست ذهن او را به خود مشغول کرده، رمان بنویسد. پرونده مربوط به لیلیانا کولوتو (با بازی کارلا کوئه‌ودو)، تازه‌عروسی است که صبح یک روز از ماه ژوئن سال ۱۹۷۴ در خانه‌اش پس از هتک حرمت، به‌طرز دلخراشی به قتل رسیده...

راز چشمان آن‌ها را از منظری، می‌شود فیلمی در راستای نقد بی‌عدالتی و بی‌قانونی به‌حساب آورد؛ بی‌عدالتی‌هایی از آن جنس که ستم‌دیده را وادار می‌کنند شخصاً اقدام به اجرای عدالت کند. از آنجا که منبع الهام فیلم، رمانی تحت عنوان پرسشِ چشمان آن‌ها (به اسپانیایی: La pregunta de sus ojos) بوده است و نویسنده‌اش هم در کار نگارش فیلمنامه با کامپانلا همکاری تنگاتنگ داشته، خوشبختانه با اثری تک‌بعدی روبه‌رو نیستیم. راز چشمان آن‌ها به‌هیچ‌وجه در سطح خطابه‌ای صرف در نکوهش ناکارآمدی قانون و فساد حکومتی باقی نمی‌ماند، بلکه یک فیلم جنایی هیجان‌انگیز و در عین حال، عاشقانه‌ای دلچسب است.

راز چشمان آن‌ها روایت عشقی مکتوم و سال‌ها به زبان نیاورده شده است که در جریان رفت‌وُبرگشت‌های زمانی بین دو برهه‌ی وقوع ماجرای قتل لیلیانا (۱۹۷۴) و زمان حال (۱۹۹۹) -با محوریت کاراکتر بنجامین- به تصویر کشیده می‌شود. "قابل حدس نبودن" از جمله وجوه تمایز فیلم به‌شمار می‌رود. راز چشمان آن‌ها تقریباً تا انتها چنته‌اش را خالی نمی‌کند و در هر مقطعی از فیلم، چیزی برای غافلگیر شدن تماشاگر وجود دارد.

راز چشمان آن‌ها دارای فیلمنامه‌ای چفت‌وُبست‌دار و عاری از حفره است. هرگونه سهل‌انگاری کامپانلا در برگردان سینماییِ رمان ساچری، می‌توانست محصول نهایی را تبدیل به یکی دیگر از تریلرها یا ملودرام‌های سری‌دوزی‌شده‌ی هزاربار تکرارشده کند که همه‌ساله بخشی از عمرمان را هدر می‌دهند! خوان خوزه کامپانلا از چالش ساخت فیلمی چندوجهی، سربلند بیرون آمده است. در راز چشمان آن‌ها گونه‌های سینمایی مورد اشاره کاملاً در یکدیگر تنیده شده‌اند و هیچ‌کدام سوار بر دیگری نیستند.

بازی‌های فیلم، یک‌دست و باورپذیرند. جدا از حضور پذیرفتنی ریکاردو دارین (طی هر دو بازه‌ی زمانی حال و گذشته)، سولداد ویلامیل (در نقش ایرنه هاستینگز: مافوق و محبوب دیرین بنجامین)، پابلو راگو (در نقش ریکاردو مورالس: همسر لیلیانا) و خاویر گودینو (در نقش ایسیدرو گومز) عالی ظاهر می‌شوند؛ گیلرمو فرانسلا نیز دائم‌الخمری دوست‌داشتنی به‌نام پابلو ساندوال را هنرمندانه بازی می‌کند. چگونگی مرگ پابلو -آن‌طور که بنجامین تصور می‌کند اتفاق افتاده باشد- یکی از ماندگارترین سکانس‌های فیلم محسوب می‌شود.

کار فلیکس مونتی، فیلمبردار کهنه‌کار آرژانتینی به‌خصوص در مقدمه‌ی سکانس دستگیری ایسیدرو حین مسابقه‌ی فوتبال تیم ریسینگ کلاب -گرچه شاید زائد به‌نظر برسد و به‌راحتی قابل حذف از فیلم- بسیار تماشایی است و می‌شود به‌عنوان نمونه‌ای از فیلمبرداری‌های درخشان تاریخ سینما به‌خاطرش سپرد. راز چشمان آن‌ها هم‌چنین فیلمی کاملاً شایسته برای به ذهن سپردنِ سینمای کشور آرژانتین و آمریکای جنوبی است.

پس از غافلگیری پایانی، تکان‌دهنده‌ترین دیالوگ فیلم را از زبان ایسیدرو گومز می‌شنویم؛ تکان‌دهنده از این جهت که دقیقاً همان زمانی که منتظریم او از اسپوزیتو تقاضای کمک کند، فقط می‌گوید: «بهش بگو حداقل باهام حرف بزنه.» (نقل به مضمون) و به سلول‌اش بازمی‌گردد. اینجاست که پی می‌بریم ایسیدرو با چنین تقدیری کنار آمده. بنجامین نیز که سال‌ها ابراز عشق‌اش به ایرنه را به تعویق انداخته است، از مشاهده‌ی پای‌بندیِ عاشقانه‌ی ریکاردو مورالس به همسر جوان‌مرگ‌شده‌اش، ناگهان تکانی می‌خورد و مصمم می‌شود با ایرنه بی‌پرده از "دوست داشتن" حرف بزند.

راز چشمان آن‌ها در هشتاد و دومین مراسم آکادمی به‌عنوان نماینده‌ی آرژانتین حضور پیدا کرد و توانست برنده‌ی اسکار بهترین فیلم غیرانگلیسی‌زبان شود؛ جایزه‌ای که کاملاً مستحق‌اش بود. از آنجا که به‌نظرم این فیلم ارزش وقت گذاشتن دارد، سعی کردم به امتیازات‌اش به‌شکلی بپردازم که حتی‌الامکان داستان لو نرود. فقط همین‌قدر بگویم که "راز چشمان آن‌ها" در آلبوم‌ها و عکس‌های یادگاری نهفته است... راز چشمان آن‌ها تأثیرگذار است به‌طوری‌که تا دیرزمانی بیننده را مشغولِ خود نگه می‌دارد.

و نکته‌ی حاشیه‌ای و پایانی این‌که در فرایند رویارویی با راز چشمان آن‌ها ذوق‌زدگی را نمی‌پسندم! فیلم با وجود تمام نکات مثبتی که خود من هم طی سطور پیشین برشمردم، یک شاهکار خدشه‌ناپذیر نیست! مرور شماره‌های قبلی طعم سینما روشن می‌کند که از نظر نگارنده، چه فیلم‌هایی "شاهکار" به‌حساب می‌آیند. اما درمورد یک مسئله، می‌توانید کم‌ترین تردیدی نداشته باشید؛ راز چشمان آن‌ها از رقیب جدی‌اش در مراسم اسکار ۲۰۱۰، ساخته‌ی میشائیل هانکه، روبان سفید (The White Ribbon) فیلم جذاب‌تری است!

 

پژمان الماسی‌نیا
پنج‌شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

کابوس بی‌انتها؛ نقد و بررسی فیلم «رهایی» ساخته‌ی جان بورمن

Deliverance

كارگردان: جان بورمن

فيلمنامه: جان بورمن و جیمز دیکی

بازيگران: جان وُیت، برت رینولدز، ند بیتی و...

محصول: آمریکا، ۱۹۷۲

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۹ دقیقه

گونه: ماجراجویانه، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲ میلیون دلار

فروش: بیش از ۴۶ میلیون دلار

جوایز مهم: کاندیدای بهترین فیلم، کارگردانی و تدوین در اسکار ۱۹۷۳

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۹: رهایی (Deliverance)

 

رهایی فیلمی سینمایی به کارگردانی جان بورمن است که براساس رمانی به‌همین نام، نوشته‌ی جیمز دیکی ساخته شده. فیلمنامه را دیکی و بورمن مشترکاً نوشته‌اند. شاید خالی از لطف نباشد که بدانید جیمز دیکی در فیلم، نقش کوتاهِ کلانتر بولارد را هم بازی کرده است.

چهار دوست -با درجات مختلفی از صمیمیت و شناخت- راهی سفری ماجراجویانه برای قایق‌سواری در آب‌های رودخانه‌ای -در شرف نابودی- می‌شوند. سردسته‌ی گروه، لوئیس (با بازی برت رینولدز) است که قول می‌دهد سفرشان از جمعه تا یک‌شنبه بیش‌تر طول نکشد و رفقا را صحیح و سالم برگرداند. رودخانه‌ی مورد نظر در منطقه‌ای پرت -گویی آخر دنیا- قرار دارد. روز و شب اول در آرامش سپری می‌شود؛ اما وقتی روز بعد، اد (با بازی جان وُیت) و بابی (با بازی ند بیتی) به دو مرد مسلح از محلی‌ها برمی‌خورند، شرایط تازه‌ای بر ادامه‌ی سفر حاکم می‌شود...

رهایی شروعی شادی‌بخش دارد؛ هم‌نوازی دِرو (با بازی رونی کاکس) و کودکی مرموز (با بازی بیلی ردن)، حاضرین -به‌خصوص بومی‌ها- را به همراهی و پایکوبی وامی‌دارد. چنین آغازی به‌جای این‌که دلگرم‌کننده باشد -به‌واسطه‌ی شرایط غیرعادی و جوّ سنگین و غیردوستانه‌ی حاکم- خود تبدیل به یکی از پایه‌های مهم بنای مهیب اضطراب در دل تماشاگر می‌گردد.

علی‌رغم این‌که رهایی فیلمی ترسناک به‌حساب نمی‌آید، اما به‌دلیل وجود دو نکته‌ی حاشیه‌ای و درون‌متنی، می‌توان به سینمای وحشت پیوندش داد. نفس حضور کودک نوازنده‌، مهارت خارق‌العاده‌ی او در نواختن بانجو [۱] و بیش از هر چیز سکوت و نگاه‌های خیره‌خیره‌اش -در تضاد با اتمسفر به‌ظاهر شادِ سکانس- رعب و وحشتی می‌آفریند که باعث شده است او در فهرست‌هایی که گهگاه به بهانه‌های مختلف -مثل جشن هالووین- منتشر می‌شود، در ردیف ترسناک‌ترین کودکان تاریخ سینما در کنار ریگن [از فیلم جن‌گیر/ The Exorcist]، سامارا [از فیلم حلقه/ The Ring]، استر [از فیلم یتیم/ Orphan] و... قرار ‌گیرد. نوازنده‌ی کم‌سن‌وُسال به‌رغم حضور کوتاه‌اش در دقایق نخست رهایی، در حال حاضر از خود فیلم شهرت بیش‌تری به‌هم زده و -در فضای مجازی- شناخته‌شده‌تر است.

اما نکته‌ی بعد؛ خط داستانی سفر چند دوست به مکانی دور از دست و خالی از نشانه‌های جهان مدرن -و به مخمصه افتادن‌شان- کلیشه‌ی آشنای عرصه‌ی فیلم‌های ترسناک است. جان بورمن تعلیق آنچنان کشنده‌ای بر رهایی تحمیل کرده که بعید است فیلمسازان سینمای وحشت طی سال‌ها و دهه‌های بعد، از دامنه و شدت تأثیرگذاری‌اش در امان مانده باشند. یک مثال قابل اشاره، درست پیش از طلوع (Just Before Dawn) ساخته‌ی ۱۹۸۱ جف لیبرمن است. هم‌چنین این تأثیر غیرقابل انکار را به‌وضوح می‌شود در سری فیلم‌های ترسناک پیچ اشتباهی (Wrong Turn) -به‌ویژه فیلم اول به کارگردانی راب اشمیت که محصول ۲۰۰۳ و طبیعتاً بهترین فیلم این مجموعه است- ردیابی کرد. حال‌وُهوای رعب‌آور گورستان اتومبیل‌های کهنه، انسان‌های کریه‌المنظرِ گرفتار مشکلات ژنتیکی، تعقیب‌وُگریز در دل جنگلی پردرخت و... نمونه‌هایی از تأثیرپذیری مذکور در پیچ اشتباهی‌اند.

خلق فضای اضطراب‌آور و پرتعلیقِ فیلم رهایی البته تنها به مدد حضور نامتعارف کودک نوازنده امکان‌پذیر نمی‌شود بلکه هشدارهای جسته‌گریخته‌ی اهالی بومی منطقه به‌همراه دیالوگ‌ها و رفتارهای مخاطره‌آمیز لوئیس نیز در تشدید چنین حس‌وُحالی مؤثرند؛ رانندگی بی‌پروای لوئیس -که سر نترسی دارد- با سرعت زیاد در حاشیه‌ی رودخانه و دیالوگ‌هایی از این دست: «تا حالا هيچ‌وقت توی زندگی‌م بيمه نبودم...» و «توی زندگی هیچ خطری نيست.» (نقل به مضمون)

اتفاقی که منتظرش بودیم، عاقبت طی روز دوم سفر و زمانی رخ می‌دهد که اد و بابی زودتر به ساحل می‌رسند و گرفتار دو مرد کثیفِ تفنگ‌به‌دست می‌شوند. پس از هتک حرمت بابی توسط یکی از مردان حیوان‌صفت و دقیقاً همان وقتی که -این‌بار- اد در معرض تهدید قرار گرفته است، لوئیس مرد متجاوز را با تیروُکمان از پا درمی‌آورد درحالی‌که همدست‌اش متواری می‌شود. از اینجا به‌بعد است که همه‌چیز به‌هم می‌ریزد. میانه‌ی دِرو -که موافق دفن جنازه و لاپوشانی ماجرای قتل نیست- با دوستان‌اش شکرآب می‌شود؛ دِرو جلیقه‌ی نجات‌اش را نمی‌پوشد، بی‌انگیزه پارو می‌زند و با بی‌احتیاطی به آب‌های خروشان رودخانه سقوط می‌کند. سقوطی که موجبات وقوع سلسله حوادث ناگوارِ از کنترل خارج شدن قایق‌ها، شکستن یکی از دو قایق و جراحت شدید پای لوئیس را فراهم می‌آورد.

به‌دنبال گم شدن دِرو و از دور خارج شدن مغز متفکر گروه، ادی ترسو و محافظه‌کار خودش را جمع‌وُجور می‌کند تا ابتکار عمل را به ‌دست بگیرد و خود و دوستان‌اش را زنده از مهلکه بیرون ببرد؛ چنانچه لوئیس به او می‌گوید: «حالا باید تو بازی رو ادامه بدی.» (نقل به مضمون) اصرار مداوم لوئیس مبنی بر تیر خوردن دِرو باعث می‌شود اد برای از بین بردن همدست مرد متجاوز هرطور شده خود را از صخره‌ها بالا بکشاند. پس از کشته شدن مرد مسلح، مُرده پیدا شدن دِرو و فرستادن جنازه‌ی هر دوی آن‌ها به قعر رودخانه، ۲۰ دقیقه‌ی باقی‌مانده‌ی فیلم وارد فازی متفاوت با آنچه تاکنون دیده‌ایم، می‌شود.

خوشبختانه جان بورمن، سبعیت جاری در رهایی -به‌ویژه سکانس کلیدی تجاوز- را بی‌پرده و به‌صراحت نشان نمی‌دهد. به‌عبارتی، خصیصه‌ای مثبت که بورمن آگاهانه شامل حال فیلم‌اش کرده، در لانگ‌شات نشان دادن خشونت است. فیلمساز روی جزئیات اعمال خشونت‌بار زوم نمی‌کند زیرا قصد وی بر پرده آوردنِ نزدیک به ۹۰ دقیقه‌ی آکنده از هیجان و تعلیق و کم‌تر از ۲۰ دقیقه نمایش پیامدهای وقایع پیش‌آمده به‌اضافه‌ی تجزیه و تحلیل روانی شخصیت‌هاست. پس اینجا دیگر استفاده‌ی لانگ‌شات محلی از اعراب ندارد و نماهای نزدیک از چهره‌هاست که کار جان بورمن را راه می‌اندازد.

کلید ارتباط با درون‌مایه‌ی فیلم را بیش از هر چیز باید در نام کنایی‌اش جستجو کرد: Deliverance (که به‌معنی "رهایی" و همین‌طور "رستگاری" است). [۲] موهبتی که درنهایت، نصیب هیچ‌کدام از کاراکترها نمی‌شود. لوئیس علاوه بر این‌که -به قول معروف- کرک‌وُپرش می‌ریزد، یکی از پاهایش را از دست می‌دهد؛ اد نیز آرامش خاطرش را در این قمار می‌بازد؛ بابی که آبرویش را از کف می‌دهد و دِروی نگون‌بخت، جان‌اش را... اد، بابی و لوئیسِ نیمه‌جان سرانجام به ساحل امن محلّ پارکِ اتومبیل‌هایشان می‌رسند اما به "رستگاری" نه!

کابوس وهم‌انگیز اد در انتهای رهایی، گویی گوش‌زد می‌کند که نمی‌توان پایانی برای این ماجراها متصور بود. با چنین طرز تلقی‌ای، پایان رهایی "باز" است. اد، بابی و لوئیس دیگر همان آدم‌های قبلی نیستند و رازی آزارنده به رازهای زندگی‌شان اضافه شده است... تریلر دهه‌ی هفتادی جان بورمن هنوز پس از گذشت ۴۲ سال، مضطرب می‌کند و طعم تعلیقی فزاینده و آرامشی رو به زوال را استادانه به کام سینمادوستان می‌نشاند.

 

پژمان الماسی‌نیا
دو‌شنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۳

 

[۱]: گونه‌ای ساز زهی است که از چهار یا پنج سیم و کاسه‌ای گرد از جنس پلاستیک یا پوست حیوانات تشکیل شده (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Banjo).

[۲]: "فرهنگ همسفر پیشرو آریان‌پور"، دکتر منوچهر آریان‌پور کاشانی، نشر الکترونیکی و اطلاع‌رسانی جهان رایانه، چاپ سی و هفتم، ۱۳۹۱، صفحه‌ی‌ ۱۲۰.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

جداافتاده‌ها؛ نقد و بررسی فیلم‌های «آگوست: اوسیج کانتی»، «زندانیان» و «شتاب»

اشاره:

این‌که اسکار گرفتن یا نگرفتن و اصلاً کاندیدای اسکار شدن یا نشدنِ یک فیلم چه اهمیتی دارد، محلّ بحث و تبادل نظر است. طی درازمدت، آیا کسی پیدا خواهد شد که آرگو (Argo) را فارغ از بازی‌های سیاسی و فقط به‌دلیل ارزش‌های سینمایی‌اش، به‌عنوان فیلمی ماندگار به‌یاد سپرده باشد؟ آیا چند سال بعد، کسی به‌خاطر خواهد آورد که متیو مک‌کانهی اولین اسکارش را با چه فیلمی به‌دست آورد؟ در این نوشتار، "اسکار نگرفتن" بهانه‌ای برای پرداختن به سه فیلم مهم ۲۰۱۳ است که علی‌رغم شایستگی، از گردونه‌ی رقابت اسکار جا ماندند.

 

۱- نگاه خیره‌ی ویولت

آگوست: اوسیج کانتی به کارگردانی جان ولز، اقتباسی از نمایشنامه‌ای به‌همین نام، نوشته‌ی تریسی لتس به‌شمار می‌رود. لتس که برای این نمایشنامه‌، برنده‌ی جایزه‌ی پولیتزر و تونی شده، خود وظیفه‌ی نگارش فیلمنامه را به عهده داشته که تمام‌وُکمال هم از پس‌اش برآمده است. زمانی که پدر خانواده به‌نام بورلی وستون (با بازی سم شپرد) گم می‌شود، باربارا (با بازی جولیا رابرتز) و دیگر وستون‌ها یکی ‌پس از دیگری سر می‌رسند تا مادر (با بازی مریل استریپ) را دلداری بدهند و چاره‌ای پیدا کنند... فیلم با صحبت‌های بورلی شروع می‌شود به‌اضافه‌ی یک معرفی تماشایی از ویولت که استریپ پرحرارت و باحس‌وُحال نقش‌اش را ایفا می‌کند؛ سپس آگوست: اوسیج کانتی با تیتراژی کوتاه، سراغ اصل مطلب می‌رود و می‌فهمیم پیرمرد رفته و هرگز بازنگشته -خودش را کشته- است.

کلیه‌ی عوامل مؤثر در فیلم، به‌ویژه: بازیگری، متن، کارگردانی، چهره‌پردازی و صداگذاری در هماهنگی کامل و حدّ والایی از کیفیت به‌سر می‌برند. مریل استریپ در نقش پیرزنی مبتلا به سرطان که گاهی از شدت مصرف دارو، درمانده و غیرقابل تحمل می‌شود، می‌درخشد. استریپ با آگوست: اوسیج کانتی هجدهمین نامزدی اسکار را تجربه کرد که به‌نظر می‌رسد رکوردی دست‌نیافتنی باشد. جولیا رابرتز هم باربارایی قدرتمند را بازی کرده است که پس از استیصال مادر، سعی دارد خانواده را مدیریت کند.

آگوست: اوسیج کانتی اصولاً بازیگرمحور و "فیلمِ بازیگران" است. گروه بازیگرهای فیلم همگی -بدون استثنا- عالی ظاهر شده‌اند. آگوست: اوسیج کانتی از آن دست فیلم‌هایی است که بعد از این، بازیگران کم‌تر شناخته‌شده‌اش را با نقش‌هایشان در این فیلم به‌یاد خواهید آورد. شاید اگر هر کسی به‌جز کیت بلانشت -آن‌هم به‌واسطه‌ی ایفای نقش فراموش‌نشدنی‌اش در جاسمین غمگین (Blue Jasmine)- اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن را گرفته بود، از برنده اعلام نشدن مریل استریپ برای اجرای قدرتمندانه‌ و پر از ریزه‌کاریِ ویولت وستون حسابی اعصابمان به‌هم می‌ریخت!

مراسم شام خاکسپاری، نقطه‌ی عطفی در فیلم است که با اوج گرفتن تدریجی عصبیت مادر، تبدیل به دادگاهی برای محاکمه‌ی تک‌تک اعضای خانواده می‌شود و عاقبت، به درگیری فیزیکی متأثرکننده‌ی ویولت و باربارا می‌انجامد. آگوست: اوسیج کانتی در ترسیم روابط کاملاً باورپذیر خانوادگی، فوق‌العاده عمل کرده است که در این خصوص، نمی‌توان نقش متن قوی فیلم را انکار کرد؛ مشخص است که تریسی لتس علاوه بر مهارت در نمایشنامه‌نویسی، بر مختصات سینما نیز به‌خوبی اشراف دارد. تعجب می‌کنم که آگوست: اوسیج کانتی حتی کاندیدای اسکار بهترین فیلمنامه‌ی اقتباسی هم نشد! به‌جز کاندیداتوری مورد اشاره‌ی مریل استریپ، فیلم تنها برای بهترین بازیگر نقش مکمل زن (جولیا رابرتز) نامزد اسکار بود و عملاً نادیده گرفته شد.

سایه‌ی سنگین سال‌ها مصائب خانواده‌ی وستون طوری بر فیلم سنگینی می‌کند که حتی پس از رؤیت تیتراژ پایانی، هر زمان آگوست: اوسیج کانتی را به‌خاطر آوریم، تلخی و فقط تلخی است که بر جانمان می‌نشیند؛ به‌خصوص اگر ویولتِ درهم‌شکسته را مجسم کنیم که در انتهای روزی از روزهای داغ ماه آگوست، تنها روی تاب نشسته است و به دوردست‌ها خیره مانده... آگوست: اوسیج کانتی گرم و تأثیرگذار است و با اطمینان کامل می‌شود گفت که ارزش وقت گذاشتن دارد.

 

August: Osage County

كارگردان: جان ولز

فيلمنامه: تریسی لتس

بازيگران: مریل استریپ، جولیا رابرتز، ایوان مک‌گرگور و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: کمدی-درام

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش از ۷۴ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۲- اعلان جنگ به دنیا

زندانیان ساخته‌ی دنیس ویلنیو، کارگردان باتجربه‌ی کانادایی است. در روز شکرگزاری، کلر دُور (با بازی هیو جکمن) و خانواده‌اش به دیدن همسایه‌هایشان می‌روند. بعد از صرف شام عید، آنا (با بازی ارین گراسیمُویچ) و جوی (با بازی کایلا درو سیمونز)، دو دختر خردسال خانواده‌های دُور و بیرچ به‌شکل غیرمنتظره‌ای ناپدید می‌شوند. به‌دنبال تماس کلر با اداره‌ی پلیس، کارآگاه دیوید لوکی (با بازی جیک جیلنهال) به‌عنوان مسئول پرونده در شرایطی مشغول به‌کار می‌شود که تنها سرنخ، اتومبیل کاروان کهنه‌ای است که حوالی منزل خانواده‌ی بیرچ دیده شده...

در زندانیان، اتفاق اصلی -یعنی همان گم شدن دختربچه‌ها- حدود ۱۰ دقیقه‌ی ابتدایی رخ می‌دهد و از آن پس -تا هنگام ظاهر شدن تیتراژ- حال‌وُهوایی دلهره‌آور بر فیلم حاکم است. زندانیان گرچه گاهی کُند به‌نظر می‌رسد؛ طوری‌که انگار دنیس ویلنیو و فیلمنامه‌نویس‌اش، آرون گُزیکوفسکی هیچ عجله‌ای برای رمزگشایی از سرنوشت بچه‌ها ندارند(!) اما حفظ جوی چنین پرالتهاب طی مدت زمانی تقریباً طولانی تا پایان -نزدیک به ۱۳۶ دقیقه- را می‌توان از جمله امتیازات فیلم به‌شمار آورد. زندانیان با صبر و حوصله، به‌تدریج تکه‌های پازل معمای ناپدید شدن دو دختربچه را کنار هم می‌چیند.

قابل حدس نبودن را باید از دیگر نکات مثبت زندانیان محسوب کرد؛ بیش‌تر از سه‌چهارم زمان فیلم در این تعلیق می‌گذرد که بالاخره مجرم اصلی کیست؟ خوشبختانه زمینه‌چینی‌ها آن‌چنان خوب صورت گرفته که وقتی متوجه می‌شویم تمام جنایات زیر سر چه کسی بوده است، انگیزه‌هایش را کافی و باورپذیر می‌دانیم: زن و شوهری به‌واسطه‌ی از دادن فرزند، اعتقاداتشان را از دست می‌دهند و با به راه انداختن جنگی علیه دنیا، سعی می‌کنند ایمان و اعتقاد را از دل انسان‌ها دور کنند. هدف شومی که تحقق‌اش را -به‌عنوان مثال- درمورد کلر به‌خوبی مشاهده می‌کنیم؛ او که ابتدا فردی مذهبی و معتقد معرفی می‌شود، به‌دنبال گم شدن دختر خردسال‌اش به الکل پناه می‌برد و دست به اعمال خشونت‌آمیزی نظیر شکنجه و ضرب‌وُشتم می‌زند.

به‌جز فصل بیهوده و ناکارآمد عذرخواهی و تشکر گریس (با بازی ماریا بیلو) -همسر کلر- از کارآگاه لوکی در بیمارستان، زندانیان سکانس به‌دردنخوری ندارد و با وجود طولانی بودن، ملال‌آور نیست. علاوه بر حضور متقاعدکننده‌ی جکمن و جیلنهال در نقش دو شخصیت اصلی مرد فیلم، زندانیان یک بازی قابل اعتنای دیگر هم دارد: ملیسا لئو. او که سال ۲۰۱۱ توانسته بود برای ایفای نقش مادر پرسروُصدای یک خانواده‌ی پرجمعیت پایین‌شهری در مشت‌زن (The Fighter) صاحب اسکار شود، اینجا هم به‌خوبی از عهده‌ی باورپذیر کردن کاراکتر پیرزن آب‌زیرکاه و ضداجتماع فیلم برآمده است.

شاید جالب باشد که فیلم -علی‌رغم پاره‌ای پیش‌بینی‌ها- در اسکار هشتاد و ششم، فقط یک کاندیداتوری در رشته‌ی بهترین فیلمبرداری برای راجز دیکنر داشت و بس! به‌نظر می‌رسد بیش از همه در حق کارگردانی مسلط ویلنیو، فیلمنامه‌ی پرپیچ‌وُخم گُزیکوفسکی و بازی‌های باورکردنی جکمن و جیلنهال اجحاف شده باشد. بازخورد چند فیلم اخیر دنیس ویلنیو -علی‌الخصوص دشمن (Enemy)- او را در جایگاهی قرار داده است تا -با وجود این‌که سال‌های جوانی را پشت سر گذاشته- از کشف‌های جدید سینمای امروز به‌حساب‌اش آوریم؛ فیلمساز معتبری که هر ساخته‌اش، یک اتفاق بهتر از قبلی است.

طریقه‌ی به پایان رسیدن زندانیان قطعاً به مذاق خیلی‌ها خوش نخواهد آمد؛ دنیس ویلنیو و آرون گُزیکوفسکی برخلاف جریان آب شنا کرده‌اند... زندانیان تریلر خوش‌ساختی است که قدرش را علاقه‌مندان واقعی سینما بیش‌تر می‌دانند.

 

Prisoners

كارگردان: دنیس ویلنیو

فيلمنامه: آرون گُزیکوفسکی

بازيگران: هیو جکمن، جیک جیلنهال، ویولا دیویس و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۵۳ دقیقه

گونه: جنایی، درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۴۶ میلیون دلار

فروش: بیش از ۱۲۲ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

۳- بازگشت پیروزمندانه

شتاب تازه‌ترین ساخته‌ی ران هاوارد، داستان پرفرازوُنشیب رقابت ۶ ساله‌ی دو قهرمان شاخص مسابقات اتومبیلرانی فرمول ۱ به‌نام‌های جیمز هانت (با بازی کریس همسورث) و نیکی لادا (با بازی دانیل برول) را روایت می‌کند. هانت، ورزشکار انگلیسی محبوبی است که اعتقاد چندانی به پای‌بندی‌ به اصول اخلاقی ندارد. اما رقیب‌اش لادا، یک اتریشی سخت‌کوش و منضبط است که درست در نقطه‌ی مقابل او قرار دارد. پس از قهرمانی سال ۱۹۷۵ نیکی لادا، وی در رقابت‌های ۱۹۷۶ نیز هم‌چنان پیشتاز است درحالی‌که جیمز -با تیم مک‌لارن- تعقیب‌کننده‌ی جدی او به‌حساب می‌آید. شرایط بد آب و هوایی شهر نورنبرگ -محل برگزاری یکی از مسابقه‌ها- باعث می‌شود تا لادا لغو مسابقه را به رأی‌گیری بگذارد؛ پیشنهادی که جیمز هانت سهم مؤثری در رأی نیاوردن‌اش ایفا می‌کند. اتومبیل لادا در همین رقابت دچار سانحه‌ای غیرمنتظره می‌شود و آتش‌ می‌گیرد...

هاوارد کهنه‌کار که پیش‌تر با مرد سیندرلایی (Cinderella Man)، از آزمون کارگردانی یک درام هیجان‌انگیز ورزشی -براساس زندگی مشت‌زن سنگین‌وزن مشهور، جیم جی. برادوک- در فضای محدود رینگ سربلند بیرون آمده بود؛ در شتاب سراغ دو ورزشکار صاحب‌نام رقابت‌های فرمول ۱ رفته است تا در ۵۹ سالگی، توانایی‌هایش را این‌بار در سطح جاده‌ها محک بزند. شتاب درام زندگی‌نامه‌ای پرکششی است که از چالش به تصویر کشیدن تبدیل تدریجی رقابتی خصمانه به رفاقتی احترام‌آمیز سربلند بیرون آمده.

با وجود این‌که شخصاً علاقه‌ای به ورزش اتومبیلرانی ندارم و تا به حال تحمل تماشای حتی یک مسابقه‌ی کامل فرمول ۱ را نداشته‌ام؛ اما مسابقه‌های شتاب به‌واسطه‌ی کاربست تمهیداتی هوشمندانه -نظیر فیلمبرداری از زوایای مختلف، اسلوموشن‌های به‌جا، حاشیه‌ی صوتی غنی و هم‌چنین موسیقی گوش‌نوازی که تقویت‌کننده‌ی حسّ هیجان و اضطراب است- به‌هیچ‌وجه ملال‌آور نیستند. طراحی چهره‌ها و رنگ‌آمیزی فیلم نیز در راستای خلق اتمسفر سال‌های دهه‌ی ۱۹۷۰ میلادی مؤثر واقع شده است. شتاب به‌طور کلی، فیلمی خوش‌رنگ‌وُلعاب البته با غلبه‌ی بی‌چون‌وُچرای تونالیته‌های قرمز است.

شتاب اگرچه از سوی اعضای آکادمی مورد بی‌مهری قرار گرفت و در هیچ رشته‌ای کاندیدای اسکار نشد؛ طی مدت زمانی که از اکران و انتشارش گذشته است، تاکنون توانسته طرفداران بسیاری برای خودش دست‌وُپا کند که کسب رتبه‌ی ۱۴۵ در میان ۲۵۰ فیلم برتر جهان از دیدگاه کاربران سایت معتبر IMDb، نشان از محبوبیت فیلم دارد [۱]. گفتنی است؛ شتاب در مقایسه با فیلم قبلی هاوارد، معضل (The Dilemma) که یک کمدی-درام مأیوس‌کننده از لحاظ هنری و تجاری بود، میزان فروش قابل قبولی هم داشت.

ران هاوارد در شتاب درست مثل یک رهبر ارکستر کارکشته، به‌شیوه‌ای عمل می‌کند تا از تک‌تک سازهایش، خروجی شنیدنی‌ای بگیرد. بهره‌گیری از فیلمنامه‌ی پر از جذابیت پیتر مورگان، موسیقی حماسی - عاطفی پرشکوه هانس زیمر، تدوین استادانه‌ی دانیل هانلی و مایک هیل هم‌چنین فیلمبرداری چشمگیر آنتونی داد مانل -به‌ویژه در صحنه‌های نفس‌گیر اتومبیلرانی- در کنار هدایت درست کریس همسورث و به‌خصوص دانیل برول -برای ارائه‌ی بازی‌هایی قابل قبول- همگی مجابمان می‌کنند تا شتاب را بازگشت پیروزمندانه‌ی هاوارد به سینما محسوب کنیم.

 

Rush

كارگردان: ران هاوارد

فيلمنامه: پیتر مورگان

بازيگران: کریس همسورث، دانیل برول، اولیویا وایلد و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۳

مدت: ۱۲۳ دقیقه

گونه: زندگی‌نامه‌ای، ورزشی، درام

بودجه: ۳۸ میلیون دلار

فروش: بیش از ۹۰ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

[۱]: تاریخ آخرین بازبینی صفحه‌ی ۲۵۰ فیلم برتر IMDb؛ ۲۸ ژوئن ۲۰۱۴.

 

پژمان الماسی‌نیا
چهارشنبه ۱۱ تیر ۱۳۹۳

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

چهاردیواری تنگ و کاغذهای مرغوب؛ نقد و بررسی فیلم «میزری» ساخته‌ی راب راینر

Misery

كارگردان: راب راینر

فيلمنامه: ویلیام گلدمن

بازيگران: جیمز کان، کتی بیتس، لورن باکال و...

محصول: آمریکا، ۱۹۹۰

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۰۸ دقیقه

گونه: هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۰ میلیون دلار

فروش: بیش از ۶۱ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۷: میزری (Misery)

 

میزری فیلمی سینمایی به کارگردانی راب راینر است که براساس کتابی تحت ‌همین عنوان اثرِ نویسنده‌ی مشهور آمریکایی، استفن کینگ ساخته شده. رمان‌نویس صاحب‌نامی به‌اسم پل شلدُن (با بازی جیمز کان) سال‌هاست که به‌جز سری داستان‌های شخصیتی به‌نام میزری چیز دیگری ننوشته. پل طی اقامتی در سیلورکریک کلرادو، تصمیم می‌گیرد نوشتن این کتاب‌های دنباله‌دار را با مرگ میزری برای همیشه به پایان برساند. پس از اتمام رمان، پل در راه بازگشت به نیویورک -هنگام رانندگی در برف و بوران- دچار سانحه‌ای شدید می‌شود. شلدُن وقتی چشم باز می‌کند؛ نجات‌دهنده‌اش، آنی ویلکس (با بازی کتی بیتس) را می‌بیند که سرگرم پرستاری از اوست. پل خیلی زود می‌فهمد که آنی، دیوانه‌وار عاشق میزری و کتاب‌هایش است...

تاکنون در سینما، شاهد اقتباس‌های متعددی از نوشته‌های استفن کینگ بوده‌ایم که به‌نظرم میزری در کنار فیلم‌هایی هم‌چون کری (Carrie)، درخشش (The Shining)، منطقه‌ی مُرده (The Dead Zone)، فرزندان ذرت (Children of the Corn)، رستگاری شاوشنک (The Shawshank Redemption) و مسیر سبز (The Green Mile) از بهترین‌ها و -در حدّ مقدورات یک برگردان سینمایی- وفادارانه‌ترین‌هاست.

از همان وقت که آنی ادعا می‌کند تمام خطوط تلفن قطع شده‌اند و تا به حال نتوانسته است وضعیت پل را به اطلاع اطرافیان‌اش برساند، شاخک‌هایمان تیز می‌شود که با یک طرفدار صرفاً ساده‌ی داستان‌های عاشقانه مواجه نیستیم! زمانی که پل -به‌عنوان قدردانی از زحمات آنی- اجازه‌ی خواندن نسخه‌ی اولیه‌ی رمان چاپ‌نشده‌اش را به او می‌دهد، اضطراب و هیجانی که به‌تدریج داشت پا می‌گرفت، اوجی ناگهانی می‌گیرد.

اضطرابی که طی پلان‌های بعد -به‌خصوص پس از شنیدن گفته‌های آنی درباره‌ی علاقه‌ی بی‌حساب‌اش به میزری و این‌که خواندن ماجراهایش باعث می‌شده تا مشکلات زندگی را فراموش کند- شدیدتر هم می‌شود زیرا فقط ما می‌دانیم که پل در کتاب آخرش چه بلایی بر سر میزری آورده است! آنی منزوی و تک‌افتاده‌ای که به‌شکلی جنون‌آمیز میزری را باور دارد، چطور ممکن است مرگ‌اش را هضم کند؟!

روی دیگر آنی ویلکس، وقتی برای پل شلدُن عیان می‌شود که آنی خواندن کتاب را به پایان می‌رساند؛ او -طبیعتاً- از کشته شدن میزری سخت برمی‌آشوبد و دیوانه می‌شود! از اینجا به‌بعد است که پل با تمام وجود می‌فهمد گرفتار چه مخمصه‌ی بدی‌ شده و فکر فرار به سرش می‌زند. آنی ادعا می‌کند که درباره‌ی پل از خداوند چنین کلماتی شنیده است: «من اون رو به تو سپردم تا شاید بتونی راه درست رو بهش نشون بدی.» (نقل به مضمون)

در ادامه، آنی طی آئین دردناکی -دردناک برای پل و تمام کسانی که دستی به قلم دارند- نویسنده‌ی بخت‌برگشته را وادار می‌کند کتاب را با دست‌های خود بسوزاند و برای تشکر و هم‌چنین به جبران اشتباه‌اش، "بازگشت میزری" را بنویسد! آنی ویلکس که با کتاب‌ها و ماجراهای شخصیت میزری اُخت شده است، سخت‌گیرتر از یک منتقد ادبی روی نوشته‌های پل شلدُن نظر می‌دهد و داستان را آن‌طور که می‌خواهد، پیش می‌برد.

آنی، کاراکتری ضداجتماع است که دوست دارد محبوب و منبع الهام داستان‌های پل باشد. او انگار نه به مزرعه‌ای پرت و دورافتاده که به ته دنیا تبعید شده؛ آنی به پل می‌گوید: «خواست خدا اینه که ما تا ابد با هم باشیم.» (نقل به مضمون) او درصدد است به هر قیمتی شده -به زور اسلحه و حتی به بهای گرفتن دو پای شلدُن- نویسنده را فقط برای خودش حفظ کند.

پس از آن سکانسی که پل -تحت فشار آنی- تنها نسخه‌ی کتاب جدیدش را می‌سوزاند؛ ادامه‌ی فیلم و مجبور شدن ‌او به نوشتن باقی ماجراهای میزری -این‌بار با اعمال صددرصدِ نظرات آنی- از چند وجه حائز اهمیت است؛ روح و جسم پل هر دو اسیر آنی می‌شوند چرا که شلدُن هم از عمل خلاقانه‌ی نوشتن باز‌مانده و هم در چهاردیواری اتاق زندانی است. در این میان، تنها چیزهایی که عاید پل شده، ماشین‌تحریر و کاغذهایی مرغوب و درجه‌ی یک به‌همراه توجه و مراقبت آنی است البته به‌شرطی که کاملاً مطابق میل او بنویسد و رفتار کند.

۲۵ مارس ۱۹۹۱ میزری طی شصت و سومین مراسم آکادمی، فقط در یک رشته کاندیدا بود و برای همان کاندیداتوری‌اش هم اسکار گرفت: اسکار بهترین بازیگر نقش اول زن. کتی بیتس در خلق کاراکتر چندبعدی آنی ویلکس -یک پرستار سابق با گذشته‌ای تاریک و طرفدار دوآتشه‌ی روان‌پریش و غیرقابل پیش‌بینیِ فعلیِ داستان‌های میزری- به‌اندازه‌ای موفق عمل کرد که توانست رقیب قدرتمندی مثل مریل استریپ [۱] را کنار بزند. نقش پل شلدُن هم اینجا خیلی خوب به قامت جیمز کان نشسته به‌طوری‌که اگر اغراق‌آمیز نباشد، شاید بشود ادعا کرد به ذهن کم‌تر کسی خطور می‌کند بازیگر نقش پل، همان بازیگر نقش فراموش‌نشدنی سانی، پسر بزرگ دون کورلئونه است.

راینر و فیلمنامه‌نویس‌اش -ویلیام گلدمن- توانسته‌اند علاوه بر وفاداری به متن اصلی، تنش فزاینده‌ی رمان استفن کینگ را نیز به‌شکلی جذاب به فیلم‌شان تزریق کنند؛ تا آن حد ‌که تماشاگر گاهی گذشت زمان را از یاد می‌برد. به‌غیر از بهره‌مندی از فیلمنامه‌ای پروُپیمان و اجرای باکیفیت نقش توسط دو بازیگر اصلی، به‌نظر می‌رسد که شکل‌گیری اتمسفر استرس‌زای میزری بیش‌تر مرهون فیلمبرداری، موسیقی و صداگذاری شایسته‌ی تقدیرش باشد.

راب راینر با کارگردانی میزری نشان می‌دهد بلد است حس‌وُحال رمانی پرتعلیق و کم‌شخصیت را به‌نحوی روی پرده‌ی سینما به تصویر بکشد که حتی‌الامکان جذابیت‌هایش هدر نشود. میزری تریلری سرگرم‌کننده است که پس از گذشت سال‌ها، هنوز می‌تواند تماشاگران‌اش را هیجان‌زده کند.

میزری قادر است توأمان در جلب نظر عام و خاص موفق عمل کند؛ هم به‌واسطه‌ی بُعد سرگرم‌کنندگی‌اش، عامه‌ی سینماروها را راضی نگه می‌دارد و هم به‌خاطر پرداختن به دقایق و جزئیات خلق یک اثر نوشتاری، می‌تواند برای قشر فرهیخته‌ای که دستی بر آتش دارند، جالب توجه باشد. منبع اقتباس میزری به‌گونه‌ای است که راه را برای تعابیر گوناگون باز می‌گذارد؛ شخصاً علاقه‌مندم آنی ویلکس را مظهر تمام اهرم‌هایی ببینم که دست نویسنده را برای آزادانه نوشتن می‌بندند.

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌‌شنبه ۹ تیر ۱۳۹۳

[۱]: استریپ آن سال با کارت‌پستال‌هایی از لبه‌ی پرتگاه (Postcards from the Edge) به کارگردانی مایک نیکولز برای نهمین‌بار کاندیدای اسکار شده بود.

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

از خودم می‌ترسم؛ نقد و بررسی فیلم «پرونده‌ی ۳۹» ساخته‌ی کریستین آلوارت

Case 39

كارگردان: کریستین آلوارت

فيلمنامه: ری رایت

بازيگران: رنه زلوگر، جودل فرلاند، برادلی کوپر و...

محصول: آمریکا و کانادا، ۲۰۰۹

زبان: انگلیسی

مدت: ۱۱۰ دقیقه

گونه: ترسناک، معمایی، هیجان‌انگیز

بودجه: ۲۶ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۲۸ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

 

طعم سینما - شماره‌ی ۵: پرونده‌ی ۳۹ (Case 39)

 

پرونده‌ی ۳۹ فیلمی در رده‌ی سینمای وحشت، ساخته‌ی کریستین آلوارت، کارگردان آلمانی و کم‌کار سینماست. مددکار اجتماعی وظیفه‌شناسی به‌نام امیلی جنکینز (با بازی رنه زلوگر) وقت زیادی را صرف رسیدگی به پرونده‌های کودکان بدسرپرست می‌کند. او درگیر پرونده‌ی شماره‌ی ۳۹، متعلق به یک دختربچه‌ی ۱۰ ساله‌ به‌اسم لی‌لی سالیوان (با بازی جودل فرلاند) می‌شود؛ امیلی که احساس می‌کند زندگی و آینده‌ی لی‌لی -از سوی پدر و مادرش- در معرض تهدید جدی قرار گرفته است، به او قول کمک می‌دهد...

پرونده‌ی ۳۹ شاید فیلم ِ شاهکار سینمای ترسناک نباشد -که نیست- اما اگر شما هم پس از تحملّ چند کار اسم‌ورسم‌دار ِ بی‌ارزش، پرت‌وُپلا یا از مُد افتاده‌ی این گونه‌ی سینمایی نظیر ِ انزجار (Repulsion) [رومن پولانسکی/ ۱۹۶۵م]، کلبه‌ی وحشت (The Evil Dead) [سام ریمی/ ۱۹۸۱م]، عروسک قاتل (Child's Play) [تام هالند/ ۱۹۸۸م]، خون مقدس (Santa Sangre) [آلخاندرو ژودوروفسکی/ ۱۹۸۹م] و آنچه در زیر پنهان است (What Lies Beneath) [رابرت زمه‌کیس/ ۲۰۰۰م] به تماشای پرونده‌ی ۳۹ بنشینید، آن‌وقت است که قدرش را بیش‌تر خواهید فهمید!

پرونده‌ی ۳۹ ساخته‌ی قابل اعتنایی است که شایستگی این را دارد مورد توجه علاقه‌مندان پروُپاقرص فیلم‌های ترسناک روان‌شناسانه (psychological horror film) [۱] قرار بگیرد. پرونده‌ی ۳۹ از نظر پیرنگ داستانی، البته شباهت‌هایی با دیگر اثر برجسته‌ی این زیرشاخه‌ی محبوب و پرطرفدار سینمای وحشت، یتیم (Orphan) به کارگردانی خائومه کولت-سرا دارد که قضیه‌ی تأثیر گرفتن یا کپی‌برداری‌شان از یکدیگر را بهتر است به‌کلی منتفی بدانیم زیرا هر دو فیلم در سال ۲۰۰۹م به نمایش عمومی درآمده‌اند.

علی‌رغم این‌که گویا پرونده‌ی ۳۹ پروسه‌ی تولید طولانی‌مدت و پرفرازوُنشیبی را از سر گذرانده است تا به اکران برسد، این مسئله به یکدستی و کیفیت نهایی کار صدمه نزده. چنانچه پیداست آلوارت و گروه‌اش با اشراف به زیروُبم‌های ژانر، سعی کرده‌اند -ضمن رعایت اصول از پیش تعریف شده- در عین حال، فیلمی غافلگیرکننده بسازند که -برای تماشاگر آشنا به این گونه‌ی سینمایی- تماماً هم قابل حدس نباشد. وجوه مثبت فیلم به همین‌ها خلاصه نمی‌شود؛ پرونده‌ی ۳۹ -به‌عنوان فیلمی ترسناک- از اتهام استفاده از سکانس‌های حاوی سلاخی و مثله‌مثله‌ شدن قربانیان بخت‌برگشته مبراست؛ پس از این بابت هم خاطرتان آسوده!

کریستین آلوارت و ری رایت -فیلمنامه‌نویس پرونده‌ی ۳۹- راه جذابی برای روایت داستان پرتعلیق‌شان برگزیده‌اند؛ راهی که خوشبختانه باعث شده است حقیقت ماجراهای فیلم -زودتر از آنچه مدنظر کارگردان و نویسنده بوده- لو نرود. پرونده‌ی ۳۹ علاوه بر فیلمنامه‌ای پرکشش، دارای دیالوگ‌های درست‌وُحسابی نیز هست؛ به‌ویژه در سکانس گفتگوی هراس‌انگیز لی‌لی و داگ (با بازی برادلی کوپر) که لی‌لی در جواب داگ، خطاب به او می‌گوید: "از خودم می‌ترسم. افکار بدی دارم درمورد مردم، مثلاً خود تو..." (نقل به مضمون) دقیقاً از همین‌جا به‌بعد است که حدسیات تماشاگر تبدیل به یقین می‌شود؛ دقیقه‌ی چهل و نهم -تقریباً نیمه‌ی فیلم- درست همان نقطه‌ی طلایی است که آلوارت و رایت برای دادن سرنخ اتفاقات به دست مخاطبان پرونده‌ی ۳۹ انتخاب کرده‌اند.

حُسن دیگر پرونده‌ی ۳۹ به "انتخاب‌های درست" مربوط می‌شود و آن گروه بازیگران فیلم است؛ از رنه زلوگر، جودل فرلاند و برادلی کوپر گرفته تا یان مک‌شین (در نقش کارآگاه مایک)، کالوم کیت رنی (در نقش پدر لی‌لی) و کری اومالی (در نقش مادر لی‌لی) هریک به سهم خود، در باورپذیری هرچه بیش‌تر سیر ماجراهای پرونده‌ی ۳۹ مؤثر واقع شده‌اند. بار حسّی عمده‌ی فیلم بر دوش رنه زلوگر بوده و ارتباط تماشاگران با فیلم، به‌واسطه‌ی جان بخشیدن او به کاراکتر امیلی است که به‌درستی برقرار می‌شود.

جلوه‌های ویژه‌ی قابل قبول و متقاعدکننده‌ی پرونده‌ی ۳۹ نیز به کمک فیلم آمده است. در ادامه، برای مثال به سکانس کشته شدن داگ اشاره می‌کنم؛ به‌نظرم سکانس مذکور -در چنین فیلمی- به‌منزله‌ی یک پیچ خطرناک است و چنانچه پرونده‌ی ۳۹ ‌سلامت از آن گذر نمی‌کرد، لطمه‌ی غیرقابل جبرانی خورده بود. نه نقش‌آفرینی برادلی کوپر و نه طراحی زنبورهای مرگبار، هیچ‌کدام تصنعی جلوه نمی‌کنند و سکانسی که می‌توانست با اجرایی ضعیف، جلوه‌ی مضحک یک "کمدی ناخواسته" پیدا کند، حالا تبدیل به یکی از نقاط قوت فیلم شده است؛ به‌خصوص آنجا که زنبور از چشم داگ بیرون می‌آید، بیش‌تر به‌یاد مخاطب می‌ماند...

به این دلیل که پرونده‌ی ۳۹ را اثر مهجور سینمای ترسناک می‌دانم -زیرا کم دیده شده، چندان درباره‌اش ننوشته‌اند، اندازه‌ای که باید قدر ندیده و استحقاق‌اش بیش از این‌هاست- در سطور پیشین حتی‌الامکان سعی‌ام بر این بود که بدون لو دادن داستان، برخی امتیازات فیلم را برشمرم تا حتی اگر یک نفر از خوانندگان این نوشتار هم تصمیم گرفت فیلم را ببیند، از لذت کشف و شهود بی‌نصیب نماند... پرونده‌ی ۳۹ بی‌این‌که هیچ‌ پلان تهوع‌آوری نشان تماشاگران‌اش بدهد، "خوب می‌ترساند" و تا لحظه‌ی آخر هیجان‌انگیز است؛ سینما یعنی این!

 

پژمان الماسی‌نیا

دو‌شنبه ۲ تیر ۱۳۹۳

[۱]: فیلم روان‌شناسانه، زیرشاخه‌ای محبوب از سینمای ترسناک به‌شمار می‌رود که برای وحشت‌آفرینی غالباً متکی بر خشونت و خون‌ریزی نیست. یکی از درخشان‌ترین فیلم‌های این زیرشاخه که هنوز قدرت و جذابیت‌اش را از دست نداده، بچه‌ی رزماری (Rosemary's Baby) اثر رومن پولانسکی است (ویکی‌پدیای انگلیسی، مدخل Psychological horror).

 

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

طوفان حتمی است؛ نقد و بررسی فیلم «پناه بگیر» ساخته‌ی جف نيكولز

 Take Shelter

كارگردان: جف نيكولز

فيلمنامه: جف نيكولز

بازيگران: مايكل شانُن، جسيكا چستين، شیا ویگام و...

محصول: آمریکا، ۲۰۱۱

مدت: ۱۲۱ دقیقه

گونه: درام، هیجان‌انگیز

بودجه: ۵ میلیون دلار

فروش: بیش‌تر از ۳ میلیون دلار

درجه‌بندی: R

جوایز مهم: بهترین فیلم هفته‌ی منتقدان کن ۲۰۱۱

 

■ طعم سینما - شماره‌ی ۲: پناه بگیر (Take Shelter)

 

پناه بگیر فیلمی سینمایی به نویسندگی و کارگردانی جف نيكولز، روایت‌گر دلنگرانی‌های کُرتیس (با بازی مايكل شانُن) پدر خانواده‌ای ۳ نفره است که همسری مهربان به‌نام سامانتا (با بازی جسيكا چستين) و دختری ناشنوا دارد. کُرتیس مدام کابوس‌هایی می‌بیند که همگی خبر از فرارسیدن طوفانی عظیم می‌دهند. او تصمیم می‌گیرد برای حفاظت از جان خانواده‌اش، پناهگاهی مجهز بسازد...

شاید شما هم -مثل نگارنده- در برابر فیلم‌هایی که به ترس از وقوع حوادث طبیعی می‌پردازند، دافعه داشته باشید؛ اما پیشنهاد می‌کنم موقتاً آن قبیل تولیدات سینما را فراموش کنید چرا که پناه بگیر از جنس دیگری است! فیلم چه از نظر کیفیت بصری و چه به‌لحاظ انتخاب شیوه‌ی روایت داستان‌اش چند سروُگردن از فیلم‌های این‌چنینی بالاتر قرار می‌گیرد. جلوه‌های ویژه‌ی پناه بگیر، علی‌الخصوص در سکانس به تصویر کشیدن یکی از کابوس‌های کُرتیس -همانی که تمام اسباب و اثاثیه‌ی خانه از زمین کنده می‌شود- بسیار خوب و باورپذیر از آب درآمده‌اند.

کُرتیس در پناه بگیر دچار همان ترس و وحشتی است که اجداد و نیاکان نخستین‌اش بوده‌اند. نیکولز به‌جای دستاویز قرار دادن اجنه و ارواح خبیثه یا شیاطین نابکار، به سراغ یکی از هراس‌های ازلی-ابدی نوع بشر رفته که اتفاقاً از درون‌مایه‌های مشترک اساطیری است: "افسانه‌ی طوفان بزرگ". در «این افسانه، اغلب کلّ جهان زیر آب می‌رود. تنها یک تن با خانواده‌اش موفق به فرار می‌شوند و از طوفان جان سالم به‌در می‌برند، چون شخص مزبور قبلاً از این حادثه‌ی غیرطبیعی باخبر می‌گردد. پس کشتی‌ای می‌سازد و بدین‌طریق، خود و خانواده‌اش را از طوفان می‌رهاند.» [۱] در اینجا، پناهگاه زیرزمینی کُرتیس درواقع نقش همان کشتی نجات‌بخش را ایفا می‌کند که در قصه‌هایی کهن نظیر نوح در "سِفر پیدایش"، خیسوتروس [۲] در "تاریخ بروسوس"، اوتَنه‌پیشتیم [۳] در "حماسه‌ی گیل‌گمش" و زیوسودرا [۴] در "لوحه‌ی مکشوفه از نیپور" به آن‌ها اشاره شده است.

اضطراب‌های کُرتیس -که در طول فیلم پی می‌بریم مادرش در ۳۰ سالگی مبتلا به اسکیزوفرنی شده است- به‌مرور اوج بیش‌تری می‌گیرد تا جایی که بیکار می‌شود و مردم روستا فکر می‌کنند عقلش را از دست داده است. پس از این‌که فکر ساخت پناهگاه به ذهن کُرتیس می‌رسد، عمده‌ی زمان فیلم به آماده‌سازی و تجهیز پناهگاه مورد نظر اختصاص پیدا می‌کند؛ چنین مضمونی گرچه کسل‌کننده به‌نظر می‌آید، اما پناه بگیر خوشبختانه خواب‌آور نیست و کنجکاوی تماشاگر را برای سر درآوردن از این‌که عاقبت پناهگاه کُرتیس به دردی خواهد خورد یا نه؟... به‌خوبی برمی‌انگیزد. علاوه بر اسپشیال‌افکت درست‌وُحسابی و به‌اندازه‌ی پناه بگیر، فیلمبرداری کار هم قابلِ توجه است و قاب‌هایی چشم‌نواز تحویلمان می‌دهد.

از بازیگران خانواده‌ی کُرتیس -که قصه بر محور آن‌ها می‌چرخد- تا ایفاگران نقش‌های کوچکی مثل روستایی‌ها و همکاران کُرتیس، هریک به سهم خود، بازی قابل قبولی داشته‌اند که نشان از انتخاب درست بازیگران پناه بگیر دارد. مايكل شانُن -بازیگر ثابت فیلم‌های نيكولز- که فیلم بر اکشن‌ها و ری‌اکشن‌های او بیش از سایر بازیگران متکی است، چنان متقاعدکننده ظاهر می‌شود که با او همدردی می‌کنیم و حتی از مردم -مخصوصاً در سکانس منقلب‌کننده‌ای که کُرتیس با از کوره در رفتن‌اش در حضور اهالی روستا بر درماندگی‌ خود صحه می‌گذارد- کینه به دل می‌گیریم که چرا هشدارهایش را جدی نمی‌گیرند. جسيكا چستين هم خیلی خوب از عهده‌ی اجرای نقش یک زن ساده‌ی خانه‌دار برآمده است؛ زنی که زندگی مشترک‌اش را دوست دارد و پشت همسرش را تحت هیچ شرایطی خالی نمی‌کند.

نیمه‌شبی که کُرتیس و خانواده‌اش بالاخره راهی پناهگاه می‌شوند، تصور می‌کنیم کابوس‌ها به حقیقت پیوسته‌اند و فیلم بناست تمام شود؛ اما وقتی کُرتیس با شک و تردید بسیار -پس از اصرارهای همسرش- راضی می‌شود که از پناهگاه بیرون بیاید، درمی‌یابیم فقط طوفانی جزئی رخ داده و آخرالزمان مدّنظر کُرتیس هنوز فرانرسیده است. نيكولز سعی کرده پایانی متفاوت برای پناه بگیر رقم بزند؛ یک پایان‌بندی تا حدی گنگ و ابهام‌آمیز، چرا که شاید از خودمان بپرسیم آیا این هم یکی دیگر از کابوس‌های کُرتیس نیست؟! ممکن است سکانس آخر پناه بگیر را هم‌ارز باقی فیلم دوست نداشته باشیم؛ اما به‌هیچ‌وجه دلیل نمی‌شود تا پناه بگیر را یک‌سره بی‌تأثیر، کم‌اهمیت و یا بی‌رحمانه‌تر: "سطحی" خطاب کنیم...

از آنجا که نیکولز -در مقام نویسنده و کارگردان اثر- تکلیف‌اش با خودش روشن بوده و از ابتدا می‌دانسته قرار است به کجا برسد، طی تایم ۲ ساعته‌ی پناه بگیر شاهد تغییر لحن و از کف رفتن ریتم فیلم نیستیم؛ به‌تعبیری، جف نيكولز در پناه بگیر هم‌چون نقال باتجربه‌ای است که به‌خوبی بر نحوه‌ی روایت داستان‌اش اشراف دارد، پس آرام و باطمأنینه صحنه‌گردانی می‌کند.

 

پژمان الماسی‌نیا

پنج‌شنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۳

[۱]: از کتاب "دانشنامه‌ی اساطیر جهان"، زیر نظر رکس وارنر، برگردان ابوالقاسم اسماعیل‌پور، انتشارات اسطوره، چاپ چهارم، ۱۳۸۹، صفحه‌ی‌ ۴۳.

[۲]: Xisuthros

[۳]: Utanapishtim

[۴]: Ziusudra

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

عاقبت خونین یک ماجراجویی ساده؛ نقد و بررسی فیلم «دریاچه‌ی بهشت» ساخته‌ی جیمز واتکینز

Eden Lake
كارگردان: جیمز واتکینز
فيلمنامه: جیمز واتکینز
بازيگران: مایکل فاسبندر، کلی ریلی، جک اوکانل و...
محصول: انگلستان، ۲۰۰۸
مدت: ۹۱ دقیقه
گونه: هیجان‌انگیز، ترسناک
فروش: حدود ۴ میلیون دلار
درجه‌بندی: R



■ طعم سینما - شماره‌ی ۱: دریاچه‌ی بهشت (Eden Lake)

«دریاچه‌ی بهشت» فیلمی در گونه‌ی سینمای وحشت، ساخته‌ی جیمز واتکینز است که ماجرای تعطیلات آخر هفته‌ی جنی (با بازی کلی ریلی) و استیو (با بازی مایکل فاسبندر) را روایت می‌کند. استیو به جنی پیشنهاد می‌دهد تعطیلات‌شان را در حاشیه‌ی سرسبز دریاچه‌ای زیبا بگذرانند. در ساحل دریاچه‌، آن‌ها خیلی زود متوجه می‌شوند تنها نیستند و با وجود عده‌ای نوجوان گستاخ و لاابالی، انگار قرار نیست آرامش داشته باشند...
از خواندن خلاصه‌ی داستان «دریاچه‌ی بهشت» در وهله‌ی اول، تصور مواجهه با فیلمی کلیشه‌ای -نظیر "کلبه‌ی وحشت" (The Evil Dead)- به ذهن متبادر می‌شود؛ کلیشه‌هایی مثل گذراندن تعطیلات آخر هفته در مکانی پرت و دورافتاده و یا چادر زدن شبانه در جنگلی هراس‌انگیز. اما در «دریاچه‌ی بهشت» نه از چهار-پنج دختر و پسر جوان خوش‌گذران خبری هست و نه خواب موجودات اهریمنی جنگل آشفته می‌شود؛ استیو جوان سربه‌راهی است که جنی را به گردش آورده تا در موقعیتی مناسب از او تقاضای ازدواج کند. البته «دریاچه‌ی بهشت» هم شیاطین خاص خودش را دارد: همان بچه‌های شرور ساحل.
نوجوان‌ها، اتومبیل استیو را می‌دزدند و شب‌هنگام میان‌شان مشاجره‌ای درمی‌گیرد که به کشته شدن بانی، سگ مورد علاقه‌ی برت -سردسته‌ی لاقید نوجوان‌ها- ختم می‌شود. برت، کینه‌ی استیو را به دل می‌گیرد و کشمکش اصلی «دریاچه‌ی بهشت» از همین‌جا شروع به اوج گرفتن می‌کند. گرچه از وقایعی مثل دیدار نخست نوجوان‌ها و یا گیر افتادن استیو در طبقه‌ی بالای خانه‌ی برت -هم‌چنین به‌خاطر نمایش پلان‌های پاییده شدن جنی و استیو از پشت درختان- پیش‌تر نطفه‌ی اضطراب‌آفرینی‌ها در فیلم بسته شده بود.
استیو به چنگ برت و داروُدسته‌اش گرفتار و تا سرحد مرگ شکنجه ‌می‌شود؛ برت تمام بچه‌ها را وادار می‌کند در حال ضبط تصویرشان با موبایل، هریک جراحتی بر بدن استیو وارد کنند تا برای خودش به‌اصطلاح "شریک جرم" دست‌وُپا کند. بدین‌ترتیب، یک بازی و ماجراجویی نوجوانانه‌ی ظاهراً ساده، رفته‌رفته‌ به فاجعه‌ای خون‌بار  مبدل می‌شود. دومین نقطه‌ی عطف داستان وقتی رقم می‌خورد که نوجوان‌ها پی می‌برند جنی -که شب گذشته با پنهان شدن زیر شاخ‌وُبرگ درخت‌ها توانسته بود از دستشان فرار کند- هنوز همان حوالی است.
«دریاچه‌ی بهشت» آن‌طور که از فیلم‌های معمول این گونه‌ی سینمایی انتظار داریم، ترسناک نیست بلکه ترس و وحشت از جایی در وجودمان رخنه می‌کند که با گسترش تدریجی "خشونتی لجام‌گسیخته" روبه‌رو می‌شویم. سبعیت در «دریاچه‌ی بهشت» زمانی اوج می‌گیرد که برت به بچه‌ها فرمان سوزاندن جنی و استیو را می‌دهد؛ استیو که خون زیادی از بدن نیمه‌جان‌اش خارج شده، بی‌هیچ مقاومتی در شعله‌های آتش می‌سوزد اما جنی که هنوز قوای بدنی‌اش تحلیل نرفته است، یک‌بار دیگر موفق به فرار می‌شود.
یکی از تکان‌دهنده‌ترین بخش‌های فیلم -که خوشبختانه واتکینز چندان روی آن متمرکز نمی‌شود- آتش زدن پسربچه‌ای به‌نام آدام توسط برت است؛ همان پسربچه که جنی را -با هدف پذیرفته شدن در گروه برت- فریب داده بود. برت، آدام را طعمه قرار می‌دهد و با تهدید این‌که او را خواهد سوزاند، سعی می‌کند جنی را بی‌دردسر بازگرداند. شاید هیچ‌یک از تماشاگران فیلم انتظار سوزانده شدن آدام را ندارند اما در راستای همان تئوری پیش‌گفته‌ی خشونت افسارگسیخته‌ و غیرقابلِ مهار، این اتفاق می‌افتد. البته اینجا اشارات خفیف نژادپرستانه هم وجود دارد زیرا آدام یک رنگین‌پوست است و برت قبلاً در ابتدای فیلم او را تحقیر کرده بود.
مایکل فاسبندر تا به حال -به‌ویژه پس از ایفای نقش باشکوه بابی ساندز در "گرسنگی" (Hunger)- ثابت کرده که بازیگر نقش‌های دشوار است، او در «دریاچه‌ی بهشت» نیز حضور قابلِ قبولی دارد گرچه به‌نظر می‌رسد که نقش استیو جای کار چندانی نداشته و از حدوُاندازه‌های او کوچک‌تر است. دیگر بازی‌های پذیرفتنی «دریاچه‌ی بهشت» به کلی ریلی و گروه بازیگران نوجوان فیلم تعلق دارد. ریلی -با کمک هدایت درست واتکینز و هنر غیرقابلِ انکار طراح چهره‌پردازی- توانسته است استحاله‌ی یک زن جوان سرحال و شاداب به زنی درهم‌شکسته و هراسان -که هیچ هدفی ‌جز زنده ماندن ندارد- را خیلی خوب به اجرا درآورد. علاوه بر واتکینز که در نویسندگی و کارگردانی اولین تجربه‌ی بلند سینمایی‌اش سنگ‌تمام گذاشته، کار کریستوفر راس در ثبت قاب‌های چشم‌نواز از جنگل زیبای آغازین و بعد انتقال هیجان و اضطراب به تماشاگر از لابه‌لای درختان همان جنگل -که دیگر امن و زیبا به‌نظر نمی‌رسد- ستودنی است.
سیل مهارناپذیر خشونت، جنی را هم عاقبت با خودش می‌برد؛ او -اگرچه به‌شکلی تصادفی- باعث قتل دو تن از نوجوانان می‌شود. جنی با تحمل مشقت بسیار خودش را به یکی از خانه‌های شهر کوچک می‌رساند، غافل از این‌که به همان خانه‌ای قدم گذاشته است که پیش‌تر استیو در آن گیر افتاده بود، خانه‌ی پدری برت! درست زمانی که فکر می‌کنیم ترس‌های جنی به آخر رسیده است، ما هم مثل او غافلگیر می‌شویم. دیالوگ کلیدی فیلم را همین‌جا از زبان مادر یکی از بچه‌ها می‌شنویم: «اونا فقط بچه‌ان! یه مشت بچه!» (نقل به مضمون) پدر الوات برت، خانواده‌ی بچه‌های دیگر را مجاب می‌کند تا خودشان جنی را مجازات کنند. پایان فیلم با نمایش تصویر برت در آینه‌ی قدی همراه است؛ او عینک آفتابی استیو را به چشم زده و فیلم‌های جنایت کثیف‌شان را با خونسردی از گوشی پاک می‌کند درحالی‌که صدای ضجه‌ها و التماس‌های جنی از طبقه‌ی پایین به گوش می‌رسد...
از وجوه مهم تمایز «دریاچه‌ی بهشت»، می‌توان به غافلگیری‌های غیرقابلِ پیش‌بینی فیلمنامه‌اش اشاره کرد. واتکینز با سه اتفاق، به‌سادگی همه‌ی معادلات تماشاگران را نقش‌برآب می‌کند: ۱- مرگ استیو، ۲- سوزانده شدن آدام و ۳- نجات پیدا نکردن جنی در فینال فیلم. «دریاچه‌ی بهشت» در "ناامیدی مطلق"، هشداردهنده و اثرگذار تمام می‌شود.

پژمان الماسی‌نیا
دوشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای مطالعه‌ی شماره‌های دیگر، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:

■ نگاهی به فیلم‌های برتر تاریخ سینما در صفحه‌ی "طعم سینما"

        

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

هولناک، غیرمنتظره، ناتمام؛ ‌نقد و بررسی فیلم «دشمن» ساخته‌ی‌ دنیس ویلنیو


Enemy
كارگردان: دنیس ویلنیو
فيلمنامه: خاویر گالُن [براساس رمانی از ژوزه ساراماگو]
بازيگران: جیک جیلنهال، ملانی لوران، سارا گادُن و...
محصول: کانادا و اسپانیا، ۲۰۱۳
مدت: ۹۱ دقیقه
گونه: معمایی، هیجان‌انگیز
درجه‌بندی: R


اشاره:
معتقدم «دشمن» دنیس ویلنیو تحت عنوان بهترین اقتباسی که تاکنون از آثار ژوزه ساراماگو بر پرده‌ی سینما نقش بسته، قابلِ بررسی است. اهمیت این فیلم از آنجا ناشی می‌شود که علاوه بر وفاداری کامل به ذات رمان ساراماگو و موفقیت‌اش در سینمایی کردن تعلیق خاص اثر، توانسته است گامی فراتر بردارد و به‌گونه‌ای، امضای سازندگان فیلم را هم پای خود داشته باشد و در حدِ یک برگردان سینمایی صرفاً نعل‌به‌نعل از رمان یک نویسنده‌ی مشهور برنده‌ی نوبل ادبیات، باقی نماند.

«دشمن» (Enemy) فیلمی سینمایی به کارگردانی دنیس ویلنیو، محصول سال ۲۰۱۳ به‌شمار می‌رود که براساس رمان روان‌شناختی "مرد تکثیرشده" -به پرتغالی: O Homem Duplicado- از آثار متأخر ژوزه ساراماگو، نویسنده‌ی سرشناس ساخته شده است. «یک معلم تاریخ به‌نام آدام بل (با بازی جیک جیلنهال) هنگام تماشای فیلم با لپ‌تاپ، به‌طور اتفاقی متوجه شباهت خارق‌العاده‌ی یکی از بازیگران نقش‌های فرعی با خودش می‌شود. آدام پس از جست‌وُجو در اینترنت، موفق می‌شود نام و نشانی بازیگر مورد نظر را پیدا کند. اسم بازیگر گمنام، آنتونی کلر است و همسری حامله به‌نام هلن دارد. هلن (با بازی سارا گادُن) از ماجرا اطلاع پیدا می‌کند، به دیدار آدام می‌رود و از درک شدت این تشابه افسرده می‌شود. آنتونی (باز هم با نقش‌آفرینی جیک جیلنهال) به بهانه‌ی افسردگی همسرش درصدد انتقام از آدام برمی‌آید. آنتونی، آدام را مجبور می‌کند لباس‌هایش را به او بدهد تا بتواند محبوب آدام (با بازی ملانی لوران) را به گردش ببرد...»
تصور کنید که به‌شکلی تصادفی متوجه شوید شخص دیگری هم وجود دارد که با شما مو نمی‌زند! چهره، صدا، روز تولد و حتی روز ازدواج‌اش با شما یکی است؛ شاید ابتدا -مثل کاراکتر آدام در فیلم- این شباهت برای‌تان جالب توجه باشد و ذوق‌زده شوید، اما خیلی زود پی خواهید برد که در عین حال، چقدر هولناک است مخصوصاً اگر همزادتان آدم سربه‌راهی نباشد! آدام زمانی متوجه آن روی ترسناک سکه می‌شود که آنتونی را ملاقات می‌کند. شاید تصور کنیم پس از ملاقاتی محتوم که از ابتدا انتظارش را می‌کشیدیم و این‌همه مقدمه‌چینی برای‌اش صورت گرفته، فیلم دیگر چیزی در چنته نداشته باشد و از جذابیت‌اش کاسته شود؛ اما چنین نیست! از اینجا به‌بعد، «دشمن» وارد مرحله دیگری می‌شود؛ مرحله‌ای که شاید روشن‌گر دلیل انتخاب نام فیلم هم باشد.
آدام، روشن‌فکری مبادی آداب و تحصیل‌کرده است اما آنتونی به‌اصطلاح خُرده‌شیشه دارد و آدم‌حسابی نیست. بعد از دیدار آدام و آنتونی، حالا این آنتونی است که به‌دنبال کسب اطلاعات شخصی آدام می‌گردد و تبدیل به تهدیدی برای زندگی خصوصی او می‌شود. آنتونی، آدام را تعقیب می‌کند و به حضور ماری، محبوب جوان‌اش پی می‌برد. آنتونی که یک بازیگر درجه‌ی سوم است، سناریوی حقیرانه‌ای برای نزدیک شدن به ماری می‌چیند. او با عصبانیتی ساختگی -که مقابل آینه تمرین‌اش کرده است!- آدام را که اینجا از بی‌دست‌وُپایی‌اش حرص‌مان می‌گیرد، وقیحانه تهدید می‌کند تا به مقصود شیطانی‌اش -یعنی همان تصاحب ماری- برسد؛ غافل از این‌که همزادش هم به دیدار هلن خواهد رفت.
هلن با وجود شباهت غیرقابلِ انکار همسرش و آدام، "حس می‌کند" مردی که در خانه منتظرش بوده، آنتونی نیست. از آن طرف هم ماری با دیدن جای حلقه روی انگشت آنتونی، درباره‌ی هویت او دچار شک و تردید می‌شود و مشاجره‌ی سختی میان‌شان درمی‌گیرد. هلن که از رفتار و کردار آنتونی رضایت ندارد؛ از آدام متشخص و پای‌بند به اخلاقیات، می‌خواهد پیش او بماند درحالی‌که به‌طور موازی، پلان‌هایی از اوج‌گیری درگیری آنتونی و ماری در اتومبیل می‌بینیم؛ مشاجره‌ای که نهایتاً به تصادف شدید و مرگ هر دوی آن‌ها منجر می‌شود. بدین‌ترتیب، آنتونی خیانت‌کار به سزای هوسرانی‌اش می‌رسد و در این میان، ماری بیچاره هم قربانی می‌شود. صبح روز بعد، آدام که با هویت معلم تاریخ به خانه‌ی همزاد نااهل‌اش آمده بود، انگار چاره‌ای ندارد که تا ابد "آنتونی کلر" بماند؛ یک بازیگر نقش‌های کوچکِ بی‌اهمیت و پدر کودکی که کم‌تر از سه ماه دیگر متولد خواهد شد.
دنیس ویلنیو پس از تجربه‌ی کارگردانی تریلر خوش‌ساخت «زندانیان» (Prisoners)، یک‌بار دیگر نشان می‌دهد که فیلمسازی کاربلد در این گونه‌ی سینمایی است. البته «دشمن» تحت تأثیر حال‌وُهوای ویژه‌ی اثر ساراماگو -منبع اقتباس‌اش- تریلری نامتعارف به‌شمار می‌رود. اینجا برخلاف زندانیان نیروی محرکه‌ی داستان، چیزی شبیه دزدیده شدن دو دختر خردسال نیست و به بحران هویت می‌پردازد.
جیک جیلنهال طی دومین همکاری مشترک‌اش با ویلنیو، فرصتی برای به رخ کشیدن گوشه‌ای دیگر از توان بازیگری‌اش به‌دست می‌آورد. ایفای نقش دو انسان کاملاً شبیه به هم از ‌لحاظ ظاهری که نمایش تفاوت‌های باطنی‌شان یک بازی کنترل‌شده و فارغ از هرگونه غلونمایی را می‌طلبیده، امکانی نیست که همیشه نصیب یک بازیگر شود. خوشبختانه جیلنهال این فرصت مغتنم را هدر نداده است؛ همان‌قدر که آدام مردد را دوست داریم، از آنتونی مصمم هیچ دل خوشی نداریم! شاید تصاحب بی‌دردسر یک آپارتمان شیک، همسری مهربان و... همگی پایانی خوش برای آدام -و فیلم «دشمن»- به‌نظر برسند، اما این فقط ظاهر قضیه است؛ دنیس ویلنیو و فیلمنامه‌نویس‌اش خاویر گالُن، هراس‌انگیز بودن چنین سرانجامی را با نمایش آن رتیل عظیم‌الجثه در انتهای فیلم گوش‌زد می‌کنند.
«دشمن» به‌نوعی، معلق یا نیمه‌تمام رها می‌شود که این ویژگی البته ارتباطی مستقیم با دغدغه‌ی وفاداری به رمان منبع اقتباس فیلم دارد. "مرد تکثیرشده"ی ساراماگو نیز در سطور پایانی‌اش، خواننده را در برزخ چنین تعلیقی به حال خود می‌گذارد؛ به‌طوری‌که خیال می‌کنیم ممکن است کتاب دنباله‌ای داشته باشد. ویلنیو و گالُن نیز از طریق مواجهه‌ی غیرمنتظره‌ی آدام با رتیل، درواقع تعلیق جاری در سرتاسر «دشمن» را به ذهن تماشاگران پس از پایان فیلم تسری می‌دهند تا هریک «دشمن» را آن‌طور که دوست دارند -یا فکر می‌کنند درست است- به پایان برسانند.

پژمان الماسی‌نیا
سه‌شنبه ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

پرسودترین فیلم سینمایی ۲۰۱۳ چه بود؟ ‌نفد و بررسی فیلم «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» ساخته‌ی‌ جیمز وان


Insidious: Chapter 2
كارگردان: جیمز وان
فيلمنامه: جیسون بلوم و اورن پلی
بازيگران: پاتریک ویلسون، رُز بایرن، باربارا هرشی و...
محصول: آمريكا، ۲۰۱۳
مدت: ۱۰۶ دقیقه
گونه: ترسناک، هیجان‌انگیز
درجه‌بندی: PG-13

اشاره:
شاید اگر بپرسند پرسودترین تولیدات سال گذشته چه بودند؟ شما هم مثل بعضی علاقه‌مندان سینما به "مرد آهنی ۳" (Iron Man 3)، "سریع و خشن ۶" (Fast & Furious 6) یا "مسابقات هانگر: اشتعال" (The Hunger Games: Catching Fire) اشاره کنید؛ اما دست نگه دارید! این فیلم‌ها پرفروش‌ترین‌ها هستند، سودآورترین محصول ۲۰۱۳ را در سینمای وحشت باید جست‌وُجو کرد و آن فیلمی نیست به‌جز: «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» (Insidious: Chapter 2) به کارگردانی جیمز وان که توانست با بودجه‌ای ۵ میلیون دلاری، تقریباً ۱۶۰ و نیم میلیون بفروشد، یعنی بیش‌تر از ۳۲ برابر هزینه‌ی تولیدش! درحالی‌که "مرد آهنی ۳"، "سریع و خشن ۶" و "مسابقات هانگر: اشتعال" هرکدام فقط حدود ۵ برابر بودجه‌ی اولیه‌شان فروختند. جیمز وان در در اکران ۲۰۱۳ علاوه بر «توطئه‌آمیز: قسمت دوم»، "احضار" (The Conjuring) را روی پرده داشت که آن فیلم هم صاحب گیشه‌ای موفق بود و پس از "پاکسازی" (The Purge) توانست در رتبه‌ی سوم پرسودترین‌ها قرار بگیرد. در ادامه، مروری خواهم داشت بر پاره‌ای از ویژگی‌های پرسودترین تولید ۲۰۱۳؛ با این توضیح که «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» چنان‌که از نام‌اش می‌توان حدس زد، دنباله‌ای بر فیلمی قبل‌تر از خود است، پس ابتدا به قسمت اول -محصول ۲۰۱۰- می‌پردازم.


۱- «توطئه‌آمیز» (Insidious) محصول ۲۰۱۰
پس از اسباب‌کشی، یکی از پسران خانواده‌ی جاش و رنا لمبرت به‌نام دالتون، از سکونت در خانه‌ی جدیدشان اظهار ناراحتی می‌کند؛ پدر و مادر دالتون اعتنای چندانی به گفته‌های او ندارند تا این‌که یک روز صبح جاش هرچه دالتون را صدا می‌زند، از خواب بیدار نمی‌شود و به کما می‌رود. سه ماه بعد، او هنوز به هوش نیامده است درحالی‌که برادرش فاستر می‌گوید دالتون شب‌ها در خانه راه می‌رود... «توطئه‌آمیز» یکی از پرمنفعت‌ترین پروژه‌هایی سینمای آمریکا در جدول فروش ۲۰۱۱ به‌شمار می‌رفت. این فیلم که با هزینه‌ی اندک یک و نیم میلیون دلاری تولید شده بود، توانست حدود ۶۵ برابر بودجه‌اش فروش کند! علی‌رغم این‌که «توطئه‌آمیز» هم طبق کلیشه‌ی رایج فیلم‌های ترسناک با اسباب‌کشی یک خانواده شروع می‌شود اما به‌مرور دست‌مان می‌آید که با خانه‌ای جن‌زده روبه‌رو نیستیم و مشکل، جای دیگری است. جیمز وان آسیایی‌تبار که با کارگردانی و تهیه‌کنندگی سری فیلم‌های اسلشر "اره" (Saw) در سینمای وحشت خود را مطرح کرده بود، اکنون به گزینه‌ای قابلِ اعتماد برای به سرانجام رساندن پروژه‌های ترسناک کم‌هزینه و در عین حال، سودآور تبدیل شده است. از حواشی که بگذریم، «توطئه‌آمیز» به‌نظرم بیش‌تر معمایی است تا وحشت‌آور. پی بردن به علت به خواب رفتنِ اسرارآمیز دالتون و حوادث غیرمعمولی که -حتی با وجود تعویض محل سکونت- برای لمبرت‌ها پیش می‌آید، ‌جذاب‌تر از اتفاقات ترسناک فیلم است. شاید یکی از دلایل این‌که «توطئه‌آمیز» آن‌طور که باید نمی‌ترساند، به کج‌سلیقگی در طراحی روح پلید و اهریمنی فیلم بازگردد که مخصوصاً در نماهای نزدیک، خیلی به چشم می‌آید... گرچه فیلم، دلیل تسخیر شدن جاش را برای‌مان روشن نمی‌کند؛ اما غافلگیری پایانی -تا حدودی- مانع می‌شود تا به «توطئه‌آمیز» برچسب "یک فیلم معمولی" بزنیم.

۲- «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» (Insidious: Chapter 2) محصول ۲۰۱۳
«توطئه‌آمیز: قسمت دوم» در ادامه‌ی داستان فیلم اول، به مشکلات خانواده‌ی لمبرت می‌پردازد. لمبرت‌ها به خانه‌ی مادر جاش، لورین (با بازی باربارا هرشی) نقل‌مکان می‌کنند. با این وجود، رنا (با بازی رُز بایرن) هنوز شاهد اتفاقات عجیب‌وُغریبی است که دست از سر او و بچه‌هایش برنمی‌دارند؛ اتفاقاتی که به دوران کودکی همسرش، جاش (با بازی پاتریک ویلسون) مربوط می‌شوند... موفقیت تجاری «توطئه‌آمیز» آن‌قدر قابلِ توجه بود که سرمایه‌گذاران را برای ساخت قسمت بعدی متقاعد کند؛ «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» با تیتراژی تماشایی آغاز می‌شود که مقدمه‌ی خوبی برای ورود تماشاگر به ماجراهای هیجان‌انگیز فیلم است. جیسون بلوم و اورن پلی در نگارش فیلمنامه‌ی «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» -براساس داستانی از جیمز وان و لی وانل- سعی کرده‌اند ذهن بیننده را با معماهای بیش‌تری درگیر کنند. همان‌طور که در سطور پیشین اشاره کردم؛ فیلم اول، علت وقایعی مثل تسخیر شدن جاش -که درنهایت به مرگ الیز منجر می‌شد- هم‌چنین فلسفه‌ی حضور روح پیرزن سیاه‌پوش را روشن نمی‌کند و «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» به‌نوعی تکمیل‌کننده و رمزگشای ناگفته‌های اولین قسمت به‌شمار می‌رود. فیلم البته از گزند حفره‌های فیلمنامه‌ای در امان نمانده است و به‌عنوان مثال، به‌هیج‌وجه متوجه نمی‌شویم انگیزه‌ی مادر پارکر از وادار کردن‌اش به ارتکاب قتل‌های زنجیره‌ای چه بوده و یا این‌که اصلاً انتخاب قربانیان بر چه اساسی صورت می‌گرفته است؟! اما «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» فیلم سروُشکل‌دارتری است که فیلمنامه‌اش ایده‌هایی بیش‌تر در چنته دارد. هنر جیمز وان نیز در این است که با صرف حداقل هزینه و به‌کارگیری کم‌ترین امکانات، بهترین نتیجه را می‌گیرد. جلوه‌های ویژه‌ی «توطئه‌آمیز: قسمت دوم» از اولی بهتر است و خوشبختانه دیگر اثری از آن موجود اهریمنی مسخره‌ی فیلم قبلی نمی‌بینیم! این‌که به‌جای جاش، روح پلید پارکر -در کالبد او- از جهان دیگر بازگشته است و اکنون پدر خانواده، خود تبدیل به تهدیدی برای همسر و بچه‌هایش شده؛ گرچه ایده‌ی بکری نیست و در فیلم‌های دیگری -مثلاً: "تلألو" (The Shining)- نظایرش را دیده بودیم؛ اما هنوز آن‌قدر جذابیت دارد که به‌خاطرش ترغیب به تماشای فیلم شویم.

پژمان الماسی‌نیا
چهارشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.

تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران! نفد و بررسی افتتاحیه‌ی فیلم «پلیس آهنی» ساخته‌ی خوزه پدیلها


RoboCop
كارگردان: خوزه پدیلها
فيلمنامه: نیک شنک، جاشوآ زتومر و جیمز وندربیلت
بازيگران: جوئل کینامن، گری الدمن، مایکل کیتون و...
محصول: آمريكا، ۲۰۱۴
مدت: ۱۱۸ دقیقه
گونه: علمی-تخیلی، اکشن، هیجان‌انگیز

درجه‌بندی: PG-13


به‌خاطر علاقه‌ی بی‌حدوُحساب‌ام به سینما و این‌که معتقدم برای قضاوت درست درباره‌ی هر فیلم لازم است کلیت آن را در نظر گرفت، خیلی به‌ندرت پیش می‌آید تماشای فیلمی را نیمه‌کاره بگذارم؛ با این توضیح، هیچ‌وقت سابقه نداشته بود نمایش فیلمی را بعد از گذشت فقط ۸ دقیقه متوقف کنم(!)، اما درمورد نسخه‌ی جدید «پلیس آهنی» (RoboCop) چنین اتفاقی افتاد.
این فیلم را به دو دلیل انتخاب کرده‌ بودم؛ اول به‌خاطر این‌که بازسازی نسخه‌ی سال ۱۹۸۷ است و از دیدن فیلم اول -ساخته‌ی پل ورهوفن- در سال‌های نوجوانی خاطره‌ی خوشایندی داشتم و دوم به‌واسطه‌ی تمایل‌ام به سینمای علمی-تخیلی. اما افتتاحیه‌ی «پلیس آهنی» (۲۰۱۴) بدین‌ترتیب است: فیلم از استودیوی ضبط برنامه‌ای تلویزیونی به‌نام نواک در سال ۲۰۲۸ شروع می‌شود. مجری برنامه، پت نواک (با بازی ساموئل ال. جکسون) ادعا می‌کند که روبات‌های آمریکایی بدون به خطر انداختن جان حتی یکی از نیروهای انسانی این کشور، توانسته‌اند صلح و آرامش را به تمام دنیا هدیه کنند و تنها در خود آمریکاست که مردم از این موهبت بزرگ بی‌بهره مانده‌اند. نواک سپس ارتباطی مستقیم با مسئول بلندپایه‌ی اتاق جنگ پنتاگون برقرار می‌کند تا درباره‌ی عملیاتی که توسط روبات‌های مورد اشاره در حال انجام است، اطلاعات کسب کند...
حالا حدس بزنید این مثلاً "عملیات آزادسازی" در کدام نقطه‌ی جهان دارد پیاده می‌شود؟ تهران، پایتخت ایران! در ادامه‌ی تولید و پخش فیلم‌های ضدایرانی که مطرح‌ترین‌شان از سال‌های گذشته تا به حال را -به‌ترتیب تاریخ تولید- می‌توان «بدون دخترم هرگز»، «۳۰۰»، «آرگو» و «۳۰۰: ظهور یک امپراطوری» نام برد؛ سیاست‌زدگان افراطی هالیوود این‌بار دست به دامان فصل افتتاحیه‌ی یک به‌اصلاح بیگ‌پروداکشن محصول مشترک ام‌جی‌ام و کلمبیا پیکچرز شده‌اند. تهرانِ ۱۴ سال بعد در «پلیس آهنی» به‌شکل مخروبه‌ای کثیف و دودگرفته و ایرانی‌ها، دیوانه‌هایی تشنه‌ی خون و خون‌ریزی نشان داده می‌شوند که بویی از منطق و انسانیت نبرده‌اند و حتی از ابتدایی‌ترین غریزه‌ی حیوانی، یعنی غریزه‌ی حفظ حیات بی‌بهره‌اند!
جالب اینجاست در همان زمانی که آمریکایی‌ها با تکنولوژی فوق پیشرفته‌شان مدعی به ارمغان آوردن امنیت برای جهانیان هستند؛ مردم ایران در محله‌ها و خانه‌هایی زندگی می‌کنند که صحنه‌پردازی و دکوراسیون‌شان بیننده‌ی «پلیس آهنی» را به‌یاد حال‌وُهوای فیلم‌های آرشیوی باقی‌مانده از ایام کودتای ۲۸ مرداد ۱۳۳۲ تا نهایتاً سال‌های ۱۳۵۶ و ۱۳۵۷ می‌اندارد! به‌خصوص تابلوهای سردر مغازه‌ها و یا پنکه‌ی آبی‌رنگ دمُده‌ای که در لوکیشن خانه‌ی آرش بدجوری توی ذوق می‌زند! گویا اطلاعات آمریکایی‌ها درباره‌ی فضای تهران در همان دوران قبل از پیروزی انقلاب متوقف مانده است و یا این‌که نخواسته‌اند به‌روزش کنند. مورد قابل اشاره‌ی دیگر، نحوه‌ی لباس پوشیدن زنان و مردان و کودکان ایرانی است که تبدیل به ملغمه‌ای خنده‌دار از پوشش و آرایش مردم ترکیه، کشورهای عربی و... شده!
می‌رسیم به آدمک‌هایی که نقش ایرانی‌ها را -البته به‌شدت ابتدایی و ضعیف- بازی کرده‌اند. مشخص است که این‌ها یا پناهنده‌های بخت‌برگشته‌ی افغانی و پاکستانی هستند و یا این‌که اصلاً رنگ ایران را به چشم ندیده‌اند که فارسی را تا این اندازه سلیس و بدون لهجه حرف می‌زنند!!! مضحک است که نیروهای آمریکایی حافظ صلح هم با عبارت "السلام علیکم" مردم ایران را مورد خطاب قرار می‌دهند! سردسته‌ی گروه افراطی ایرانی، فردی به‌نام آرش (با بازی میثم معتضدی) است که هیچ هدفی به‌جز اطفای شهوت ضبط تصویرش به‌وسیله‌ی دوربین‌های تلویزیونی ندارد!
از انتخاب معنی‌دار نام آرش و سایه برای این شخصیت مشکل‌دار و همسرش (با بازی مرجان نشاط) که بگذریم، بخشی از دیالوگ‌های محدود آرش بیش‌تر جلب توجه می‌کند: «برام مهم نیست که کسی رو بکشید یا نه، برام مهمه که وقتی کشته می‌شید، توی تلویزیون ببیننتون!» بخش آغازین «پلیس آهنی» درواقع تحقق مضحک رؤیای اشغال بی‌دردسر تهران است. ژنرال آمریکایی در همان برنامه‌ی زنده‌ی ابتدای فیلم اظهار می‌کند که در ویتنام، افغانستان و عراق قربانی‌های زیادی داده‌ایم اما ‏این اتفاق دیگر تکرار نخواهد شد و ما می‌توانیم به اهداف خودمان بدون هدر دادن جان مردم آمریکا دست پیدا کنیم!
این‌طور که از باکس‌آفیس برمی‌آید، «پلیس آهنی» گیشه‌ی قابل توجهی هم نداشته است و حتی نتوانسته به فروشی دو برابر بودجه‌ی ۱۳۰ میلیون دلاری‌اش برسد... اگر پای تسویه‌حساب‌های سیاسی در میان نبود، سازندگان «پلیس آهنی» می‌توانستند لوکیشین ابتدایی را کشوری خیالی در نظر بگیرند یا به‌طور کلی این بخش را -که ارتباطی هم با خط اصلی داستان ندارد- در فیلم نگنجانند. حیف! «پلیس آهنی» تازه‌ترین مثال برای توصیف چهره‌ی زشت سینمای آلوده به بوی مشمئزکننده‌ی سیاست‌زدگی است. باید گفت که سینما جای چنین عقده‌گشایی‌های حقیری نیست؛ شأن سینما را رعایت کنید! پرده‌ی نقره‌ای سینما، معبد خاطره‌های خوش ماست، بیش‌تر از این آلوده‌اش نکنید لطفاً!

پژمان الماسی‌نیا
شنبه ۱۳ اردیبهشت ۱۳۹۳

لینک انتشار این نقد، در صفحه‌ای دیگر:
سرور اولسرور دوم
(پس از اتمام بارگذاری، روی تصویر کلیک کنید)

 

 طعم سینما

برای دسترسی به لیست تمام نقدها، می‌توانید لینک زیر را کلیک کنید:
نقدهای تألیف‌شده‌ توسط «پژمان الماسی‌نیا» به‌ترتیب تاریخ انتشار

 

نقدهای پایگاه cinemalover.ir را [بی‌اجازه] هیچ‌کجا منتشر نکنید.